مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان زگزوانگ

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#داستان_واقعی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان زگزوانگ

برای دانلود رمان زگزوانگ به قلم پردیس نیک‌کام نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان زگزوانگ را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان زگزوانگ
  • دوست داشتن مسیر راحتی نیست اگر گاهی عقل شرط انتخاب نباشه.
  • آدم ها باید یادبگیرن هرچیزی تاوانی داره.
پیام های رمان زگزوانگ

هرکسی قدرت درونی داره که باید با شناخت خودش اونو پیدا کنه، هدف رسیدن به خود ماست با اولویت بندی خواسته هامون.

خلاصه رمان زگزوانگ

هژار پزشک موفقی است که شبی با پیدا کردن جسم زنده زنی در سردخانه بیمارستانی که در آن مشغول به کار است. زندگی‌شخصی اش دچار تحول می‌شود. و این مسیری برای پی بردن به علت مرگ تدریجی آن زن و کشف یک آزمایش سری با عنوان زلاتا بر روی زنان می‌شود.

مقدمه رمان زگزوانگ

زندگی من خلاصه در خودم بود و دنیای که دور از تعریف دیگران خلق می کردم
من به گفته آدم ها یک نویسنده بودم
اما از نظر خودم خالق بودم
خالق آدم هایی بودم که کالبدی نداشتند
نفس نمی کشیدند.
خوردن و اشامیدن برایشان اهمیتی نداشت
اما زندگی می کردند.
در من!

مقداری از متن رمان زگزوانگ

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر پردیس نیک‌کام، رمان زگزوانگ :

فصل اول

صریر )آواز قلم(
****
دور خودش می چرخید و دست هایش را توی هوا تاب میداد انگار که کشف بزرگی کرده باشد.

– دارم بهت میگم خیلی سوژه توپیه دختر از دستش میدی بخدا

با خودکاری که چیزی به آخرین نفس های جوهرش نمانده بود مستطيل بزرگی وسط آچار مقابلم کشیدم.
دیگر صفحه اش سفید و پوچ نبود
طرح دلخواه من را با خود به نقش می کشید
-خب؟

وق زده دو دستش را ستون تنش لبه میز کرد و  جیغ کشید:
-خب؟ فقط همین ؟ باورم نمیشه تو این حرفو میزنی

ذهنم به شدت مشغول بود با حواس پرتی دوباره پرسیدم
-گفتی اسمش کی بود؟ کی زنگ زد؟

آهی کشید و با مکث شروع به توضیح دوباره کرد عادت کرده بود به این حواس پرتی های من
-باز حواست کجا پرته؟

مات مستطیل خالی زمزمه کردم:
-یه آدم!

با شیطنت پرسید:
-زن یا مرد؟

بی آنکه جوابش را بدهم به امید اینکه خودکار با دلم راه بیاید با خط کشیده ای خارج از کادر نوشتم “امیرعلی”

سر کج کرد تا اسم را خوب ببیند.
-امیرعلی؟ عجیبه! تاحالا از این جور اسم ها برای شخصیت هات استفاده نکرده بودی

آب جمع شده در دهانم را قورت دادم و با بند کردن دست هایم لبه میز تحریر چرخی روی صندلی زدم و از جایم بلند شدم.

لای پوشه چرم آبی رنگم را روی برگه آچار و اسمی که او را کنجکاو و خیره به خود کرده بود بستم و سمت کمد لباس هایم رفتم.

-بعدا راجع بهش حرف میزنیم ژالین

هول دنبالم راه افتاد.

-چی چی و راجع بهش حرف میزنیم بعدا! الان وقتشه اتفاقا طرف یه خواننده مشهوره می‌خواد زندگی نامه شو تو بنویسی

دستم روی مانتوی سبزم ماند. با مکث از رگال خارجش کردم  و سمتش چرخیدم.

-خودش خواسته؟

-نه زنش دایرکت داد تو پیجت اکسپت کردم میخواد تو داستان زندگیشون رو بنویسی

-این یعنی شوهره خبر نداره ژالین وگرنه خودش باهام قرار هماهنگ می کرد همچین آدم مهمی نیستم که نشه شمارمو پیدا کرد وقتی هم شوهرش خبر نداره من بیام از زندگی اینا بنویسم بعدا یارو بره ازم شکایت کنه مجوز همه کتابام لغو میشه به دردسر میوفتم

-ولی بخدا داری اشتباه میکنی سوژه عالی میشه

-هر سوژه عالی ارزش ریسک نداره ژالین جان

-تو بعد رمان سایرن زیادی سخت گیر شدی فکر کردی نفهمیدم هنوز ذهنت درگیرشه و واسه همینم نمیخوای کار جدید شروع کنی؟

پالتو را روی شلوار لگ ذغالی تن زدم.

کوتاهی پالتو و کمربند شل و نازکش را هم دوست داشتم بی حوصله شال سیاهی آزاد روی موهای پریشانم انداختم و با برداشتن کیفم قصد خروج کردم .

-باشه برای بعد ژالین من خودم کلی سوژه دارم دنبال دردسر نیستم

-خر نشو دختر اینم واقعیه!

دست به طاق  در اتاق تکیه دادم و منتظر ماندم خارج شود.

-فعلا بیا برو بیرون بعد سر فرصت باهات سر و کله بزنم هرچی میگم الان انقدر آدرنالین خونت بالاست نمیفهمی منظورمو

لبخند موذیانه ای زد و جلو تر از من راه افتاد
با وسواس در اتاقم را قفل کردم و کلیدش را ته کیفم پرتاب کردم

سکوت و انتظارش کنجکاوم کرد که بپرسم:
-خواننده اسمش چیه؟

پره دماغش را خاراند با اعتماد به نفس ناشی از تور کردن یک شاه ماهی گفت:
-علی عارف!

لب کج کردم و با تنظیم کردن کیف روی شانه ام از کنارش رد شدم.

-الان باید برم به سونا قول دادم ناهار با باباش باشه میدونی که اگه اونی که میخواد نشه غرغرهاشو سر من خالی میکنه

شانه هایم را گرفت و به جلو هولم داد.
-آره آره برو یکم با خانواده وقت بگذرون شاید یکم این اخلاق بدت بهتر شد

انگشت اشاره ام را روی هوا برایش تکان دادم.
-سونا! فقط بخاطر سونا

دست به سینه روی تک پله ورودی با دمپایی به بدرقه ام ایستاد

-آره میدونم تو جز سونا تو این دنیا کسی رو آدم حساب نمیکنی من موندم اگر طرفدار هات بفهمن چه زندگی عاشقانه ای  داری چقدر بیشتر از قبل عاشقت میشن ژواااان خانم!

پشت به او زبان روی لب هایم کشیدم و با  چک کردن موبایلم تاکسی اینترنتی هماهنگ کردم.

اگر صلاحیتش را داشتم به هرکسی که قصد عاشقی می کرد سیلی می خوراندم که بفهمد

زندگی همه اش لحظات شاعرانه نیست صبح ها قرار نیست زل زده در صورت یار با دست زیر

گونه به صورت غرق خوابش با لبخند نگاه کنی و شکر زندگی شاعرانه به جای بیاوری

گاهی یار می توانست خر و پف هم بکند و یا مثلا صبح ها کنارت در رخت خواب نباشد

شب قبلش هم نیامده باشد
اصلا نیامده باشد

سر و ته یک زندگی مشترک یک بچه باشد و بس که مثلا هرکه را دیدی بگویی ما سه نفر را میبینی ما خانواده هستیم مثلا!

بی سر و کله زدن با راننده ای که از خدایش بود اسکناس بگیرد تا کرایه اش آنلاین تحویل داده شود به نفع منی بود که در طول این هفته برای بار سوم با حواس پرتی عابر همراهم را گم کرده بودم.

پشت در واحد که ایستادم و زنگ را فشردم صدای جیغ از سر خوشی سونا را از همان پشت در هم می توانستم بشونم.
طولی نکشید که هر دو به استقبالم آمدند.

جعبه شیرینی را دستش دادم و با سلام زیر لبی به آنی حالات صورتم  را به شاد ترین آدم دنیا تغییر داده و روی زانو خم شدم تا عزیزترین موجودی که خلق کرده بودم را بغل بگیرم.
-سلام قربونت برم

سر بین موهای فرفری بلندش بردم و با بوسیدن صورت گرد و سفیدش عمیق بین تار موهای ذغالی رنگش نفس کشیدم.

-عزیز من چطوره؟

ما مادر و دختر نبودیم. ما عزیز یکدیگر بودیم از نوع واقعی ترینش

دست های تپلش را دور شانه ام حلقه کرد و با پریدن در بغلم زیر گوشم پرسید:
-پازگیل کو؟

دست دور کمرش انداختم و با دست دیگر موهای روی صورتش را کنار زدم.

سر و صدای او از آشپزخانه می آمد.

-نمیشه نظرتو عوض کنی؟ شبیه پاستیل شدی از بس خوردی مامان جان

ابرو بالا انداخت و با سرکی به آشپزخانه زیر گوشم پچ پچ کرد:

-بابا هم نداد بهم تو هم ندی دیگه میمیرم من!

با اخم تصنعی لپش را کشیدم و با گرفتن دستش بین پنجه خود دنبالم کشاندمش برخلاف میل باطنی ام مقصدم آشپزخانه بود.

بو های خوبی می آمد.

از دیشب تا الان جز چند تکه کیک خانگی به زور آب ذخیره شده در اتاقم که گرم بودنش چنگی به دل نمیزد و فقط برای هول دادن کیک ها از گلویم به پایین بود چیزی نخورده بودم.

-مامان خانم به من اونطوری نگاه نکن خب من از سیاره سونا ها اومدم من با پازگیل خوردن زنده میمونم اگه بهم ندی میمیرم!

دست دور کمر گردش انداختم و با یک حرکت روی میز گرد غذاخوری کنج آشپزخانه نشاندمش.

چتری هایش را بهم ریختم و با خنده از شوقی که بودن کنارش داشت خستگی هایم را با خود می برد گفتم:

-تو از سیاره سونا ها نیومدی تو اسمت سوناست عزیزم  بعدشم هر وقت تونستی بگی پاستیل اون وقت این همه برای خوردنش بهانه تراشی کن

انگشت اشاره اش را روی هوا تکان داد و غرغر کرد.
-کتاب بازی نکن!

لبخندم آنقدری کش آمد که به قهقهه رسید.

وقتی حرف هایم را نمی فهمید متلک نویسنده بودنم را می زد.

کتاب بازی از همان مفهموم می آمد که نمی فهمد منظورم را و می خواست از کلمات ساده تری استفاده کنم.

-کتاب بازی نمیکنم ولی پاستیل بی پاستیل

چین به بینی کوچکش داد و روی برگرداند.

-بابا هم همش همینو میگه! منم پس غذا نمی خورم

-از این خبرا نیست سونا خانوم !

بالاخره دست از سر قابلمه ای که عطر خوشی داشت و ظاهرا محتوایش برای پخت نیاز به رسیدگی بیشتری داشت برداشت و به سمتمان آمد.

-بابا جونم اگه پازگیل نخورم نمیذارن سوار سفینه بشم برم سرزمین سونا ها

پیشبند را از دور کمرش باز کرد و با آه عمیقی اول دست هایش را کنار سینک دو مرتبه شست و بعد در نزدیک ترین فاصله از من ایستاد اما سونا را مخاطب قرار داد.

-مگه کسی میتونه دختر منو نبره جایی که دلش می خواد؟

نیش سونا از حمایتش  باز شد.

بعد از سلام خشک و خالی بدو ورود دیگر حرفی بینمان جز نگاه های اتفاقی و کوتاه رد و بدل نشده بود.

دم های عمیقش را حس می کردم.

انگار که از عطرم کلافه شده باشد سونا را بغل زد و هردو این بار طوری تنهایم گذاشتند که من ماندم و عطر خوش لوبیاپلویی که دوبرابر شده بود.

این عطر خوشایند موردعلاقه ترین  من بود.
برای جلا دادن گلوی خشکم سر وقت یخچالش رفتم.

دستگیره  دو در نقره ای رنگ را سمت خودم کشیدم.

قبل اینکه بطری شیشه ای لیمویی رنگ را بردارم چشمم به ظرف سالاد شیرازی افتاد که سلفون کشیده آماده برای سرو با آن غذای خوش عطر بود.

طناب بینمان پوسیده شده بود. به مو رسیده و

حتی پاره شده بود.

سونا میان ما بهانه بود.

اما عادت هایمان را از یاد نمی‌بردیم.

دوست داشتن یکدیگر از یادمان نمی رفت.

بطری را برداشته و در یخچال را بستم با پایی که جان به آنها تزریق شده بود از آبچکان بالای سینک لیوان شیشه ای رنگی برداشتم و لباب از آب پرش کردم یک لیوان برای عطشم کافی نبود دومی را که سر کشیدم کمی بهتر شدم.

لیوان را با اسکاچ شستم و سرجایش گذاشتم همانطور که به قطرات درحال چکیدن از لیوان نم‌دار نگاه می کردم به تضاد های اطرافش خیره ماندم.
او همین بود.

پر از رنگ …

لجوج و سرکش …

حتی اگر تمام دنیا مانعش میشدند اما از رنگ قابلمه های آبی رنگش تا لیوان های یک درمیان سبز و نارنجی و سرخش میشد فهمید هر دردی او را زمین بزند.

رنگ ها نجاتش می دهند.

با دست های گره خورده پشت کمر سلانه سلانه آشپزخانه رنگی را ترک کرده و به جمع دونفره شان پا گذاشتم.

کنار هم روی کاناپه زرد رنگ مرکز پذیرایی نشسته بودند و درگیر تکه های پازلی بودند که ابعادش آنقدر بزرگ بود که تمام میز مقابلشان را پر کرده بود.

سونا با زبان بیرون مانده تکه ای برداشت و با زیرکی از شناخت ابعاد آن را کنج پازل گذاشت.

-این مال اینجاست بابا

بی آن که به رویش بیاورد بچگانه چه کلکی سوار کرده تکه دیگر ی را از پازل برداشت و با دقت نگاهش کرد شاید که جایش را در نقاط خالی باقی مانده پیدا کند.

-این مال کجاست سونا تو میدونی؟

گردنی کج کرد و ماهرانه از انجام این کار سخت سر باز کرد.

-نوبت توئه باباخان جرزنی نکن لطفا

-سونا

صدای من بین بازی پدر دختریشان مثل ناقوسی ناخوشایند بود.

با همان لبخند روی لب هایش دیدم که اخم هایش درهم شد.

حتی نگاهم نمیکرد.

-جونم مامان عزیز عزیز

یقه تاپم را مرتب کردم و گفتم:
-من یه چند روز نیستم پیش بابا میمونی یا ببرمت پیش عمه ژالین؟

تکه دیگر پازل را جایگذاری کرد و جواب داد:

-ژالین حوصله مو سر میبره!

-سونا!

با اعتراض پدرش پررو تر شد.

-چیه خب؟ حوصله ام سر میره دیگه همش یا کارتون میذاره میگه بشین نگاه کن یا خوراکی های مسخره بهم میده انگار من خرسم که اون همه خوراکی رو بخورم. بعدشم همش میره تو اتاقش تلفن صحبت می‌کنه کاغذ خط خطی میکنه مامان دُر نباید اونو رئیس می کرد بلد نیست اصلا!

تکه پازل را روی میز انداخت و با همان اخم های درهم من را هدف گرفت.

زورش که به دخترش نمی رسید همیشه ترکش  تلخی هایش سمت من نشانه گیری  میشد.

-پس پیش بابات میمونی؟

-نوچ!

-پس کجا میری سونا خانم؟

-می‌خوام با تو بیام عزیز عزیز!

نفسش را با صدا بیرون داد و بی فوت وقت اعتراضش را اعلام کرد.
میدانست مقاصد من همیشه چه جور جاهایی هستند.

-نه سونا پیش خودم میمونی

تابی به گردنش داد. موهای فر سیاهش این طرف و این طرف تاب خوردند.

-نه خیر نمیمونم باز روی اون کاغذات شعر نوشتی بعدش میری نخ میخری همش…

به حالت کوبيدن چیزی دستش را بالا و پایین کرد و با غیظ ادامه داد:
-میبافی!  بازم حوصله ام سر میره پس با مامانم میرم

با قدرت نگاهم کرد و افزود:

-جاهای باحال تری میره خوراکی هم میخورم زیاد زیاد!

از پس او که بر نیامد از من پرسید:
-کجا میری باز

لب بالایم را توی دهانم کشیدم و جواب دادم:

-میرم روستای دولاب

-از اینجا چطوری با روستا حوالی سنندج کانکت شدی؟

به تقلید از سونا دستم را بالا و پایین کردم
.
-اگر یکم کمتر بکوبی و ببافی وارد مجازی بشی متوجه میشی آدما از آفریقا هم تا قطب جنوب میتونن باهم ارتباط بگیرن منم سوژه جدیدم اونجاست برای اطلاعات بهتر باید برم دیدنش

-سونا میخواد باهات بیاد اگه مشکلی ایجاد نمیکنه واست ببرش

-دخترم برای من هیچ وقت مشکل ایجاد نکرده

با نگاهی به ساعت سری تکان داد و برای بستن موهایش کش دور مچ دستش را جلو تر کشید.

کش روی مچش رد انداخته بود.

موهای سیاه تاب دار سونا را پشت سرش محکم بست و طوری در حصار کش مو محصورشان کرد که گرد شوند.

از  اینکه با سونا تنهایم گذاشت نهایت استفاده را بردم کنارش نشستم و در همان ده دقیقه‌ای که از سر و صدا ها مشخص بود دارد میز ناهار را میچیند روند چیدمان پازل را جلو بردم.

سونا به جای کوسن مبل با سو استفاده از نبودن او روی پاهایم نشسته بود.

جثه کوچکش را راحت بغل زده بودم.

هر تکه را دقایقی طولانی بالا و پایین می کردیم تا جای درستش را پیدا کنیم.

کماکان صدای خنده هایمان قطع نمیشد.

-مامان این زشته ولش کن بیا بعدی

هر قطعه را که نمی توانست جایگذاری کند زشت خطاب می کرد و با غیظ کنارش می گذاشت.

سایه اش روی سرمان افتاد. متوجه حضورش شدم اما عکس العمل نشان ندادم.

-زشت یا زیبا بالاخره باید اونه پازل رو بچینی سونا پس سعی کن لج نکنی باهاشون

-خب پیدا نمیشه بابا جون

-برای اینکه از وسط پازل شروع میکنی باباجان قرار نیست از هر تیکه ای که خوشت اومد اونو اول پیدا کنی باید به نوبت جاهاشون رو پیدا کنی تا پازلت تکمیل بشه

با همان زبان بیرون مانده سرتق تکه پازلی که صورتی رنگ بود را در دست چرخاند و گفت:

-مامان بابا هم کتابی شده!

تو گلو خندیدم و این بار نگاه هایمان گره خورد. درحالی که دست های سونا را از تکه پازل های مورد علاقه اش خالی می کرد و با خود می برد گفت:

-تکمیل یعنی اینکه تمومش کنی عزیز بابا

دست دور گردنش انداخت و با شوق وافری جیغ زد.
-من عزیز عزیز بابامم!

قهقه هردویشان لبخندم را عمق داد در حالی که سونا را در بغلش تاب میداد چرخش دست هایش حواسم را پرت خود کرده بود.

اجازه ندادم تصویرشان از پیش چشمم محو شود. هرطور که بود  خودم  را از آن مسلخ شادی بیرون کشیدم و دنبالشان راه افتادم.

صرف ناهار کنارشان دلپذیر ترین اتفاق تمام این هفته ام بود.

تمام هفت روزی که بوی ماژیک گرفته بودم .

سفیدی وایت‌برد اتاقم دیگر چشمم را می زد.

کاغذ های مچاله شده از اتود های پوشالی داستان هایم از سطل زباله صورتی که طرح یونیکورن داشت هم بیرون زده بود.

هر نقطه از من ردی از سونا داشت.

حتی اگر در دل داستان ها می آمد.

پابرهنه همه رشته و شیرازه قصه را با خود می شکافت باز برایش جای بزرگی داشتم.

چرا که با تمام کودکی اش می دانست منه نویسنده برای کاغذ های هدر رفته ام نیاز به سطل اشغال دارم.

منتهی آنقدری با تمام سونا بودنش دختر هژار بودن را اثبات می کرد که تمام انتخاب هدیه سلیقه خودش باشد و تمام!

لوبیا پلو تعریفی در کلمات نداشت.
همه چیز طوری یکنواخت پخته شده بود که کیف می کردی از هر لقمه اش.

لوبیا های اریب خرد شده و خوش نما برنج آبکش شده نارنجی شده به مواد ربی و ادویه های دیگر که من فقط از مزه اش سر در می آوردم آن طور نبود که اگر یک دیس هم از غذا بخورم و بجوم و بجوم نتوانم حدس بزنم چه در این غذا ریخته شده  که منه گرسنه را به جنون خوردن بکشاند.

اگر رمان زگزوانگ رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم پردیس نیک‌کام برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان زگزوانگ

دزیره: خلاق و باهوش.
هیژا: تودار و مسئولیت پذیر.
هژار: عاشق و ساده.
دلان: غمگین گوشه گیر.
اسما: قوی و جسور.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید