مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان در خلوت یک گرگ

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان_خوش #بیماری_روانی #آگروفوبیا #مرموز #هیجانی #بزرگسالان

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان در خلوت یک گرگ

دانلود رمان در خلوت یک گرگ از فاطمه لطفی که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان در خلوت یک گرگ

رمان در خلوت یک گرگ سرگذشت فردی است که دچار بیماری روانی آگروفوبیاست و تبعات آن در زندگی شخصی، اجتماعی و عاطفی آن.

هدف نویسنده از نوشتن رمان در خلوت یک گرگ

هدف من از نوشتن رمان در خلوت یک گرگ اینه که نشون بدم با دیدن سختی راه و موانع هیچ چیزی رو به راحتی خراب نکنیم، رها نکنیم، فرار نکنیم. تلاش کنیم برای درست کردن و دوباره ساختن، تا شاید بعد ها حسرت کارهایی که می‌تونستیم انجام بدیم و ندادیم رو نداشته باشیم.

پیام های رمان در خلوت یک گرگ

مهم ترین پیامم در رمان در خلوت یک گرگ نشان دادن آثاری است که حادثه های بد می‌تونن تاثیر عمیق روی روان و شخصیت فرد بزارند و باید درمان روح و روان رو جدی گرفت.

خلاصه رمان در خلوت یک گرگ

در رمان در خلوت یک گرگ میخوانیم که رئیس مجموعه‌ی مشهور آژند، مرد مرموزی است که جز نام هیچ کس چیز دیگری از او نمی‌داند. به علت مبتلا بودن یه یک بیماری روانی، قلمروئی جدا و مستقل از آدم‌ها دارد و به تنهایی حکمرانی میکند. کسی مجوز ورود به خلوتش را ندارد تا وقتی که…

مقدمه رمان در خلوت یک گرگ

آنچه در رمان در خلوت یک گرگ خواهید خواند :

آگروفوبیا نوعی بیماری روانی هست که شخصیت های این رمان باهاش سر و کار دارند. طوفان آژند، مردی سرشناس و قدرتمند که مثل همه‌ی  آدمای دنیا یه ضعف داره.
ضعف اون مبتلا بودن به آگروفوبیاست، بیماری که کسی فکرشو نمیکنه طوفان  آژند ،با این همه دبدبه و کبکبه بهش مبتلا باشه.

طوفان به جای اینکه ب دنبال مقابله و درمان این بیماری باشه خودش رو از همه‌ی آدمای دنیا جدا میکنه ، طوریکه اسمش به خاطر موفقیت‌هاش و قدرتش در حیطه‌ی کاری، زبون زد خاص و عامه ، اما کسی تا به حال حتی یکی تصویر ناواضح ازون ندیده.

پنهان از دیده ها!

شخصیت اون مثل گرگی  قدرتمند ولی تنهاست,بدون گله! گرگی که برای خودش خلوتگاهی امن درست کرده و هیچ غریبه ای رو توش راه نمیده.

اما ، امان از غریبه هاییی که خیلی زود و ناگهانی برات آشناتر از هر آشنایی میشن. غریبه‌ی آشنایی با دو جفت چشم  که در عین شباهت رنگهای متفاوتی دارن!

فاطمه لطفی

مقداری از متن رمان در خلوت یک گرگ

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر فاطمه لطفی، رمان در خلوت یک گرگ :

نگاه دلخورم را از در و دیوار سبزرنگ گرفتم و سعی کردم به هیاهویی که بقیه راه انداخته اند توجه نکنم.

به سختی دلخورم! از خود احمق و نادانم دلخورم  که با ندانم کاری پایم را به اینجا کشانده ام.

خودم هیچ ، حتی مجبور شدم با شرمندگی و تاسف با آقاجانم تماس بگیرم و بگویم به دنبالم بیاید. او با نگرانی پرسیده بود کجایم و من از  شرم لبهایم را روی هم فشرده و زمزمه کرده بودم:

_کلانتری!

همین…و او بی هیچ حرف دیگری گفته بود زود خودش را می رساند.

آه خدا لعنتم کند.

حواسم پرت صدای مژگان شد که میخواست با سلیطه بازی خودش را تبرئه کند:

_اصلا شما به چه حقی میخوای یه دختر جوون رو شب اینجا نگه داری؟ مگه دزد گرفتید؟ ی مهمونی ساده که جرم نیست!

سرگرد بود یا سروان نمیدانم، اما همان که با یونیفرم مخصوص پشت میز نشسته بود ، با اخم های درهم و کنایه گفت:

_یه مهمونی ساده؟ دخترجون تو روت میشه اینو به من بگی! بوی دود و گل و سیگار و هزارتا کوفت و زهرمار غیر مجاز دیگه همه جارو پر کرده بود وقتی جمعتون کردن!

همه‌ی اونایی که بی حرف فرستادیم بازداشگاه شیش و هفت می‌زدن بسکه معلوم نبود تو اون خراب شده چی زدن!!! همین که گفتم تا زمانس که تماس نگیری خانوادت بیان مهمون مایی.

راست میگفت ، بچه هایی را که مست و پاتیل بودند یا مواد زده در هپروت ، یکراست فرستاده بودند بازداشتگاه، تکلیفشان جدا بود.

مژگان دستش را با شتاب در هوا تکان داد و با صدای مرتعشی گفت:

_ میگم ننه بابام خارجن چطوری بگم بیان آقا؟؟؟

مژگان هم راست میگفت‌ پدرمادرش به یک مسافرت یک ماهه رفته بودند لهستان .

اوهم فرصت را غنیمت شمرده، کل دانشگاهشان را، هرکه را که میشناخت و نمیشناخت دعوت گرفته بود به یک پارتی مجلل.

من هم به واسطه‌ی اشوان دعوت شده بودم، دوست پسر مژگان و پسر عمه‌ی عزیز من!  مگر دستم به این پسرعمه‌ی عزیز نمی رسید… پوست تنش را میکندم! با آمدن پلیس ها ، همه‌مان را پبچانده و فلنگ را بسته بود!

پوفی کشیدم و پا روی پا انداختم که بین هیاهوی جمعیت در اتاق برای بار هزارم باز شد.

با دیدن آقا جانم سراسیمه بلند شدم و با چشمانی شرمسار، لب های رنگ پریده ام را روی هم فشردم. آقاجانم نگاه نگرانش را در اتاق دور داد تا پیدایم کرد و خیره ماند. سرم را پایین انداختم و لعنت دیگر بر خود و وسوسه های اشوان فرستادم.

از کلانتری که بیرون زدیم، باز هم کلامی حرف نزد. سکوت آقاجان نشانه‌ی دلخوری اش بود، میدانستم!اما روی دلجویی کردن هم نداشتم. به دنبالش سوار ماشین شدم و لب هایم را جویدم. عاقبت ، نزدیک خانه بودیم که با پشیمانی، به سختی صدایم را آزاد کردم:

_ آقاجون؟

دست چروکیده اش از روی فرمان کنده شد و روی دستم نشست. لعنت به من!

صدای همیشه مهربانش اینبار کمی آزرده به گوشم رسید:

_ تو دختر عاقلی هستی خزر! اونقدر عاقلی که منو مادرجونت به خودمون اجازه ندادیم یکبارهم برات محدودیتی بزاریم! اونقدر عاقلی که داری راهی میشی تک و تنها و مستقل یه شهر غریب زندگیتو بسازی، قد به قد پیشرفت کنی. واسه همینه که انتظار نداشتم یه همچنی شبی بیام و از چنین جایی ببرمت.

مکث کرد و من شرمنده‌تر در خود فرو رفتم و او ادامه داد:

_ تو تصمیماتت و انتخابات دقت کنم دخترم. همچین مهمونایی ، همچین دوست و رفیق هایی، همچین جاهایی در شان شخصیت تو نیست خزرجان.

با صدای ریزی گفتم:

_ببخشید. به دعوت اشوان نتونستم جواب رد بدم. میشناسیش که تا آدمو راضی نکنه دست برنمیداره.  قرار نبود کار به کلانتری بکشه، منتها نمیدونم اصلا کی پلیس‌ها یهو ریختن داخل.

سری تکان داد و پرسید:

_پس خود پدرصلواتیش کجا بود؟ ندیدمش!

لب گزیدم و آرامتر گفتم:

_ فلنگو بست!

سریع نگاهش به سمتم چرخید و من خشم را در چشمان همیشه مهربانش دیدم. بی غیرتی که زیر لب پچ زد را شنیدم و خواستم برای تبرئه‌ی اشوان حرفی بزنم اما دیدم خود نیز کم گناهکار نیستم . پس همان بهتر بیشتر از این حرف نمیزدم.

با رسیدن به خانه نگاهی به ساعت انداختم، ۱۲ شب! مطمئن بودم خانوم جان روسری گل‌دارش را به سر بسته و در حیاط منتظرمان نشسته بود. ماشین را در حیاط  که پارک کردیم من توانستم قامت خمیده‌ی خانوم جان را روی پله ها ببینم ، میشناختمش دیگر! لب‌هایم را روی هم فشردم و پیاده شدم.

خانوم جان نگاهی به سر و رویم کرد و با نگرانی لب زد:

_خوبی قندم؟ خیره این وقت شب زنگ زدی به محمود بیاد دنبالت! پس ماشین خودت چیشده؟

لبخند پریشانی به رویش زدم تا خیالش آسوده شود. دستش را گرفته و فشردم:

_خوبم خانوم جون. بیا داخل میگم برات، چیزی نیست.

خودم را به اتاق رساندم و خسته شروع به کندن لباس هایم کردم. مشغول پاک کردن آرایش ماسیده ام بودم که خانوم جان داخل شد و در را پشت سرش بست.

نگران و دستپاچه روی تخت نشست و منتظر نگاهم کرد. کمی محکمتر پد را روی پوستم کشیدم و درحالی که نگاهم به آیینه بود بار دیگر‌لب هایم را روی هم مفشار دادم. آرام شروع کردم و پیرزن را بیشتر از این منتظر نگذاشتم:

_ با اشوان رفته بودیم مهمونی دوستش. گفته بود یه مهمونی معمولیه و خودمونی! اما نه معمولی بود نه خودمونی! شانس منه دیگه… پلیسا مثل مور و ملخ ریختن جمعمون کردن بردن کلانتری!

خانوم جان سرش را تکان داد و گفت:

_ خیر نببینه این اشوان که همیشه مایه دردسره برات خزر.

تک خنده ای کردم و درحالی که موهایم را باز کرده و دستی بینشان کشیدم گفتم:

_ تازه قسمت حرص درارش اینجاست، تا پلیسا اومدن معلوم نیست از کجا پیچوند رفت!

خانوم جان عصبی تر روی پایش کوبید و تشر زد:

_ پسره‌ی خیرندیده! صدبار بهت گفتم با طناب پوسیده این مارمولک جایی نرو!

_چیکارش کنم مادر من؟! خودت که میشناسیش تا به کاری که میخواد مجبورت نکنه دست از سرت برنمیداره!

_اینقدر رو ندی بهش، محلش نزاری حساب کار دستش میاد. تا دم رفتن اینجوری برات دردسر نسازه.

خسته کش و قوسی به بدنم دادم و توضیح دادم:

_ هی میگم اینسری محلش نمیزارم اما نمیشه. دلم نمیاد، دوستش دارم بی همه چیزو! از بچگی رفیق بوده برام!

دستی به زانوی دردناکش کشید و بلند شد:

_رفیق بوده درست. ولی انگار هرچی بزگتر میشه رسم رفاقت یادش میره.

به سمت در رفت، دیدم که برای بیرون رفتن دست دست کرد و عاقبت پرسید:

_ میگم قندم؟

_جانم؟

_کسی اونجا اذیتت نکرد؟

با گیجی از منظورش سوال کردم:

_نه اذیت چی؟

کلافه نوچی کرد:

_ای بابا یعنی میگم بلا ملا که سرت نیاوردن خدای نکرده؟

با چشمان گرد و متعجب به خنده افتادم و بین خنده هایم خیالش را راحت کردم:

_ نه قربونت برم نه! بلای چی آخه…

انگار که خیالش راحت شده باشد سرش را تکان داد و پیش از بستن در گفت:

_برو برو بخواب خسته‌ای فرداهم کلی کار داری.

او رفت و من روی تختم آوار شدم.خمیازه کشان زیر پتو خزیدم و به محض چشم بستن خوابم برد.

با گشودن پلکهایم اولین چیزی که دیدم، چمدان های گوشه‌ی اتاق بود.

با کرختی حرکتی به گردنم دادم و چشم از ریخت و پاش های دیشب گرفتم. امروز مرخصی ام تمام میشد و دیگر باید می‌رفتم!

از شرکتی که در مشهد مشغول به کار بودم به شعبه‌ی اصلی در تهران منتقل شده بودم. قراربود هفته جدید پیش رو ، کارم را در آنجا شروع کنم. دراین مهلت یک هفته مرخصی مدام به این فکر میکردم که خانوم جان و آقاجان با وجود نگرانی هایشان همانطور که هیچ وقت مانع تصمیمات من نشدند، مانع نقل مکانم به تهران هم نشدند.

و قطعا این برشی از خوشبختی های من بود که پدربزرگ و مادربزرگم با وجود سن و سال زیادشان با افکار های قدیمی و کوته‌بینانه مرا محدود نمیکردند.

کشی و قوسی به تنم دادم و از تخت بلند شدم. امروز انبوهی کار داشتم که تا ساعت پرواز باید تمامشان میکردم. موهای کوتاهم را شانه کشیدم تا از بهم ریختگی در‍آیند. سپس ترجیح دادم اول ریخت و پاش های دیشب را سرو سامان دهم و بعد بیرون روم.

چون میدانستم به محض اینکه به بهانه صبحانه و سرویس بیرون زنم، جمع کردن این بلبشوی دیشب را هی کش خواهم داد تا دقیقه ی نود.

ساعتی بعد همه چیز در اتاق سرجای خودش بود و من صبحانه ای که خانوم جان تدارک دیده بود را با اشتها خوردم.

خدا خیر دهد آقاجان را، صبح زود رفته و ماشینم را از جلوی آپارتمان مژگان آورده بود.

به خودم قول داده بودم این روز آخر را حسابی با آن دو وقت بگذرانم. به خصوص که شب مهمان داشتیم و خانوم جان، عمه ها و عموهایم را با خانواده هایشان برای خداحافظی دعوت گرفته بود. پیرزن فکر می‌کرد قرار است بروم و دیگر بازنگردم!

درهفته ای که گذشت من بارها به او اطمینان خاطر داده بودم که زود به زود به دیدارشان خواهم آمد و او حسابی روزی بارها توصیه کرده بود که تنها زندگی کردن در شهر درندشتی مثل تهران خیلی خطرآفرین است و من باید حواسم را جمع کرده و مراقب خودم باشم.

قرار بود تا پیدا کردن خانه‌ی مناسبی برای اجاره، مدتی کوتاه را در خانه‌ی دایی جانم بمانم. تنها کسی که از خانواده‌ی مادری برایم مانده بود!

یاداوری این حقیقت  که من پدر و مادرم را در یک سانحه‌ی رانندگی ، در کودکی از دست داده ام بسیار تلخ بود. اما خب تلخ تر میشد وقتی تنها اقوام مادرت از دار دنیا در یک برادر خلاصه میشد.

دایی جانم گویا مادرم را در من جستجو میکرد که آن طور عاشقانه دوستم داشت. چهره‌ی من ، چهره‌ی یکدانه خواهر از دست رفته اش را برایش تداعی میکرد.

افکارم را در گوشه‌ای از ذهنم جمع کردم .حالا همانطور که به توصیه های آقاجان راجب چگونگی جا و مکان خانه گوش میکردم، مشغول پاک کردن لپه های درون سینی گرد و بزرگ برنجی شدم. خانوم جان نیز لابه لای صحبت‌های آقاجان نکته ای را اضافه میکرد و من نیز با حوصله گوش میدادم و به خاطر می سپردم.

تا شب مشغول تدارکات شام بودیم و خانوم جان  مدام با نگرانی هزار و یک سفارش به من میکرد. نگرانی هایش برایم قابل درک بود، سالها زحمتم  را به دوش کشیده بود، بی اعتراض!

از کودکی علاوه بر کنار آمدن با نبود پسر و عروسش باید نوه‌ی خردسالش را نیز تر و خشک و تربیت میکرد، انگار که فرزند دیگری بودم، فرزندی چون زنگوله‌ی پای تابوت.

اولین مهمان ها عمه نورا و خانواده اش بودند، و اشوانی که با لبخندی خبیث وارد شد. به کنارش خزیدم و بیشگونی از بازوی لاغرش گرفتم:

_الدنگ حالا دیگه منو قال میزاری؟

بازویش را با دست فشرد و مثل خودم پچ پچ وار با خنده گفت: _ جونِ تو وقت تنگ بود.

لگدی به ساق پایش زدم و با حرص رد شدم.

کم‌کم کل خانواده در خانه‌ی قدیمی و خاطره انگیز آقاجان جمع شدند. عطر خوش طعم قیمه ‌ی خانوم جان همه را مست کرده بود و من با خود فکر میکردم از این به بعد باید طعم غذاهای لذیذ خانوم جان را در خواب ببینم.

طعم بی نظیر غذاهایش به تنم گوشت شده بود و من اصلا دختر لاغری نبودم و همه اینها تقصیر خانوم جان و آن دستپخت بهشتی اش بود.

شام به طرز خاطره انگیزی خورده شد و من سریع خودم را به حمام رساندم  تا دوش کوتاهیی بگیرم. وقت برای کمک کردن نداشتم و خیالم به حضور دختر ها برای کمک به خانوم جان راحت بود.

قرار بود قبل رفتن به فرودگاه به حرم رفته و با امام نیز خداحافظی میکردم! پس سریع لباسهایم را تن زدم. سه چمدان کوچک و بزرگ کل زندگیم را در خود جا کرده بود. سرم را از اتاق بیرون بردم و بین هیاهو بلند داد زدم: اشوان؟! بیا کمک.

_خانوم ها و آقایان، ضمن عرض خوشامد، لطفا جهت حفظ ایمنی پرواز و توجه به قوانین…

با گذاشتن ایرپاد توی گوش هایم ادامه‌ی جمله‌ی کلیشه ای خلبان را نشنیدم. بغضی که یکباره در فرودگاه شکسته بود هنوز در گلویم سفت و سخت پابرجا بود. امان از دلتنگی…

اما من کسی نبودم که به خاطر  دلتنگی و احساسات ، دست از پیشرفت هایم بکشم. سرم را به شیشه‌ی  کوچک هواپیما چسباندم و پلک هایم را بستم.

شعبه‌ی اصلی شرکت در تهران به دلیل مشکلی که برای یکی از طراح ها پیش آمده بود، درخواست یکی از بهترین طراح های شعب را داده بود و خوشبختانه انگار من بهترین بودم! باید هم بهترین می بودم؛ من با عشق کارهایم را طراحی میکردم.

با نگاه به ساعت دوازده شب ترجیح دادم این یکساعت راه تا تهران را کمی بخوابم.

هنوز درعالم خواب و بیداری بودم و خوابم عمیق نشده بود که دستی بازویم را تکان داد. سریع هوشیار شدم و بغل دستیم را نگاه کردم. خانوم جوانی بود که با کلافگی گفت:

_ مهماندار گفت بیدارتون کنم کمربندتون رو ببیندید داریم فرود میاییم.

لبخند خوابالودی زدم و تشکر کردم. کمربند را بسته و نگاهی به پنجره انداختم.

با خستگی و چشمانی خمار از خواب چمدان هایم را به جلو هل دادم و با چشم دنبال دایی جانم گشتم. در چشم بهم زدنی متوجه‌ی کیارش پسر ارشد دایی‌جان شدم. اطرافش را کاویدم ولی تنها بود.

چندبار پلک زدم تا چشم هایم کمی از حالت خماری خواب دربیاید. جلو رفتم و با لبخند سپاسگذاری گفتم:

_سلام، زحمت کشیدی!

نگاه بی‌تفاوتش را در چهره ام گرداند و جواب سلامم را داد:

_خسته نباشی! بابا اصرار داشت که خودش بیاد پیشوازت، ولی مامانم به خاطر ضعف دید چشماش  توی شب مخالفت کرد و جلوشو گرفت.

لبخندم را حفظ کردم و هومی گفتم. پسردایی عزیزم همیشه زیادی مقرراتی ، بی‌تفاوت  و سردبود، طوریکه همواره در برخورد با او کمی معذب میشدم. دست دراز کرد و چرخ چمدان ها را به سمت خود کشید و گفت:

_ بریم دیگه دیروقته ،توام  معلومه به یه استراحت حسابی نیاز داری.

لبخندم را پاک نکردم و همانطور که همگام با او قدم های بلندی برمیداشتم گفتم:

_ اما وقت کافی برای استراحت ندارم. فردا روز اول کاریمه.

_خب چرا یکمی زودتر نیومدی؟

بی‌آنکه توضیح زیادی دهم، خلاصه کردم:

_برنامه هام اینجوری پیش رفت!

با سوار شدن به پژو نوک مدادی کیارش، افسوس خوردم که آقاجان اجازه نداد با ۲۰۶ آلبالویی عزیزم بیایم و حال بدون ماشین حسابی قرار بود لنگ بمانم. اما خب آقاجان گفته بود که فکرش را کرده.

در مسیر هردو سکوت را ترجیح داده بودیم، البته میشد گفت حرف مشترکی هم برای گفتن نداشتیم.من و کیارش اصلا رابطه‌ی صمیمی و نزدیکی نداشتیم.

چشمان خوابالودم و سرخم را با دو انگشت شصت و اشاره فشردم و سعی کردم کمی در سکوت، آرامش ام را به دست آورم.

از فردا روزهای بزرگ و فرصتهای بی نظیری را در اختیار داشتم. با توقف ماشین چشم گشودم،کیارش ماشین را در پارکینگ آپارتمانشان پارک کرد. هردو پیاده شدیم، دوتا از چمدان ها به وسیله‌ی او و دیگری توسط من به سمت آسانسور رفتیم.

خداراشکر دایی جان و زندایی به قدر کافی درک و منش بالایی داشتن که بعد از یک آغوش گرم و خوشامد کوتاه من را برای استراحت به اتاق کیارا راهنمایی کردند. آن قدر خسته بودم که بی‌آنکه لباس‌هایم را از تن بکنم، پایین تخت کیارا روی تشک خود را ول دادم.

صدای آلارم گوشی خیلی زود هوشیارم کرد، بی مکث پتو را کنار زدم و کش و قوسی به تنم دادم. لبخند بزرگی روی لبهایم نشسته بود و به زندگی جدیدم چشمک می‌زد. برای امروز حسابی هیجان داشتم.

از جا بلند شدم و بی توجه به لباس های چروکم، اول لحاف تشکم را جمع کردم. کیارا مثل دیشب که آمده بودم خواب بود.

آهسته در  را باز کردم و خود را به سرویس بهداشتی رساندم. بعد از نظافت شخصی سعی داشتم آرام به اتاق بازگردم که بین راه کیارش را فنجان به دست روبه رویم دیدم. دستی به موهایم کشیدم و معذب زمزمه کردم:

_سلام، صبح بخیر!

او نیز جوابم را داد و سپس پرسید:

_ به این زودی میری سرکار؟

نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عدد  شش گفتم:

_ باید ۸ اونجا باشم.

سری تکان داد و من با عجله وارد اتاق شدم. آرایش کمرنگی روی صورتم نشاندم و موهایم را فرق باز کردم. از چمدان یک دست کت و شلوار عسلی و شال سفید بیرون کشیدم و با تی شرت سفیدی تن زدم. همیشه برای محل کارم تیپ های رسمی با کفش های پاشنه بلند  که کوتاهی قدم را گم میکرد را ترجیح میدادم.

لباسهایم را که تن کردم، دوباره با وسواس آرایشم را چک کردم و رژ لب قهوه ای ام را برای بار چندم روی لبهایم کشیدم. اولین دیدار همیشه ماندگار بود و بیشترین تاثیر را می گذاشت. و من خوب بلد بودم در اولین ها تاثیرگذار باشم!

بار دیگر مدارکم را داخل پوشه‌ی کارم چک کردم تا چیزی کم و کسر نباشد. پیش از اینکه از اتاق خارج شوم گونه کیارا را بوسیدم.

زندایی مهربانانه به آشپزخانه دعوتم کرد و گفت:

_ای جانم دخترم خانوم شده. بیا دختر که بدون صبحانه عمرا راهیت کنم.

پر استرس لبهایم را روی هم فشردم و نگاهی به ساعت انداختم، خب هنوز وقت بود. کیف و کفش های پاشنه بلندم را روی اپن گذاشتم و کنار سفره‌ نشستم. زندایی تند تند راجب خانوم جان و آقاجان می‌پرسید و من نیز بین لقمه های کره مربا جوابش را می‌دادم. با صدای کیارش سرم به سمتش چرخید:

_اگه حاضری بیا سر راه برسونمت.

لقمه‌ی داخل دهنم را محکم قورت دادم و گفتم:

_ زحمتت نمیدم مرسی.

زندایی پشت چشمی نازک کرد و فرز گفت:

_ زحمت چی دختر، سر راه تورم میرسونه، وظیفشه.

وظیفه اش که نبود ، اما سپاسگذار سری تکان دادم و بلند شدم. وسایلم را برداشته و بوسه ای بر گونه‌ی سرخ زندایی نشاندم و پشت کیارش بیرون زدم. هردو مشغول پوشیدن کفش‌هایمان شدیم.

وقتی کیارش دوباره صاف ایستاد با دیدن بلندتر شدن قدم، نگاهی به کفش های پاشنه ۷ سانتی ام انداخت و گوشه‌ی لبش به تک خندی کج شد. یک‌تای شانه ام را بالا  دادم:

_قد بلند حس خوبی بهم میده!

دکمه‌ی آسانسور را فشرد و گفت:

_اینطور به نظر نمیاد که خودتو قبول نداشته باشی.

سری تکان دادم و گفتم:

_ معلومه که دارم!  اما  کفش پاشنه دار توی محیط کاری بخشی از استایل ثابت منه. ظاهر قوی‌تری ازم نشون می‌ده.

سوارماشین که شدیم، قبل از اینکه کمربندم را بببندم لوکیشن شرکت را برای کیارش فرستادم و او بلافاصله با دیدنش گفت:

_مسیرش چقدر دوره! این منطقه که بیشتر مسکونیه، اداری نیست…

لبهابم را روی هم فشردم و گفتم:

_ زحمتت دادم راهت دور شد.

سری به تکذیب تکان داد و گفت:

_عیبی نداره

چیزی نگفتم و سکوت کش پیدا کرد و من سعی کردم حرفی بزنم:

_ شایعه های زیادی راجب رئیس شرکت هست. افراد کمی بودن که اونو شخصا دیدن. ظاهرا زیاد دوست نداره بین عموم شناخته بشه. واسه همین میگن شرکت رو جایی تاسیس کرده که رفت آمد کمتری هم باشه.

بعضی هم میگن شاید یه مشکل و نقص جسمی داره که نمیخاد باعث خراب شدن وجه اش بشه. با اینکه طرفِ قرارداد هاش و کارمنداش ندیدنش اما حسابی ازش حساب میبرن و به موفقیت هاش توی حیطه کاری و مدیریت  اعتماد دارن. همه چیز زیرنظرشه درصورتی که یکبار هم دیده نشده.

دنده را جابه جا کرد و گفت:

_کسی که خودشو قایم میکنه، یعنی یه جای کارش میلنگه!

شانه هایم را بالا دادم و گفتم:

_ شرکتش حسابی بزرگه و چنتا شعبه داره. یکی از بهترین و مطرح ترین شرکت های طراحی خاورمیانه اس. از شرکت های خارجی هم سفارش میگیره. یه عالمه کنفرانس خبری و جایزه و اوووو، اما هیچ عکسی ازش نیست. همه‌ی این مراسم هارو معاون شرکتش میره، میگن طرف برادرشه.

_ جپای رئیس مرموز و مشکوکش، شرکت اسم و رسم داری هست انگار. پس این ارتقای شغلی برای تو پیشرفت بزرگی محسوب میشه؟!

_ واسه همینه از هیجان زیاد درحال انفجارم.

پرصدا خندیدم و نگاهم را از آیینه بغل به خودم دوختم. طی کردن پله های موفقیت بهترین و شیرین ترین مسیر برای من بود. چه کسی از موفقیت بیشتر بدش می آمد؟! هیچ کس…

به جایی که لوکیشن مقصد نشان می‌داد، رسیدیم و من با قدردانی از کیارش پیاده شدم و با نفس عمیقی خم شده و از شیشه‌ی باز بار دیگر تشکر کردم و سپس رفتن کیارش را شاهد شدم. روی پاشنه پا چرخیدم و سرم را تا جایی که انتهای برج معلوم میشد بالا بردم. زیر لب اسم روی ساختمان را خواندم:

_  شرکت طراحی گرافیک آژند

لبخندی لبریز از هیجان زدم و با طمانینه وارد شدم. به سمت لابی‌من رفته و گفتم:

_ سلام، شرکت آژند کدوم طبقه است؟

مرد نسبتا مسن نگاهی به سرتاپایم کرد وبعد از سلام کوتاهی گفت:

_کل ساختمون برا آژند هست خانوم! با کدوم بخش کار دارین؟

خدای من! یکه خوردگی ام را پنهان کردم و گفتم:

_ طراح جدید هستم، تازه منتقل شدم از شعبه‌ی مشهد.

لابی من تلفن را برداشت و گفت:

_ منتظر باشید.

فکر کردم چقدر عظمت شرکت آژند  زیاد  بود که برجی ده طبقه به این بزرگی ،صرفا برای شرکت و برند آژند بود و بس!

تماسی گرفت و گفته هایم را تکرار کرد سپس روبه من گفت:

_تشریف ببرید طبقه هشتم.

سری به تشکر تکان دادم و به سمت آسانسور شیشه ای رفتم. دکور دلباز و روشن لابی واقعا محشر بود و حالا یک آسانسور تماما شیشه ای توجه ام را حسابی جلب کرده بود.

داخل شدم و عدد ۸ را فشردم. کنار عدد هر طبقه بخش مربوط به ان هم نوشته شده بود .

خدایا به امید تو…

یک شروع بی‌نظیر را برایم رقم بزن!

وقتی آسانسور به طبقه هشتم رسید از پشت شیشه‌ی آسانسور خانوم جوانی را روبه روی درب سفیدی دیدم، بالای در بزرگ حک شده بود :

طراحان اصلی آژند.

درها باز شد و بیرون رفتم. دخترجوان با خوشرویی خوشامد گفت و خودش را  صنعتی منشی این بخش معرفی کرد. لبریز از شور و لبخند به لب داخل شدم. صنعتی  فرز پشت میز سفید منشی نشست و گفت:

_ خانوم جهان آرا لطف کنید مدارکتون رو بدید من طبقه بندی کنم، بعد برید پیش جناب آژند معاون شرکت تا توضیحات لازم رو بهتون بگن.

پوشه‌ی بنفش رنگم را به دستش دادم و کنجکاو نگاهم را در اطراف چرخاندم. اتاق بسیار بزرگی بود. دکوری تماما سفید و خاکستری. پنچ درب خاکستری نیز دیده میشد که روی یکی بزرگ نوشته شده بود : معاونت!

صنعتی با دقت کاغذها را پس و پیش کرد و سپس تلفن را برداشت و گفت:

_جناب آژند خسته نباشید. خانوم جهان آرا تشریف آوردن، بفرستمشون داخل؟

کمی مکث کرد و گفت:

_ بله چشم.

به اتاق معاونت اشاره کرد و درحالی که پوشه را به دستم می‌دادگفت:

_ بفرمایید داخل

تقه ای به در زدم و داخل شدم.پسرجوان و بسیار خوش پوشی در صدر اتاق و پشت میز نشسته بود. ازجا برخواست و گفتم: _سلام خسته نباشید!

با خوشرویی لبخندی به رویم پاشید:

_ سلام خوش اومدین ، بفرمایید.

قدم به قدم و متوازن جلو رفتم و پوشه را روی میز بزرگ اش گذاشتم و خود نیز روی نزدیک ترین مبل نشستم. با لبخند پرونده را جلو کشید و گفت:

_چی میل دارین؟ چای یا قهوه؟

پاروی پا انداختم و گفتم:

_قهوه لطفا

سفارش قهوه داد و با ورق زدن کاغذ ها گفت:

_ خوشحالیم که طراح قابلی مثل شمارو قراره توی شعبه‌ی اصلی آژند داشته باشیم. سفر راحتی داشتید؟

سری تکان دادم و جواب دادم:

_ لطف دارید. بله مسیر کوتاهی بود.

مکثی کردم و ادامه دادم:

_حقیقتش بودن دراینجا برای من افتخار بزرگی به حساب میاد.

مردانه خندید :

_امیدوارم همکاری خوبمون رو بهتر ادامه بدیم.

تقه ای به در نواخته شد و آبدارچی فنجان های قهوه را روبه رویمان گذاشت و بیرون رفت.

آقای آژند لبی تر کرد و گفت:

_خب آشوب آژند هستم، معاون مجموعه. البته میشه گفت طراح هم حساب میشم، طرح نمیزنم ولی نظارت میکنم.باید متوجه شده باشید که شرکت ما طبقاتی هست و هر طبقه به یه بخشی اختصاص داده شده.

این طبقه مختص طراحای اصلی هست. یعنی چهارتا طراح. طراح قبلی که شما به جاش اومدین بنابر دلایلی عذرشون رو خواستیم. شما  به عنوان طراح اصلی، طرح اولیه و پایه رو میزنید، باقی طراح های بخش دیگه تکمیلش میکنن.

فایل دیجیتالی برا شما ارسال میشه و بعد تایید شما، میرسه به دست من، اگه همه چیز اوکی بود، میفرستیم برای رئیس مجموعه و مهر تایید میخوره پایین کار و تمام!  حجم کاری زیاده و طبقه پایین ۱۵ طراح دیگه مشغول به کار هستن و زیر دست شما حساب میشن.

طبقه پایینش بخش سیستم و الکترونیکی هست و پایینتر حسابداری و دوطبقه آخرپایین، بخش چاپ کاتالوگ ها و کارت ویزیت ها و الی آخر. روال کار بسیار فشرده است و ما هیچ کم کاری رو قبول نمیکنیم!

آخرین جرئه‌ی قهوه ام  را نوشیدم و به این فکر کردم فنجان هایشان چقدر خوش دست است. فنجان را روی میز گذاشتم و در جواب توضیحاتش مطمئن پاسخ دادم:

_ ازپسش برمیام جناب آژند. فقط کنجکاو شدم چطور چاپخونه هم توی همین برج هست؟! چون ساختمان های این منطقه مسکونی ان و سرو صدای دستگاه ها مشکل ایجاد نمیکنه؟

لبخندی زد و دست هایش را درهم پیچاند و گفت:

_دیوارها همه عایق هستن خانوم.

سری تکان دادم:

_ که اینطور. خب من آماده ام تا یه شروع پرقدرت داشته باشم.

باز هم مردانه خندید و من فکر کردم چقدر جذاب میشود موقع خندیدن:

_ معلومه بهتر از اونچه توی رزومه اتون ذکر شده هستین! ما به وجود کارمندایی مثل شما نیاز داریم.

از جا بلند شد و من متوجه شدم این مرد جذاب خیلی هم قد بلند است. ایستادم و همراه او که می‌گفت:

_بفرمایید تا اتاقتون رو نشون بدم!

راهی شدم.

با بیرون رفتنمان منشی به احترام بلند شد و لبخندی به روی من زد. آشوب آژند انتهای راهرو را نشانم داد و گفت:

_ اون اتاق ته راهرو، اتاق آقای مسعود طراح قدیمی و شایسته ماست. بغل دستیش طراح منصوری، کناریش هم طراح خوشنام.

آخرین در باقی مانده را باز کرد و اشاره زد داخل شوم:

_ اینجا هم اتاق شما!

اتاق دلبازی بود و پنجره‌ی نسبتا بزرگی هم داشت. موازی با پنجره میز کار بزرگی قرار داشت که از همینجا می‌توانستم نور افتاده روی کاغذ ها و قلم ها و سایر لوازم را ببینم، و درست روبه روی این میز کار، در صدر اتاق میز و صندلی دیگری قرار داشت که جز یک سیستم و تقویم و پوشه هایی رویهم چیده شده.

چیز دیگری رویش نبود و مبلمان خاکستری رنگ جلویش چیده شده بودند. جالب این بود که دکور این اتاق نیز تماما سفید و خاکستری بود. به نظرم به رنگ های گرمی نیاز داشت تا از این حالت بی روحی دربیاید. روی پاشنه پا چرخیدم و روبه آشوب آژند که دست به سینه در چارچوب در ایستاده بود، لبخندی زدم:

_عالیه! اتاق دلبازی هست.

سری تکان داد و گفت:

_خوبه که راضی هستین. روی میز کارتون سفارش هایی که باید تا آخر امروز تموم بشن قرارداده شده. یادتون باشه شما فقط طرح پایه رو میزنید. اتمام جزئیات با طراح های بخش پایینه.

کیفم را روی چوب لباسی گوشه‌ی اتاق آویختم و گفتم:

چطور به دستشون برسونم؟

_با منشی هماهنگ کنید. خب روز خوبی داشته باشین.

لبخند سپاسگذاری زدم و پس از اینکه پشت سرش در را بست من نیز خود را به میز تحریر رساندم. برخلاف انتظارم تمامی قلم ها و لوازم جدید و نو بود. لبخند پرذوقی زدم و چرخ زنان خود را به میز اداری آن سمت اتاق رساندم و روی صندلی راحتش جاگیر شدم.

نیش گشادم به هیچ وجه بسته نمیشد، حتی مایل بودم با صدای بلند قهقهه بزنم! ۵ پوشه با رنگهای خاکستری روی میز بود. اولی را برداشتم و پیش از باز کردن با خود فکر کردم: آشوب آژند! عجب اسم خاصی.

برای شروع پوشه‌ی اول را بازکردم، طراحی کارت ویزیت برای یک فروشگاه لوازم خانگی. چندین برگه و چندین عکس از فروشگاه در پوشه بود. خب! پوشه را برداشتم و سمت میز طراحی رفتم.

اگر رمان در خلوت یک گرگ رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم فاطمه لطفی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان در خلوت یک گرگ

خــزر و طوفان

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید