مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان پیدای پنهان

سال انتشار : 1396
هشتگ ها :

#پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان پیدای پنهان

برای دانلود رمان پیدای پنهان به قلم فاطمه مادحی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان پیدای پنهان را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان پیدای پنهان

رمان پیدای پنهان داستان دختری به نام نفسه، یه دختر یتیم که بعد از فرار از خونه با یه روح هم خونه شده و حالا برای خلاص شدن از دست شایان باید دنبال جسم اون بگرده اما تو این راه نفس و شایان عاشق هم میشن، یه عشق بین روح و انسان…

هدف نویسنده از نوشتن رمان پیدای پنهان

هدفم از نوشتن رمان پیدای پنهان ایجاد سرگرمی و خلق لحظات شیرین برای مخاطب هام است.

خلاصه رمان پیدای پنهان

نفس دختر یتیمی که با یه روح هم خونه میشه و عاشق اون روح میشه و برای برگردوندنش به زندگی هر کاری میکنه حتی گذشتن از جسمش…

مقدمه رمان پیدای پنهان

من عاشق توام

تویی که از هر کسی

در این کره خاکی برایم دلرباتر

تویی که پیدای پنهان منی

فاطمه مادحی

مقداری از متن رمان پیدای پنهان

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر فاطمه مادحی، رمان پیدای پنهان :

نگاه بی فروغم رو به زندی وکیل پدرم دوختم و با صدایی گرفته که حاصل چهل روز بی وقفه اشک ریختن بود گفتم:

-متوجه منظورتون نشدم میشه دوباره تکرار کنید.

قبل از اینکه زندی دهان باز کنه تا جواب منو بده سینا پیش دستی کرد

-یعنی اینکه یا با من ازدواج میکنی و تو این خونه خانومی میکنی یا ازدواج نمیکنی و از اینجا میری.. یا شایدم دلت بخواد اینجا بمونی و جای ثریا خانوم کار کنی هووم کدومش؟

-اصلا میفهمی چی داری میگی سینا اینجا خونه منه و تو مثل برادمی…

با تموم شدن جملم یک طرف صورتم سوخت با چشم های گرد شده از بهت و ناباوری نگاهش کردم که انگشتش رو به نشانه تهدید مقابلم گرفت.

-یک بار دیگه فقط کافیه یک باره دیگه بگی من مثل برادرتم جوری میزنمت که خودتم خودتو نشناسی فهمیدی؟

بی اختیار سری تکون دادم.

-آفرین عروسکم! حالا هم بهتره دختر خوبی باشی و برای فردا آماده بشی.

-فردا!مگه فردا چه خبره؟

-خبر که زیاده ولی اصلیش اینه که فردا عقد کنونه.

-عقد کنونه کی؟ اصلا چه عقد  کنونی وقتی هنوز چهل روز بیشتر از مرگ بابا نگذشته؟ من…

نذاشت حرفم تموم بشه و بی ربط گفت

-من و تو…

گیج پرسیدم

-چی؟

سینا خیره تو چشم هام شمرده، شمرده لب زد

-پرسیدی عقد کنون کیه… منم جوابت رو دادم…

گنگ نگاهش کردم. مکالمه کوتاهمون رو مرور کردم و با گذشتن فکری از ذهنم از جا پریدم.

امکان نداشت درست فهمیده باشم…

سینا با دیدن گیج زدنم سری برام تکون داد

-روشن شدی دختر عمو؟

-من زن تو نمیشم!

سرد نگاهم کرد.

-پس بهتره وسایلت رو جمع کنی و از خونه من گمشی بیرون…

-چی داری میگی سینا اینجا خونه منه،مال پدر منه بعد تو میخوای منو بیرون کنی، از خونه خودم!

سرد وبی احساس برندازم کرد.

-تو اشتباه میکنی گلم اینجا خونه تو بود،  مال پدر تو بود الان خونه منه! خود عمو به نامم کرده و من تو رو از خونم بیرون می کنم. مگر اینکه تو با من ازدواج کنی.

ناباورانه لب میزنم

-تو داری دروغ میگی،امکان نداره بابا همه اموالش رو به تو داده باشه من  ازت شکایت میکنم…

سینا با بی خیالی روی مبل نشست و پا روی پا انداخت

-تو درست میگی پدرت هیچی به من نداده اون همه چیزش رو به تو لوس و نازنازی داده اما من همه اموالش رو با یه وکالت نامه و یه وصیت جعلی به نام خودم کردم.

چشم هام گرد شد. وقاحت تا چه حد؟

مطمئنا این هیولای مقابلم سینا نبود…

سینا با دیدن چشم های گردم قهقه ای زد که تنم رو لرزوند.

-بهتره فردا راس ساعت ده آماده باشی وقت محضر داریم حالا هم از جلو چشمام گم شو.

چشم روی هم گذاشتم تا کمی فقط کمی به خودم مسلط بشم تا بتونم در جواب این همه وقاحتش جواب دندان شکنی  بهش بدم ولی با باز کردن چشم هام سینا رو تو سالن ندیدم.

به طرف زندی برگشتم  تا بپرسم حالا باید چیکار کنم که متوجه شدم رفته… اصلا متوجه رفتنش نشدم پس برای همین بود که سینا راحت از کارهایی که کرده بود حرف میزد.

با حرص از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم رو تخت دراز  کشیدم و به اینکه حالا باید چیکار کنم فکر کردم.

من همیشه دوست داشتم با عشق ازدواج کنم پس ازدواج با سینا منتفی بود ولی اگه باهاش ازدواج نکنم کجا برم؟

باید ازش شکایت میکردم ولی با کدوم مدرک، اصلا تا وقتی بتونم اموالم رو پس بگیرم کجا باید بمونم!

چطوری باید زندگی رو بگذرونم؟

سرم رو تو دستام گرفتم و پوف کلافه ای کشیدم…

اصلا باورم نمیشد سینا این کارو کرده باشه همیشه مثل برادر نداشتم دوستش داشتم چه طور تونست این کارو بکنه، خدایا چه طور؟

تو افکارم غرق بودم که با شنیدن صدای موبایلم از فکر خارج شدم،نگاه نکرده هم میشد حدس زد کی پشت خطه…

-جانم لیلی؟

-کوفتت بشه الهی از گلوت پایین نره بیشعور کثافت چه طور دلت میاد؟

-چی شده لیلی؟

-چی شده،دیگه چی میخواستی بشه؟

-لیلی میگی چی شده یا قطع کنم؟

-ایششش دختره بی احساس…

-من قطع می کنم…

لیلی آژیر کشون داد زد:

-میگم بابا قطع نکن، دانشگاه رشته مورد علاقت قبول شدی تو تهران…

لیلی جیغی کشید و با خوشحالی ادامه داد

-وای نفس باورم نمیشه کلی برات خوشحال شدم.

اگر چهل روز پیش بود حتما از خوشی شنیدن این خبر بال در میاوردم یا مثل لیلی جیغ و داد می کردم ولی الان…

-واقعا تو چی؟تو کجا قبول شدی؟

-من واقعا کشته مرده این هیجانتم فقط همین “واقعا”بی احساس…

بعد هم ایش کش داری نثارم کرد که گفتم:

ببخشید گلم،ولی تو که میدونی من این چند وقته حالم زیاد خوب نبوده.

-میدونم عزیزم ولی این دلیل نمیشه تو  انقدر بی احساس باشی و بزنی تو ذوق من…

برعکس جمله اولش که کاملا آروم گفته بود بقیه جملش رو خیلی حرصی در حالی که آخرش تقریبا جیغ میزد ادا کرد.

-من  به کل یادم رفته بود نتایج امروز اعلام میشه.

غم تو صدام کاملا مشخص بود و لیلی خیلی خوب متوجه شده بود برای همین سریع بحث رو عوض کرد

-نمیخوای بدونی من کجا قبول شدم

-پرسیدن نداره تو هم حتما تهران قبول شدی دیگه.

-نخیر من همینجا تو شیراز قبول شدم

-یعنی من بدونه تو باید برم؟

من بدون لیلی دق می کردم.

بعد از سینا لیلی اخرین کسی بود که داشتم…

قبل از اینکه لیلی چیزی بگه صدای بوق اشغال توی گوشم پیچید و مجبورم کرد برای جواب دادن به پشت خطی زود از لیلی خداحافظی کنم.

با وصل تماس صدای نا آشنایی تو گوشم پیچید:الو

-خانم نفس آذین؟

-خودم هستم امرتون

-سرمد هستم خانم…

(سینا)

تا صبح تو اتاق رژه رفتم و خودم رو بابت رنجوندنش سرزنش کردم.

قلبم  از غم تو چشماش فشرده شد.

ولی این تنها راه برای به دست آوردنش بود.

با یادآوریه سیلیی که تو گوشش زدم از خودم متنفر شدم اما اون لحظه واقعا از دستش عصبانی بودم. وقتی گفت من مثل برادرش هستم از کوره در رفتم و نتونستم خودم رو کنترل کنم.

من برادرش نبودم!

نفس از روزی که به دنیا اومد نامزد من بود!

اما وقتی بعد از مرگ پدرو مادرم عمو سرپرستی منو قبول کرد. خیلی جدی بهم گفت درسته قبلا نفس نامزد من بود. اما از وقتی پا تو خونش گذاشتم دیگه حق ندارم نفس رو مال خودم بدونم!

عمو اون شب خیلی رک گفت بعد این نفس خواهر منه!

چیزی که هیچ وقت تو گوش من نرفت!

و با حضور اولین خواستگار رسمی نفس بحث بین من و عمو بالا گرفت.

آنقدر که نفهمیدم چی گفتم و چی شد که عمو جلو چشم هام دستش روی قلبش نشست و… لعنت به من!

عصبی چنگی به موهام زدم و نفسم رو با شدت بیرون فرستادم.

وای اگه این مسئله به گوش نفس می رسید… اون وقت برای همیشه نفس رو از دست می دادم…

آه عمیقی کشیدم و خودم رو رو تخت انداختم.

من هیچ وقت نمیزارم نفس متوجه بشه…

حداقل نه تا وقتی منو به چشم برادر می بینه…

برادر… کلمه ای که خیلی وقت بود. تو فرهنگ لغتم منفورترین بود.

بايد زودتر نفس رو مال خودم می کردم تا اگه یه روزی هم متوجه چیزی شد نتونه ترکم کنه…

آره نفس باید مال من بشه… باید…

نفس

با صدای آلارم موبایلم چشم باز کردم با تصور اینکه فردا وقتی چشم باز میکنم صورت قشنگ نفسم رو میبینم از ته دل ذوق کردم و با انرژی از جام بلند شدم. به طرف حمام رفتم. یه دوش مختصر به همراه یه اصلاح درست حسابی لازم داشتم.

امروز روز من بود.

نه امروز روز ما بود…

وقتی حمام کردنم تموم شد  حسابی به خودم رسیدم و عطری رو که  نفس برای تولدم خریده بود روی خودم خالی کردم. تو آینه نگاهی به خودم انداختم.

همه چیز تکمیل بود..

لبخندی به روی تصویرم زدم و با برداشتن حلقه ای که برای نفس خریده بودم از اتاق خارج شدم.

ضربه ای به در اتاقش زدم و وقتی جوابی نگرفتم در رو باز کردم و وارد شدم.

با دیدن تخت خالیش نگاهی به کل اتاق انداختم تو اتاق نبود،حمام و تراس رو هم چک کردم نبود.

سری برای خودم تکون دادم حتما رفته پایین، انگار بیشتر از من عجله داره که از تختش به این زودی دل کنده پوزخندی به افکارم زدم و خودم رو به طبقه پایین رسوندم ولی اونجا هم نبود.

عصبی از ثریا خانم سراغش رو گرفتم و در کمال تعجب گفت نفس مثل همه جمعه های گذشته با گروهی از دوستاش رفته کوه!

عصبی از بهم خوردن همه برنامه هام اولین چیزی که به دستم رسید رو برداشتم و پرت کردم.

صدای خورد شدن گلدون همراه جیغ خفیف ثریا خانم روی اعصابم خط کشید.

مهم بود؟ نه!

مهم بی اعتبار بودن حرف هام برای نفس بود!

نادیده گرفتن من براش عواقب خوبی نداشت…

بلاخره خورشید غروب می کرد و نفس مجبور بود برگرده خونه…

اون وقت نوبت من بود که نشونش بدم دنیا دست کیه…

تا شب بارها و بارها طول و عرض سالن رو بی‌وقفه طی کردم.

اما وقتی ساعت از هشت گذشت و از نفس خبری نشد.

نگران و عصبی برای پیدا کردن شماره لیلی به اتاقش رفتم.

کل اتاقش رو به دنبال دفترچه یادداشت کوچکی که همیشه روی میزش بود گشتم اما پیداش نکردم.

خسته رو تختش نشستم که متوجه کاغذی کنار بالشتش شدم. با خواندن هر سطرش عصبانی تر می شدم و اخم هام بیشتر از قبل تو هم گره می خورد…

با تموم شدن نامه کاغذ رو تو دستم مچاله کردم و داد زدم:

پیدات میکنم نفس،پیدات میکنم و با دستای خودم میکشمت…

(نفس)

با حس اینکه دارن صدام میکنن چشم باز کردم.

خواب‌آلود به طرف صدا برگشتم و با گیجی به خانم کنار دستیم نگاه کردم.

-دخترم رسیدیم،نمیخوای پیاده شی؟

تشکر کوتاهی کردم و از جام بلند شدم.

کوله پشتیم رو از کنار پام برداشتم و از اتوبوس پیاده شدم.

با پیاده شدن از اتوبوس نسیم گرم اواخر شهریور ماه صورتم رو نوازش کرد.

نگاه کوتاهی به اطراف انداختم و با یه نفس عمیق به طرف تاکسی ها رفتم. دربست گرفتم و آدرس رو به راننده دادم. با نشستن توی ماشین چشم بستم و سعی کردم به این فکر نکنم که من یه  دختر تنهام که با حرف های آدمی که اصلا نمیشناسمش خودم رو آواره غربت کردم…

آهی کشیدم و نگاه دلتنگم رو به خیابون های ناآشنای تهران دادم.

تهران، شهری که قرار بود زیر سقف آسمونش برای مدتی روز هام رو به شب برسونم…

آه لعنتی دلم از همین الان برای شیراز تنگ شده بود.

غروب های تهران دلگیر و خفه بود.

انگار هوا نبود…

نمیدونم چه قدر گذشته بود که با صدای راننده که می گفت:رسیدیم،نگاهم رو از خیابون گرفتم.

بعد از پرداخت کرایه از ماشین پیاده شدم و نگاهی به خونه روبروم انداختم.

یعنی اینجا خونه من بود؟

به سمت خونه رفتم و زنگ رو فشردم که در با تیکی باز شد.

با وارد شدنم نگاهم به باغ پیش روم افتاد که با بوته های گل زیبایی تزئین شده بود.

از در ورودی تا خونه که نه عمارت بزرگ رو به رو راه نسبتا زیادی بود که به زیبایی سنگ فرش شده بود.

با رسیدن به پله ها سر بلند کردم که نگاهم به مرد جوان و خوشپوشی افتاد که جلو عمارت ایستاده بود و به من نگاه می کرد.

یه لحظه ترسیدم من با چه جرائتی پا تو این کاخ درندشت گذاشتم؟ اگه بلایی سرم می آورد چی؟

اصلا روی چه حسابی با چند تا جمله بار سفر بستم؟

لب گزیدم. برای پشیمونی دیر بود.

کاری بود که کرده بودم و دیگه وقت برای پشیمونی نبود پس با اعتماد به نفس از پله ها بالا رفتم.

-آقای سرمد؟

-خودم هستم

و دستش رو به سمتم دراز کرد نگاهی به دستش کردم و با تردید باهاش دست دادم.

-تسلیت میگم خانم… من واقعا از شنیدن خبر فوت پدرتون متاسف شدم.

تشکر کوتاهی کردم که ادامه داد

-میدونم در حال حاضر شما حال مساعدی ندارین ولی چون یه سفر در پیش دارم و نمیدونم دقیقا کی بر می گردم مجبور شدم. از شما بخوام تا به اینجا بیاین تا سند رو امضا کنید و اینجا رو به شما تحویل بدم.

سری به معنیه فهمیدن حرف هاش تکون دادم. که دستش رو به طرف در گرفت اشاره کرد وارد بشم.

مردد نگاهی به سرمد و در ورودی انداختم و با دلی آشوب وارد شدم.

با ورود به خونه نگاهی به اطراف انداختم. اینجا خونه بود یا موزه اون از حیاطش که مثل جنگله… اینم از داخلش که انگار اومدی موزه آدم خوف میکنه…

-خانم آذین

-بله؟

-من باید برم این کلیدهای عمارت و اینم شماره اشتراک رستوران و…و رمز دزدگیر.

برگه و کلیدها رو گرفتم و تشکر کردم.

-فردا میام دنبالتون تا بریم سند رو به نام بزنید.

-خیلی ممنون جناب سرمد لطف کردید.

-خواهش میکنم خانم وظیفه بود خدانگهدار.

با بسته شدن در پشت سرش رو مبل وارفتم. دیشب وقتی سرمد تماس گرفت و گفت بابا یه خونه تو تهران به اسم من خریده و من باید برای امضا سند و تحویل خونه به تهران بیام شوکه شدم. ولی تصورم از خونه یه آپارتمان نقلی بود نه این…آه…

دیشب بعد از خداحافظی با سرمد تو یک تصمیم ناگهانی وسایلم رو بستم و به سرمد پیام دادم که من  دارم میام تهران… به ثریا خانم گفتم میرم کوه تا وقتی صبح سینا سراغم رو گرفت متوجه نشه خونه رو برای همیشه ترک کردم.

باید وقت می خریدم تا قبل از فهمیدنش از شهر خارج می شدم…

بعد هم با گذاشتن یه نامه برای سینا از خونه بیرون زدم…

پیش لیلی رفتم و بعد از توضیح همه اتفاقات افتاده… با کمک هیراد برادر لیلی خیلی سریع همه نقدینگی حسابم رو که مقدار قابل توجهی بود از بانک گرفتم و یه وکالت برای فروش ماشینم به هیراد دادم…

کارت بانکی لیلی رو گرفتم و پول هام رو به هیراد دادم تا از حساب خودش به حساب لیلی منتقل کنه…

نباید هیچ سر نخی به جا میزاشتم.

مطمعنا سینا به محض دیدن نامم همه راه ها رو برای پیدا کردنم امتحان می کرد.

و اولین جایی که می گشت خونه لیلی بود.

کار هام خیلی زودتر از انتظارم تموم شد. با لیلی خداحافظی کردم و قول دادم تو اولین فرصت باهاش تماس بگیرم…

با هیراد  به ترمینال رفتیم و با اسم به یکی از هم همکار های دخترش که ارادت خاصی به هیراد داشت بلیط گرفتیم.

تمام مدت هیراد تو سکوت همراهیم می کرد.

اما قبل از اینکه سوار اتوبوس بشم مقابلم ایستاد.

-من هنوزم میگم فرار درست نیست نفس!

همین جا بمون من قول میدم همه چیز رو درست کنم.

نمیزارم سینا اذیتت کنه…

لبخند بی جونی به روش زدم.

-سینایی که دیشب دیدم، سینایی که هیجده سال باهاش زندگی کردم نبود هیراد…

میدونم فرار راه درستی نیست اما من زمان لازم دارم تا بتونم

دم رو پیدا کنم. بهم وقت بده… قول میدم خیلی زود برگردم…

-سوار شو خانم اتوبوس الان حرکت می کنه…

-ممنون بخاطر امروز خیلی اذیتت کردم…

هیراد غمزده نگاهم کرد.

می دونست وقتی چیزی بخوام دنیا هم دلیل بیاره نفس سرتق وجودم کار خودش رو می کنه…

پس تو سکوت سری تکون داد و خیلی بی هوا منو تو آغوشش گرفت.

نفسم رفت از حرکت یهویی که اصلا انتظارش رو نداشتم…

-هر وقت، هر جا به کمک نیاز داشتی بهم زنگ بزن…. من زود خودم رو میرسونم…

با صدای ارزونی لب زدم

-هیراد

-قول بده!

عطر تنش رو نفس کشیدم و بی جون لب زدم

-قول میدم…

رهام کرد و کوله پشتی کوچیکم رو به دستم داد.

بی حرف کوله رو گرفتم و خیلی سریع سوار شدم.

دیدم که تا خارج شدن اتوبوس از ترمینال همونجا ایستاد. دیدم و قلبم تند زد.

لعنت به من و سرنوشتم… لعنت…

اتوبوس به سمت تهران حرکت کرد و  الان من اینجام تو خونه ای که هیچ شباهتی به خونه نداره…

آه ریزم سینم رو سوزوند و قطره اشکی گونم رو تر کرد.

آروم اشکم رو پاک کردم و بلند شدم.

از این به بعد نباید ضعیف باشم.

همه این زندگی دیگه روی دوش خودمه…

بعد از عوض کردن رمز دزدگیر بخاطر خستگیه زیاد تصمیم گرفتم کمی بخوابم تا بعد به سرو وضع خونه سرو سامان بدم.

از پله ها بالا رفتم و وارد اولین اتاق خواب شدم.

بدون توجه به دکوراسیون اتاق خودم رو به تخت رسوندم و از خستگیه زیاد بیهوش شدم.

با احساس ضعف و گرسنگی چشم باز کردم هنوز خوابم میومد اما به شدت گرسنه بودم و باید از تخت دل میکندم.

بی میل از تخت خارج شدم و خودم رو به طبقه پایین رسوندم. طبق عادت مستقیم به آشپزخونه رفتم تا یه چیزی بخورم و صدای شکمم رو خفه کنم ولی دریغ از یه چیکه آب که تو یخچال باشه.

با عصبانیت لگدی به در یخچال زدم که پام ناقص شد.

لنگون لنگون از آشپزخونه خارج شدم و روی مبل نشستم که چشمم به برگه ای که سرمد داده بود افتاد.

با خوشحالی برش داشتم و سریع یه پیتزا سفارش دادم

تا رسیدن پیتزا وقت بود برای همین به اتاقم برگشتم تا یه دوش آب گرم بگیرم.

قطر های آب  رو تنم فرود می یومد و آرامش بود که به تنم تزریق می شد.

بعد از نیم ساعت از حموم بیرون اومدم داشتم لباس می پوشیدم که صدای زنگ در بلند شد.

سریع لباسم رو تنم کرد و به دو خودم رو به آیفون رسوندم و در رو باز کردم و پیتزام رو تحویل گرفتم.

گرسنگی بیش از حد و بوی بی نظیر پیتزا باعث شد. زیر اولین درختی که سراه راهم بود بشینم. شروع به خوردن کردم وقتی قشنگ سیر شدم برگشتم تو خونه تا یه دستی به سر و روی خونه بکشم.

وقتی کارم تموم شد از خستگی رو به موت بودم اما به دیدن خونه که از تمیزی برق میزد می ارزید.

کشو قوسی به خودم دادم و کمر راست کردم که چشمم به ساعت افتاد با دیدن ساعت که یازده و سی دقیقه رو نشون میداد چشم هام گرد شد یعنی من این همه وقت مشغول تمیز کاری بودم؟

انگار با دیدن ساعت شکمم یادش اومد که چقدر گشنشه که صداش در اومد…

سریع به رستوران سفارش شام دادم و باز هم راهی حمام شدم…

بعد از شام  خودم رو به اتاقی که امروز برای خودم انتخاب کردم رسوندم.

آنقدر خسته بودم که بدون کوچک ترین فکر اضافه ای خوابم برد.

ساعت نزدیک 12 بود که از خواب بیدار شدم. آماده شدم. تا برم خرید تو خونه هیچی نداشتم و این برای منی که باید هر لحضه یه چیزی بخورم وحشتناک بود…

با ورود به مرکز خرید چشم هام برق زد. من عاشق خرید کردنم اصلا دختری هست که از خرید بدش بیاد؟ فکر نکنم… با ذوق وارد اولین مغازه شدم و…

چهار ساعت بدون وقفه خرید کرده بودم و دیگه تو دستام جا نبود تازه هنوز مواد غذایی نگرفته بودم.

خسته بودم و طبق معمول گرسنه نگاهی به اطراف انداختم تا یه رستورانی چیزی پیدا کنم. با پیدا کردن رستوران چشم هام برق زد. به سمتش رفتم و وارد شدم پشت تنها میز خالی نشستم و سفارش دادم…

وقتی غذا خوردنم تموم شد. از گارسون خواهش کردم برام آژانس خبر کنه.

چند دقیقه طول کشید تا گارسون خبر رسیدن آژانس رو داد به سختی خرید هام رو برداشتم و تا نزدیک آژانس بردم راننده بادیدن اون همه خرید من سریع پیاده شد و کمکم کرد تا وسایل رو جابجا کنم.

آدرس رو به راننده دادم و خواستم تا جلو یه فروشگاه نگه داره تا مواد غذایی مورد نیازم رو بخرم،با توقف ماشین جلو فروشگاه از ماشین پیاده شدم و وارد فروشگاه شدم.

بعد برداشتن سبد خرید از همون ردیف اول شروع کردم به برداشتن وسایل مورد نیازم نیم ساعتی طول کشید تا وسایل مورد نظرم رو بردارم فروشنده بادیدن اون همه خرید با تعجب به من نگاه می کرد و من با یه لبخند مکش مرگ ما بهش خیره شده بودم.

بعد حساب کردن از فروشنده خواستم برام خرید ها رو بفرسته خونه چون تو ماشین پر بود از لباس ها و وسایلی که خریده بودم. از فروشگاه بیرون رفتم و سوار آژانس شدم.

با رسیدن به خونه با کمک راننده خریدها رو  تا جلو در حیاط بردیم و بعد دادن کرایه درو باز کردم و خم شدم تا خریدهام رو بردارم. اما انقدر زیاد بود که همش یکیش از دستم می افتاد.

دوباره خم شدم تا نایلونی که از دستم افتاده بود رو بردارم که…

رو بردارم که متوجه یه جفت کفش مردونه که از کنارم گذشت و بی توجه به من وارد حیاط شد،شدم.

سرم رو ناگهانی بلند کردم که صدای جابجایی مهره های گردنم رو شنیدم و نگاهم خیره مرد جوونی که بی توجه به اطرافش با شانه های خمیده مسیر سنگ فرش شده حیاط تا خونه رو طی می کرد شد.

از فکر اینکه این مرد از طرف سینا باشه تنم یخ زد ولی آدرس اینجا رو کسی نداره من حتی آدرسم رو به لیلی هم ندادم اصلا خودم قبل از رسیدن به تهران آدرس رو از سرمد گرفتم.

گفتم سرمد یادم اومد امروز باهاش قرار داشتم ولی خبری ازش نشد باید حتما یه زنگ بزنم بهش ببینم چرا نیومد.

با افتادن یکی دیگه از نایلون ها از دستم از فکر سرمد در اومدم تازه یاد مرد جوونی افتادم که داشت میرفت تو خونه بایادآوریه مرد نگاهی به جایی که قبلا بود کردم.

تقریبا نصفه راه رو رفته بود که صدام رو بلند کردم.

-هی آقا کجا سرت رو انداختی پایین داری میری تو؟

نه وایستاد نه برگشت نگام کنه وااا

-هی آقا با شمام کجا داری میری بیا برو بیرون…

نخیر این انگار تو این دنیا نیست خودم رو بهش رسوندم و یکی زدم رو شونش که…

دستم از شونش گذشت و سرمای عجیبی وارد بدنم شد.

با بهت یه نگاه به دستم و یه نگاه به شونه مرده انداختم.

از ترس زبونم بند اومده بود. مرد انگار برخورد دستم رو حس کرده باشه به عقب برگشت.

چهره جذاب و چشم های نافذ مشکیش اصلا شباهتی به چیزی که تو ذهنم مرتب تکرار می شد نداشت.

وحشت زده به مرد که با چشم های گرد شده نگاهم می کرد، نگاه کردم.

مرد با تردید لب زد

-تو منو می بینی؟

من اما فقط یه کلمه تو سرم اکو میشد”روح” از ترس زبونم بند اومد و چشم هام سیاهی رفت آنقدر که دیگه چیزی نفهمیدم و از حال رفتم…

اگر رمان پیدای پنهان رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم فاطمه مادحی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان پیدای پنهان

نفس آذین
شایان افروخته

عکس نوشته

ویدئو

۴ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • عالیه❤❤👍👍👍

    پاسخ
  • پیدایش پنهان عالیه .به نظر من زیباست .ممنونم وخداقوت .عزیزم من می‌خوام زودتر رمان عطرخوش ریحان رو بخونم ولی قیمت vap رو نزاشتید میشه لطف کنید بزارید ؟ ممنونم عزیزم قامت خیلی بویه اصلا نمیشه بگم کدومش زیباتره همشون قشنگن ومن عاشقشونم .

    پاسخ
  • رمانت حرف نداره
    😍😍😍😍عاشقشم

    پاسخ
  • خیلی قشنگه😍😍😍😍😍😍😍😍

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید