مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان تپش

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#چند_جلدی #رازآلود #ترسناک #مثبت_15 #خوناشامی #جادویی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان تپش

برای دانلود رمان تپش به قلم فاطمه لطفی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان تپش را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

این رمان جلد اول از یک مجموعه ی چند جلدی به نام «خون‌ آلود» است و شما پس از مطالعه ی این جلد، می توانید جلد دوم این مجموعه به نام «خون زاده» رو هم در همین اپلیکیشن مطالعه کنید.

موضوع اصلی رمان تپش

رمان تپش داستان فانتزیِ خون‌ آشامی داره.

هدف نویسنده از نوشتن رمان تپش

هدفم از نوشتن رمان تپش ایجاد سرگرمی و نوشتن سبک فانتزی تخیلی بود.

پیام های رمان تپش

پیامی که در رمان تپش دارم بازگو کردن افسانه ها و تئوری هایی که در مورد یکسری از موجودات ماوراطبیعه مثل خوناشام‌ها، ساحره ها و… وجود داره!

خلاصه رمان تپش

رمان تپش یه رمان فانتزی تخیلیه.
بوی خیلی شیرینی می‌داد! شک نداشتم خونِش مزه‌ ی عسل و شراب میده اما اون یه انسان بود و من نباید برای چشیدنش وسوسه می‌شدم!
و لعنت… اون در برابر من زیادی کوچیک بود! یه کوچولوی خواستنی که برای من ممنوعه بود اما خوی حیوانیم نمیخواست اینو بفهمه…
از همون لحظه‌ی اول با اون بوی وسوسه‌ انگیزش دلم میخواست برای خودم نشونه‌گذاریش کنم! غافل از اینکه من نمی‌دونستم همه‌ی اینها به‌خاطر اینه که…

مقدمه رمان تپش

همیشه گمان می‌کردم اتفاقات عجیب مختص داستان‌ها، فیلم‌ها یا نهایت آدم های خاصی به غیر از ماست.

اما من یک دختر معمولی بودم!

خیلی معمولی و دقیقا اتفاقی برایم رقم خورد که من حتی به خواب هم رخ‌دادن چنین چیزی را برای خود نمی‌دیدم.

مهاجرت به کشوری خارجی و غریبه به خودی خود می‌توانست برای دختر جوانی چون من به اندازه‌ی کافی دلهره آور باشد اما شایعاتی که درباره‌ ی ماه به ماه ربوده شدن دخترهای آن شهر وجود داشت بر این دلهرگی دامن می‌زد!

و از میان این شایعاتِ لعنتی، دقیقا غیر ممکن‌ ترینش، حقیقی ترین بود!

حقیقتی آلوده به خون!

فاطمه لطفی

مقداری از متن رمان تپش

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر فاطمه لطفی، رمان تپش :

دستم را که برای بغل‌کشیدن خودم روی بازوهایم گذاشته بودم،  بالا برده و چتری های خیس روی  پیشانی‌ام را کنار زدم.

بارانِ لعنتی مرا به یک موشِ آبکشیده‌ی مفلوک تبدیل کرده بود…

با چشم‌های نگران اطراف را کاویدم.

باد خشنی که می‌وزید پوست خیس و برهنه‌ی بازوهایم را می‌سوزاند.

درحالی که خیابان‌های خلوت و ناشناس باعث دلهره‌ام شده‌ بود، دندان هایم از ترس و سرما روی هم لرزیدند.

برای بار هزارم به شرارت همکلاسی‌هایم لعنت فرستادم؛ محض رضای خدا کاش حداقل تلفن موبایلم را با خود نمی‌بردند.

باران تند تر شد و من به هیچ طریقی نمی‌توانستم پیکرم را از ضربات‌ بی‌رحمانه‌اش محفاظت کنم.

چه فکر میکردم، و چه شد؟! با خوشحالی گمان می‌بردم که قرار است یک عصر خوب را در کنار همکلاسی‌هایم بگذارنم و کمی بیشتر با آنها صمیمی شوم.

می‌دانید تنهایی خیلی بد بود، خیلی! آنهم در دیاری نا‌آشنا پس من تصمیم داشتم به هرنحوی که شده با آنها ارتباط بگیرم…

اما اینطور که به نظر می‌آمد همکلاسی های شرور من  اصلا تمایلی به صمیمیت با من نداشتند، وقتی می‌دانستند من به زبان محلی این شهر مسلط نیستم و هیچ یک از خیابانها را بدون گوگل مپ نمی‌توانم مسیر یابی کنم، مرا  جاگذاشتند و با برداشتن لوازمم اوج خباثتشان را نشان دادند!

بله!

و حالا من بدون پول، گوشی ، کارت بانکی یا حداقل یک چتر لعنتی، زیر ابرهای سیاهی که تمام شهر را تاریک کرده بودند، و بارانی که امان نمی‌داد، خیابان هارا به مقصدی نامعلوم وجب میکردم!

شجاعتی که همیشه به آن افتخار میکردم، کاملا از وجودم پر کشیده بود و من به شدت ترسیده و مضطرب بودم! که خب طبیعی بود… من در  کشوری غریب و شهری که به زبان محلی‌شان مسلط نبودم گم شده بودم!

دستم را سایبان صورتم کردم تا قطرات باران دیدم را تار نکند. و دقیقا کمی جلوتر در آن سوی خیابان می‌توانستم ساختمان یک کلیسا را ببینم.

و درست همین سمت روبه روی کلیسا یک اداره‌ی پلیس قرار داشت.

عالی شد! می‌توانستم به کلیسا پناه برده و با درخواست یک تلفن با پدرم تماس بگیرم و یا به اداره‌ی پلیس رفته و کمک بخواهم.

دو گزینه‌ی موجود که باعث شد من با تردید سرجایم بایستم و چندبار پی در پی به کلیسا و اداره‌ی پلیس نگاه کنم!

بعدِ هربار نگاه به کلیسا لرز کوچکی از ترس به جانم می‌نشست.

چرا که این هوای گرفته و تاریک، بارانِ شدید،زوزه‌ی باد و رعدی که گه‌گاه آسمان را روشن میکرد، فضایی به شدت رعب آور ساخته بود و آن کلیسای لعنتی تمام داستانها و فیلم های شیطانی و ترسناکی که تا به حال دیده بودم را برایم تداعی کرد.

به شدت سرم را به چپ و راست تکان دادم و قدم هایم را به سمت اداره‌ی پلیس تند تر کردم.

جلوی درب مضطرب ایستادم و نگاهی به اطراف که پرنده پر نمی‌زد انداختم.

لباس‌هایم خیس شده به تنم چسبیده بودند و باعث انزجارم می‌شدند.

تاپ دوبنده‌ای که تنم بود را با دو انگشت گرفتم و کمی جلو کشیدم تا از بدنم جدا شود، اما بعد از رها کردنش باز به تنم چسبید!

نفس عمیقی کشیده و با هل دادن درب داخل شدم.

 

به محض ورود حس کردم یک انرژی‌سنگین قلبم را فشرد و این حال با دیدن نگاه های خیره و عجیب دو افسر پلیس بدتر شد.

از پشت میز‌هایشان چنان خیره و درنده به من چشم دوخته بودند که  سقوط ناگهانی فشارم را احساس کردم و بی‌اراده قدمی به عقب برداشتم.

زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم و آنها نیز بی حرف با دریدگی نگاهم میکردند.

دربی که سمت راست اتاق بود باز شد و مردی تنومند و قد بلند بیرون آمد، نگاه سیاه و نافذش محکم به من چسبید و خدایا چیزی نماند که از ترس خودم را خیس کنم، پس به همین علت رانهایم را محکم بهم فشردم.

مرد اخمی کرد و یکی از افسرهای پلیس به زبان سوئدی چیزی گفت و همین مرا بیشتر به وحشت انداخت!

با بیچارگی نگاهش کردم و سعی کردم به انگلیسی چیزی بگویم اما  کلمات فارسی از میان لب‌هایم بیرون پریدند و من نا‌امید و آسیب‌پذیر در خود جمع شدم.

ترس داشت مرا از پا درمیاورد و این فضای لعنتی به حدی گرفته و سنگین بود که حس میکردم نمی‌توانم به درستی نفس بکشم.

مرد سوم به درون اتاق برگشت و خیلی زودتر از یک پلک زدن با لیوانی در دست باز گشت. به من نزدیک شد و من قلبم خودش را به این سو و آن سو کوبید تاکه شاید موفق به گریز شود.

نزدیک که رسید لیوان را به سمتم گرفت و با خیرگی در چشمانم به لاتین گفت:

_ اینو بخور آروم که شدی بگو چه کمکی می‌تونیم بهت بکنیم!

کلمات را غلیظ و خشن تلفظ میکرد و صدای لعنتی اش انگار که از بس سیگار دود کرده بود گرفته و خش دار به گوش می‌رسید.

دستم مطیعانه بی‌خبر از من جلو رفت و لیوان را از دستش گرفت.

یک نفس آن را نوشیدم درحالی که نگاه مرد هنوز توی چشمانم قفل شده بود .

نگاهی که به طرز اغراق آمیزی سیاه بود! خیلی سیاه…

لیوان را که پایین آورد، کمی،  تنها کمی آرام‌تر بودم اما آن ترس و دلهره همچنان در من باقی بود.

کلمات لاتین که از ذهنم گریخته بودند باز گشتند و من با صدایی لرزان دست و پا شکسته گفتم:

_ من برای خونه رفتن به کمک احتیاج دارم، چون خیابانوها و آدرسهارو نمی‌شناسم.

وقتی نگاه ادامه‌دار و منتظرشان را دیدم سعی کردم توضیح دهم:

_ دوستام… اممم یعنی من با همکلاسی هام به گردش اومده بودم… اما وقتی برای شستن دست‌هام به سرویس رفتم و برگشتم اونها نبودند…منو جا گذاشته بودند و تمام لوازمم رو با خودشون برده بودن.

افسرجوانی که پسری قد بلند و بور بود خنده‌ی تمسخرآمیزی کرد و به لاتین گفت:

_ شت تو قربانیِ دسیسه‌های دانش‌آموزی شدی! اونها چطور تونستن دختر شیرینی مثل تو رو جا بزارن؟

مردی که مقابلم ایستاده بود نگاه خشنی به افسرش انداخت، اما انگار برایش کافی نبود، چرا که افسر بی‌توجه به منِ خجالت زده ادامه داد:

_بهتره دیگه باهاشون نگردی بیبی! اونها دفعه‌ی بعد بلای بدتری سرت میارن. آدرس خونتونو داری؟

من بله‌ی متزلزلی گفتم و نگاه ممتد مرد به افسر جوانش همچنان پر از خشم بود و انگار که افسر دیگر متوجه شده باشد، رو به همکارش توپید:

_ خفه شو جان!

نگاه مرد به سمتم برگشت و باز خیره و نافذ به چشمانم خیره شد:

_ من تو رو تا خونه‌ات می‌رسونم!

تمام تنم از صدایش لرزید اما حواسم بود که با این حرف هردو افسر با تعجبی بسیار به مرد خیره شدند.

افسرِ زن که موهای بلندش را از بالا دم اسبی بسته بود و آبی چشمانش بر زیبایی‌اش افزوده بود با جاخوردگی گفت:

_ من اینکارو میکنم قربان نیا…

مرد روبه او با لحنی محکم گفت:

_ به رانندگیت اعتمادی ندارم جینی، بارون سختی می‌باره! من اونو می‌رسونم بعدش هم سری به مزرعه‌ی تام می‌زنم. بهتره حتی یک دقیقه هم شیفتتون رو ترک نکنید!

هردو ناراضی و همچنان متعجب سری به تایید تکان دادند و مرد با برداشتن بارانی کوتاه و مشکی اش از چوب لباسی چوبی از درب اداره بیرون زد.

مضطرب به دنبالش دویدم و کاش می‌توانستم به او بگویم که دلم نمیخواهد مرا به خانه‌‌ام برساند!

اما البته که وقتی او سوال میکرد به چه علت، من نمی‌توانستم به او بگویم که از همراهی با تو می‌ترسم!

پس پشت سرش راه افتادم و او دزدگیر  ساب7_9ایکس مشکی رنگی که جلوی اداره پارک بود را زد. پشت فرمان نشست و من ماشین را دور زدم، پیش از اینکه دستم به دستگیره‌ی درب عقب برسد، او از داخل در جلو را باز کرد و من به ناچار روی صندلی کنارش جای گرفتم.

شانه‌هایم را در خود جمع کردم، رایحه‌ی عجیبی در فضای کابین حس می‌شد که نمی‌دانستم بوی عطر اوست یا بویی که در ماشینش جریان داشته.

یک بوی ترش اوه کمی شیرین یا حتی تلخ! انگار ترکیبی از عطر میوه‌های استوایی بود… هرچه بود ترغیبم میکرد که چند نفس عمیق پشت سر هم بکشم!

با گزیدن زبانم زمزمه کردم:

_ صندلی ماشینتون رو خیس کردم.

نیم نگاهی سمتم انداخت و چیزی نگفت اما دیدم که نفس های عمیق و پشت سرهم میگیرد.

ماشین را روشن کرد و با حرکت آهسته‌اش ، شیشه‌پاک کن ها نیز به کار افتادند و طی حرکاتی سریع و متوالی شیشه‌ی کدر شده از قطرات باران را تمیز کردند!

البته که باران تمامی نداشت و خیلی زود قطره‌های جدیدی شیشه را می‌پوشاند.

از من پرسید:

_آدرست رو بهم بگو!

و من فکر کردم که  گویی صدایش  از یک رمز و رازی قدیمی محافظت میکند، چنان بود که انگار از قعر چاهی عمیق به گوش می‌رسید! همانقدر گرفته و گنگ…

آب دهانم را بلعیدم:

_خیابونِ…

آدرس را برایش زمزمه کردم و او پایش را روی پدال گاز فشرد.

از گوشه‌ی چشم پنهانی نگاهش کردم، موهایش کوتاه بود، خیلی کوتاه…

دقیق بخواهم بگویم، آنقدری کوتاه که نمی‌شد انگشتانت را میانشان فرو کرده و تارهایش را زیر و رو کنی!

صورت استخوانی‌اش از او یک مرد جذاب اما خشن ساخته بود و لعنت خدا بر او!

چون الهه‌های باستان زیبا و باشکوه بود…

یک چهره‌ی اصیل و باشکوه که گمان می‌بردی یکی از خدایان باستان است!

به عمرم چنین مرد جذابی ندیده بودم. البته که مردان ایرانی بسیار زیبا و کاریزماتیک بودند اما…

این مردی که پهلوی من نشسته بود اولین مردی بود که باصورت صاف و بدون ته‌ریشش بسیار تماشایی به نظر می‌رسید.

فک زاویه‌دارش انگار به چیره دستی تراش خورده بود و لب‌های لعنتی‌ گوشتی‌اش عجیب بوسیدنی بودند!

محض رضای خدا باید دیدن زدن او را تمام می‌کردم!

چندسالش بود؟

اوه! از نظرجثه او زیادی بزرگ بود، خیلی زیاد!

اما از نظر سنی نمی‌شد حدس زد! جوان بود اما جوانی پخته و کامل…

چشم از او برداشتم و وقتی وارد خیابان آشنایی شدیم، نفسم را آهسته بیرون دادم.

روی صندلی کمی جا به جا شدم و موهایی که به گردنم چسبیده بودند را با انزجار جدا کردم:

_اون دو طبقه‌ی آجری خونه‌ی ماست!

از سرعتش کاست و کمی بعد جلوی خانه‌ ماشین را متوقف کرد.

حالا که بی‌هیچ اذیتی مرا به خانه‌ام رسانده بود، ترس و وحشتم کامل از بین رفته و اندکی از حس بدی که به او داشتم کم شده بود.

لبخندی زدم و با قدردانی نگاهش کردم:

_ ممنونم!

تنها با آن چشمان سیاهش نگاهم کرد و کمی سرش را تکان داد.

معذب با حفظ همان لبخند پیاده شدم و پیش از بستن در او نگاهم را با چشمانش به بند کشید و دستور داد:

_ اسمتو بهم بگو!

_هِرا!

میان لب‌هایش اسمم را هجی کرد و بعد پرسید:

_ هرا یعنی چی؟!

همان چیزی که از کودکی در جواب این سوال می‌دادم را برایش تکرار کردم:

_ یعنی کسی که چشم‌های زیبایی داره!

چند ثانیه چشم‌هایم را نگاه کرد و بعد با آن صدای لعنتی‌اش گفت:

_پدر و مادرت برازنده‌ترین اسم رو برات انتخاب کردند. خدانگه‌دار هرا!

دستم اتوماتیک وار درب اتوموبیلش را بست و با حالتی گنگ و گیج به سمت خانه راه افتادم.

داخل شدم و پیش از بستن در وقتی به آنجا نگاه کردم، نه خبری از او بود و نه از ماشین غول‌پیکرش!

فصل دوم

«شایعه»

موهایم را سفت و محکم از بالای سرم جمع کردم.

نگاهی در آیینه به‌خود انداختم و ناراضی به سمت کتِ جین کوتاهم رفتم.

شلوار جین دمپای لعنتی‌ام از آنچه که بودم مرا کوتاهتر نشان می‌داد اما نمی‌توانستم علاقه‌ی شدیدم به این ست لباس را نادیده بگیرم.

کت را از روی نیم‌تنه‌ی سفیدم تن زدم و بعد با برداشتن کوله‌ام از اتاق بیرون رفتم.

مامان و بابا پشت میز آشپزخانه نشسته بودند و بابا درباره‌ی موضوعی صحبت میکرد که برای مامان آزاردهنده بود!

این را می‌توانستم از حالت صورتش بفهمم، آن طوری که او ابروهایش را به یکدیگر نزدیک کرده بود و لب‌هایش روی هم چفت شده به یک سمت خم شده بود، کاملا مشخص بود که از صحبت‌های بابا ناراضی است!

سلام بلندی به آنها دادم تا متوجه‌ام شوند.

بابا صحبت هایش را قطع کرد و با لبخند گشادی جوابم را داد، مامان اما حالت صورتش به همان اندازه ناراضی بود وقتی که خطابم کرد:

_ برای خودت نون داغ کن هرا!

از کنارش که میگذشتم، گونه‌اش را بوسیدم و گفتم:

_ سرصبحی چیه اخم و تخم کردی سارا؟

به سمتم تستر رفتم و با اینکه پشتم به انها بود اما می‌دانستم پدر چشم‌غره‌ای به من رفته وقتی که تشر می‌زد:

_ مامانت و با اسمش صدا نزن!

ابروهایم را با تفریح بالا انداختم و تست های داغ شده را از دستگاه برداشتم.

پشت میز کنار آنها نشستم و با لبخند گفتم:

_ اون خیلی جوونه، واقعا نمی‌تونم مامان صداش کنم.

مامان انگار که خوشش آمده باشد آهسته خندید و گفت:

_ خیلی خب کم چرب زبونی کن، بخور که  ما داره دیرمون میشه.

بی‌حرف اطاعت کردم و وقتی آنها از پشت میز بلند شدند، من نیز نوک مربایی انگشتم را میکیدم و با دهانی پر از جا بلند شدم.

هرسه‌باهم از خانه بیرون زدیم درحالی که آنها جلوتر از من به سمت ماشین می‌رفتند، من از پشت تیپ رسمی‌شان را تحسین میکردم.

هردو کت وشلواری نقره‌ای بر تن داشتند و تقریبا این عادتی دیرینه بود که آنها لباس های یک‌شکل و یک رنگ می‌پوشیدند!

بازیگوشانه فاصله‌ی میانمان را دویدم  و زودتر از آنها سوار ماشین شدم.

بابا ماشین را از پارکینگ بیرون برد و از آیینه وسط نگاهی به من انداخت و پرسید:

_ مطمئن بشم که خودت میتونی گوشی و لوازمت رو از اون جونورها پس بگیری؟؟؟

چشم‌هایم را در کاسه گرداندم:

_ وای بابا آره! مطمئن باش که قرار نیست مثل دختربچه های دبستانی ازت بخوام که تو بیای به جای من حقمو بگیری!

مامان نیز در تاکید حرف من گفت:

_ اون باید بتونه خودش از پس خودش بربیاد بهش این فرصتو بده فرزاد!

بابا سری به تایید تکان داد اما می‌دانستم نگران است‌. از میان دو صندلی خودم را جلو کشیدم و روی  ته‌ریش خاکستری‌شده‌ی چانه اش را بوسیدم.

لبخند پهنی زد و کمی بعد جلوی دبیرستان ماشین را نگه‌داشت.

پیاده شدم:

_ خداحافظ

هردو باهم لبخندی زدند:

_ مراقب خودت باش!

با تک بوقی دوباره حرکت کردند و من نیز روی پاشنه‌ی پا چرخیده و میان انبوه دانش‌آموازنی که وارد مدرسه می‌شدند، داخل شدم!

خیلی خب…

اول باید لوازمم را از آنها بچه‌های شرور پس میگرفتم و قسم میخوردم که دیگر هیچ‌گاه به آنها نزدیک نمی‌شدم!

می‌توانستم دوستان دیگری برای خود پیدا کنم…کسانی که حداقل بدانم قرار نیست برایم دسیسه بچینند!

وارد کلاس که شدم، همه نگاهی به من انداختند و ثانیه‌ای بعد مشغول پچ پچ و خنده شدند!

لعنت…

آنها همه جا پخش کرده بودند که چه بلایی سرم آورده‌اند!

خیلی خب، نفس عمیق بگیر هرا!

مهم نیست…

اکیپ لعنتی‌شان توی کلاس نبود و من می‌توانستم تا پیدا شدن سرو کله‌یشان خودم را پیدا کنم‌.

به سمت صندلی خودم رفتم و خیلی زود موبایل و کیف دوشی‌ام را روی میز دیدم.

خدا را شکر که قرار نبود برای پس گرفتنشان با آنها سروکله بزنم!

از خوشحالی لبخندی روی لبم نشست و بی مکث لوازمم را چک کردم.

نفس آسوده‌ام هنوز کامل بیرون نیامده بود که آنها با سرو صدا وارد کلاس شدند.

جنیفر با موهای قرمز و گونه‌های کک مکی اش در راس قرار داشت و نیشخند پهنی روی صورتش بود.

لئو نگاه هیز و نفرت‌انگیزش را از همانجا به من دوخته بود و وقتی نگاه من روی خودش را دید چشمک مزخرفی برایم زد و کاش او اینقدر نفرت انگیز نبود، در این صورت به راحتی اعتراف میکردم که چه‌قدر جذاب است!

مخصوصا با آن حلقه‌ی پیرسینگ روی ابرویش!

مدی، نیک و لارا پشت سرشان بودند و با خنده‌های بلند بلند و منظور دار به من نگاه میکردند.

میان کلاس ایستادند و جنیفر با موزی گری پرسید:

_ هیِ هرا  لوازمتو دیدی؟ پیش ما جا گذاشته بودیشون!

چشم غره‌ای برایش رفتم و  بی‌جواب دم موهایم را گرفته و میان انگشتانم بازی دادم!

حتی حاضر نبودم یک کلمه‌ی دیگر با آنها صحبت کنم، آنها در حق منی که میانشان غریب بودم زیادی بدجنسی کرده بودند!

و خب بی‌تفاوتی همیشه بهترین جواب در مقابل یک سری بیشعور بود!

نگاهم را از آنها گرفتم و سعی کردم به بقیه‌ی بچه‌های که باهم پچ پچ کرده و میخندیدند توجهی نکنم.

سعی کردم با بغل دستی ام که دختری بسیار آرام و کم حرف بود ارتباط بگیرم بنابرین کمی به سمتش چرخیدم و پرسیدم:

_نیلا تو چیزی برای کوییز امروز خوندی؟

سرش را از روی کتابی که در دستش بود بلند کرد و به من دوخت.

چتری هایش را با مدادی که در دست داشت کنار زد و کوتاه جواب داد:

_آره!

مختصر و مفید! و این یعنی که تمایلی به ادامه‌ی این مکالمه ندارد و من می‌توانم دهانم را ببندم!

عالی شد…

او ساده‌ترین و تکراری ترین دانش‌آموز این مدرسه بود.

همیشه یک شلوار ساسبندی به‌همرا پیراهنی با یقه‌ی انگلیسی می‌پوشید. و اوج تنوع‌اش در لباس پوشیدن، متغییر بودن رنگ پیراهنش در هفته‌های مختلف بود!

موهای کوتاه و طلائی اش بی هیچ تزئینی تا روی شانه‌هایش رها می‌شد و بارها او را در حالتی که چتری هایش را با پشت مداد کنار می‌زند دیده بودم.

چنان کم حرف و ساکت بود که شاید تا به حالا بیشتر از ده کلمه چیزی از او نشنیده بودم.

بیخیال او!

به خاطر دسیسه‌ای که دیروز برایم چیده شده بود، من تقریبا هیچ چیز برای کوییز امروز نخوانده بودم و مطمئن بودم که قرار است نمره‌ی افتضاحی بگیرم‌.

پس بهتر بود تای کتابم را باز میکردم و حداقل دو سه تا فرمول به خاطر می‌سپردم.

اما ورود آقای مک دبیر فیزیکمان ، این فرصت را نیز از من گرفت!

سرو صداها خوابید و آقای مک پشت میزش ایستاد. دستی به سر بی مویش کشید و روبه کلاس گفت:

_ امروز حالتون چطوره بچه‌ها؟

غرغری از کلاس بلند شد و او با خنده گفت:

_ اوه، انگار زیاد مساعد نیستین!

لئو با خوشمزگی جواب داد:

_ما قراره همین ساعت اول یه امتحان لعنتی داشته باشیم، پس معلومه که تا آخر امروز قراره کون خودمونو گاز بگیریم!

همه خندید و من بی‌حوصله نگاه از او گرفتم.

آقای مک دسته‌ای ورقه از کیف اداری اش بیرون آورد و با تفریح به لئو نگاه کرد:

_ خب لئو می‌تونی افتخار اینو داشته باشی که خودت برگه‌های امتحانو پخش کنی!

ناله‌ای ناراضی از همه بلند شد و من با عجز به برگه‌های کوییز خیره شدم.

لئو یکی یکی برگه‌هارا روی میز ها میگذاشت و وقتی به من رسید آنقدر مکث کرد که سر بالا برده نگاهش کردم.

زبانش را با حالت زشتی روی لب‌هایش کشید و من با اخم انگشت وسطم را نشانش داده و بعد برگه را از میان دستانش بیرون کشیدم.

برگه‌ی نیلا را با خنده جلویش گذاشت و وقتی از کنارم رد می‌شد، تره‌ای از موهایم را گرفت و کشید.

درد تیزی در سرم پیچید و زیر لب فحش کثیفی نثارش کردم.

و وقتی نگاهم به سوالات روی برگه افتاد ، کم مانده بود به گریه بیوفتم!

برای هیچ یک از سوالات در میان ذهنم جوابی نبود و من حتی یک کلمه هم برای نوشتن نداشتم‌.

با کلافگی نگاهی زیرچشمی به نیلا انداختم که با آرامش مشغول نوشتن بود و حالت خونسرد صورتش نشان نمی‌داد که حال مرا داشته باشد.

دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و با اضطراب به سوالات نگاه کردم و درست لحظه‌ای که میخواستم تسلیم شده و برگه‌ی خالی را همین اول کار تحویل دهم.

نیلا برگه‌اش را کمی به سمت من مایل کرد و با پشت مداد چند ضربه‌ای رویش زد.

لب‌گزیدم و به جواب هایی که کاملا در دیدم بودند خیره شدم.

با قدردانی به نیلا چشم دوختم و تند تند مشغول نوشتن از روی دست نیلا گشتم.

او به همین سادگی مرا مدیون خود کرده بود!

اگر رمان تپش رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم فاطمه لطفی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان تپش

هِرا : جسور و کنجکاو اما بی‌اعتماد به نفس.
رافائل : مرموز.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید