مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان جنون‌ زاد

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#قاتل_سریالی #جنون_زاد

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان جنون‌ زاد

برای دانلود رمان جنون‌ زاد به قلم مهسا صفری نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان جنون‌ زاد را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان جنون‌ زاد

رمان جنون‌ زاد سرگذشت دختریه که موردِ تهدید قرار می‌گیره و دوستِ صمیمی‌ شو در زنجیره‌ ای از اتفاقاتِ باور نکردنی و عجیب از دست می‌ ده.

هدف نویسنده از نوشتن رمان جنون‌ زاد

معرفی بیماری روانی و ایجاد سرگرمی.

پیام های رمان جنون‌ زاد

آگاه‌ سازی افراد از بیماری‌ های روانی پنهان.

خلاصه رمان جنون‌ زاد

گاهی انسان‌ها اتاقکی به نامِ دل دارند، اما این دِل یک غارِ سیاه و بی‌نور است! آیسان دختری‌ست آرام و لطیف که در یک شب بارانی، با حادثه‌ای هراسناک مواجه می‌شود! حادثه‌ای که زندگیِ او را به شخصی مجهول و پلیس‌های دایره‌ی جنایی از جمله پسرعمویش، نیما، گره می‌زند! گویی پرگارها قرار است، مثلث‌ها را ترسیم کنند!

مقدمه رمان جنون‌ زاد

می‌ خواستم دایره ترسیم کنم، اما سرنوشت دستم را به گونه‌ ای حرکت می‌ داد که یک مثلث سرخ بر روی زندگی‌ ام حکاکی شد!
مثلثی که هر گوشه‌ی آن هویتی مجهول بود!

مهسا صفری

مقداری از متن رمان جنون‌ زاد

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر مهسا صفری، رمان جنون‌ زاد :

موسیقیِ دلنواز باران، تنها ترانه‌ای بود که سکوت کتابخانه را در هم می‌شکست.

دو کتابدار جوان هر یک مشغول کاری بودند و در فضایِ وسیعی بین قفسه‌های کتاب ، چند میز چوبی چیده شده بود که دوستداران کتاب روی آن می‌نشستند و اوقات شان را با مطالعه پر می‌کردند.

آیسان، هندزفری را از گوشش خارج کرد و کتابِ « گام به گام به سوی برنامه‌نویسی » را بست.

نگاهی به ساعت موبایلش انداخت که متوجه‌ی چند تماس بی‌پاسخ از سمت مادرش شد؛ به همراه چهار پیام از تنها دوستِ صمیمی‌اش نگین!

« کجایی آیسان چرا جواب نمی دی؟ »

«به خدا دارم دیوونه میشم! اون عوضی جواب زنگ و پیام هام رو نمی ده! »

« کاش بمیرم اصلاََ! حالم خیلی بده! یه سر می‌تونی بیای؟  »

« چرا جواب نمیدی؟ بازم رفتی کتابخونه؟ »

نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و بند کیف سیاهش را اطرافِ شانه‌اش حلقه کرد.

چترش را برداشت و پس از یک خداحافظیِ کوتاه با دو کتابدار، از کتابخانه خارج شد.

هوا تاریک شده بود.

به قدری در آموزش‌هایِ کتاب غرق شده بود که  امر و نهیِ مادرش را فراموش کرده بود؛ هنگامی که گفته بود: تا قبل از تاریک شدن هوا برگرد خونه!

چترش را باز  کرد و زیر باران و رعد و برق‌هایِ بی‌صدایِ آسمان، شروع به قدم زدن روی پیاده‌رو کرد.

پیام‌های نگین فکرش را درگیر کرده بودند.

از اینکه تنها دوستش تمامِ احساساتش را پیش پایِ یک پسر بی‌وجدان ریخته بود، اعصابش خُرد شده بود.

نگین به افسردگی شدید دچار بود و قرص مصرف می‌کرد.

دلش نمی‌خواست تنهایش بگذارد و باید تا پیش از خانه رفتن، یک سر به دیدنش می‌رفت و زود برمی‌گشت.

با صدایِ زنگ موبایل، دست آزادش را توی کیفش برد  و آن را بیرون آورد.

مادرش بود.

– الو مامان؟

– کجایی آیسان ، چرا هر چی زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟

رعد و برقی نور سفید رنگش را ثانیه‌ای روی خیابان پراکنده کرد.

– ببخشید، سرگرم کتاب خوندن بودم.

مادرش با کلافگی گفت:

– درس که نمیخونی! خودت رو با این کتاب‌های برنامه‌نویسی سرگرم کردی! تا هوا تاریک برنمی‌گردی! می‌دونی عموت چقدر نگرانت شده بود؟

آیسان اخمی کرد و لب زد:

– به نیما که چیزی نگفتی؟

– پسرعموت بنده خدا سرکارِ. من چیکارش دارم؟!

با خیال راحت نفسی کشید که مادرش محکم گفت:

– داری برمی‌گردی دیگه، آره؟

– نگین حالش خوب نیست. می‌خوام یه سر بهش بزنم.

مادرش هینِ بلندی کشید و با بدخُلقی گفت:

– زود برگردیا! نه سهراب خونه‌ست، نه نیما! پایِ خودته اگه بلایی سرت بیاد.

سپس تماس را قطع کرد.

آیسان چشمانِ عسلی رنگش را با کلافگی در حدقه گرداند و موبایل را به داخلِ کیفش برگرداند.

خوشبختانه خانه‌ی نگین فقط چند خیابان با خانه‌ی آن‌ها فاصله داشت.

گام‌هایش بلندتر کرد تا هر چه سریع‌تر خودش را به نگین برساند و سپس برگردد!

ناهید، مادر آیسان، در آشپزخانه‌ی کوچک و روی یکی از کابینت‌هایِ سفید، مشغول دَم کردنِ چای بود.

سه سال از فوتِ همسرش می‌گذشت و کنترل دختر سرکشش در این سه سال، برایش طاقت‌فرسا ترین کار ممکن بود.

با زنگ خوردنِ موبایلِ ساده‌اش، قوری را روی سماور گذاشت و نگاهی به شماره انداخت.

نیما بود.

اخمی کرد و با دستپاچگی، دکمه‌ی سبز را فشرد.

نیما به ندرت با او تماس می‌گرفت؛ آن هم به خصوص در زمانی که سر کارش بود!

– الو، جانم نیما جان؟

صدای نیما درحالی که با صدای باران در هم آمیخته شده بود و نفس‌نفس می‌زد، استرس را به رگ‌هایش تزریق کرد.

– زن عمو، آیسان برگشته خونه؟

دستانش بی‌اختیار شروع به لرزیدن کردند و لکنت‌زده گفت:

– نه هنوز. داره میره … دیدنِ دوستش نگین!

فریاد نیما، ته دلش را خالی کرد.

– نه زن عمو! نباید بیاد این‌جا!

آیسان به نزدیکیِ کوچه‌ای که به خانه‌ی دو طبقه‌ی نگین و خانواده‌اش منتهی می‌شد، رسیده بود.

موهایِ چتری و خرمایی رنگش را کمی زیر روسری فرستاد و درست هنگامی که مسیرش را به طرف پیچِ کوچه کج می‌کرد، ناگهان صدایی شنید.

صدایی که از جایِ دوری نمی‌آمد و شبیه به آژیر آمبولانس و ماشین پلیس بود.

چند قدم جلوتر رفت و نگاهش را به انتهایِ کوچه‌ی خیس انداخت.

نورهایِ آبی و قرمز از چند ماشین پلیس، تمامِ کوچه را چراغانی کرده بودند و آژیر آمبولانس، چند نفر از همسایگان را بیرون کشانده بود.

با دیدن در باز خانه‌ی انتهایِ کوچه که پلیس‌ها از آن رفت و آمد می‌کردند، دستانش شل شدند و چتر همراه باد از دستش رها شد.

قلبش محکم در سینه تپید و با گام‌هایِ بلندی، شروع به دویدن کرد.

هر چه نزدیک‌تر می‌شد، ضربانِ قلبش بیشتر اوج می‌گرفت و دردی آزاردهنده، پیشانی و سپس ناحیه‌ی عقب سرش را سوزن سوزن می‌کرد!

چشمش به برانکاردی افتاد؛ شخصی روی آن دراز کشیده بود و پارچه‌ای سفید و آغشته به خون، تمام سر و بدنش را پوشانده بود.

گام‌هایش سست شدند و همان لحظه، دو دست شانه‌هایش را از پشت گرفتند.

– آیسان!

صدای پسرعمویش را شنید، اما قادر نبود چشم از  برانکارد که آن را توی آمبولانس می‌بردند، بردارد.

نیما بازویِ آیسان را گرفت و دست دیگرش را روی گونه‌ی رنگ پریده‌ی او گذاشت.

– آیسان، چرا اومدی این‌جا؟

دخترک مانند مجسمه‌ای منجمد شده، توان بیانِ کلمه‌ای نداشت که نیما صورتش را محکم سمت خودش چرخاند و در جفت چشمانِ کشیده‌ی دخترعمویش زل زد.

– به من نگاه کن آیسان!

آیسان بریده بریده و با چشمانی که سفیدی‌اش از سرخیِ خون پر شده بودند، به آمبولانس اشاره کرد.

– نیما… اون… نگین…

نفسش در سینه تنگ شد که نیما آیسان را محکم به خودش چسباند و دستش را نوازش‌وار روی روسریِ او گذاشت.

– چیزی نیست… آروم باش!

مردی با بارانیِ سیاه سمت نیما قدم تند کرد و گفت:

– جناب سروان، شواهد عجیبی پیدا کردیم. باید شخصاََ خودتون داخل اتاق دختر جوان رو ببینید!

آخرین عبارتی که آیسان آن را به وضوح شنید، همان « دختر جوان » بود.

تنها دختر جوانی که در این خانه‌ی دو طبقه زندگی می‌کرد، همان دوستِ دورانِ کودکی و حتی نوجوانی و جوانی‌اش بود.

همان دختری که در تمامِ دوران‌هایِ مدرسه، کنارش روی یک نیمکت می‌نشست و تنها کسی که حاضر بود آیسان را به عنوان صمیمی‌ترین دوست و صندوقچه‌ی اسرارش بپذیرد.

زانوهایش سست شدند و در یک آن، سرش به قفسه‌ی سینه‌ی نیما برخورد کرد.

سنگینیِ وزنش تماماََ روی بازوهایِ نیما افتاد و صدایِ پسرعمویِ نگرانش در کوچه‌ی منحوس، طنین انداز شد.

– آیسان … آیسان!

اما او دیگر بیدار نبود و در سیاهی پشت پلک‌هایش غرق شده بود.

مرد بارانی‌پوش متعجب به نیما خیره شد که او با صدایِ بلند، گفت:

– سریع یه آمبولانس دیگه خبر کنین؛ زود باشین!

***

پایش را روی پدالِ گاز فشار داد و شیشه پاک‌کن را روشن کرد تا قطراتِ باران که با سرعتی بسیار بر شیشه جلویِ ماشین اصابت می‌کردند، مانع دیدش نشوند.

ماشینش را به داخل کوچه‌ای که صدایِ همهمه‌اش از بیرونِ آن به گوش می‌رسید، هدایت کرد و کمی دورتر از جمعیت روی ترمز زد.

مامورها اطراف ورودی خانه نوار زرد کشیده بودند و مردمی که ظاهراََ در آن کوچه زندگی می‌کردند، با کنجکاوی از پشت نوار سرک می‌کشیدند.

مردم را به آرامی  کنار زد و نوار زرد را بالا کشید و از زیر آن رد شد.

یکی از مامورین که نزدیک ورودی خانه با لباس فُرم ایستاده بود، به سمت او پا تیز کرد و گفت:

– سرگرد، مردم خیلی تجمع کردن.

سرگرد دو دستکش پلاستیکی را از دست مامور گرفت و گفت:

– بارون شدیده. بهشون بگو حتماََ برگردن خونه هاشون.

مامور سری تکان داد.

– اطاعت قربان!

سرگرد از چهار پله‌ی راهرو بالا رفت و به دری که به طبقه‌ی اول باز می‌شد، داخل شد.

پلیس‌ها مشغول عکس‌برداری از گوشه به گوشه‌ی خانه بودند که سرگرد دستکش‌های پلاستیکی را دستش کرد و مسیرش را سمت اتاقی که در  آن در گوشه‌ای از پذیراییِ مربعی شکل بود، کج کرد.

دیوارهایِ اتاق، صورتی رنگ و ملایم بودند.

تخت خوابی سفید، در ضلعی از اتاق قرار گرفته و بالایِ آن پنجره‌ای کوچک و مربعی شکل بود که با پرده‌ای حریری و نازک،پوشیده شده بود.

چند مامور داخل اتاق مشغول عکس‌برداری بودند که چشم سرگرد به ردِ خون روی کف پوش هایِ کرمی رنگ اتاق، افتاد.

– جناب سرگرد، تشریف آوردین؟

نیما که کاپشنی سیاه رنگ بر تن داشت، اشاره‌ای به زمین کرد و افزود:

– باید این‌جا رو ببینید سرگرد.

سرگرد نگاهی به رد انگشتانِ خونین که روی کمد لباسِ چوبی افتاده بود، انداخت که نیما سریع گفت:

– مقتول به بیماریِ اعصاب دچار بوده قربان. اثری از موبایلش نیست. چیدمان کتاب‌ها خیلی به هم ریخته‌ست، در حالی که با توجه به نظمی که بقیه‌ی قسمت‌هایِ اتاق داره، میشه گفت احتمال اینکه شخصی غیر از مقتول کتاب‌ها رو به هم ریخته باشه، زیاده.

سرگرد که صورتی استخوانی با ته‌ریشِ کوتاه و سیه‌فام داشت، به قفسه‌ی کتاب‌ها که بالایِ میز تحریر به دیوار وصل شده بود، نگاهی کرد.

چیدمان کتاب‌ها نظم نداشتند و البته، رد انگشتانِ خونی روی کتاب‌هایِ ردیفِ پایین‌تر نیز دیده می‌شدند.

– از کجا میدونی که مقتول به بیماریِ اعصاب و روان دچار بوده؟

نیما دستی به موهایِ قهوه‌ای و خوش فُرمش کشید و با افسوس پاسخ داد:

– چون مقتول رو می‌شناسم قربان. اون دوست صمیمیِ دختر عمویِ منه.

سرگرد با ابروهایِ بالا رفته، نگاهش را به صورتِ سبزه‌رویِ او انتقال داد که نیما در ادامه گفت:

– دختر عموم اتفاقی داشت می‌اومد این‌جا که یکدفعه با این صحنه روبه‌رو شد.

سرگرد در چشمانِ تیره‌ی نیما دقیق شد و پرسید:

– به گوشم رسیده که یک دختر جوان حدود چهل دقیقه‌ی پیش این‌جا از هوش رفته. دختر عمویِ تو بود، درسته؟

نیما سری تکان داد.

– بله قربان. رسوندمش بیمارستان. الان برادر بزرگم کنارشه.

سرگرد که اندکی خیالش راحت شده بود، سری تکان داد و خطاب به سایر مامورین اتاق گفت که از قفسه‌ی کتاب در چند وجهه مختلف عکس بگیرند.

​- قربان، یه چیزی پیدا کردیم!

یکی از مامورین در حالی که گردنبندی نقره‌ای لای انگشتانِ دستکش پوشیده شده‌اش بود، سمت نیما و سرگرد رفت.

– قربان، این گردنبند پشت پرده‌ی توی پذیرایی افتاده بود، اما فقط همین نیست.

مامورهایی که داخل پذیرایی مشغول تحقیق و بررسی بودند، پرده‌ی سلطنتی روی دو پنجره‌ی اصلی را کنار  زده بودند.

نیما و سرگرد مقابلِ دیوارِ بین دو پنجره‌ی بزرگ ایستاده بودند و به نشانِ عجیبی که به رنگ سرخ روی دیوار کشیده شده بود، نگاه می‌کردند.

آن نماد که دقیقاََ به به پلاکِ گردنبند بود، شامل یک دایره‌ی بزرگ سرخ رنگ می‌شد به همراه حرف انگلیسی A که در مرکز دایره بود.

سرگرد با اخم به آن نشان عجیب دست کشید.

به خوبی می‌توانست رد خونی که روی زمین کشیده شده بود و از مرکز  اتاق تا کنار پنجره امتداد یافته بود را تشخیص بدهد.

با اخم به ته‌ریشِ کوتاهش دست کشید و زمزمه کرد:

– مطمئنم که با خون کشیده شده… صد در صد قتل بوده. قاتل هم قصد نداشته شواهد و آثاری که به جا گذاشته رو پاک کنه. اون میخواد ما رو درگیر کنه!

نیما چشمانِ مشکی‌اش را تنگ کرد و سرش را با ناراحتی پایین انداخت.

چندین بار نگین را در کنار آیسان دیده بود.

دختری که برخلافِ آیسانِ ساکت و سیاه و سفید، بسیار پر شور و شوق و با انرژی به نظر می‌رسید.

باورش سخت بود؛ این‌که قاتلی با دِل سنگ دخترکِ تنها را در اتاقش به قتل رسانده بود و از خونش به عنوان جوهر استفاده کرده بود.

با صدای زنگ موبایلش، کمی از سرگرد و بقیه که مشغول تجزیه و تحلیل و عکس‌برداری بودند، فاصله گرفت و موبایلش را از جیبِ کاپشن سیاهش بیرون آورد.

​نامِ سهراب ، روی نمایشگر موبایلش می‌لرزید.

– الو بله؟

صدای برادرش در بلندگویِ موبایل پیچید.

– آیسان رو مرخص کردن. خدا رو شکر چیز جدی نبود. اورژانسی یه سِرُم براش زدن و الان حالش خوبه.

نیما نفسش را با آسودگی بیرون داد و پرسید:

– الان کجایین؟

– داریم می‌ریم خونه. زن عمو خیلی نگران بود. قطع کن که یه زنگ بهش بزنم و بگم حالش خوبه.

– باشه.

تماس را قطع کرد و در حالِ بازگرداندن موبایل به جیبِ کاپشنش بود که سرگرد دست به سینه و با ابروهایی گره خورده، سمت او رفت و پرسید:

– حالش خوبه؟ دخترعموت رو میگم.

نیما لبخند کمرنگی زد و سری تکان داد.

– بله قربان.

– می‌خوام حتماََ باهاش صحبت کنم. اگه امشب باشه، خیلی بهترِ.

​****

سهراب از آینه‌ی جلو، نگاهی به صندلی‌هایِ عقب انداخت.

آیسان در سکوتی سنگین فرو رفته بود و نگاهِ پوچ و خالی‌اش بر قطراتِ بارانِ روی پنجره‌ی کنار دستش گره خورده بود.

رنگ از لبانش رفته بود و صورتش به سفیدی می‌زد.

هنوز لب به آبمیوه‌ای که سهراب هنگامِ خروج از بیمارستان برایش خرید، نزده بود و نی را با بی‌رمقی لایِ انگشتانِ بی‌حسش نگه داشته بود.

دلگیر و غم‌زده، سرمایِ استخوان‌سوز هوا را نادیده گرفته بود و در مانتویِ خیس و سیاهش ناآگاهانه می‌لرزید.

جسمش روی صندلی‌هایِ عقب ماشینِ سهراب بود، اما روحش در دنیایی دیگر!

تا به حال در هیچ کدام از لحظات زندگی‌اش، آنقدر به لبخندهایِ شیرینِ نگین فکر نکرده بود.

شاید اگر فقط چند دقیقه زودتر آن کتابخانه‌ی لعنتی را ترک می‌کرد، الان اشک‌هایِ نگین خشک شده بودند و باز هم شروع به وراجی و اراجیف گفتن، کرده بود.

اگر موبایلش را روی سکوت نمی‌گذاشت و پیام‌ها را زودتر می‌دید، شاید الان هنوز نگینِ زندگی‌اش را از دست نداده بود.

با توقفِ ماشین و چرخش صد و هشتاد درجه‌ای کمر سهراب به سمت خود، فهمید که به خانه رسیده‌اند.

– آیسان ، سرت درد نمی‌کنه؟

نگاهش را از پنجره‌ی خیس به سمت چشمان خوش رنگِ سهراب که مملو از نگرانی بودند، انتقال داد.

– خوبم.

​سهراب لبخندی زد و کمربندش را باز کرد.

از ماشین پیاده شد و طولی نکشید که درب سمت او هم باز شد و دو دست برایِ پیاده شدن به کمکش شتافتند.

– بیا پایین.

به کمک سهراب از ماشین پیاده شد و چند تقه‌ی کوچک را بر در رنگ و رو رفته زدند.

صدایِ قدم‌هایِ مادر نگرانش را پشت در تشخیص می‌داد.

لحظه‌ای بعد نوایِ بغض آلود ناهید را شنید و همچنین گرمای دستانش را که قربان صدقه‌اش می‌رفت و او را از زیر باران و از زیر شاخ و برگ درختانِ بلند حیاط، به داخل خانه می‌برد.

او فقط می‌شنید، اما قادر به نطق شکستن نبود.

زوزه‌ی باد از لا به‌لایِ درختانی که به حیاط نمایی جنگل‌گونه بخشیده بودند، به گوش می‌رسید و انتهایِ حیاط مستطیل شکل، یک خانه‌ی بزرگ بود و سمت دیگرش هم خانه‌ای کوچک‌تر.

سهراب که آن کت و شلوار مشکی بر اندامِ مردانه‌اش خوش نشسته بودند، از پشت سر مادر و دختر وارد خانه‌ی کوچکتر شد.

برای یک لحظه، لامپ‌هایِ روشن خانه‌ی چراغانی شده، چشمانِ آیسان را آزار دادند و اما خیلی زود، به نور عادت کرد.

عمو عبدالله درحالی که تسبیح سبزرنگش را لایِ انگشتانِ چروکیده‌اش می‌چرخاند و ذکر می‌گفت، با ورود آیسان به سرعت از جا برخاست و دُردانه‌اش را در آغوش کشید.

بوسه‌ای روی موهایِ در هم ریخته‌ی آیسان زد و با نگرانی گفت:

​- حالت خوبه دخترم؟

اگر رمان جنون‌ زاد رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مهسا صفری برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان جنون‌ زاد

آیسان: 19 ساله / تایپِ شخصیتی INTJ / علاقمند به برنامه‌نویسی / چشمانِ عسلی و کشیده/ ریزنقش/ موهای چتری و خرمایی/ شخصیتی جدی و محکم / شدیداََ درونگرا و کم حرف.
نیما: ۲۷ ساله / سروان دایره جنایی_ دارایِ این مقام به علت به انجام رساندن یک پرونده فرقه‌ای بزرگ / جدی و محافظ کار / موی مشکی / چشمانِ تیره.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید