مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان شکوه فراموشی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان شکوه فراموشی

این کتاب قبلا توسط انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک موجود در اپلیکیشن باغ استور با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

خلاصه رمان شکوه فراموشی

در دوره‌ای که بیشتر دختران به‌ علت ترس از قضاوت مردم، خانه نشین هستند و افتادن نامشان روی زبان‌ها داغی بر پیشانی است؛ عشقی آتشین بین زهره و آرش پا می‌گیرد که او را هر روز مخفیانه به دیدار آرش می‌کشاند.
طبل رسوایی این عشق به صدا در می‌ آید و مادر زهره برای فرار از این بی‌آبرویی، زهره را به عقد جلال درمی‌آورد. زمان می‌گذرد و زهره با فراموش کردن گذشته دل به زندگی‌اش بسته و سعی دارد با سرنوشت خود کنار بیاید، که با پیدا شدن سروکله‌ی مرد دیگری، زندگی‌اش به چالش کشیده می‌شود. قضیه وقتی پیچیده‌تر می‌شود که راز بزرگ جلال برملا شده و این در حالی است که زهره …

مقداری از متن رمان شکوه فراموشی

روزی که خاله‌اعظم برای اولین بار صحبت خواستگاری کرد، پیش چشم‌هایم جان گرفت.
تازه از آموزشگاه رسیده بودم، خسته و کوفته. مادر چای دم کرده بود. باغچه‌‌ی وسط حیاط را آب می‌دادم که زنگ در به صدا درآمد. مادر بلند صدایم کرد‌‌. «زهره، ببین کیه.»
بی‌حوصله گفتم: «خدا رو شکر ما که کسی رو نداریم، حتماً از مشتریای توئه دیگه!»
مادر ‌‌گفت: «لااله‌الاالله… ‌‌ناشکری نکن، همین‌که در خونه صدا می‌کنه، یعنی کسی هست که به یادمونه؛ حالا هرکی و برای هر کاری.»
پشت در خاله‌اعظم بود، ولی مثل همیشه دخترها همراهش نبودند‌‌. «سلام خاله، خیلی خوش اومدین… دخترا کوشن؟»
با مهربانی نگاهم کرد‌‌. «تنها اومدم با مادرت کار داشتم.»
لبخندی مهمانش کردم. لابد کار خیاطی داشت.
مادر یک سمت حیاط که سایه بود، زیلوی کهنه و رویش پتویی انداخته بود. چرخ‌خیاطی مارشالش را هم گوشه‌‌ی دیگرش گذاشته بود و در حال تعمیر لباس یکی از مشتری‌‌ها بود. نمی‌دانستم در فاصله‌ای که رفتم چای بریزم و ببرم، خاله‌اعظم چه گفته بود که تا خواستم کنارشان بنشینم، مادر با چشم و ابرو فهماند به داخل بروم. قضیه مشکوک بود؛ خاله‌اعظم از این اخلاق‌‌ها نداشت. گفتم: «با اجازه من برم به کارام برسم.»
فضولی‌ام گل کرده بود. راجع به چه می‌خواستند حرف بزنند که من مزاحمشان بودم؟! شیشه‌‌ی در ورودی مشجر بود و نمی‌شد پشت در بایستم، چون حتماً دیده می‌شدم؛ پس بی‌خیالش شدم. اگر مسئله‌‌ی مهمی بود، مادر بعداً بهم می‌‌‌گفت.
واکمن کوچک یادگار پدر را از طاقچه برداشتم، نوار کاست جدیدی را که سیمین داده بود، در جایگاهش قرار دادم و سرم را روی بالش گذاشتم.
مادر صدایم می‌کرد‌‌. «بلند شو یه چیزی بخور با معده‌‌ی خالی نخواب.»
چشم‌هایم را به‌زور باز کردم‌‌. «نمی‌دونم کی خوابم برد… خاله‌اعظم رفت؟»
خندید‌‌. «یعنی می‌خوای بگی نفهمیدی کی رفت یا برای چی اومده بود؟!»
لب‌هایم کش آمد‌‌. «به جون خودم اگه فهمیده باشم! خسته بودم، خوابم برد.»
لبخند تمام صورتش را گرفت‌‌. «اومده بود خواستگاری.»
تعجب کردم‌‌. «واسه کی؟!»
با شوروشوق لب زد: «واسه تو دیگه، برای جلالشون.»
در حال خمیازه بودم که دهانم همان‌طور باز ماند‌‌. «جلال؟!»
مادر سرش را تکان داد‌‌. «آره منم باورم نشد. شانس در خونه‌مون رو زده زهره، خونواده‌‌ی سرشناس، پول‌دار، همه‌چی‌تموم.»
دمغ شدم‌‌.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید