مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان زن دونی

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#زن #شیراز #فول_عاشقانه #خانواده #معمایی #زندان_زنان #شعر #آواز #تجاوز

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان زن دونی

برای دانلود رمان زن دونی به قلم آناهید قناعت نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان زن دونی را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان زن دونی

رمان زن دونی روایت زندان زنان و عشق و فاصله است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان زن دونی
  • گوشه ای از شرایط کنونی زندان زنان.
  • به تصویر کشیدن یک عشق هنرمندانه و ناب.
  • اندک آشنایی با زندگی یک فرد مبتلا به سندرم دان.
پیام های رمان زن دونی

زن شعر است، زن موسیقی ست، زن عدل است، زن بیداری ست.
و تمام اینها، پایه و اساس زندگی.
در این زمانه عاشق شدن و عاشق ماندن هنر است، خوشبختی ست.

خلاصه رمان زن دونی

زن دونی داستانِ زنان در بند است.
دختران ایستاده در انتظار،
و تو می دانی هر روز به انتظار پرواز، تار به تار پریشانی موهایت را به آسمان سنجاق کنی یعنی چه؟
ای کاش که ندانی…
اما چه زندانی؟!
تن را به بند بکشند،
فکر را چه می کنند؟!
تمام ممنوعه ها اینجا بود.
در سر ما…
وقتی که منِ روان پریش هر شب در خیالم آزادانه او را می بوسیدم
آزادانه تن برهنه می کردم برای آغوش مردانه اش
اویی که هنرمندانه عشق را بلد بود.
او جوانمرد بود و من دخترکی آزاد…
که هرشب مثل گلبرگی واژگون، در رویای او غرق میشدم، می مُردم و با روشنایی صبح دوباره زنده میشدم به امید آزادی و دوباره دیدنِ او…

مقدمه رمان زن دونی

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم، باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم…
و آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد، من بودم؟
ای دوست
ای برادر
ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس…

مقداری از متن رمان زن دونی

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر آناهید قناعت، رمان زن دونی :

ـ رویای اول ـ

گلخونه…

فضا پیش چشمانم می چرخید،

سبز بود،

همه جا سبز بود، یک سبزیِ مات اما خوش رنگ.

بی پروا جیغ کشیدم، هیجان خون م بالا بود…

ـ رها، رها، رهااااااا

صدای مردانه و فوق العاده جذابش که مخلوطی از خنده و علاقه بود را شنیدم.

ـ بخند، بخند، بخنننننند

پنجه ی جفت دستها درهم قفل بود و دایره وار پِر می خوردیم،

صورت بشاش و مهربانش در پس زمینه ی سبزیِ گل های گلخانه، با سرعت می گشت.

سرگیجه داشتم،

سر گیجه ای لذت بخش، شبیه به مستی…

سرعت چرخیدن مان را کم کرد، دستم را کشید تا به آغوش بگیرد مرا…

در سینه ی فراخش نفس نفس می زدم، سرم دوران می کرد و

او می خندید…

دست فرو بردم میان ریش سیاهش.

آن چشمان نافذ و همیشه سخنگو! از خنده لبریز بود…

ـ رها؟

ـ جآن؟

جان که می گفت انگار جانش را در مشتش گرفته بود برای من.

ـ من چیکار کنم با این چشمون همیشه مست؟!

صدایش، صدایش بی اندازه دلچسب و مردانه بود.

چشمانم را از چیزی که بود خمارتر کردم و لب دادم به لبش…

مرا روی کاناپه چرم قهوه ای کشاند و خودش را روی تنم…

خنده ام را به دندان گرفتم و گفتم:

ـ به جانِ رها مست نیستم

سیبک گلویم را بوسید،

از همانجا دم عمیقی گرفت،

حبسش کرد.

بغل سرش را درست روی نرمیِ سینه ام گذاشت، چشم بست و با لحنی توام با آسودگی گفت:

ـ آخیش. کاش میشد برم تو دلت

سنگینی سرش را بغل گرفتم و پنجه بردم میان موهای سیاهش…

صدایش بم شد،

فریبنده شد،

و قلبِ من فرو ریخت.

ـ لا مذهبِ بی دین. چی داری تو نفسات؟

راست می گفت.

من بی دین بودم، اما او تا دلت بخواهد مذهبی بود.

می گفت نیستم، اما بود.

او مذهبی بود و دینِ من خودِ او…

اگر بشود منش و سرشتِ یک انسان را دین نامید، او دینِ من بود.

او مذهبِ من بود زمانی که برایم و ان یکاد می خواند.

گاهی برای چشم ها،

گاهی برای موها،

گاهی برای خنده ها،

گاهی هم برای زن بودنم…

و این آخری،

امان از این آخری.

عصر بود.

عصری که پاییز رسیده و تاریکش کرده بود.

موهایش از همیشه مرتب تر بود و با آن کتِ جینِ مشکی، از همیشه خوشتیپ تر…

چرخید از در بیرون بزند که ایستاد.

ـ گُلـ…؟

سرم را بلند کردم،

ربانِ یاسی دور پنجه هایم پیچیده بود و آن مینی بوکتِ روی میز آماده…

ـ زنم میشی؟!

درماندگی و حیرت و ماتی،

نه

نه

نه

دیوانگی.

حالِ آن لحظه ی من بود.

او به دیوانگی ام نگاه می کرد و

با بی رحمی دوباره پرسید،

ـ مالِ من میشی؟

گیج و منگ نشستم.

هنوز بوی رُز می آمد و اسطوخدوس…

باز هم ناخوداگاهم ناشیانه دفترچه خاطراتش را ورق زده بود.

مثل این که بادی، نسیمی، بپیچد میان برگه ها…

خواب نبودم. مثل همیشه رویا می بافتم! و پنجه می کشیدم میان خاطرات گذشته، ولی این بار از خستگی سرگردان شدم در دلِ خواب و بیداری.

ملحفه ی گلدار و رنگ و رو رفته را کنار زدم، شقیقه ام دردناک بود و حلق و دهانم خشکِ خشک.

قلبم آنچنان ضرب گرفته بود گویی هنوز در رویام و او مرا می بوسد…

نامش را آه کردم و بیرون فرستادم

ـ رها!

من هیچ گاه او را به این نام صدا نمی زدم،

اما انگار که ناخودآگاهم باورش شده بود او رفته…

باور کرده بود که او از پیش من رفته و دوباره رها شده…!

کسل و بی حوصله نگاه دواندم میان آن سلول دوازده متری و خب،

دوباره شروع شد…

ـ بند اول ـ

زن دونی…

سلول و تخت ها خالی بود. می توانستم حدس بزنم که کجا هستند، ساعت از سه ظهر گذشته بود و این موقع از روز همگی می چپیدند در اتاق وکیل بند و تکرار یکی از آبکی ترین سریال های شبانه ی صدا و سیما را تماشا می کردند.

صدای پچ پچ دخترها می امد ولی پیدایشان نبود.

گیسوان مشکی و بلندی از طبقه دوم تختم آویزان بود و منبع آن صداها هم از همان بالا بود.

روی تخت غزل…

دستم را بلند کردم دسته ای از موها را گرفتم و خبیثانه کشیدم.

صدای زهرا بلند شد.

ـ آخخ گلی!

ـ چرا اینقدر ناز داری تو؟

دوباره صدایش را قشنگ کرد و گفت:

ـ چون زنم.

لبخندم پهن شد و بعد از آن سرشان را آویزان کردند و همزمان گفتند:

ـ چون زنیم…!

به صورت وارونه و زیبایشان نگاه کردم

ـ چه خبره شورا گرفتین؟

زهرا لب گزید و زمزمه کرد

ـ مامان غزل یه چیزی آورده

ـ چی؟

بی درنگ هر دو نفرشان پایین آمدند و این بار نشستند روی تخت من.

غزل کلاه بافتنی خامه ای را جلو آورد و داخلش را نشانم داد.

ـ مامانم یه پولی داده به یکی از مامورا اینو قاطی وسایلی که برام فرستاده رد کرده تو

مسئله عجیب غریبی نبود.

در این مدت دیگر عادی شده بود، این که یک ضبط صوت کوچک بود، بقیه هم بندی ها سیگار، مواد مخدر و حتی چاقو های ضامن دار را با همین روش داخل می آوردند و حتی می فروختند و این خودش تبدیل به یک کسب و کار شده بود.

ـ منم یکی از همینا داشتم. مال من آبی بود

با لبخندی کوچک در حالی که با احتیاط ضبط صوت را در دست می چرخاندم و نگاهش میکردم گفتم:

ـ خواهرم صاحب شد

زهرا با تعجب خودش را جلو کشید

ـ تو خواهر داری؟!

سرم را تکان دادم و او گفت:

ـ تو بدجنسی گلی

غزل ـ تو خیلی چیزا از ما می دونی

زهرا ـ ولی از خودت هیچی نگفتی به ما

با لبخند عمیقی بهشان نگاه کردم.

مگر از آشنایی ما چقدر می گذشت؟

از همان ابتدا هفته ی اول به دوم نرسیده یکی یکی به خلوت و سکوتِ من کشیده شدند و عقده ی دل وا کردند.

و حالا در این سلول، تنها فرد قابل اعتمادی هستم که تمام حرف هایشان را به من می زنند.

شاید چون هم ریخت و قیافه خودشان بودم!

شاید هم سکوت و گوشه گیری ام ترغیب شان می کرد به حرف زدن.

کلاه را به بغل غزل دادم و گفتم:

ـ مراقب خلیل باش!

صدای مهیب باز و بسته شدن درب آهنی انتهای بند که در راهرو اکو شد، چشم روی هم فشردم…

حلال زادگی که نه. حرام زادگی به خرج داد و صدای نخراشیده و زمختش را در سرش انداخت

ـ اهالی زن دونی! اونایی که پای تی وی نشستن سریال شونو میبینن که هیچ. بقیه همین حالا بیرون سلول…

غزل رنگ از رخ اش پرید و کلا بافتنی را به سینه چسباند،

ـ بدبخت شدم. می خواد وسایل و بگرده

زهرا ـ بلند شو یه جا قایمش کن

غزل ـ کجا؟ چطوری؟ اینا هر دفعه کل اتاق زیر و رو میکنن

صدای خلیل هر لحظه نزدیک تر میشد و دخترها مثل اسپند روی آتش ولوله به جان شان افتاده بود…

واقعا فکر می کردند که در این چند ثانیه می توانند آن ضبط صوت را قایم کنند؟ مگر اینکه شعبده می کردند.

چاره ای نبود، قطعا تن من جان دار از اندام نحیف و بیست ساله ی غزل بود.

ـ زن دونی خونه زندگی هفت جد و آبادته!

این من بودم. که میان راهرویی که درست مانند یک کلونی پر از سلول بود ایستاده و چشم در چشم او انداختم…

چادر بلند و سیاهش با یک کش به سرش وصل بود و پشت سرش آویزان. هیکل لاغر، بلند و ترکه ای اش را همیشه اینگونه به نمایش می گذاشت.

شمرده شمرده به طرفم می آمد. چنان که به سرگرمی روزانه اش نگاه کند…

ـ تو نه زنی و نه زندان بان. زن شرف داره، غیرت داره. زندانبان هم تو بدترین حالتش یه جو وجدان ته مخ ش هست ولی تو یه سگ پاسبونی که کارش دریدنه، اصلا گوششو بریدن، وحشی ش کردن برای همین کار

اگر بگویید ذره ای به شخصیتش بر خورده باشد.

اصلا و ابدا.

اتفاقا برعکس، در حالی که مشتاقانه منتظر بود ادامه بدهم خنده ی کریه اش را به لب گذاشت.

زنها جمع شده بودند،

راهرو دیگر خلوت نبود…

همان لحظه غزل را از گوشه چشم دیدم که آن کلاه خامه ای را به سرش کشیده بود و در کمال خونسردی از کنار خلیل رد شد و به طرف اتاق وکیل بند رفت.

انگار که خیالم راحت شده باشد، از روش دست پیش گیری استفاده کردم و گفتم:

ـ همین مادمازلایی که پشت سرت وایسادن و سکانس جذاب تر از اون سریال احماقانه پیدا کردن زل زدن به ما، اگه همین حالا تک تک شونو بتکونی، چاقو و موبایل و بنگ و هزارتا ممنوعه دیگه می ریزه این کف… خودتم خوب می دونی اون سلولهایی که باید بگردی تا یه چیزایی عایدت بشه کدومان. منتهی نمی خوای، نفع ات تو پیدا نکردن شونه چون خودت رقم گرفتی جواز ورود دادی بهشون

او همچنان با تفریح به من نگاه می کرد و من دستم را به سمت سلول خودمان دراز کردم، چشم از نگاه وحشی اش گرفتم و گفتم:

ـ می خوای بگردی؟ بیا بگرد. خسته شدی بگو ما بیایم تو

ولی او بدون اینکه حتی به سلول نیم نگاهی بیاندازد مقابل من ایستاد و نگاهش را در چشمانم فیکس کرد…

آن خونسردی و لبخند رفته رفته کمرنگ شد.

هیچ صدایی از هیچ کس درنمی امد.

مثل همیشه…

جماعتی که ید طولایی داشتند در نگاه کردن و هیچ کاری نکردن.

خلیل با دندان های روی هم چفت شده، آرواره اش را جنباند. عادتش بود، چیزی شبیه به یک تیک عصبی

ترسیدم و

و از این ترس گریزی نبود.

ترس برای ورود به دل آدمی اجازه نمی گیرد…

ثانیه ای بعد آنچنان فریادی کشید که عملا از جا پریدم، چشمانم بسته شد و انگار که منتظر باشم هر لحظه دستش را به صورتم بکوبد، اجزای صورتم در هم جمع شد.

ـ انفرادی…

و خدا میداند که چطور زبانم را گاز گرفتم که لبخند نزنم و نگویم ممنون!

همکارش جلو آمد و بازوم را چسبید،

زهرا با بغض نامم را خواند.

ـ گلی…

زمانی که به اینجا پا گذاشتم، او اولین نفری بود که مرا اینگونه صدا زد.

منی که تمام عمر نفرت داشتم نامم را نصفه صدا بزنند، در کمال بی حسی دیگر فرقی به حالم نمی کرد.

آدمی وقتی به اینجا، به این نقطه برسد، خیلی چیزها برایش بی اهمیت میشود…

چرخیدم نگاهش کردم، لبخند زدم تا تسکین اش دهم.

و رفتم تا انفرادی را بغل بگیرم…

برعکس بقیه من انفرادی را دوست داشتم.

نه برای امکانات فوق لوکسش،

من از آن دخمه ی یک در یک هراسی نداشتم چون من بودم و او…

آنجا هرچه که ممنوع بود، رویا بافتن آزاد بود…

تمام شبانه روز را در سکوت و تاریکی، زمان داشتم که او برایم شاملو بخواند.

و آه از او…

آه از صدایش…

ـ رویای دوم ـ

مجموعه هنری شهر آفتاب ـ خروجیِ پارکینگ چهارم…

آره. بچه شده بودم

ولی این تصمیمی بود که در لحظه گرفتم و در کمتر از یک لحظه هم عملی اش کردم.

آن هم همان شب…

می دانستم که حالا حالاها باید منتظر بمانم و ای کاش که کمتر باد می وزید.

نو بهار سر رسیده بود اما حضور زمستان هنوز هم حس میشد و برای رفتن هی امروز و فردا می کرد، انگار که دلش نمی آمد شیراز را ببوسد و وداع بگوید.

من دختر بیست به علاوه نُه ساله بودم که یک لنگه پا کنار وسپاش ایستاده بود و انتظارش را مزه مزه می کرد.

حد فاصل سالن تا وقتی که خودم را به این نقطه برسانم، چندین بار معادله بیست به علاوه نُه را یادآوری کردم، حتی سرکوفت زدم،

بیچاره عقل تمام تلاشش را کرده بود که من مرتکب چنین حماقتی نشوم ولی شدم…!

نسیم، بیچاره خواهرکم اگر می فهمید قطعا باور نمی کرد.

غنچه هم احتمالا جمله ی معروفش را با لحن به خصوص خودش حواله ام می کرد،

ـ خاک تو سرت!

بچگیِ محض بود.

ته بی منطقی.

اولین بار بود که به بعد یک ماجرا و اینکه چه خواهد شد فکر نمی کردم.

از ده سالگی اگر اراده می کردم کاری را انجام دهم، مغرورانه انجامش می دادم و رای و نظر هیچ کس هم برایم مهم نبود.

فرامرز می گفت، جوهر دارد.

ملیح خانم می گفت، خیره سر. اما در نهایت لبخند معنادارش می گفت که از این خیره سری نگران هست ولی ناراضی نه…

و از نظر نسیم، حکومتِ خودمختار.

این حکومت خودمختارِ جوهردارِ خیره سر! از هفده سالگی که گذشت، از تب و تاب بچگی که افتاد، گفتند بیشتر از سنش می فهمد، گفتند آنقدری با درایت و قابل اعتماد هست که به یک پشتیبان بی چون و چرا برای تک تک اعضای آن خانواده پنج نفره تبدیل شد.

غنچه…

غنچه را نگفتم،

غنچه در سکوت نگاهم می کرد.

از آن دست نگاه های سرشار و غرورمند.

تصورم این است که او نمود آرزوهای خودش را در من می دید.

این را هیچ وقت به هیچ کس نگفته بودم.

حس میکنم راز است.

یک رازِ نگاه به نگاه و کاملا محرمانه…

و غمناک…

آنچنان غمناک که بغض کنم، دو زانو خودم را زمین بیاندازم و گریه کنم.

آنچنان که خودم را موظف بدانم که خوشبخت باشم و موفق…

کلاه کاسکت روی سر و نگاهم از خروجی کنده نمیشد.

بی اختیار و زیر لب گفتم:

ـ انتظارت را می کشم، اعتیاد آور ترین مخدر جهان را…

آنقدر او را خوانده بودم و

آنقدر شنیده بودمش که ورد زبانم شده بود.

گاهی ناخودآگاه و

گاهی هم خودآگاه…

از اضطراب چند قدمی راه رفتم و وقتی بر می گشتم قلبم از جا کنده شد.

شاسی بلندهای چینی را می شناختم. با آن لوگوی اختصاصی، مسئول ایاب و ذهابِ هنرمندان به مجموعه بودند.

از پس شیشه های تمام دودی چیزی پیدا نبود اما قبل از این که راننده فرمان را بچرخاند دیدمش…

جلو نشسته بود و با راننده مشغول صحبت…

او از دماغ فیل نیوفتاده بود!

او مثل بقیه نبود.

صندلی عقب نمی نشست.

برای راننده بابت وظیفه اش قیافه نمی گرفت.

باید وسپا را روشن می کردم…

ماشین روی سنگفرش خروجیِ مجتمع که افتاد سرعتش را کم کرد و در عوض من گازش را گرفتم و جلو زدم و از مجتمع خارج شدم. روی دور برگردان پل که رسیدم آهسته تر راندم و وقتی که از بغلم گذشتند دست بردم دکمه ی هندزفری را فشردم و صدایش در گوشم پلی شد…

هر کسی یا روز می میرد یا شب.

من، شبانه روز…

او می رفت و من در پی اش…

گاهی فرمان را می کشاندم پشت ماشین ها،

اگر می فهمیدند بد میشد.

هرچند که حتی به فکرشان هم نمی رسید که دختری وسپا سوار، عقب سرشان بیش از حد سرعت مجاز میراند، میان زمین و هوا معلق میزند تا گم نکند او را…

شاید معقول بود به جای صدای پر از آرامشِ او، در آن شرایط چیز هیجانی گوش کنم، شاید آلبوم اتاق نود و سه هالزی…

ولی نمیشد.

صدای “او” نیکوتین بود و من خمارِ آن صدا…

چندی بود که معتاد شده بودم. اعتیادِ من دودی نبود!

اعتیادِ من پر بود ز هوای نفس های او که مرا دچار نفس تنگی می کرد!

باد می آمد.

باکی نبود…

دستهایم دور فرمان یخ زده بود و باز هم چه باک؟!

گرمای نفس های او کنار گوشم بود و حضورِ او پیش رو…

درست به فاصله ی چند ماشین.

اتومبیلی بوق زد تا از سر راهش کنار بروم و همین ترغیبم کرد به بیشتر گاز دادن و

جلو رفتن و

کنار به کنارِ شیشه ی آن شاسی بلند سفید راندن…

کسی در من فریاد زد،

دختررر.

چه مرگی به جانت افتاده است؟

آخر از این کار چه سود؟

بچگی را پس بزن و همین حالا فرمان را بپیچان، وارد بزرگراه بشو و به خانه برگرد.

تا همین جا بس است.

مطیعانه سمت راستم را پاییدم و

پیچیدم.

شاسی بلندِ چینی هم پیچید،

لب هایم زیبا خندید،

کاش کلاه کاسکت سرم نبود و همه آن لبخندِ شر و زنانه را واضح می دیدند!

راه و مسیر و آسفالت و خطوط موازیِ سفید همگی دم به دم دیوانگی ام داده بودند و

وای عجب جنگی بود در من.

جنگ سختی که قطعا تلفات می داد!

احساس آن لحظه ام با هر آنچه تا آن شب تجربه کرده بودم فرق داشت.

حتی اولین تجربه ی پرواز تک نفره با پاراگلایدر هم به این شیرینی و تلخی نبود.

او مرا به نوعی تناقض گرفتار کرده که تنها مختص یک حس بود. که جنگِ بین عقل و دل سر همین بود. مغز تکذیب می کرد و دل لبخند معنادار تحویلش میداد.

توی بزرگراه که افتادند راننده سرعت گرفت و من هم با اضطرابی که برایم بیگانه بود، کمرم را صاف کردم و گاز دادم…

مغز به طور خودکار در حال چاره گری بود. که در صورت گیر افتادن چه گِلی به سرِ منِ خود مختارِ جوهر دارِخیره سر بگیرد. اما چه گیر افتادنی؟! نهایتش این است که همان لبخند شرورانه را به رخ بکشم و بگویم، چیست مگر؟! به طور خیلی خیلی اتفاقی هم مسیریم!

این حماقت را دوست داشتم.

اهل انکار نبودم.

این کار چیزی به جز یک حماقتِ کودکانه نبود.

بدی اش این است که آدمی می داند و لذتش را می برد.

من هم در اوجِ آدمیت از این احمقانه لذت می بردم.

بگذار برای یک بار هم که شده به هوس دلم رسیده باشم.

بگذار سالها بعد به وقتِ پیری، کله شقی برای تعریف داشته باشم.

شیشه ماشین تا نیمه پایین آمد.

دستش دراز شد.

قلب سینه درید.

نفس خودش را پشت حصار دنده ها حبس کرد.

او همچنان با راننده سرگرم صحبت بود و فاصله ی دستش با من آنقدری کم بود که اگر من هم دستم را دراز می کردم، میتوانستم سیگاری که میان انگشتان کشیده اش می سوخت را بگیرم و

به لب ببرم و

بخوانم،

ـ ای دریغ از آن همه آتش که دود شد…

خاکستر سیگار را تکاند و

دستش را عقب کشید و

شیشه دوباره بالا رفت و

من سوختم.

من در سرمای آن شب مثل آتش سیگارش سوختم و

مثلِ خاکسترش تکیدم.

ـ به اعتقادِ من بیشترین رنج رو گلها میکشند.

خودش گفته بود و من…

ای داد که من از ازل گُل بودم.

ای دریغ از آن همه آتش که دود شد…

زربافتِ آرزوست که بی تار و پود شد…

سرد بود.

آن شب هم سرد بود،

مثلِ امشب…!

اگر رمان زن دونی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم آناهید قناعت برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان زن دونی

گلبرگ : آروم، قوی و با جربزه.
علی : جوانمرد، هنرمند و عاشق.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید