مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان وسوسه سیب

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان وسوسه سیب

این کتاب قبلا توسط انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک موجود در اپلیکیشن باغ استور با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

خلاصه رمان وسوسه سیب

وسوسه‌ی سیب تنها بهانه‌ای بود برای رانده شدن آدم از بهشت؛آدمیزاد همیشه در پی بهانه‌ای‌ست برای خطایش!یاس هم دختر خود‌ساخته و محکمی است غرق در دنیای رنگارنگ و زیبای هنر…تصور می‌کند برای رساندن خانواده‌اش به آرزوهایشان باید خود را به آب و آتش بزند. خود و خواسته‌هایش را قربانی، و عشق را بهانه‌ای می‌کند برای بازی عجیبی که با زندگی‌اش راه می‌اندازد، او را در مسیر پر فراز و نشیب میل به آرزوهایش همراهی کنیم.شاید در سلوک معنوی او برای ما هم درسی نهفته باشد.

مقدمه رمان وسوسه سیب

متن پشت جلد :
با اینکه دیگر سیب فاصله‌ی میانمان نبود، باز هم نتوانست و من توانستم. سیب را گاز زدم و طعم غریبش را به جان حافظه سپردم. دستش را پشت سرم برد و سیب از جایی میان لذت رها شد. بگذار بعدها داستان سرایی کنند که حوا آدم را وسوسه کرد. چه باک؟!
میان طنین غریب نفس‌هایمان سرش را عقب کشید اما رهایم نکرد. گندم‌زار نگاهش غروبی خونین داشت. سرخ سرخ! تنش دیگر سرد نبود. صورتش بی‌رنگ نبود. انگار از فوران احساسش درمانده بود.
– بالهام رو خیلی وقته گرفتی یاس! بین زمین و آسمون معلق موندم. جهنمیم نکن.
صدایش هم خش داشت، هم می‌لرزید. دلم زیر و رو شد.
سرم را کمی عقب بردم. آغوش من جهنم بود؟
– جهنم؟ چیزی که بهت دادم خود بهشته! بالهای غرورت رو سوزوندم.

مقداری از متن رمان وسوسه سیب

راست است که می‌گویند زمین گرد است، که کوه به کوه نمی‌رسد و آدم به آدم می‌رسد. دوباره به هم رسیده بودیم. باید این همه اتفاق ریز‌ و درشت در زندگی من پیش می‌آمد که بعد از این همه سال، در یک رستوران دنج، در گوشه‌ای از این کره‌ی خاکی دوباره او را ببینم. چه انتظاری داشت؟! که با دیدنش اشک شوق بریزم و فریاد شادی سر‌ دهم؟! دلم نمی‌خواست نه او و نه هیچ یک از اعضای آن خانواده را ببینم. گذشته برای من تمام شده بود و او قبل از آن تمام بود!
بی‌حرف بیشتر راهم را کشیدم و شتابان از در خارج شدم. پشت‌سر صدایم می‌زد، اما نمی‌خواستم بشنوم. کجا می‌رفتم؟! هیچ جا را نمی‌شناختم. در این مدت، جایی نرفته بودم، به جز مسیر فروشگاه و رستوران که هرازگاهی با آرمان طی شده بود. پای پیاده خیابان‌ها را بالا و پایین کردم و به همه چیز فکر کردم، به جز چیزی که باید!
بار پنجم بودکه گوشی‌ام زنگ می‌خورد. می‌دانستم آرمان است. او چه گناهی داشت که نگران بشود؟!
_بله!
_کجایی شما؟
امروز از آن روزهایی بود که حسرت یک لحظه نشستن بر دلم مانده بود. از صبح سرپا بودم؛ حتی داخل اتوبوس هم. تا لحظه‌ای که میدان فاطمی پیاده بشوم، یک صندلی هم خالی نشده بود. برای همین به‌محض اینکه وارد مغازه شدم، همراه با سلام بلندی که کردم، روی صندلی رها شدم.
مسعود دسته‌ی برگه‌های سفید دستش را داخل دستگاه ریسوگراف گذاشت و به‌سمتم چرخید.
ـ علیک سلام خانم! باز برای این چرک کف دست خودت رو هلاک کردی؟!
بند کتانی‌های جینم را باز کردم تا پاهای درب‌وداغانم را از فشار آن‌ها رهایی ببخشم.
ـ وای‌ نمی‌دونی مسعود، امروز دیگه از اون روزا بود. خودم موندم تو این‌همه رشته‌ی بی‌دردسر، این هنر چی بود که من رفتم سراغش؟! از صبح یه‌لنگه‌پا توی نمایشگاه وایسادم تا خود ظهر. مردمم بی‌کارن، پا می‌شن کله‌صبح می‌‌آن نمایشگاه نقاشی‌های مدرن. بعدشم که رفتم بالاسر کارای چاپیِ اون رستورانه تا الان.
خندید و دندان‌های یکدست و مرتبش را به نمایش گذاشت؛ قشنگ می‌خندید.
ـ طبق معمول، خستگیت رو هم آوردی برای من!
به‌سمتم آمد و خم شد تا دکمه‌ی خاموش کیس را فشار بدهد. پیش‌دستی کردم و با نوک شست پایم، دکمه را فشردم.
ـ بکش کنار این پات رو! خفه شدم دختر.
بی‌خیال جمله‌اش چرخ کاملی با صندلی خوردم و پایم را روی صندلی دیگر دراز کردم. پیش مسعود زیادی راحت بودم. پسر خیلی خوبی بود. همیشه هوایم را داشت و هرجور که می‌توانست، برایم کار ردیف می‌کرد. از طراحی و ویزیتوری گرفته تا کنترل کار مشتری در چاپخانه که اصولاً کاری مردانه بود. از زمان دبیرستان می‌شناختمش. برادر یکی از دوستان دوران دبیرستانم بود. زمانی که دوستم فهمید به فتوشاپ و کرل مسلطم و به کارهای گرافیکی علاقه دارم، من را به برادرش معرفی کرد. مسعود هم وقتی علاقه و استعدادم را دید، قبول کرد با من همکاری کند. از کارهای ساده شروع کردم. تایپ و طراحی تراکت و کارت ویزیت و به‌مرور طراحی لوگو و…
خوشبختانه آن‌قدر ازم راضی بود که به‌محض قبول شدن در دانشگاه، طراح اصلی‌اش شدم و حالا حتی بیلبوردهای تبلیغاتی را هم طراحی می‌کردم. مسلماً بزرگ‌ترین شانس زندگی‌ام آشنایی با مسعود بود، وگرنه با کارهای متفرقه‌ای که انجام می‌دادم، نمی‌توانستم این‌قدر بی‌دغدغه، از پس شهریه‌ی دانشگاه بربیایم و کمک‌خرج زندگی باشم. از دید مامان، ریخت‌وپاش‌های من هم در این یکی، دو سال اخیر، به‌سبب دست‌و‌دل‌بازی مسعود بود.
دبیرستان را تجربی خوانده بودم. پزشکی را دوست داشتم، اما برای کنکور دودل بودم که در چه رشته‌ای شرکت کنم. هرچه بیشتر از تحصیل در این رشته می‌گذشت، بیشتر می‌فهمیدم که به درد پزشکی و این‌جور رشته‌ها نمی‌خورم. باید در رشته‌ای درس می‌خواندم که نیازهای مالی‌ام را برآورده کند. هفت سال وقت گذاشتن در رشته‌ی پزشکی و تاتی‌تاتی کردن، فقط عمرم را هدر می‌داد. مسعود راست می‌گفت، بیهوده عمرم را در این رشته تلف کرده بودم؛ از اول هم باید هنرستانی می‌شدم. با تشویق‌های مسعود بود که تغییر رشته دادم و پیش‌دانشگاهی را هنر خواندم. سراسری گرافیک قبول شدم، اما شهرستان. حتی تصور یک لحظه دوری از خانواده‌ام دیوانه‌ام می‌کرد، چه برسد به هفته و ماه؛ پس بی‌خیالش شدم. دانشگاه آزاد هم قبول شده بودم. خوبی‌اش این بود که از دانشگاه تا خانه و محل کارم فاصله‌ی زیادی نبود. به حرف دیگران برای پشت کنکور ماندن گوش ندادم و ثبت‌نام کردم. حالا سال سوم بودم. زمان زودتر از چیزی که فکر کنی، می‌گذرد. از اینکه در این سال‌ها به راهنمایی‌های مسعود گوش داده بودم، راضی بودم، وگرنه من هم باید مثل بیشتر هم‌کلاسی‌هایم همچنان چشم به جیب پدرم می‌دوختم.
فلش را به‌سمتش گرفتم.
ـ بیا اینم طرح‌هایی که زدم، فقط مواظب فکت باش که به زمین نچسبه!
خودم از کارهای این‌دفعه خیلی راضی بودم. می‌دانستم تفاوتش با کارهای قبلی، زمین تا آسمان است. اصلاً از زمانی که درصد کارم دورقمی شده بود، خلاقیت ذهنم چندبرابر شده بود. به قول احمدآقا «پول رو، روی مرده بذاری، زنده می‌شه و برات بندری می‌رقصه.» چه برسد به مغز من. مسعود گفته بود اگر طرح‌هایم را بپسندند، احتمالش است که طراحی کاتالوگ و حتی بیلبوردهای تبلیغاتی‌شان را هم به ما بدهند.
با سرعت طرح‌ها را عقب و جلو می‌زد.
ـ عالیه یاس…
ـ اینم خوبه…
ـ حرف نداره…
او می‌گفت و من به خودم غره می‌شدم. مسعود اهل تعریف الکی نبود.
ـ شک ندارم قرارداد رو بستیم.
مغرورانه لبخند زدم.
ـ ساده، شیک، باکلاس.
ـ اوف! ما اینیم دیگه! فقط یادت نره، قول دادی هزینه‌ی طراحی رو جدا حساب کنی.
دستش را به سینه زد و با چشم‌های باریک‌شده به نگاهم زل زد.
ـ خوب نیست دختر این‌قدر پولکی باشه… آخر و عاقبت نداره، گفته باشما!
فلش را از داخل کیس بیرون کشیدم و توی مشتم گرفتم.
ـ چی‌کار می‌کنی دیوونه؟!
ـ جر نزن مسعود! تو خودت قول دادی.
ابروان سیاهش گره خورد.
ـ مگه الان غیر از اون گفتم؟! این یه نکته‌ی پیشگویانه بود که به درد آینده‌ت می‌خوره.
فلش را دوباره به‌سمتش گرفتم.
ـ حالا همه برای من پیشگو شدن؛ اما تو رو خدا، تو یکی برام پیش‌بینی نکن که همیشه حرفات درست درمی‌آد!
فلش را از دستم کشید و این بار جدی‌تر تکرار کرد.
ـ پول خوبه خانم، خیلیم خوبه؛ اما نباید همه‌چیز رو فدای پول کرد. چیزای خیلی‌خیلی باارزش‌تری توی این زندگی هست که فقط وقتی از دست می‌دی‌شون، می‌فهمی که با هیچ ثروتی تو دنیا قابل مقایسه نبوده.
از نصیحت خوشم نمی‌آمد؛‌ به‌خصوص نصیحت‌هایی که اهدافم را تحت شعاع قرار می‌داد. برای همین نگذاشتم بیشتر از این با سخنرانی‌اش فکرم را مغشوش کند و میان کلامش پریدم.
ـ جناب مسعودخان، اگه بگم نمی‌خوام این چرک کف دست رو، بی‌خیال خالی کردن دل من می‌شی؟!
ـ من چی می‌گم، تو چی می‌گی! باشه دخترخانم، صلاح مملکت خویش، خسروان دانند.
ابروانش را درهَم کشید و به پشت چرخید. دکمه‌ی چای‌ساز را که زد، صدایی مثل صدای تراکتور بلند شد. برخلاف همیشه، به این صدای مسخره نخندیدم و باب شوخی را باز نکردم. حرف‌هایش ته دلم را خالی می‌کرد و نمی‌دانستم چرا.
موقع خداحافظی ابروان درهَمم را با جمله‌ی آخرش باز کرد.
ـ درصد این دو ماه آخر رو ریختم به کارتت. حالا که پول‌دار شدی، کشتیای غرق‌شده‌ت رو نجات می‌دی؟!
ناخواسته خندیدم، از ته دل؛ یعنی تنها چیزی که می‌توانست لبخند را به لبم برگرداند، همین چرک کف دست بود. بی‌خیال جروبحثمان شدم و با لبخندی پهن از مغازه بیرون آمدم. به اولین بانک که رسیدم، موجودی‌ام را چک کردم؛ مثل همیشه خوش‌حساب بود. تا ریال آخر کارکردم را که مبلغ کمی هم نبود، به حسابم ریخته بود. حالا می‌توانستم پنج متر از خانه‌ی محبوبم را بخرم. خوب بود، نه؟! به همین ترتیب پیش می‌رفتم و کار می‌کردم، می‌توانستم توی صدوبیست‌وسه سالگی، یک آپارتمان صدمتری برای خانواده‌ام بخرم. تازه اگر تورم نجومی اجازه می‌داد. آه دردناکی کشیدم. نه! مسلماً این راهش نبود.
صدای زنگ گوشی مجالی برای فراغت از عالم غم بود؛ ساسان بود. دو ماهی بود که ندیده بودمش. دلم برای تراول‌های خوشگلش بیشتر از خودش تنگ شده بود. دکمه‌ی اتصال را فشردم.
ـ بله جناب مفتش؟!
ـ سلام خانم بی‌معرفت، خوبین شما؟! آفتاب از کدوم طرف دراومده بالاخره افتخار پاسخ به بنده‌ی حقیر دادین؟!
هنوز خنده‌ی چک کردن حسابم روی لبم بود.
ـ چه کنیم دیگه، انسان جایزالخطاست! ناراحتی، قطع کنم؟
سریع گفت:
ـ نه… نه… نه… قطع نکنیا! همون‌طور با حفظ لبخندت بچرخ عقب.
گوشی را به دست دیگرم دادم و کوله‌ام را روی دوشم جابه‌جا کردم.
ـ یعنی چی؟!
خندید.
ـ چی یعنی چی؟! می‌گم بچرخ پشت سرت رو نگاه کن.
تازه دوهزاری‌ام افتاد. با اخم غلیظی به‌سمتش چرخیدم. کنار ماشینش با کمی فاصله از من ایستاده بود. با دیدن اخم من، لبخند پهن مسخره‌ای زد.
ـ دوباره سلام.
خواستم بگویم سلام و زهرمار، اما نگفتم؛ آن‌قدر‌ها هم بی‌شخصیت نبودم.
ـ دنبال من راه افتادی چی‌کار؟!
او هم اخم کرد. انگار طلب داشت. کاش لو نداده بودم وقتی جذبه می‌گیرد، چقدر جذاب می‌شود.
ـ به چه حقی دو ماهه جواب تماس‌هامو نمی‌دی؟!
ـ دلم نخواسته جواب بدم. حرفیه؟!
کم نیاورد.
ـ بیا سوار شو تا حرفم رو بگم.
نوبت من بود جذبه بگیرم.
ـ من دیگه سوار ماشین شما نمی‌شم. تعارف که باهم نداریم، امنیت جانی ندارم آقاجون.
نتوانست خنده‌اش را قورت بدهد.
ـ تو امنیت نداری یا من؟! خوبه کتک‌ها رو من خوردما!
زیرچشمی به ماشین خوشگلش که چند قدم عقب‌تر پارک شده بود، نگاهی انداختم. آخ که چقدر دلم می‌خواست سوار شوم و نیم‌ساعته به خانه برسم.
ـ چیه؟ چرا استخاره می‌کنی؟ بیا بالا قول می‌دم مثل جنتلمن‌ها رفتار کنم. یه شام می‌خوریم و می‌رسونمت.
دستم را در هوا تکان دادم.
ـ شام که اصلاً! باید برم برای کاردستی دوقلوها خرید کنم و زودتر برم خونه. احتمالاً تا صبح باید بیدار بمونم و کاردستی درس علوم درست کنم.
به‌سمت ماشینش چرخید.
ـ باشه… خب سوار شو، باهم می‌ریم خرید.
حیف که خیلی خسته بودم، وگرنه عمراً برای یک مرتبه‌ی دیگر، هوس سواری با این یابوی زردرنگ به سرم می‌زد، حالا‌ هرچقدر هم وسوسه‌آمیز بود.
همین‌که ماشین راه افتاد، گفتم:
ـ اصلاً کار خوبی نکردی عکسم رو از کیف پولم برداشتی.
فکر کردم انکار می‌کند، اما بی‌تفاوت گفت:
ـ آخه عکست هم از خودت خوشگل‌تر بود و هم خوش‌اخلاق‌تر. از تو می‌شه گذشت، اما از اون دختر خوش‌خنده‌ی توی عکس نه!
ـ بله دیگه، عکس خواهر مادر ما رو با این بهونه‌ها کش رفتی، بعد می‌گی چرا جواب تماستو نمی‌دم. اصلاً دلم نمی‌خواست دیگه قیافه‌ی خبیثت رو ببینم.
ـ خواهر مادر رو خوب اومدی؛ عین این داداش غیرتیا!
بلند قهقهه زد و پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد. ماشین از جا کنده شد. عاشق سرعت بودم و ساسان این را خوب می‌دانست.
ـ حالا این شام آخر رو هم باهم بخوریم تا درباره‌ی خواسته‌های دلمون به تفاهم برسیم، باشه؟
از او اصرار و از من انکار. از من سمج‌تر در رسیدن به خواسته‌هایش، او بود. بالاخره وقتی بعد از کلی گشت زدن وسایل مورد نیازم را خریدم، دلم به حال این همراه صبور سوخت و درخواستش را با کلی منت پذیرفتم.
ـ باشه، به‌شرطی که رستوران گرون نری… یه فست‌فود خوب تو همین دوروبَر.
دستش را روی گوشش گذاشت.
ـ اطاعت می‌شه قربان!
غذا را که سفارش دادیم، ساسان برای شستن دست و صورتش بلند شد.
ـ تو‌ نمی‌آی؟
ابروهایم را بالا انداختم و نچ بلندی گفتم.
ـ میکروب برای بدن لازمه داداش.
لحنم خنده را روی لبش کاشت. گاهی بچه‌ی پایین بودنم، قلنبه از یک جایی بیرون می‌زد. دور که شد، با مامان تماس گرفتم و گفتم شام درست نکند.
برگشتش با آوردن شام یکی شد.
ـ بازم برام دونفره سفارش دادی؟! می‌دونی که من‌ دوتا تیکه می‌خورم، سیر می‌شم.
سینی‌اش را جلو کشید و با اشتها مشغول شد.
ـ بخور، هرچی موند، جعبه می‌گیرم ببر خونه برای فسقلی‌ها.
قبلاً باهاش بحث می‌کردم و حتی یک بار جعبه‌ی پیتزا را توی سطل‌زباله انداختم، اما در این مدت آن‌قدر شناخته بودمش که بدانم هیچ نیت بدی در کارش نهفته نیست. همان اول که غذا سفارش می‌داد، دوتا پیتزا هم سفارش می‌داد که ببرم. او هم آن‌قدر مرا شناخته بود که بداند بدون آن‌ها یک جرعه آب هم از گلویم پایین نمی‌رود.
همه‌ی مدتی که در سکوت و زیر نگاه خیره‌اش تکه‌های بزرگ پیتزایم را گاز می‌زدم، به این می‌اندیشیدم که در پی فرصتی است که بحث قدیمی را پیش بکشد؛ اما اشتباه می‌کردم، چون تا پایان غذا ساکت ماند. او هم مثل من نصف پیتزایش را بیشتر نخورد و به عقب تکیه داد.
ـ تا هشت ماه دیگه، یه خونه‌ی صدوبیست متری توی شهرک می‌خرم… برای خودم!
از تأکیدش روی جمله‌ی آخرش جا خوردم، اما خودم را نباختم.
ـ به‌به! آفرین آقاساسان! پول‌دار شدی.
ـ پول‌دار نشدم، پول‌جمع‌کن شدم. از وقتی که فهمیدم چه کله‌خراب بلندپروازی هستی، دارم به درودیوار می‌زنم که پول جور کنم تا…
لیوان نوشیدنی‌ا‌م را محکم روی میز کوبیدم.
ـ من که گفتم ساسان… نگفتم بهت حرف دلم رو می‌گم، چون تو هیچ‌وقت اونی نیستی که جواب بله رو از من می‌شنوی؟!
‌همچنان آرامشش را حفظ کرد.
ـ منم که گفتم تو زندگیم چیزی نبوده که بخوام و بهش نرسم.
سرسختانه پاسخ دادم:
ـ منم گفتم که همیشه بار اولی وجود داره آقا!
با انگشتانش روی میز ضرب گرفت. خونسردی‌اش کلافه‌ام می‌کرد.
ـ نه! برای من نداره. خونه می‌خوای، دارم می‌خرم. اگه حرف دیگه‌ای می‌مونه، بگو. قرار بود اصل رفاقتمون، صداقت باشه.
عصبی خواستم بلند شوم که مانع شد. به‌تندی گفتم:
ـ برای بار هزارم می‌گم…
شمرده گفتم:
ـ به… من… دست… نزن!
و دستش را پس زدم. او هم با لحن خودم جواب داد:
ـ برای بار هزارم می‌گم… با… من… رو… راست… باش!
چشم‌هایم را باریک و موشکافانه براندازش کردم.
ـ نه که تو خیلی روراستی! گفتم بهت، من تو این خط‌ها نیستم… نه تریپ رفاقت برمی‌دارم، نه ازدواج. صیغه‌ی دوست اجتماعی رو باب کردی و اومدی تو زندگیم، گفتم باشه. حدومرزهام رو صد بار شکوندی، گذشت کردم، اما سر این یکی کنار نمی‌آم. ازدواج، بی‌ازدواج! من چند ساله که با کارم ازدواج کردم. من با مشکلات زندگیم ازدواج کردم. ساسان، رقیب عشقی تو، خانواده‌مه. هیچ مردی با همچین رقیبی کنار نمی‌آد. می‌آد؟!
همچنان آرام بود و مرموزانه براندازم می‌کرد.
ـ می‌آ‌د. من کنار که می‌آم هیچ، این ویژگی تو رو تحسین می‌کنم. می‌دونی که من خودم هم مثل تو به خانواده‌م اهمیت می‌دم، هرچند که به پای تو نمی‌رسم…
ـ خب منم همین رو می‌گم ساسان. منم تو رو تحسین می‌کنم و راضی نیستم خونه‌ای که می‌تونه خانواده‌ی تو رو کنارت جمع کنه، بشه مهریه‌ی من.
ـ این به خودم مربوطه.
ـ نه ‌اتفاقاً کاملاً به من مربوطه.
ـ من دارم به خانواده‌م هم کمک می‌کنم و این خونه رو هم از پس‌اندازم می‌خرم و دوست دارم به نام همسر آینده‌م باشه. متوجهی؟
بالاخره تن صدایش خشمگین شده بود و این دلم را آرام می‌کرد. وقتی آرام و مطمئن حرف می‌زد، قلبم از اراده‌اش می‌لرزید.
بلند شدم و ایستادم.
ـ نخیر! متوجه نیستم. به‌هرحال، جواب من منفیه ساسان. تو با معیارای من جور نیستی.
دنبالم ندوید. می‌دانست تا وقتی پیتزاها دست اوست، هیچ‌جا نمی‌روم. کنار ماشین که رسیدم، قفل‌هایش صدا داد. در را باز کرده بود که بنشینم. روی صندلی رها شدم. چه روزی بود امروز؛ از شش صبح تا نه شب. دلم یک ساعت استراحت می‌خواست؛ فقط یک ساعت! صدای در را به روی خودم نیاوردم و همچنان با چشمان بسته به عاقبت این رابطه فکر کردم.
ـ چشمات رو باز کن که قهر و ناز به ‌هرکی بیاد، به تو یه نفر نمی‌آد.
انگار‌نه‌انگار که بحثی بوده است. نگاهش کردم.
ـ کی گفته قهر کردم شازده؟! فقط کلافه‌م کردی… کلافه!
ـ من می‌گم بیا تا خونه رو بخرم، دیگه بحث این قضیه رو نکنیم. خوبه؟ من به همون دوستی ساده هم قانعم.
آره جان خودش؛ چقدر هم او به دوستی ساده پای‌بند بود!
ـ کشته‌ی این واژه‌ی دوستی ساده و اجتماعی شما پسرهام؛ سوءاستفاده از جمعی از دخترها با شیک‌ترین ادبیات.
دوباره خوش‌اخلاق شد و خندید.
ـ چقدر هم می‌شه از توی خسیس سوءاستفاد کرد! جون به عزراییل از دم قسط نمی‌دی، چه برسه پا به من!
برق نگاهش دوباره چراغ خطر ذهنم را روشن کرد.
ـ چقدرم که تو پا نمی‌گیری! می‌ترسم یه‌وقت سردیت کنه.
دوباره همان ساسان شیطان و خطرناک شده بود.
ـ شما با ما به از آن باش که با خلق جهانی، بنده هم قول می‌دم اون‌قدر عرق‌نعناع و نبات بخورم که سردیم نکنه.
ـ باشه حالا شما جلوت رو نگاه کن ما رو به کشتن ندی تا ببینم برات چه می‌کنم!
به‌محض اینکه ساسان سکوت کرد، پلک‌های بی‌طاقتم ناخواسته روی هم رفت. خسته بودم؛ خیلی خسته. ساسان عادت داشت به اینکه اتومبیلش اتاق‌خواب من باشد. بارها این اتفاق پیش آمده بود که خستگی یک روز طولانی را با استراحت چنددقیقه‌ای کنار او دَرکرده بودم. مامان می‌گفت این عادت از بچگی همراهم مانده است؛ گویا وقتی نوزاد بودم، به‌محض اینکه سوار ماشین می‌شدم، خوابم می‌برده و ماشین برایم گهواره‌ی آرامش‌بخشی بوده است.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید