مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان دریای جنون

سال انتشار : 1397
هشتگ ها :

#رمان #رمان_عاشقانه #رمان_فانتزی #novel #رمان_بزرگسال #رمان_جدید #رمان_تالیفی #فانتزی_تالیفی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان دریای جنون

برای دانلود رمان دریای جنون به قلم زهرا افشار زیبا نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان دریای جنون را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

رمان دریای جنون جلد دوم از مجموعه رمان سه‌ جلدی آخرین دریا دُخت میباشد و جلد اول آن به نام رمان دریای افسون در همین اپلیکیشن موجود است.

موضوع اصلی رمان دریای جنون

داستان به سرنوشتِ خاندانی می‌ پردازد که نگهبانانِ دریای جنوب در سرزمینی خیالی و فانتزی به نام کیهان‌ رود هستند.
نگهبانانی که قرن‌ هاست مردم عادی را از بلاهای موجوداتِ هوشمند دریا، در امان نگه داشته‌ اند.

هدف نویسنده از نوشتن رمان دریای جنون

همیشه دوست داشتم در بین آثارم در ژانر فانتزی که اغلب فانتزیِ حماسی و شمشیر و جادو و… هم محسوب می‌شدن، اثری هم بنویسم که دیدگاه و تمرکزم بیشتر از بخش‌های دیگه (مثل حوادث و رخدادها و بیان حماسه‌ها و جادوگری‌ها) روی بخشِ عاشقانه‌ اش باشه.

و در این مجموعه هم تمرکزم بیشتر از هرچیزی روی روایت یک عاشقانه‌ی عمیق و ماندگار بوده و هست. یعنی برخلاف آثار قبلیم که عاشقانه‌ ها سهمِ نسبتاً کمتری در پیش‌ برد داستان‌ها داشتن، در این مجموعه کاملاً برعکس عمل کردم.

یعنی جهانِ جادویی و فانتزی و بیان اتفاقات فانتزی و موجوداتی جادویی و… اینا همه فرع قرار گرفتن و دیدگاهی عاشقانه و احساسی، اصل قرار گرفته و روی اونا بیشتر تمرکز شده. پس در کل می‌تونم بگم رمان دریای جنون عاشقانه‌ترین داستانیه که تا امروز قلم زدم. دیدگاهی کاملا نو در بیان داستان رو، در خودم پرورش دادم.

پیام های رمان دریای جنون
  • بیان اینکه قدرت عشق و دوست داشتن می‌تونه برتر از خیلی از چیزهای قدرتمند عمل کنه و انسان‌ها رو دگرگون کنه. (نیرویی که تیرداد از عشق و احساساتِ پریزاد به دست میاره، در روند داستان باعث می‌شه که خیلی بیشتر و بهتر بتونه به زندگیِ سراسر سختی و دردش با زندانیانِ درونش ادامه بده.)
  • عشقی درست در کنارِ انسانی درست، می‌تونه انسان رو به پیشرفت‌هایی در زندگی برسونه. یعنی انسانی دیگه از اون فرد بسازه. (عشقِ تیرداد به پریزاد، اون رو تبدیل به انسان خیلی بهتری می‌کنه.
  • پریزاد در طول جلد های داستان، تبدیل می‌شه به زنی جسورتر از گذشته. زنی نترس‌تر و نیرومندتر از قبل… چون تیرداد به پریزاد این رو القا می‌کنه که ارزش وجودیش برتر از خیلی چیزهاست؛ و هرگز محدود نمی‌شه به فرزند آوردن و این چیزا. بهش می‌فهمونه که پریزاد هم می‌تونه مثل برخی زنانی که تو زندگیش دیده بوده ولی خیال می‌کرده محاله بتونه مثل اونا بشه، بشه. تیرداد این رو هم بهش می‌فهمونه که پریزاد جدا از عقایدیه که اغلب در خصوص زن‌هایی مثل پریزاد در عصرِ زمانِ کیهان‌رود دارن. چون پریزاد یه دختر کارگر و زیردست محسوب می‌شده و…
خلاصه رمان دریای جنون

داستان در سرزمینی خیالی و جادویی به نام کیهان‌رود اتفاق می‌افته. پریزاد دختری کم‌حرف و تنهاست که از کودکی با ترس و وحشتی عجیب از دریا بزرگ شده…

دریایی که برادرش رو ازش گرفته و تنها خاطراتی گنگ اما جهنمی براش به جا گذاشته؛ طوری که پریزاد حتی از آب‌های کم‌عمق و هرچیزی که مربوط به آب هست وحشت داره…!

پریزاد مجبور به کار در یک تجارت‌خونه‌ست و هیچ رویایی جز فرار و رفتن به دنبال کشفِ رازهای عجیب اتفاقات کودکیش نداره.! اما تمام اهدافی که در سرِ پریزاده، زمانی به هم می‌ریزه که جوانی به نام تیرداد ناگهان وارد زندگیش می‌شه. فرمانده‌ای نظامی و بانفوذ در ارتشِ یکی از شهرهای جنوبی که بدون گفتن هیچ دلیل خاصی به پریزاد، اون رو برای ازدواجی رسمی با خودش در نظر می‌گیره!

ولی پریزاد در همون دیدار اول، نیروهایی عجیب و جادویی رو از جانبِ تیرداد حس می‌کنه که وحشتش از اتفاقات گنگ کودکیش و دریا رو براش چندین برابر می‌کنه… طوری که پریزاد هرگز نمی‌تونه به چیزی خوش‌بین بمونه، پس فکر فرار به سرش میفته و این تازه آغاز ماجراست…

مقدمه رمان دریای جنون

داستان در زمان گذشته و در سرزمینی کاملاً خیالی و فانتزی به نام کیهان‌رود رخ می‌دهد.

مقداری از متن رمان دریای جنون

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر زهرا افشار زیبا، رمان دریای جنون :

فصل اول

پریزاد

امشب تولد تیرداد بود! تولد سی‎وسه سالگی‎اش بود و من در کنارش نبودم! پس از آن ماجرای مسخره‎ای که در خصوص ندانستن سن تیرداد بینمان پیش آمده بود، تاریخ دقیق تولدش را از مهربانو پرسیده بودم و حالا امشب شبِ میلاد او بود و من در کنارش نبودم…

امشب دومین شبی بود که بی‌وقفه باران می‎بارید. اتاقی که من در آن زندانی بودم پنجره‌ای نداشت و صدای باران را از بیرون می‎شنیدم. گویا پنجره‎ یا ایوانی در همان نزدیکی بود و من هیچ تصویر خاصی از بیرون از این اتاق در ذهنم نداشتم.

می‎دانستم که هربار پس از بیرون رفتنشان با جادو درِ این اتاق را می‎بندند، حتی چند بار هم خودم اِعمال جادو به دست دوقلوها در هنگام خروجشان را دیده بودم، رقص شعله‌هایی رنگارنگ و زیبا و چشم‌نواز روی انگشتان‎شان را!

گویا امشب باران با شدتی عجیب در حال باریدن بود، صدای رعدوبرق و آذرخش‎های آسمان تمامی نداشت و من ساعت‌ها بود که تنها بودم. نورِ چراغ‎های روی دیوارهای اطرافم، رو به کم‎سو شدن می‎رفت و فضای اتاق نیمه‌سرد بود.

حتی برایم مهم نبود که بلند شوم و هیزم‌های تازه را از روی زمین بردارم و درون بخاری بیندازم. باز هم روی صندلی‌ای که تمام این روزها آنجا می‎نشستم، نشسته بودم و چشم به زمین داشتم و گوش به صدای تندباد و بارانِ بیرون سپرده بودم.

تیرداد الان کجا بود؟ داشت بیست روز می‎شد… در این بیست روز چه بر او گذشته بود؟ چه کار می‎کرد؟ چرا این اتفاقات افتاده بود؟ تیرداد به من قول داده بود و حالا… حالا نمی‎توانستم تصور کنم که چه بی‎اندازه در حالِ سرزنش و لعن و نفرین خودش است…

دستم روی شکمم بود و پتویی نازک روی تنم انداخته بودم. آهسته با خودم حرف زدم:

– ماه‌آفرید… بیداری دخترم؟ داره بیست روز می‎شه و دلم خیلی برای پدرت تنگ شده. چرا… چرا بهش نگفتم که چقدر دوستش دارم؟ من که فهمیده بودم تمامِ اینا، برای مردمه؛ برای بقای زندگیِ من و امثال من…

پس چرا باهاش اون‌طوری رفتار کردم؟ حس می‌کنم دلم به اندازه‎ی یه دنیا براش تنگ شده. چرا بهش نگفتم که منم بهش دل بستم؟ چرا نگفتم که از تمامِ کارهام پشیمونم؟ از اینکه اون‎طوری هربار اذیتش کردم تا حقایق رو برام بگه؟ دلم خیلی براش تنگ شده دخترم…

کاش بهش گفته بودم که چقدر دوستش دارم. کاش… کاش این‌همه ضعیف نبودم و نمی‎ترسیدم. کاش…

دیگر حتی اشک هم نمی‎ریختم، انگار که چشمه‎ی چشمانم خشک شده بود. مبهوت و آرام با خودم حرف می‎زدم و این واگویه‎کردن‎ها، کار هر شبم در ساعت‎های تنهایی‎ام بود.

– یعنی الان بدون ما داره چیکار می‎کنه؟ چقدر داره خودشو اذیت می‎کنه؟ چقدر داره خودشو سرزنش می‎کنه؟ چرا نفهمیدم که پدرت نیرومندترین مردی بود که دیده بودم؟ بااراده‎ترین کسی که تونست اون موجودات رو این همه سال زندانی نگه داره… اونم تنهایی! آره…

شاید اگر منم بودم، شاید اگر منم می‎دیدم که رها شدن اون موجودات می‎تونه هزاران نفر از آدم‎ها رو بکشه، دلم می‎خواست که بتونم تقسیم‎شون کنم… نمی‌دونم! من نمی‎تونم حتی تصور کنم که چقدر خودشو اذیت کرده تا بخواد قبول کنه که اون موجودات رو به بچه‌هایی از گوشت و خونِ خودش انتقال بده…

آه، انگار یه عُمره که ازش جدا افتادم، چرا… چرا بهش نگفتم که خیلی دوستش دارم؟ دیگه منم تکلیفم با همه‌چیز معلومه دخترم. منم پدرت رو دوست دارم، خیلی دوستش دارم… دیدی؟ پدرت این بازی رو بالاخره برد!

اندوه‎بار و آهسته خندیدم و بغض گلویم را پس زدم. در این کار بیشتر از همیشه ماهر شده بودم.

کمی گذشت، باد سردی از زیرِ در به داخل اتاق می‎وزید و من پتو را بالاتر کشیدم و آن را روی شانه‎هایم تنظیم کردم. سرم را به صندلی تکیه دادم و باز هم به زمین خیره ماندم. در این بیست روز، آن‎قدر کم خوابیده بودم که چشمانم هرروز درد می‎کرد و چون خیلی کم هم غذا می‎خوردم، نیروی کودکم هم برای تنظیم سلامت بدنم، خیلی کمتر شده بود.

خیلی هم کم پیش می‌آمد که روی تخت دراز بکشم و بخوابم، ترجیحم همین صندلی بود و حس می‎کردم اگر در زمان خوابیدنم کسی بخواهد نزدیکم شود، این‌گونه حداقل تسلط بهتری روی بدنم دارم تا در حالت درازکش.

هرچند که آن دو نفر، نگذاشته بودند هیچ‎یک از زیردستانشان به من دست‎درازی کنند، اما من باز هم هیچ اعتمادی بهشان نداشتم و تنها کسی که کمی حس مثبت به من انتقال داده بود، فقط همان زنِ جسوری بود که تصویر شکم پاره‌پاره‌اش و حرف‌هایش از جلوی چشمم نمی‏رفت و هربار که یادش می‎افتادم، ناخواسته بیشتر می‎ترسیدم؛ دستانم را مدام روی شکمم فشار می‎دادم تا حرکات آرام جنینم را بهتر حس کنم و خیالم آسوده شود.

هرروز به خودم می‎گفتم که به‎خاطر دخترم هم که شده باید غذا بخورم، اما اشتهایم طوری از بین رفته بود که به اجبار، هربار که غذا می‎آوردند دو سه لقمه می‎خوردم و ظرف‎ها پُر برمی‎گشتند.

صدای باران همچنان با شدت ادامه داشت و انگار دلِ آسمان خیال خالی شدن نداشت. کمی دیگر هم گذشت که احساس کردم درِ اتاق تکان خورد. امواجی سرخ و سبز، روی دستگیره‌ی در نمایان شد و دستگیره پایین کشیده شد. در جایم تکان خوردم و صاف و محکم نشستم. هرچند که انتظار نداشتم دیگر این وقت شب هم باز بخواهند بیایند و با سیلِ جدیدی از اطلاعات و حقایق، شکنجه‎ی امروزم را به انتها برسانند!

فانوسی پُر نور را در دست مردی بلندقامت دیدم و چشمانم را ناخواسته با دستم پوشاندم. کمی بعد دستم را پایین آوردم و کسی را دیدم که خودش را مقابل من رسانده بود. چهره‎اش طوری آشنا بود که بلافاصله با دیدنش بلند شدم و پتو روی زمین افتاد. مرد جوان با دقت و حالاتی از نگرانی و اضطراب، به من زل زده بود.

– کیـ… کیوان؟ خـ… خودتی؟

– فکرشم نمی‎کردم این‎قدر سریع منو بشناسی، دخترعمو!

خیلی تغییر کرده بود و می‎دانستم اگر زخمِ عمیقِ پیشانی‎اش نبود، او را نمی‎توانستم بشناسم. کیوان در کودکی‌مان در حال بازی با دیگر کودکان در بالای یک تپه، در همان شلوغی پایش به تخته‎سنگی گیر کرده و از تپه سقوط کرده بود. سرش طوری شکافته شده بود که همه خیال می‎کردند جانش را از دست خواهد داد! اما واقعاً معجزه شده بود که پس از آن همه بخیه‌ی ریز و درشت زنده مانده بود! ولی جای آن زخم کشیده همیشه با او مانده بود.

چشمانِ سیاهش می‎درخشید و ریشِ نسبتاً بلندی هم داشت. پس از آن اتفاق، همیشه موهای جلوی صورتش را بلند نگه می‎داشت تا بزرگیِ زخمش خیلی به چشم نیاید، اما حالا نیمی از زخمش در میان موهای آشفته‎ی جلوی صورتش باز هم نمایان بود و همان هم به چشمم آمده بود.

– پس… راست می‏گفتن که برگشتی.

با کمی خجالت خندید و چنگی به موهای خرمایی رنگش زد. هیکلش درشت شده بود و تو پُر. لباس‌هایی آراسته هم به تن داشت و ردایی ضخیم و گرم به رنگ قهوه‎ایِ روشن، روی شانه‎هایش بود.

– آره… برگشتم.

– اینجا چیکار می‎کنی؟ تو هم با اینا همدستی؟

– همدست؟ آمم… نمی‎دونم اسمشو چی بشه گذاشت. اول بهتره بشینی. روزهاست دارم تلاش می‎کنم بذارن ببینمت و وقت زیادی بهم ندادن.

با احترام دستش را دراز کرد و به من اشاره کرد، بدون اینکه دستم را بگیرد.

– بشین پریزاد. بشین حرف بزنیم.

اگر رمان دریای جنون رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم زهرا افشار زیبا برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان دریای جنون

_ تیرداد: اصلی‌ترین شخصیت مرد جلد اول. مردی نیرومند و مقتدر در راهِ حفاظت از جان مردم کیهان‌رود.
_ پریزاد: اصلی‌ترین شخصیت زن جلد اول. کسی که به مرور تبدیل به همراه و هم‌نفسِ تیرداد در زندگیش می‌شه.
_ آزاد: سرپرست و به نوعی رئیس تیرداد در خاندانی که تیرداد توش نگهبانِ دریاست.
_ دریا: یکی از برگزیدگانِ روح دریا برای حفاظت از جان مردم.
_ کاوه: دوست صمیمی و همراه و یاورِ تیرداد.
_ رها: معشوقه‌ی سابق تیرداد.
_ماه‌آفرید: دختر تیرداد.
_شهریار: کسی که عاشق ماه‌آفرید می‌شود.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید