مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان از بوی هرمس تا بوی کافور

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان از بوی هرمس تا بوی کافور

این کتاب قبلا توسط انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک موجود در اپلیکیشن باغ استور با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

خلاصه رمان از بوی هرمس تا بوی کافور

از بوی هرمس تا بوی کافور ، روایتگر زندگی دختر جوانی‌ست که محکوم به اعدام به جرم قتل عمد است.و در مدت محکومیتش در ندامتگاه تصمیم می‌گیرد داستان زندگی خود را از کودکی تا روزی که مرتکب قتل شده بنویسد و از وکیلش درخواست می‌کند تا زندگینامه‌اش را چاپ و به دست همه برساند شاید بدینوسیله از تکرار حانیه‌های دیگری جلوگیری کند.درون نوشته‌های حانیه علاوه بر عواملی که باعث سرکشی یک نوجوان شده است؛افشاگری‌هایی وجود دارد، که از قضا این افشاگری‌ها برای ناشری که قصد چاپ کتاب را دارد بسیار مهم و حیاتی‌ست.
همان‌طور که از نام کتاب پیداست؛ ماجرای اصلی که عاشقانه‌ای ممنوعه‌ایست ؛ از بوی هرمس آغاز و با بوی کافور خاتمه می‌یابد.

مقداری از متن رمان از بوی هرمس تا بوی کافور

برگه‌ها را روی میز مقابلش گذاشت. طبق عادت همیشگی‌اش که می‌خواست به مهمانی افکار و اندیشه‌ها برود، آرنج دست چپش را به دسته‌ی مبل تکیه داد و با انگشتانش با لب‌هایش ور رفت. همین چند سطری که خوانده بود، برای درگیر کردن چند لحظه‌ایِ ذهنش کافی بود.
درد گردنش از بین رفته و گویی اعضای بدنش پرچم صلح را بالا آورده باشند، همه‌چیز آرام بود. برای لحظه‌ای هویت نویسنده را به فراموشی سپرد تا ‌دور از کینه، در نوشته‌هایش کنکاش کند. حال روان‌شناسی را داشت که در مقابل درددل‌های بیمارش نشسته و قرار است مشکلش را ریشه‌یابی و درمان کند.
از ذهنش گذشت: «عقده‌های دوران کودکی عقده‌هایی هستن که آدم تا زنده‌ست از یاد نمی‌بره؛ مثل عقده‌های خودم!»
ماهورای پنج‌شش‌ساله در ذهنش شکل گرفت؛ پدری نظامی و خشک‌رفتار که کمتر کسی لبخند و خوشحالی را در اجزای صورتش کشف کرده بود. مادری که از افسردگی به نقاشی و در آخر به استاد نقاشی‌اش پناه برده بود. برادری که با آمدنش قرار بود گرما و صمیمیت خانواده بیشتر شود، ولی نشد.
عقده‌ها و حسرت‌هایی که مدت‌ها بود عقب‌نشینی کرده بودند، بی‌رحمانه حمله‌ور شدند. حسرت مسافرتی دسته‌جمعی در اوج امکانات و رفاه، ابراز عشق و علاقه و یا ردوبدل کردن احساسات بین پدر و مادرش، حسرت یک پارک رفتن پدر‌دختری، حسرت یک شام دسته‌جمعی که در سکوت صرف نشود و در آخر، بزرگ‌ترین عقده‌ی زندگی‌اش، رفتن مادر در بحرانی‌ترین دوران زندگی‌اش، تنهایی، تهمت‌هایی که افسون با رفتنش به جان خرید و…
دستی به گردنش کشید تا مبادا پرچم صلح را پایین بیاورد. به‌سمت قاب‌عکس بزرگ سالن رفت و به تصویر داخلش خیره شد. اردشیر با لباس و درجات نظامی در آن قاب‌عکس چوب‌گردو که اُبهت و عظمت خاصی به چهره‌ی جذابش داده بود. از ذهنش گذشت: «همه‌ی ما یه حسرت‌هایی تو دل‌مون هست، فقط اندازه‌هاش فرق داره.»
بی‌اختیار به‌سمت آشپزخانه کشیده شد. چشمانش بین قهوه‌جوش و چای‌ساز در گردش بود. آن‌قدر فکرش درگیر بود که نفهمید ذائقه‌اش کدام را انتخاب کرد. رفت سراغ نوشته‌ها.

***

روزهای خاص، اتفاقات خاص، همیشه تو ذهن آدم می‌مونه. روزی رو یادم می‌آد که عزمم رو جزم کرده بودم واسه‌ی تربیت پسربچه‌های محل تا دیگه به چشم موش به ما دخترا نگاه نکنن. پای هدف که بیاد وسط، خیلی از غریزه‌ها از بین می‌رن.
یه روز حنانه و دوسه‌تا از دختربچه‌های محل رو جمع کردم یه گوشه و از نقشه‌ی شومم واسه‌شون گفتم. رنگ از رخساره‌شون پرید. دخترای بیچاره تصمیم گرفتن اون‌ روز اصلاً بیرون نیان و از پشت‌بوم خونه شاهد و ناظر این قدرت‌نمایی عظیم تاریخی باشن؛ حتی حنانه هم با اینکه دوسه سالی ازم بزرگ‌تر بود، حاضر نشد کمکم کنه و این بود که دوسه روزی کارم شده بود تو زیرزمین خونه دنبال سوسک گشتن و جمع کردن‌شون. حالا خودم با چه وحشتی این کار رو می‌کردم، بماند. خلاصه تعداد سوسک‌ها که به‌حد نصاب رسید، یه جعبه‌ی خالی صابون گلنار رو برداشتم و هرچی ذخیره‌ی سوسک داشتم، با هزار مکافات توش جا دادم که خودش یه صبح تا شب طول کشید. بعد هم خیلی با سلیقه و رمانتیک، با کاغذرنگی کادوش کردم. حنانه و دخترای محل که از تصمیم من آگاه شدن، رو پشت‌بوم خونه به تماشا نشستن تا شاهد شکسته شدن باورهای غلط پسرا باشن.
یادمه پسربچه‌های محل سرگرم تیله‌بازی بودن که کادوبه‌دست رفتم سروقت‌شون. سردسته‌ی پسرای محل، اسمش مرتضی بود که پسربچه‌ای بود به‌مراتب بی‌ادب‌تر و قلدرتر از بقیه و پسرای دیگه یه‌جورایی نوچه‌ش به حساب می‌اومدن. با دیدن حانیه‌ی کادوبه‌دست که با ادا و عشوه‌ی دخترانه به‌سمتش می‌رفت، ماتش برده بود. آخه این ادا و عشوه‌ها از دختر حاج‌احمد ستوده بعید بود، حالا چه یه دختربچه باشه یا هرچیز دیگه. فقط یه‌خرده اون ادا و عشوه‌ها با چادرنماز گُل‌گُلی کش‌دار منافات داشت. بقیه هم به تبعیت از اون دست از بازی کشیدن و محو تماشای این صحنه‌ی فوق‌رمانتیک شدن. نگاه همراه باتعجبش رو هرگز یادم نمی‌ره لحظه‌ای که بی‌بهانه و بی‌دلیل جعبه‌ی کادوشده رو گرفتم سمتش. لحظه‌ی باز کردن جعبه رو هم هرگز یادم نمی‌ره، چون همون روز تو سرنوشت من خیلی تأثیر داشت!

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید