مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان قانون ۳۸

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#مثبت_15 #راز_آلود #بر_اساس_واقعیت

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان قانون ۳۸

رمان قانون 38 به نویسندگی ملیکا شاهوردی که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان قانون ۳۸

داستان دختری ناخواسته که توی سن کم از پرورشگاه فرار می‌کند و برای امرار معاش خود تبدیل به کودک کار می‌شود.
در این راه با مردی به اسم عیسی آشنا شده و کف‌زنی قهار می‌شود.
در عین حال افرادی را برای صحنه زنی پیدا کرده و…

هدف نویسنده از نوشتن رمان قانون ۳۸

نویسندگی روح من رو تکمیل می‌کنه و من دوست دارم روحم با موضوع های مختلف پرواز کنه.
برای همون دوست دارم هر رمانم با ژانر و سبک مختلف باشه و رمان قانون 38 هم جزوی از رمان هام هست که با ریسک خیلی زیادی شروعش کردم.

پیام های رمان قانون ۳۸

آگاه سازی مردم از برخی مشکلات جامعه همانند صحنه زنی و شفاف سازی زندگی کسانی که بدون پدر و مادر بزرگ شدن و راهشون به خلاف کشیده شده.

خلاصه رمان قانون ۳۸

هوران دختر جوانی است که با کف زنی و پیدا کردن افراد برای صحنه زنی امر و معاش میکند.
همه چیز زمانی شروع می‌شود که در یکی از این حادثه ها طمعه می‌میرد و هوران مجبور به فرار از آن شهر می‌شود.
با آمدن نامه های مشکوکی به دستش و باز شدن پایش به خانه ای دور افتاده، با کیارش آشنا میشود.
همراه با کیارش وارد گروه 38 می‌شود اما به مرور متوجه می‌شود که در بازی گیر افتاده و در واقع کیارش…

مقدمه رمان قانون ۳۸

– می‌دونی به نسل ما، اصلا مارو بیخی… می‌دونی به نسل من و تو چی میگن؟!

– چی؟ میگن نسل سوخته؟!

– یه جورایی آره، یه جورایی نه!

– یعنی چی نه؟!

– یعنی ما یه چیزی بالاتر از نسل سوخته ایم. شاید، شاید باید به ما گفت نسل ویرگول!

– نسل ویرگول؟! یهویی بگو پرانتز و دونقطه دیگه. حالا چرا نسل ویرگول؟!

– به خاطر این که خیلی شبیهشیم. چون همه ما خواستار پایانیم و از طرفی دیگه محکومیم به ادامه دادن تو این دنیایی که نجاست، از سر و کولش داره بالا میره!

مقداری از متن رمان قانون ۳۸

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان قانون 38 اثر ملیکا شاهوردی :

آدامس نعنایی اش را شمرده شمرده جوید و نگاه کلی به اطرافش انداخت.

در همان حین که به حرف های زن مقابلش گوش می‌داد، زیر چشمی به میز کناری اش نگاه کرد.

دختر و پسری کنار هم نشسته بودند و از اخم های درهم دخترک و صورت عصبی مرد؛ میشد فهمید در حال بحث یا به قولی بگو و مگو هستند.

پای راستش را تیک وار تکان داد و خواست آدامسش را باد کند که ثانیه آخر متوجه ماسک روی صورتش شد.

نفسی گرفت و طبق عادت مزخرف همیشگی اش، آدامسش را قورت داد.

با یادآوری حرف های دکتری که مصاحبه اش را در تلوزیون شنیده بود و گفته بود که آدامس قورت دادن باعث از بین رفتن کلیه ها و چسبندگی روده می‌شود پوزخندی زد.

این عادت را هیچ وقت ترک نمی‌کرد و باید می‌گفت یک گوشش در بود و گوش دیگرش دروازه!

صدا زدن های مکرر کسی، باعث شد حواسش جمع شود.

– آسیه خانوم؟! شنیدی چی گفتم؟!

نگاهش را از میز کناری اش گرفت و به زنی که مقابلش نشسته بود دوخت.

– نشنیدم، دوباره بگو!

صدای نفس عمیقش در گوشش پیچید.

– هر کاری می‌کنم این شوهر خدا نشناسم آدم نمیشه، طلای دستم رو که مادرم با هزار قرض و پس انداز برام گرفته بود رو فروختم و خوابوندمش کلینیک ترک اعتیاد تا آدم شه…

مشغول بازی با انگشتان دستش شد.

– دوروز از بیرون اومدنش نگذشت، دوباره رفت سر بساط با اون دوستای حیوون تر از خودش!

نیشخندی کنج لبش جاگیر شد که البته از پشت ماسک، هیچکس نمی‌توانست متوجه آن نیشخند

یا به قول خودش لبخند تمسخر آمیزش شود.

کمی به جلو خم شد و انگشت اشاره اش را روی میز کوبید.

– بزرگترین درسی که تو این زندگی کثیف گرفتم این بود که به احدی خوبی نکنم، حتی عزیز ترین آدم زندگیم. قدیمی ها چی میگن؟!

کمرش را صاف کرد.

– میگن لطف مکرر، میشه حق مسلم!

گوشه لبش را جوید و دستانش را در قفسه سینه اش قفل کرد.

همانطور که به میز کناری اش نگاه می‌کرد گفت:

– این همه خوبی کردی در حق شوهرت چی شد؟! به قول خودت طلات رو فروختی و گذاشتیش کمپ تا اون زهرماری رو ترک کنه ولی نتیجه چی شد؟!

پوزخند بلندی زد.

– یه هیچ بزرگ و تو خالی، درست مثل اون صفری که تو امتحان نهایی معلم عوضیت بهت میده!

با دیدن برق اشک در چشمانش پوف کلافه ای کشید و حرصی گفت:

– خواهرت بهت نگفت من از گریه و زاری متنفرم؟! نگفت از ذلیل بودن حالم بهم می‌خوره؟!

کف هر دو دستش را روی میز قرار داد و خواست بلند شود که زن مقابلش دستش را گرفت و بیچاره وار گفت:

– توروخدا نرو آسیه خانوم، تورو ارواح خاک امواتت قسم میدم.

فقط… فقط تو میتونی به من کمک کنی.

ابروهای دخترک در هم کشیده شد.

– اون وقت کی گفته فقط من می‌تونم کمکت کنم؟! حاجی این جامعه هشتاد میلیون نفر جمعیت داره، اون وقت فقط سنجاقت رو من گیر کرده؟

صدایش با مکث به گوشش رسید.

– راستش من با خواهرم رفتم پیش آقا عیسی. ایشون هم شماره شمارو داد و گفت…

دخترک عصبی میان حرفش پرید و گفت:

– عیسی غلط کرد با دهن…

حرفش را خورد و در عوض زیر لب گفت:

– استغفرالله، ببین دهن من رو به چیا باز می‌کنید.

نگاه دیگری به سمت چپش انداخت، بر خلاف تصورش بحث بینشان تمام شده بود و از دست حلقه شده مرد؛ دور گردن دخترک میشد فهمید همجنسش خام، یا به قول خودش خر شده است.

مجدد نگاهش را به زن مقابلش دوخت، با دیدن سر پایینش نفسی گرفت و از جعبه دستمال کاغذی روی میز چند ورق در آورد.

به سمتش گرفت و گفت:

– بگیر پاک کن صورتت رو، درسته میگن اشک سلاح مخفی یه زنه، اما من میگم اشک وسیله تمسخر و ذلیل شدنه زنه!

با مکث دستمال را از دستش گرفت، زیر لب ” ممنونی” گفت و صورتش را پاک کرد.

صدای جدی دخترک در گوشش پیچید.

– خب بگو ببینم، اون شوهر معتادت کار می‌کنه یا نه؟!

با نگاه خجالت زده زن مقابلش، حرصی دندان روی هم سایید و گفت:

– الحمدالله کار هم که نمیکنه، پس خرج خونه زندگی از کجا میاد؟! بچه داری؟!

آه عمیقی از سینه اش خارج شد.

– دوتا دختر ده و هفت ساله دارم و یه پسر چهار ساله، خرج خونه زندگی هم کم و بیش خودم میارم.

با صدای نیشخند دخترک سرش را به پایین انداخت.

– اون وقت با سه تا بچه قد و نیم قد، تو این وضعیت گرونی که تکون می‌خوری باید پول بدی چطوری کار میکنی؟! اصلا چه کاریه که خرج زندگی پنج نفر رو میده؟!

نگاه کوتاهی به افراد داخل کافه انداخت و با دلی پر، در ادامه حرفش گفت:

– سر آخوند های این مملکت سلامت، گند زدن به مملکت و به کثافت کشیدن همه رو.

دستی به کلاه نقاب دار روی سرش زد و گفت:

– اون وقت هنوزم تنها دردشون اون چهار تا موی زهرماری روی سر ماست تا مبادا جوون ها ببینن و به قول خودشون با چهار تا تیکه پشم گوسفند، رو سر کوفتی ما تحریک نشن!

جدی نگاهش کرد.

– نگفتی؟! چیکار میکنی که خرج پنج نفر آدم تو این مملکت کوفتی در میاد؟!

صدای زن مقابلش باعث عصبانیت بیشتر و بیشترش شد.

– هرکاری که از دستم بر بیاد آسیه خانوم؛ خیاطی، سبزی پاک کردن و فروختن، تمیز کردن خونه…

حرصی میان حرفش پرید و گفت:

– ادامه نده که حالم از مونث بودن خودم بهم خورد…

سرش را به جلو برد و سعی کرد تُن صدایش رو کنترل کند.

– دختر تو عقل نداری؟! جای این که شوهر بی غیرتت خرج زن و بچه اش و زندگیش رو بده تو داری میدی؟!

کار عیب نیست، من به وقتش کثافت های ملت عیان نشین هم جمع کردم؛ حرف من چیز دیگست…

لب های را روی هم فشرد، کش های ماسک روی صورتش داشت پشت گوشش را اذیت می‌کرد اما به هیچ عنوان دوست نداشت آن ماسک سفیدی که به نظر خودش شبیه پد بهداشتی بود را از صورتش بردارد.

و بهتر بود می‌گفت که دوست نداشت هویتش فاش شود و صورتش را کسی ببیند.

– یکم عقلت رو به کار بنداز، از این خوشم اومد که جَنم داری، شیر زنی و خودت خرج بچه هات رو داری در میاری؛ اما از اون مرتیکه بی خاصیت کنارت حرصم میگیره. بعد تازه با تمام این شرایط برداشتی سه تا بچه هم آوردی؟!

که چی بشه؟! بدبختشون کنی؟؟

دستش را مشت کرد.

– فردا پس فردا تو چیزیت بشه میدونی اون مفنگی چیکار میکنه؟! اسپند و گل میگیره میده دست اون طفل معصوم ها تا تو خیابون ها بفروشن و خرج موادش رو در بیارن؛ شوهر تو تا این حد بی غیرته!

دخترک لب زیرینش را گاز گرفت و سعی کرد گریه نکند.

– من به همه چیز تن دادم فقط به خاطر بچه هام، فقط واسه عشقی که به شوهرم داشتم و هنوز با وجود همه چیز عاشقشم. اون نه تنها شوهر منه بلکه پسر عموم هم هستش آسیه خانوم، برای همون…

چند ثانیه سکوت کرد.

– برای همون نتونستم نادیده بگیرمش و طلاق بگیرم. حتی بخوامم هم نمیشه چون تو خانواده ما دختر با لباس عروس میره و با کفن برمیگرده!

مکث کرد.

– بچه هم نعمت خداست، نتونستم روشون چشم ببندم…

 

ادامه حرفش را با خنده دخترک قورت داد.

– عشق و عاشقی کیلو چنده حاجی؟! داریم تو قرن بیست و یک زندگی می‌کنیم.

نفسی عمیقی کشید.

– بعدشم بچه نعمت خداست نه وسیله بدبختی. اون طفل معصوم ها چه گناهی دارن شریک کثافت کاری آدم‌بزرگ‌ها بشن؟!

ناخون هایش را کف دستش فشرد.

– یه زن وقتی میدونه نمی‌تونه یه بچه رو خوشبخت کنه نباید پاش رو تو این دنیای لجن باز کنه، این همه قرص جلوگیری و…

با آمدن گارسون سکوت کرد و ادامه حرفش را خورد.

گارسون با اخم ها درهم و دفتر دستش نگاهی به هر دو انداخت و گفت:

– چند دقیقه پیش هم اومدم گفتید فعلا منتظر میمونید، تصمیمتون عوض شد؟!

ابروهای دخترک در هم کشیده شد.

– زبون دارم و شکر خدا لال نشدم، چیزی بخوام صداتون می‌کنم میگم فلان چیز رو می‌خوام، شیر فهم شد؟!

مرد بالا سرش نفسی گرفت و سعی کرد با آرامش برخورد کند.

– خانوم چیزی نمی‌خورید بفرمایید بیرون مشغول نکنید میز هارو؛ مشتری داریم.

پوزخندی کنج لب دخترک نشست.

– نکنه از اون کافه هایی هستید که برای هیچی هم باید پول بدیم؟! شما احترام سرت نمیشه؟! یا نکنه احترام، بر اساس ارقام داخل حسابمون طبقه بندی میشه؟!

صدایش به قدری بلند بود که چند میز کناری هم متوجه شدند و متعجب به دخترک نگاه کردند.

ناخودآگاه فکری در ذهنش جرقه زد.

” یا علی” زیر لب گفت و از جایش بلند شد.

بد نبود با کمی شلوغ بازی نمایشی اجرا کند و به قولی حق آن گارسون را کف دستش بگذارد.

به سمت چپش رفت و نگاهی به دختر و پسری که تا چند دقیقه قبل داشتند دعوا می‌کردند و حال جیک در جیک هم؛ مشغول لاو ترکاندن بودند انداخت.

– هی پشمک، این یارو نمی‌دونم شوهرته یا دوست پسرت یا نامزدت، ولی چشمش ماشالله تا سر خیابون ولیعصر رو هم رصد می‌کنه.

چشمان درشت شده دخترک باعث شد پوزخندی بزند.

به خوبی موفق شده بود جرقه دعوا را بزند و حالا، نیاز به کمی بنزین داشت برای گسترش آتشی که راه انداخته بود و البته که رسیدن به هدفش…

دستانش را در قفسه سینه اش جمع کرد و با همان لحن قبلش گفت:

– خب نمی‌خوای چیزی بگی به این یارو؟ می‌خوای مثل ماست بشینی و نگاه کنی؟!

همین حرف باعث آتش دخترک شد.

با عصبانیت از جایش بلند شد و غرید:

– چی داری بلغور می‌کنی برای خودت؟!

سپس نگاهش را گرفت و روبه مردی که کنارش نشسته بود و بهت زده نظاره گر بحث بینشان بود گفت:

– آرمان این چی میگه؟! تو باز چشمت هرز پرید؟!

نگاه کوتاهی به اطراف انداخت. چشم تمامی افراد داخل کافه، روی خودش و آن دختر و پسر بود.

گردنش را صاف کرد و با سرگرمی به نمایش مقابلش خیره شد.

در همان حین، خیلی کوتاه سرش را به عقب چرخاند و نامحسوس به زنی که همراهش بود و خودش را نرگس معرفی کرده بود اشاره کرد؛ تا هرچه سریع تر از کافه خارج شود.

اما انگار او گیج تر از این حرف ها بود که متوجه شود.

پلک روی هم کوبید و مجدد حرکتش را تکرار کرد و با خودش عهد بست که اگر این دفعه هم متوجه نشود بزند رگ بیخیالی.

در همان فاصله صدای عصبی آن مرد در گوشش پیچید.

– مینا چرا داری مسخره بازی در میاری؟ من کنار تو نشستم، باز بهم اعتماد نداری؟!

برای چی به زر زر های یه غریبه گوش میدی و گند میزنی به حال خوبمون….

قبل از تمام شدن حرفش، به جلو رفت و کف هر دو دستش را روی میز کوبید.

– عمه پلاسیدت زر زر می‌کنه مرتیکه، فکر کردی من میذارم کلاه سر همجنسم بذاری؟! شما مردا همتون از یه قماش هستید. همتون خیانت کار، همتون کثیف و دنبال دخترایی که باسن و سینه شبیه کیم کارداشیانِ خونه خراب کن باشن…

نگاهی به اطراف انداخت، با دیدن میز جلویی و دو دختری که کنجکاوانه شاهد بحث بینشان بودند غرید:

– دوساعته تمامه نشستی داری به اون دوتا دختر جلوییت آمار میدی، چشمات دیگه از کاسه در اومد انقدر یواشکی دیدشون زدی مرتیکه. بعد اسم خودت رو گذاشتی مرد؟! فکر کردی مرد بودن فقط به زیر شکم و عضله گنده کردنه؟!

صورت مرد از حرص و عصبانیت قرمز شد.

– تو دیگه چه جونوری هستی؟! برای چی داری به دروغ رابطه بین مارو خراب می‌کنی؟!

پوزخندی زد و با تمسخر نگاهی به سر تا پایش انداخت.

– چیه میسوزی کسی نمیاد سمتت؟! این توهم خیانت برای اینه آره؟! ولی کور خوندی، نمی‌تونی با این اراجیف رابطه صمیمی و عاشقانه بین من و دوست دخترم رو خراب کنی.

صدای خنده بلند دخترک در سالن پیچید.

– حاجی جمع کن این سناریو مسخره رو، حرف از رابطه عاشقانه نزن. شما پسرا فقط لاف میاید وگرنه بگیرتون خوب نیست؛ ماشالله تو چیزای دیگه هنر دارید.

مرد نفس پر حرصی کشید.

– بیا بریم مینا، به حرف های این زنیکه گوش نده داره دروغ میگه. اصلا مگه وقتی تو پیش منی می‌تونم به کسه دیگه نگاه که سهله حتی فکر کنم؟!

دخترک وسط حرفش پرید:

– دروغ میگه باور نکن که خر بشی باید بهش سواری هم بدی…

با تمسخر به صورت مرد نگاه کرد.

– تو هم الکی زبونت رو خسته نکن حنات دیگه رنگی نداره. این حرف های عزیزم، گلم، نفسم، میمیرم برات الان تو این شرایط مثل آب در هاون کوبیدنه!

کمی به جلو رفت و روبه دختری که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود گفت:

– ولی خدایی خیلی احمقی، چشمات کوره نمیبینی داره آمار میده به دخترای مردم؟!

سرش را به نشانه تمسخر تکان داد.

– من جات بودم اول گیس این مرتیکه رو می‌کندم، بعد می‌رفتم دک و پوز اون دوتا دختری که داشت بهشون آمار می‌داد رو می‌آوردم پایین…

صدای عصبی و کلافه گارسون در گوشش پیچید:

– خانوم تمومش کن دیگه، چرا دارید شلوغش می‌کنید؟! آرامش مشتری هارو  بهم زدید با این کاراتون، بفرمایید بیرون تا با پلیس تماس نگرفتیم.

با آرامش به عقب برگشت و نگاهی به سرتا پای گارسون انداخت.

– تو یکی ببند دهنت رو که تمام آتیش ها از گور تو بلند میشه.

گوشه پلکش تیک وار پرید.

– مرتیکه چندش، مامانت پارچه کم آورده شلوار دوختنی؟! پاچه ات کم مونده برسه به حلقت…

با شنیدن صدای جیغ دخترک از پشت سرش، نتوانست حرفش را ادامه دهد و جمله اش نصفه ماند.

لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد:

– یک، دو…

به عقب برگشت و با سرگرمی به دخترک که با قدم های بلند به سمت میز جلویی می‌رفت نگاه کرد.

لبخندش وسعت گرفت.

– سه!

همان لحظه صدای مهیب شکستن لیوان در گوشش پیچید و پشت بندش صدای جیغ دونفر دیگر…

با دیدن صحنه مقابلش بی صدا خندید، هر سه به جان همدیگر افتاده بودند و به قولی گیس و گیس کشی راه افتاده بود.

مرد کنار دستش فحشی زیر لب گفت و با عجله به آن سمت دوید.

چند نفر دیگری هم به سمتشان رفتند تا به دعوا مداخله کنند.

نگاه دقیقی به اطراف انداخت، با ندیدن نرگس نفس عمیقی کشید.

از قرار معلوم متوجه شده بود که باید برود.

با رد شدن زنی از کنارش نگاهی به عقب انداخت، جو حسابی شلوغ و متشنج بود و هیچکس حواسش به کس دیگری نبود.

فرصت را غنیمت شمرد و پشت میزی که متعلق به آن زن و مرد بود نشست.

طی یک حرکت حرفه ای کیف پول چرم و گوشی که روی صندلی بود را چنگ زد و زیر هودی اش جاساز کرد.

دستش را دراز کرد و خواست کیف آن دختر را هم بردار که صدای آژیر ماشین پلیس به گوشش رسید.

لعنتی زیر لب گفت و با عجله از جایش بلند شد.

نامحسوس از میان جمعیت گذشت و با قدم های بلند از کافه خارج شد.

دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و به سمت مخالف خیابان شروع به دویدن کرد.

با مطمئن شدن از این که حسابی دور شده و کسی نمی‌توانست پیدایش کند نفس عمیقی کشید و گوشه ای ایستاد.

سرش را روبه آسمان گرفت، آفتاب به طرز شدیدی به چشمش زد و همین باعث شد اخم هایش در هم کشیده شود.

لب هایش را به هم فشرد و عصبی زیر لب غرید:

– مثلا اومدم بگم شکرت ها اوس کریم، زدی کورم کردی با اون آفتابت!

ماسکش را در آورد و گوشه ای پرت کرد و غرغر کنان در ادامه حرفش گفت:

– اصلا میدونی چیه؟؟ نمیگم شکرت تا دیگه کورم نکنی ولی دمت گرم که روزیم رو رسوندی!

اگر رمان قانون 38 رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ملیکا شاهوردی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان قانون ۳۸

هوران: دختری زبان دراز که تنفر خیلی زیادی از مرد ها دارد، پاچه پاره و بسیار پر حرف.
کیارش: مردی که هیچکس هویت واقعی او را نمی‌داند و صد چهره است. کم حرف، مرموز، جسور، باهوش.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید