مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان سیاه‌ نمایی

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#آدم_ربایی_انتقامی #مافیایی_هیجانی #رمانتیک_عاشقانه

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان سیاه‌ نمایی

ماجرای زندگی مردی که رئیس یه گروه مافیاست و برای جبران خسارتی که به کارش خورده، سعی می‌کنه مرموزانه وارد زندگیِ دختری بشه که پدرش بزرگترین رقیبشه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان سیاه‌ نمایی

ایجاد سرگرمی.

پیام های رمان سیاه‌ نمایی

رمان جهت سرگرمی نوشته شده، با شرح زندگی مردی که از بدو تولدش تا بزرگسالی دچار ضعف‌ و کمبودهای شدیدی از طرف خانواده و اطرافیانش بوده و همه اینا باعث شدن اون برای جبرانشون مسیر زندگیش رو از خانواده‌اش جدا کنه…

خلاصه رمان سیاه‌ نمایی

الوند پسری که حاصل یه رابطه‌ی نامشروعه و چون همه اقوامِ پدرش بهش لقب حرو*مزاده دادن، سال‌هاست خانواده‌شو ترک کرده و برای خودش یه زندگی عجیب و پرماجرا درست کرده…
زندگی که پر از آدم‌های جورواجور با شغل و سیاست‌های کثیفه…
توی کارهاش از یکی رقیب‌های بزرگش ضربه می‌خوره و سعی می‌کنه برای تلافیِ کارش، به تک دخترِ اون شخص نزدیک بشه…
دختری که از چند و چونِ کارهای باباش اطلاع داره و حاضره برای نجات جونش، حتی خودشو قربانی کنه…

مقدمه رمان سیاه‌ نمایی

زل زده به تابلوی مقابلم، به سیگار پک زدم…
اولین بار نیست که این اسم به چشمم میاد، ولی مثل همیشه باز هم پوزخند به لبم آورد…
مدت‌هاست دارم با این اسم زندگی می‌کنم و هربار این به ذهنم می‌رسه “نبات، قند، شیرینی”
لبخندِ مسخره‌ای زدم و چشمام رو روی تابلو تاریک و تنگ کردم…
– وقتش رسیده…
– وقتِ چی؟
انگار افکارم رو به زبون آورده بودم که محسن یهویی تو چاه افکارم پرت شد.
– هیچی…
پرونده‌ رو یکبار دیگه نگاه کردم و به اسم بالای صفحه و عکسش زل زدم…
“نباتِ اسکندری”
خودکار رو برداشتم و چیزی که روی تابلوی مقابلم بود، کنارِ اسمش نوشتم (متخصصِ زنان و زایمان)
پوزخندِ تاریکی زدم و سر بالا گرفتم…
اسمش با حروف‌های درشتِ کنارش، با درخششِ طلایی بهم چشمک می‌زدن.
– پس یه خانم دکترِ معروف شده‌…
محسن اوهومی گفت و خط نگاهم‌ رو دنبال کرد…
– جونِ باباشه… براش خون می‌ریزه…
– شنیدم اینم براش کم نمی‌ذاره !
گفتم و به عکسش نگاه کردم.
محسن با تایید سر تکون دادم و سیگاری روشن کرد…
– از اونجایی که بچه‌ها پیگیری کردن فهمیدن سرِ یه بحثِ پیچیده با “عطا شیپوری” تازگی‌ها تو دردسر افتاده که مجبور شده دخترشو به عقدِ پسرش در بیاره، جالبه که دختره هم با این همه ادعا رو حرفِ باباش نه نیورده… مراسمشون یک‌ماهه دیگه‌ست، فهمیدیم می‌خوان مراسم‌و تو باغِ باباش بگیرن… خودت که می‌دونی، کسی با این وجنات‌و تحصیل، نمیاد زنِ کسی بشه که هم‌کارش لنگ می‌زنه هم اختلاف سنیشون زیاده…
– جریانشو می‌دونم… باباش سگ‌خوریِ اجناسِ عطارو کرده بود، پاش گیر افتاد مجبور شد عزیزدردونه‌شو بندازه تو هچل…
– جالبیشم همین‌جاست، این دختره چطوری راضی شده بخاطر باباش بیفته تو این هچل؟
شونه‌ای بالا انداخت:
– بچه‌ها از غرورش می‌گن، از وقتی این مطب‌‌و باز کرده، خدارو بنده نیست، با این کبکبه عجیبه خودشو قاطیِ مسائلِ باباش کرده…
– پای جونِ باباش در میون بود، اگه اینکارو نمی‌کرد عجیب می‌شد…
با تایید از حرفم پکی به سیگارش زد و ردِ نگاهم رو دوباره روی تابلوی مقابل گرفت…
– می‌تونست مثل بقیه دخترایی که از مافیایِ خونواده خودشونو دور می‌کنن، خودشو دور کنه و براش مهم نباشه، باباش چه بده بستونی با رقباش داره…
– چرا به عنوان یه برگ برنده بهش نگاه نمی‌کنی محسن!
نگاهش کردم و همزمان با قدرت دودِ سیگارم رو بیرون دادم:
– بازی با کسی که خودش می‌دونه کجای بازی ایستاده، قشنگ‌تره تا کسی که چیزی از بازی بلد نیست.‌

مقداری از متن رمان سیاه‌ نمایی

چطوری شما راحت دلِ این دخترارو بدست آوردین؟ چی بهشون گفتین که موندنی شدن؟
خنده‌ی ریز و مشکوکانه‌ای کرد:
– کارایی که تو توشون خیلی بدجنس و مزخرفی…
– خب مثلا چی؟
لبم رو به لبه‌ی لیوان چسبوندم و در حالِ خوردنِ جرعه‌ای از مشروبم، نگاهم رو به البرز دادم…
– این سوا‌ل‌و از اردوان بپرس، من خوشم نمیاد جواب بدم.
– حالا که اردوان نیست، تو بگو، می‌خوام یاد بگیرم، هر چی باشه شما دوتا پیشکسوتین، باید از تجربیاتِ جفتتون استفاده کنم.
– می‌خوای دختر بلند کنی؟ تو که دوروبرت فول دختره، با یه اشاره صدتا کنارته، پس واسه چی می‌خوای بدونی؟
حسی تو وجودم وول می‌خورد تا این بحث رو بیشتر ادامه بدم و دلیلش هم فقط یه شخص بود که مجابم می‌کرد برای بدست آوردنش، از هر تلاشی استفاده کنم.
صاف نشستم و لیوان رو روی میز گذاشتم و نگاهش کردم:
– اگه بخوای دلِ یه دخترو راه بیاری، روزهای اول چیکار می‌کنی؟
نگاه منگش رو که دیدم، با تکونِ دستام، واضح‌تر توضیح دادم، تا بتونم واضح هم جواب بگیرم…
چون می دونستم از پسِ این کار بر نمیام و هیچ‌وقت لازم نبوده، برای داشتنِ دختری، خودم رو به زحمت بندازم.

همیشه از طرفِ اون‌ها محبت دریافت کردم و با رضایت خودشون پاشون رو به حریم و تختم باز کردم..‌.
– روزهای اولی که با رها آشنا شدی، چیکار کردی که بهت اعتماد کرد؟ چطوری دلشو بدست آوردی؟
با چشمای تنگ شده‌اش لبخندی زد…
غیظی کردم و مشتم رو به پاش کوبیدم:
– اینجوری نگاه نکن، خبری نیست… فقط می‌خوام بدونم.
نوچی در جوابم زد و اونم مثل خودم صاف نشست و لیوانش رو روی میز گذاشت…
نگاه خیره‌‌اش رو که دیدم، پوزخندی زدم و دستام‌و بالا گرفتم:
– گفتم که خبری نیست، فقط می‌خوام بدونم.
– واقعا دارم درست می‌شنوم، می خوای دلِ یه دخترو بدست بیاری؟
با حرص ازش رو گرفتم و باقیمونده‌ی لیوان رو یه سر بالا کشیدم:
– پشیمونم نکن از پرسیدن…
– اول باید باهاش قرار بذاری… دعوتش کنی بیرون، شام، یا هر جایی که به بهونه‌ی دیدنِ منظره‌ش بتونین با هم حرف بزنین.
– باغ وحش چطوره؟ بریم اونجا جفت‌گیریِ حیوون‌هارو زنده تماشا کنیم… اتفاقا به دردش هم می‌خوره… دکتریش مال زایمان و این چیزاست…
اینو پروندم تا یه مشخصه‌ی کوچیک از طرفِ مقابلم بهش بدم که بهتر بتونه راهنماییم کنه…
ولی البرز با تعجب از حرفم و اینکه فکر کرد من بین حرف‌هام سوتی پروندم، ابروهاش رو بالا داد و گفت:
– تو؟ با یه دکتر؟
از شوکش خندید:
– فکر کردی دکتر مغزِ خر خورده بیاد با یه خلافکار قرار بذاره؟
– می‌دونی که از پسش برمیام، فقط می‌خوام ازت کمک بگیرم، چطوری اعتمادشو جلب کنم…
سرش رو با لبخندی از تاسف تکون داد و شمرده شمرده و آروم گفت:
– انقدر خوب می‌شناسمت که می‌دونم دل بازی می‌کنی، ولی اهلِ دل دادن نیستی… اینم حتما یه مشکلی داره که قلابت گیر کرده پیشش…
نگاهم کرد و به بازوم اشاره زد:
– کارِ خودشه نه؟
– زدنش که نه… پانسمانش آره… نمی‌دونه چیکارم، گفتم تو پارتی با یه اوسکول درگیر شدم.
سکوتی کرد و با نگاه خیره‌ش راحت به صندلی تکیه داد و لبخندی زد:
– اول شام دعوتش کن، با یه هدیه واسه تشکر… این زبونِ قشنگتم درست بچرخونی، تا یه حدی می‌تونی اعتمادشو جلب کنی.
اون دخترِ افاده‌ای و مغرور، حاضره پیشنهادِ شامم رو قبول کنه و با من بیرون بیاد؟
نگاهش رو دوباره به خاطر آوردم… لحظه‌ای که با هم چشم تو چشم شدیم و بدون اینکه از زیرِ نگاهم دَر بره، خیلی راحت بهم زل زده بود و به حرف‌هام گوش می‌داد…
بدون شک یه دخترِ جسور و محکمه که تونسته تمام این سال‌ها تنهایی تو خارج دووم بیاره…
لذتی که من از شکستِ آدم‌های مغرور و قوی دریافت می‌کنم، دوزش هزار برابر بیشتر از آدم‌های ضعیف و بی‌اراده‌ست…
و نبات، درست همون چیزیه که می‌تونه حسِ غرور و رقابت رو درونم زنده کنه…

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان سیاه‌ نمایی

– نبات دختری جسور و بی‌پروا که با فداکاری و گذشتش سعی می‌کنه محبت و عشق رو به دیگران القا کنه…
– الوند پسر زخمی و خوش قلبی که همیشه سعی کرده شخصیت اصلیش رو پشت نقابِ پلیدی پنهان کنه… چون از بچگی از تمام اطرافیانش ضربه خورده و فکر می‌کنه عشق و محبت، دو حسِ منفورن که شخصیتش رو ضعیف جلوه می‌کنن…

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید