#غمگین #امید_بخش #بیماری #راز_آلود #سرطان_خون #خان #پایان_خوش #شمالی
تعداد صفحات
نوع فایل
در مورد دختری که مبتلا به سرطان خونه و بیماریش باعث شده غرق در ناامیدی و افسردگی بشه.
امید دادن به آدمها و گفتن از معجزهای به نام صبر و ادامه دادن.
۱.صبر و تسلیم نشدن میتونه نجات بخش باشه
۲.عشق چیزی فراتر از یک تپش قلب سادهست
۳.یک زندگی واقعی آمیختهای از رنج و شادیه.
تو آن قهوه قاجاری قصه ایه از دل شمال همیشه سبز که لبریزه از عطر خوش چای کوههای لاهیجان و صدای امواج خزرِ بیتاب.
این داستان،قصه دختری به نام نجاته که به تنهایی روزهای تاریک و مه گرفتهش رو در شهر کلن آلمان سپری میکنه و در انتظار از راه رسیدن فرشته مرگ نشسته.
اسمش نجاته ولی خودش در انتظار دستیه که نجات بخش روح و جسمش بشه.
برای فهمیدن منشا غم این دختر باید سفری به گذشتهش بریم.درد جسم و روحش از یکی از شهرهای شمال شروع شد.اما نقطه پایان این درد کجاست؟
همه چیز با یک جرقه زیر و رو میشه.با یک شعله،با یک معجزهای از جنس آتش و خونهای با دیوارهای سبز رنگ که متعلق به یک مرد صبوره.
از دلم قلکی خواهم ساخت
لبریزش میکنم از لبخندهای تو
برای روز مبادا…
برای روزی که غمگین شدی…
برای روزی که دلتنگ شدی…
برای روزی که غم مهمان چشمانت شد…
برای روزی که اشک ریختی…
برای روزی که احساس کردم در پی بهانه ای هستی برای لبخندی از جنس بهار…
من، لبخند های خودم را نیز، در قلک دلم میریزم.
برای روز مبادا…
برای روزی که بهانه ای برای شادی ات نبود، لبخندهای من هم برای ” تو”…
-بهم یه جعبه دادی،یه جعبه که داخلش اون تابلوی نقاشی بود
سامان-و یه کاغذ …
ادامه جمله اش رو تکمیل کردم و گفتم :
-که تو کاغذ نوشته بودی…
چشم هام رو بستم و همونطور که غرق در حس آسودگی و صدای امواج دریا شده بودم شروع کردم زمزمه وار متنی که سامان برام نوشته بود روخوندم :
-از دلم قلکی خواهم ساخت
لبریزش میکنم از لبخندهای تو…
سامان با صدایی لرزان از بغض همراهیم کرد و ادامه متن رو به زبون آورد :
سامان-برای روز مبادا…
برای روزی که غمگین شدی…
-برای روزی که دلتنگ شدی…
سامان-برای روزی که غم مهمان چشمانت شد…
-برای روزی که اشک ریختی…
اشکی روی گونهم نشست.نگاه بی¬تابم رو به سامان دوختم که با صدایی دلنشینش ادامه داد:
سامان-برای روزی که احساس کردم در پی بهانه ای هستی برای لبخندی از جنس بهار…
-من، لبخند های خودم را نیز، در قلک دلم میریزم.
سامان-برای روز مبادا…
-برای روزی که بهانه ای برای شادی ات نبود….
سامان-لبخندهای من هم برای ” تو”.
***
سامان-تو آن قهوه قاجاری که نوشیدنت
کار دست این دل و این جانم داد.
***
مات و مبهوت نگاهش میکردم.بدون حرف وکلامی…
دستش رو به نرمی زیر چشم هام کشید و با لبخند کمرنگی که به لب داشت با صدایی گرفته و لبریز از احساسی از جنس بارون گفت:
سامان-از این فاصله راحت تر میتونم اشکاتو پاک کنم! اگه میخوای با من زندگی کنی باید همیشه تو این فاصله ازم اشک بریزی
-میخوای بگی که…
سامان- میخوام دوباره بگم که من یه گل دارم و میذارمش رو جفت چشمام و اون گل تویی…
***
هرجا،به خیابان یا کوچهای نم زده از باران رسیدی….
بدان من هم در همان حوالی
دقیقههای انتظار را میگذرانم بلکه روزی،
یک نفر …
عاشقانههایم را به من، باز گرداند…
نجات: دختر نجیب، سوارکار، ناامید، افسرده، مطیع پدر و مادر.
سامان: آتش نشانی جوان، صبور، امیدوار، مهربان، علاقمند به نگهداری گل و گیاه و ساختن سیب میخکوب، شوخ طبع.
لینک های مفید : بویر نیوز – اخبار ادبی – فلای اپ – برندآپ – شهرک چیتگر – رمان شناس – رمان دوست – پهنه b