مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان به طعم تمشک

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#بیماری_جسمی #بیماری_روانی #بیماری_جنسی #افسردگی #خودکشی #پایان_خوش #مثبت_15 #طلاق #بارداری #بچه #بچه_طلاق #لکنت #اضطراب #اختلال

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان به طعم تمشک

برای دانلود رمان به طعم تمشک به قلم مشترک بنفشه و رعنا نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام یکی از نویسندگان به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسندگان این اثر اجازه ی انتشار رمان به طعم تمشک را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده اند.

موضوع اصلی رمان به طعم تمشک

رمان به طعم تمشک سرگذشت دختریه که بخاطر لکنت زبانش منزوی و مضطربه و با ورود اجباری مردی به زندگیش چالش های بیشتری سر راهش قرار می گیره.

هدف نویسنده از نوشتن رمان به طعم تمشک

ما فکر می‌کنیم نوشتن سرگذشت واقعی مخاطب ها، در کنار سرگرمی انتقال تجربه خوبی ایجاد میکنه. داستان هایی که در واقعیت اتفاق میفته اما انقدر خاص و متفاوته که ممکنه اطرافمون نبینیم، خوندن رمان به طعم تمشک نگاه تازه ای به زندگی و مشکلات به ما میده.

پیام های رمان به طعم تمشک

پیام اصلی رمان به طعم تمشک ، قضاوت و پیش‌داوری نکردنه. اولین کار و مهم ترین کار هر انسانی اول شناخت خودش هست و هر چقدر از کمک افراد متخصص بیشتر استفاده کنه این مسیر رو بی خطر تر، طی میکنه، بدون آسیب روحی، جنسی و جسمی.

خلاصه رمان به طعم تمشک

رمان به طعم تمشک داستان زندگی تاراست، دختری که بخاطر لکنتش به شدت درونگرا و خجالتیه ، اما با ورود پسر عموش به زندگیش ، دنیای آرومش زیر و رو میشه ، کیارش یه راز بزرگ تو زندگیش داره ، بعد از سالها که هیچ زنی جذبش نمیکرد ، بعد طلاق بخاطر این مشکل از همسرش، با یه دختر سه ساله میاد ایران و تارا رو میبینه ، دختری منزوی خجالتی و با مشکل شدید لکنت و استرس! کسی که واقعا براش جذابه و با وجود تمام حاشیه ها نمیتونه ازش بگذره…

مقدمه رمان به طعم تمشک

رمان به طعم تمشک ، سرگذشت یکی از مخاطب های کانال هست و مربوط به حدود سال ۱۳۹۰ میشه. زندگی روتین تارا با درخواست عموش زیر و رو میشه. این داستان پر از تجربه، عاشقانه و اجتماعی با پایان خوش اشت. امیدواریم از مطالعه این رمان لذت ببرید.

بنفشه و رعنا

مقداری از متن رمان به طعم تمشک

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان به طعم تمشک به قلم مشترک بنفشه و رعنا :

سلام. من تارا هستم. یه دختر که ظاهر نسبتا خوبی دارم اما بخاطر لکنت زبون همیشه گوشه گیر و خجالتی هستم. دوست های خیلی کمی دارم. هیچوقت دوست صمیمی نداشتم.

دوتا خواهر بزرگتر دارم که خیلی خوش سر و زبون هستن. پدرم یه خیاط حرفه ای بود، اما درست تو تولد ۱۷ سالگیم، پدرم رو از دست دادم. عمو بزرگم که یه بازاری موفق بود زیر بال و پر خانوادمون رو گرفت.

بچه های خودش همه خارج از ایران بودن و از بعد فوت پدرم برامون همه کار کرد، دوتا خواهر بزرگ هام رو شوهر داد و جهاز کامل به هر دو داد. منو کلاس کنکور فرستاد و شهریه دانشگاهم رو داد‌.

خیاط خونه بابام رو سر پا نگه داشت و حتی به مامانم کمک کرد اونجا رو بگردونه. خلاصه که زندگی برامون ساخت که پدر خدابیامرزم در تلاش ساختنش بود.

بعد 5 سال از فوت پدرم، خونمون از صدای خنده بچه های خواهرام و خودشون گرم بود. در حد نیازمون  و حتی بیشتر از اون همه چیز داشتیم‌. همه رو هم مدیون عموم بودیم‌.

تا اینکه… بعد از ظهر یکشنبه… بعد امتحان دانشگاهم، اومدم خونه، با دیدن کفش های عمو  و زن عمو پشت در جا خوردم، آخه همیشه عصر ها میومدن سر میزدن. اکثرا هم وقتی که همه خواهرهام باشیم.

عمو اینا عاشق خواهر زاده هام بودن.در نبود بچه هاشون انگار ما خانواده اونا بودیم.یکم استرس گرفتم و تقه ای به در زدم، بعد وارد شدم. همه برگشتن سمت من، البته با لبخند، جز مامان که نگران بود و معذب! سلام کردم و عمو گفت:

– به به تارا خانم… چه به موقع !

لبخند زدم، زیر لب گفتم مرسی، بخاطر لکنتم سعی میکردم کمتر حرف بزنم. من فقط وقتی مجبور میشدم جمله میگفتم. اکثرا هم تو اتاقم‌ میموندم. طبق عادت سریع رفتم اتاقم، لباسم رو عوض کردم، خودمو مرتب کردم، اما نرفتم بیرون.

تو جمع بودن برام سخت بود. من حتی خواهر زاده هام رو هم تو اتاق خودم میدیدم و جلو داماد هامون زیاد آفتابی نمیشدم. اما اینبار مامان اومد تو اتاق و گفت

– تارا… بیا عموت کارت داره

از همین حرف مامان استرس افتاد به جونم، دستام خیس عرق شد. استرس که میگرفتم لکنتم بد تر میشد و تنگی نفس میگرفتم، نگران گفتم

– چچچییی شدددده ؟

مامان سریع لبخند زد و گفت

– هیچی عزیز دلم آروم باش، عموت فقط میخواد باهات صحبت کنه

با استرس بلند شدم که برم بیرون، اما عمو از پشت سر مامان پیدا شد و گفت

– نمیخواد دخترمو اذیت کنی بیاد بیرون، من میام اتاقش. یا الله

مامان سریع گفت بفرمایید. من حرف نزدم، آخه زبونم دیگه باز نمیشد. عمو اومد تو و نشست رو تخت قدیمی ترانه که رو به روی تخت من بود و گفت

– بشین دخترم من بی پرده باهات حرف بزنم‌

با استرس نشستم و لب زدم

– چچچچشششمممم

عمو ابروش پرید بالا و گفت

– ترسیدی؟

با خجالت سرمو انداختم پایین. عمو خندید و گفت

– تارا جان، تو جای دختر نداشته منی. من فقط خیر و صلاحت رو میخوام.

نگاهش کردم.  سر تکون دادم. عمو گفت

– کیارش من رو که یادته ؟ البته تو ۵ سالت بود اون رفت آلمان

سریع سر تکون دادم بله یادمه. کیارش پسر بزرگ عمو بود. ۱۵ سال بود رفته بود آلمان. اونجا درس خوند. دکترا گرفت. ازدواج کرد یه دختر سه ساله داشت به اسم سوفیا البته از همسرش جدا شده بود و دخترش با همسرش زندگی میکرد.

مدتی بود که  قرار بود برگرده ایران و اینجا هم تدریس کنه و شش ماه ایران باشه، شش ماه آلمان. عمو خیلی ذوقش رو داشت.  فقط به عمو نگاه کردم تا ادامه بده. لبخندی زد و گفت

– مادر سوفیا، داره ازدواج میکنه، بچه رو نمیتونه نگه داره، کیارش با سوفیا قراره بیاد ایران!

لبخند زدم و گفتم

– چچچچه خووووب.

عمو هم لبخند زد و گفت

– آره دخترم ما خیلی خوشحالیم، کیارش از ما خواسته یه دختر خوب بهش معرفی کنیم که آشنا بشن و اگه خدا بخواد ازدواج کنن. من و زن عموت گفتیم کی بهتر از تو

با همون لبخند داشتم به عمو نگاه میکردم. اما انگار نفهمیدم چی گفت. حرفش تو سرم مرور کردم و حس کردم ماهیچه های صورتم ریخت.  کیارش… سوفیا… ایران… من !

الان ما چطور مرتبط شدیم؟  من با پسر عمو ۴۰ سالم آشنا بشم ! که ازدواج کنم !؟  کسی که بچه داره! زن طلاق داده؟! چرا دقیقا من مورد خوبی بودم برای این آدم؟

تو ۱۵ سال گذشته من هیچوقت کیارش رو ندیدم. سه بار اومد ایران. خواهرام دیده بودنش. اما من همیشه اون دختر خجالتی بودم که جایی نمیرفت. عمو لبخند زد و گفت

– هنوز به کیارش نگفتیم. اول خواستیم نظر تورو بدونیم

من دهنم نمیچرخید حرف بزنم. بپرسم چرا من. عمو منتظر نگاهم کرد. آروم تر پرسید

– نظرت چیه دخترم؟

تمام قدرتمو جمع کردم و گفتم

– مممممننننن

بقیه جمله رو نمیدونستم چی بگم. مامان که همچنان جلو در بود گفت

– تارا تا حالا آقا کیارش رو ندیده. یکم زوده الان جواب بده. یکم فکر کنه بعد جواب بده خدمتتون؟

عمو انگار یکم ناراحت شد. شرمنده شدم. عمو خیلی هوای مارو داشت. تو این سالها کم نذاشته بود. اصلا نمیخواستم ناراحتش کنم. اما تو شوک بدی بودم. عمو بلند شد و گفت

– باشه دخترم… شماره اش رو میدم سیو کن عکس هاش هست

– چچچچششششم

عمو شماره کیارش رو بهم داد و سیو کردم. بدون حرفی از اتاق من رفت بیرون‌. نشستم. دستام یخ بود. یترسیدم برم تو وایبر عکس هاش رو ببینم.

عمو و زن عمو خداحافظی کردن و رفتن. مامان اومد اتاق و من همچنان خشک نشسته بودم. کنارم نشست و گفت

– دیدی؟

با تکون سر گفتم نه. به مامان نگاه کردم. لبخند نگرانی زد و گفت

– نظرت چیه؟

– ممممنننن، ننننننمی دوووونم…

مامان به گوشیم اشاره کرد و گفت

– خب عکس هارو ببین حداقل…

سر تکون دادم و وایبر رو باز کردم. زدم رو عکس پروفایل کیارش. یه مرد کاملا چهارشونه و قد بلند. با ته ریش جو گندمی و موهای جو گندمی تر. واقعا خوشتیپ و قیافه بود اما برای سن خودش!

حتی میتونست یه پدر خوش تیپ و جوون برای دختری هم سن من باشه! چون من درسته 22 سالم بود اما همیشه کمتر نشون میدادم. مامان گفت

– بیشتر از سنش نشون میده. هنوز ۴۰ سالش نشده… اما ۴۵ اینا بهش میخوره!

سر تکون دادم و مامان گفت

– تارا من واقعا نظری ندارم ‌هرجور خودت میخوای. فقط عمو حمید خیلی گردن ما حق داره. اگر هم نخواستی اول نگو نه. بگو آشنا شید. شاید اصلا خود کیارش موافق نبود.‌

از حرف مامان یخ شدم. کیارش بگه نه!  معلومه میگه نه. من حرف که نمیتونستم بزنم، معاشرتی هم نیستم!

درسته ظاهرم خوب بود و همه به چهره ام میگفتن زیبا، اما از دوتا خواهر دیگه ام خیلی کوتاه تر بودم و از رو عکس میشد فهمید از کیارش خیلی کوتاه ترم !

اون استاد دانشگاه مکانیک، من  لیسانس گرافیک هم هنوز نگرفتم! ما هیچ صنمی به هم نداشتیم! نگران گفتم

– اوووون… حححتما…. مییییگه…نننننه‌

مامان اخم کرد و گفت

– از خداش هم باشه با یه بچه و اینهمه سن تو نگاهش کنی، این حرفو نزن تارا ! من منظورم کلا به ازدواج فامیلی بود! وگرنه تو چه مشکلی داری که یه مرد بخواد بگه نه!

کلافه گفتم

–  همین کککه ننننمیتونم دددرست حححرف بببببزنم کککمه؟

مامان اخم کرد. دست هام رو گرفت و گفت‌

– تو استرس نداشته باشی، قبل هر کلمه نفس عمیق بکشی، درست میشه حرفات. مثل همیشه! حالا نفس عمیق بکش

سر تکون دادم. نفس عمیق کشیدم و گفتم

– چچشم‌

مامان لبخند زد. بلند شد و گفت

– یه ساعت دیگه به عموت زنگ میزنم میگم تو هم راضی هستی آشنا بشید. خوبه؟

سر تکون دادم. مامان رفت بیرون و من دوباره عکس کیارش رو نگاه کردم. چشم هاش تو دلمو خالی می کرد و کلا تیپش بهم استرس میداد.

زدم عکس های دیگه. همه خیلی جدی و رسمی تو محیط دانشگاه بود. جز یه عکس که با سوفیا بود تو یه جایی شبیه شهر بازی. کیارش تیشرت و شلوار تنش بود و عینک آفتابی داشت. اینجا جوون تر و سر حال تر بود.

استرسم بیشتر شد. ته دلم یه صدایی میگفت. عمو با خودش گفت تو لکنت دادی. گوشه گیرم هستی. کی میاد تورو بگیره.‌ زن پسرش بشی بچه اش رو جمع کنی! این فکر حالمو بد میکرد. بغض کردم.

رفتم لب پنجره  و اشکم بی اختیار ریخت. صدای مامان رو شنیدم که زنگ زد به عمو اینا. یلی با احترام گفت

– تارا قبول میکنه حاج آقا،هر چی شما بفرمایید.

سکوت شد و مامان دوباره گفت

– چشم حتما… میگم آماده باشه باهاتون بیاد.

با این حرف خداحافظی کرد و قطع کرد. با تردید رفتم پیش مامان و گفتم

– چی شد؟

مامان خیلی ریلکس گفت

– فردا ساعت ۶ عصر پروازشون از آلمان میشینه. ساعت ۳ میان دنبالت برید فرودگاه

با استرس گفتم

– چچچچرا ممممن ببببرم ؟

مامان اخم کرد و گفت

– تارا نفس عمیق….

نفس گرفتم. مامان گفت

– تو پسره رو دیدی. فردا برید اونم‌ تورو ببینه دیگه…

نفس گرفتم و گفتم

– چرا فرودگاه

بازم نفس گرفتم و گفتم

– اومد بعدش ببببرم بیرون

مامان آهی کشید و گفت

– تا فردا رو تنفست تمرین کن اینجوری حرف بزنی همون اول میگه نه

ابروهام بالا پرید. درسته من سالهاست لکنت دارم و با هیچ روشی بهتر نشدم. اما هنوز حساس بودم کسی بهم در موردش مستقیم بگه مخصوصا خانواده.

بغضم دوباره تو گلوم نشست. جواب ندادم. رفتم اتاق. مامان تا شب به خواهرام زنگ زد. به اونام خبر داد. خواهر بزرگم ترمه بهم مسیج داد

– خیلی خوشحالم انشالله فردا همه چی عالی پیش بره

حرفش بیشتر غمگینم کرد. حس یه جنس بنجول رو داشتم که میخوان به یه خریدار عجله ای قالب کنن! من بیست و دو سالمه ! خیلی برای ازدواجم حتی میشه گفت زوده! حتی خواهر هام 23 و 24 بودن ازدواج کردن!

حالا چرا بخاطر اینکه میخوام برم یه مرد ۴۰ ساله با بچه رو ببینم خوشحال شدین! تو آینه به خودم نگاه کردم. موهام از خواهرام روشن تر بود. حالت دار بود و گیس بافت موهام تا روی باسنم میرسید.  وقتی بازش میکردم تا وسط رونم بود. چشم هام عسلی بود که به سبز میزد. صورتم روشن بود. قدم کوتاه بود اما اندامم خوب بود.

فقط لکنتم منو منزوی کرده بود. خیلی هم منزوی! همین باعث میشد اصلا تو چشم نباشم. هیچ خواستگاری تا حالا نداشتم.

تو دانشگاه هم هیچوقت هیچ پسری بهم پیشنهاد نداده بود. یهو حس کردم نکنه حق با بقیه است، نکنه من واقعا بهتر از این فرصت گیرم نمیاد… دراز کشیدم و با این فکر ها خوابم برد.

اما تا صبح خواب کیارش رو میدیدم. همش خواب میدیدم ازدواج کردیم. شب اول عروسیه و… از خواب میپریدم.  اما خوابم تکرار میشد. کلافه بیدار شدم. حاضر شدم رفتم دانشگاه، اما بیشتر توجه کردم.

جدا هیچ پسری به من نگاه نمی کرد. با اینکه ظاهر من از دختر های کلاس بهتر بود، اما انگار من وجود نداشتم!

خوب یادم میاد اول اومدیم دانشگاه همه همکلاسی هام به من نگاه میکردن، توجه داشتن! اما کم کم انگار با رو شدن لکنتم همه دور شدن و… خدای من…  یه حس بدی بهم دست داده بود.

حس کم بودن، عقب بودن، تو راه خونه بغضم ‌ترکید. یکم گریه کردم سبک شدم. رسیدم خونه عمو اینا منتظرم بودن. سریع لباسم رو عوض کردم. یه شال سورمه ای با مانتو جین و شلوار جین پوشیدم. بافت موهامو انداختم رو شونه ام و رفتم پیششون. زن عمو گفت

– همیشه مثل ماه میمونی اما یکم‌ آرایشم بکن دخترم بلاخره دیدار اوله

خجالت کشیدم و عمو گفت

– ئه این حرفا چیه زشته خانم، دخترم عالیه. بریم.

بلند شدن و منم با خجالت همراهشون رفتم. مامان کلی نصیحت کرد نفس عمیق یادم نره. تا فرودگاه تمرین تنفس کردم. انقدر ترافیک خوردیم که دیر رسیدیم.

کیارش دوبار زنگ زد به باباش که کجایید. به نظر بی حوصله و کلافه می اومد چون به فاصله ده دقیقه دوبار زنگ زد. بلاخره رسیدیم.  ماشین رو پارک کردیم

زن عمو نشست تو ماشین. منو عمو رفتیم داخل. عمو زنگ زد به کیارش، من چشم چرخوندم و یه نفر رو دیدم که داره به زور بچه اش رو از کف فرودگاه بلند میکنه. دختر بچه لج کرده بود و بلند نمیشد.

مرد یهو برگشت سمت ما و جا خوردم! کیارش بود! عمو پا تند کرد سمتش، منم رفتم همراهش، کیارش بچه رو ول کرد و گفت

– بلاخره اومدین‌

نفس گرفتم تا لکنت نداشته باشم و گفتم

– سلام

دقیق نگاهم کرد و گفت

– سلام. میتونی سوفیا رو آروم کنی؟ یکم فارسی بلده.

سر تکون دادم. زانو زدم کنار سوفیا که کامل کف زمین دراز کشیده بود. تا منو دید دست و پا زد و جیغ زد.

عمو و کیارش از ما دور شدن، انگار داشتن از این بلبشو فرار میکردن! هرچند برای من با خواهر زاده های این سنی دیدن این صحنه ها عادی بود! رو به سوفیا گفتم

– ممممن یییه عععروسک خرررررس بززززرگ دااااارم. دوسسسست داری بببببرمت بهههههت نشووووون بدددددم؟

دست و پا زدنش رو قطع کرد. نگاهم کرد. انگار لکنت من براش عجیب بود. دوباره و گفتم

– عروسک خرررررسی بزرگ

با دست اشاره کردم چقدر بزرگه. سوالی پرسید

– صورتیه؟

سر تکون دادم آره. نشست رو زمین و گفت

– شکلات هم داری؟

سر تکون دادم و گفتم

– آره

دستمو دراز کردم سمتش و گفتم

– شکلات چه رررررنگی دوست داااااری؟

دستم رو گرفت  و گفت

– صورتی

خندیدم و گفتم

– باشه

نگاه کردم دیدم‌خبری از کیارش و عمو نیست. لباس سوفیا رو تکوندم. موهای مشکی فر و پوست سفیدی داشت. با چشم و ابرو مشکی.  کلا با نمک بود. بردمش سمت فروشگاه فرودگاه، براش آبنبات چوبی صورتی خریدم و گفتم

– ررررفتیم خخخخونه بهت خرسم رو نشوووون میدم‌

سر تکون داد و دستم رو گرفت. زنگ زدم به عمو. جواب ندادن. اما از دور کیارش رو دیدم داره میاد. من و سوفیا رفتیم سمتش و گفت

– مرسی… چطوری آروم‌شد!!!!

سر تکون دادم. کیارش گفت

– بریم من وسایل رو بردم، نتونسته بودم تحویل بگیرم ترسیدم ببرن انبار!

بازم سر تکون دادم. کیارش خواست سوفیا رو بغل کنه. اما سوفیا خودشو عقب کشید و لج کرد. کیارش بی خیال شد و بی حوصله گفت

– دیوونه ام کرد تا اینجا

نفس عمیق کشیدم و گفتم

– خسته است.

کیارش با اخم نگاهم کرد ،انگار من حرف بدی زدم‌. جا خوردم و کیارش کلافه تو موهاش دست کشید. انگار خودش هم خیلی خسته بود.

رفتیم چمدون ها رو گرفتند. کیارش دیگه حرفی نزد و رفتیم تا ماشین، خودش جلو نشست. من و زن عمو و سوفیا پشت نشستیم.  راه افتادیم و کیارش از سفرش گفت. زن عمو سوفیا رو کلی بغل کرد و بوسید. سوفیا هم آروم بود. وسط راه سوفیا سرش رو گذاشت رو پای من و خوابید.

فکر کردم عمو منو میرسونه خونه، اما مستقیم رفت خونه خودش، ماشینو برد داخل حیاط پارک کرد، کیارش چمدون هارو برد، منم سوفیا رو بغل کردم و ‌بردم داخل، زن عمو برای کیارش و سوفیا اتاق حاضر کرده بود.

سوفیا رو گذاشتم رو تختی که زن عمو گفت و دورش بالش چیدیم نیفته، کیارش چمدون هارو آورد تو  همون اتاق، همه رفتیم بیرون، من نشستم تو نشیمن، کیارش نشست رو  مبل رو به روی من و زن عمو رفت تو آشپزخونه چای بیاره.

عمو رفت تو حیاط، یهو از این تنها شدن تنم یخ شد و کیارش پرسید

– بابا گفت بیست و دو سالتونه، درسته؟

سر تکون دادم و گفت

– تارا؟

بازم سر تکون دادم. چشم هاش رو ریز کرد و گفت

– چرا حرف نمیزنید فقط سر تکون میدید؟ انگار به زور اینجا نشستید!

از حرفش شوک شدم. استرس گرفتم و نا خوداگاه گفتم

– خخخخب چچچچی ببببگم!

ابروهای کیارش بالا پرید و به حالت شوکه و زننده ای گفت

– لکنت داری؟

اگر رمان به طعم تمشک رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها بنفشه و رعنا برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان به طعم تمشک

تارا : دختری که بخاطر لکنت زبانش منزوی و مضطربه.
کیارش : استاد دانشگاه موفقی که متخصص عذاب وجدان دادن به خودشه.

عکس نوشته

ویدئو

۵ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید