مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان راز مانا

سال انتشار : 1390
هشتگ ها :

#عشق_ممنوعه #جادویی #الف #پری #قدرت_ویژه #ذهن_خونی #پایان_خوش #مثبت15 #رازآلود

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان راز مانا

رمان راز مانا به نویسندگی پونه سعیدی که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به برنامه دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان راز مانا

رمان راز مانا ماجرای دختریه که تو کودکی از خانواده اصلیش دزدیده میشه تا با دور شدنش از قدرت هاش تبدیل به یه آدم عادی بشه ولی درست قبل از تولد بیست و پنج سالگیش با مردی که سالها خوابش رو میدید رو به رو میشه و وارد دنیای جدید و مخفی خانواده اش میشه ، دنیایی پر از جادو که منتظر یه جنگ بزرگه…

پایان خوش

هدف نویسنده از نوشتن رمان راز مانا

هدفم از نوشتن رمان راز مانا جدا شدن از دنیای واقعی و دغدغه هاش، سفر تو دنیای خیالی پر از جادو و خلق عشق و هیجان است.

پیام های رمان راز مانا

مهم ترین پیامم در رمان راز مانا نشان دادن اثرات دروغ در روابط، مشکلات خانوادگی و عقده های کودکی که در بزرگسالی بروز میکنه.

خلاصه رمان راز مانا

رمان راز مانا سرگذشت هانی و کارین ماناست…

کارین مانا هفت ساله که به دنبال دختر عموی گمشده اش میگرده. دختری که تو خواب هاش میبینه… خواب هایی که نشون میده این دختر متعلق به اونه اما ذهنش رو بسته انگار که در حال فرار از کارینه….

اما بلاخره کارین پیداش میکنه، هانی دختری که بیست و پنج سال از اصل خودش دور بود و مثل یه انسان عادی زندگی کرده رو به خونه خاندان مانا میاره و حقیقتی که سالها ازش دور بوده رو بهش نشون میده، یک خاندان مخفی، قدرت هایی اسرار آمیز و جنگی که پیش رو اونهاست…

و البته عشقی با حرارت یک آتیش هفت ساله… رمان راز مانا داستان این عشق و نبرده.

مقدمه رمان راز مانا

مکان رمان راز مانا شهر تهرانه.‌‌‌.. تهرانی که یک روی پنهان با مردمی جادویی و قدرتمند داره. این رمان یه فانتزی عاشقانه است که برای چند ساعتی ذهن شما رو به دنیای جادو و قدرت های ویژه میبره. امیدوارم از مطالعه ی رمان راز مانا لذت ببرید.

پونه سعیدی

مقداری از متن رمان راز مانا

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان راز مانا اثر پونه سعیدی :

راوی داستان هانی:

با صدای امیر از افکارم بیرون پریدم. خیلی تند گفت: «چی شده؟! از سفارشت راضی نیستی؟..»

با عصبانیت به صندلیش تکیه دا و خیره شد تو چشم هام. سرم رو بلند کردم و تو چشمای امیر نگاه کردم، چشم های قهوه ای امیر که گاهی بی نهایت مهربونه و گاهی مثل الان انقدر عصبی و سرد که می ترسم مستقیم بهشون نگاه کنم.

خدایا من تو این آدم چی دیدم که اینقدر این رابطه طولانی شده. با محبت گفتم:

«نه مشکلی نیست. فقط داشتم فکر میکردم.»

یه تیکه بزرگ پیتزا رو گاز زدم و با لبخند شروع به جویدنش کردم. شاید اینجوری یکم حال و هوای امیر بهتر شه. وقتی صبح بهم پیام داد که شام بریم جیووانی حدس زده بود یه اتفاقی افتاد.

جیووانی رستورانی بود که برای اولین بار همدیگه رو دیدم و امیر همیشه اصرار داشت اتفاقات مهم بیایم اینجا، تولد ، موفقیت و اکثرا آشتی های مجدد. ولی امروز نمیتونستم دلیلی پیداکنم و همین نگرانم کرده بود.

امیر یه نفس عمیق کشید ، با شدت هوا رو از ریه هاش خالی کرد و گفت:

«همیشه داری فکر میکنی،همیشه تو یه دنیای دیگه هستی.انگار نه انگار کسی کنارته..»

رو صندلیم جا به جا شدم، خوشبختانه رستوران خلوت بود، از حرفای خصوصی تو رستوران و فضای عمومی خوشم نمیومد. کلا از حرف زدن راجع به احساساتم فراریم. چون همیشه تو تجزیه و تحلیل احساساتم مشکل دارم.

همیشه انگار تو سرم کلی صداست… خیلی سخته ندونی از زندگی چی میخوای و چه حسی داری بعد بخوای راجع به احساسات و هدفت به دیگران هم توضیح بدی. آروم و با بهترین لحنی که میتونستم

گفتم:

«چرا انقدر عصبانی هستی امیر، فکر نمیکنم تا حالا تو فکر بودن من باعث ناراحتی کسی شده

باشه…. مخصوصا تو که دیگه درگیری های ذهنی منو میدونی !.»

امیر دستشو برد تو موهاش. پیشونیش عرق کرده بود و این نشونه خوبی نبود. اما هرچی فکر می کردم علت عصبانیت امیر رو درک نمی کردم. دیشب تومهمونی خیلی خوب بود ، آروم بود، البته قبل از اینکه مست کنه.

آروم نگاهم رو از پیشونی امیر آوردم رو چشماش، چشماش رو بست. محکم فشار داد و گفت:

«آره عصبانیم.عصبانیم.از دست تو…»

چشماش رو باز کرد و ایندفعه خیلی مهربون تر تو چشمام نگاه کرد و ادامه داد: «ازدست خودم. از این زندگی عصبانیم. من اینهمه سال در گیر یه دختریم که حتی خودش نمیدونه چی میخواد چه برسه به من.

هانی، من دوستت دارم اما نمیتونم اینجوری ادامه بدم. من میخوام حرکت کنم دیگه نمیخوام بیشتر از این تو این فاز زندگیم بمونم. وقتشه یه قدم بردارم! هانی من دیگه باید ازدواج کنم..»

امیر دستش رو گذاشت رو دست همیشه سردم و گفت:

«هانیه. شرایط منو میدونی. وقتشه از افکار بچگانت بیای بیرون و جدی به زندگی نگاه کنی. ما 5 ساله دوستیم. به نظرت وقتش نیست وارد فاز بعدی دوستیمون بشیم..»

متعجب به امیر نگاه کردم. لب زدم:

«امیر من نمیفهمم اینجا چه خبره؟ چی شده یه هو رفتی سر این حرفا؟!.»

دستمو از دست امیر جدا کردم. یه جای کار میلنگه. همیشه یه صدایی تو سرم میگفت تو مال امیر نیستی… نکنه واقعا ما بدرد هم نمیخوریم…. تو سرم آشوب بود، یه اتفاقی افتاده بود.

دیروز مهمونی مهدی همه چیز عادی گذشت.اما نه. منو که رسوند میترا تو ماشین بود.یعنی میترا بهش چیزی گفته. نکنه با میترا… تمرکز کن هانیه تمرکز کن… صدای امیر همه افکارم رو پراکنده کرد که گفت:

«هانیه…ببین…من یه مردم با کلی نیاز…نیاز به تو توجه تو… اما تو انقدر سر گرم سوالای زندگیت هستی که منو نمیبینی!.»

شوکه گفتم:

«امیر واقعا نمی فهمم چی میگی. منظورت چیه؟! من از نظر خودم کاملا تو رابطمون از خودم مایه گذاش..»

پرید وسط حرفم و گفت:

«نه نه نه همین مشکله. 5 سال کم نیست هانیه من تو این سالها به اعتقاداتت احترام گذاشتم اما… میدونم قبول نمی کنی. همون حرفای همیشگی.واسه همین میخوام دیگه رسمیش کنیم. به اندازه کافی همو می شناسیم که بتونیم تصمیم بگیریم…»

فقط نگاهش کردم. امیر در جریان حال روحی و روانی من بود. این حرف ها تو شرایط من چه معنی داشت؟! نگاهش خیره به من بود. آروم گونه چپم رو لمس کرد. لب زد:

«نمیتونم ازت بگذرم..»

سرم رو از دست امیر دور کردم… همون احساس همیشگی از لمس شدن. همون تلخی که از لمس شدن حس میکنم… لب زدم:

«امیر…ببین……با من صادق باش. اصل قضیه رو بگو. چرا با عصبانیت این پیشنهادو میدی. ناراحتت کردم؟!.»

آرامش تو صداش محو شد و شاکی گفت:

« هانی تو دیوونم میکنی…. هم عاشقتم هم رو اعصابمی…»

ابروهام بالا پرید. دیگه شکی باقی نمونده.همیشه موقع اعتراف امیر اینجورعصبیه…..نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

«دیشب….تو و میترا….»

یه حس سنگین تو گلوم نشست و پلکامو بستم که جلو اشکم رو بگیره. امیر به صندلیش تکیه داد. یه نفس عمیق کشید و گفت:

«هانی من زیاد خطا کردم اما اهل خیانت نیستم و واقعا خیانتم نکردم.حداقل به احساس و عشقم به تو خیانت نکردم. اما باید یه جوری فشار ها و استرس هامو تخلیه می کردم….

من یه مردم. یه پسر بچه نیستم که. 32 سالمه. از روز اول که دیدمت خواستمت. اما همیشه واسه خاطر تو از نیاز هام گذاشتم!..»

نگاهش به قطره اشکی که از گوشه چشمم فرار می کرد گره خورد. پشیمونی و تاسف از چهره اش داد میزد اما کار از کار گذشته بود.دوباره چشم هامو بستم و امیر ادامه داد:

«قبول دارم که دیشب یه اشتباه بزرگ انجام دادم. اما نه میخوام و نه میزارم تکرار بشه. دیشب تو اصلا متوجه من نبودی همش تو فکر بودی. وقتی رسوندمت میترا تو ماشین بود. خیلی مست بودم. شروع کردم واسه میترا از عشقم به تو گفتم.

گفتم گاهی فکر می کنم اصلا وجود ندارم. اصلا منو نمیبینی میترا همیشه به حرفام راجع به تو گوش می داد. نمیدونم یهو چی شد.»

دیگه تحمل نداشتم. سرم رو گذاشتم بین دستام و عصبی گفتم:

«امیر بسته….نمیخوام بشنوم…»

باید بهش میگفتم. الان بهترین فرصت بود. لب زدم:

«امیر تو حق داری… من گاهی یکی دیگم…میدونم عجیبه اما من هم دوست دارم…البته گاهی…یعنی یه وقتایی تو با من کاملا غریبه ای. شاید به نظرت عجیب بیاد اما

من اینم. تو که میدونی، میشناسی منو…»

احساس کردم تو دلم یه مار داره میپیچه. تو سرم یه صدا فریاد میزد تو مال اون نیستی. همون صدایی که همیشه تو سرم بود.

سریع بلند شدم رفتم سمت توالت رسوران. هرچی خورده بودم بالا آوردم. تمام بدنم میلرزید ، سردم بود، یهو تمام تنم عرق کرد.

صدای نگران امیر از پشت در میومد که داشت با گارسون صحبت میکرد. با قدمای لرزون اومدم سمت در. در باز کردم و افتادم تو بغل امیر. همه جا تاریک شد.

راوی داستان امیر:

اصلا فکر نمیکردم به اینجا بکشه. هانی رو بلند کردم تو بغلم. مثل یه گنجشک ظریف و بی وزن بود، گارسون رستوران سریع رفت ماشینم رو آورد جلو در و یکی دیگه هم کیف هامون رو آوردو در ماشین رو باز کردن برام.

هانی رو گذاشتم رو صندلی جلو. خوبه حداقل رستوران شلوغ نبود وگرنه الان کلی آدم داشتن نگامون می کردن. سریع رفتم سوار ماشین شدم. کجا برم. خونه خودم. خونه هانی. خونه پدر مادرش. بیمارستان.

خدایا. این چه اشتباهی بود کردم. کدوم احمقی اینجوری پیش میره!؟ من بهت خیانت کردم حالا با من ازدواج کن !!!!!! یه نگاه به هانی بی هوش انداختم و عرق رو پیشونی هانی رو با دستم پاک کردم.

عطرش رو بو کردم، حتی تو این حال هم از نظرم زیباست. هانی همیشه متفاوته، با این موهای مواج و لب های سرخ، یه زیبایی بکر و ناب برای من داشت ، کمربند هانی رو بستم و راه افتاد سمت کلینیک سعید، اونجا حداقل مجبور به سوال جواب دادن نیستم.

خودم حال بهتر از هانی نداشتم. از صبح که بیدار شدم و خودم رو کنار میترا تو اون وضعیت دیدم

سرم درد میکرد تا الان که نبض شقیقه هام مثل پتک میزد. اصلا هیچ خاطره ای از دیشب بعد از وارد شدن به خونه میترا ندارم.

یادمه میترا گفت بیا بالا یه چی بهت بدم بهتر شی بعد بری خونه اما بعدش همه چیز مات و سیاه شد تا صبح که بیدار میشم.

بدون اینکه میترا رو بیدار کنم از خونه زدم بیرون. به تلفن هاش هم جواب ندادم اما از ترس مسیج های تهدیدش که به هانی میگه تصمیم گرفتم هانی رو مجبور به ازدواج کنم. اما چه خیالاتی ، هانی زرنگ بود. لو رفتم….

کوبیدم رو فرمون وزیر لب گفتم:

این دفعه خیلی گند زدی امیر. این دفعه رو در بری برد کردی. این چه حماقتی تو کردی آخه.

پشت چراغ قرمز برگشتم و هانی رو نگاه کردم. 5 سال، 5 سال هر غلطی کردی نذاشتی هانی بفهمه. خوابیدن با دوستش رو از کدوم گوری در آوردی. اگه از دستش بدم چی ؟

5 سال پیش که هانی رو برای اولین بار دیدم هیچوقت از یادم نمیره. اول عطرش رو حس کردم که از پشتم رد شد. سرمو برگردوندم یه دختر ریز نقش با موهای مواج که از زیر شالش بیرون زده بود، پشت به ما وایساده بود تا میز کناری رو گارسون خالی کنه.

نمیتونستم برگردم سمت میز خودمون. انقدر نگاه کردم تا هانی برگشت و یکی از اون لبخند های مهربونش رو زد. منم لبخند زدم و با صدای سرفه شریکم برگشتم سر بحث خودمون.

برای یه صحبت کاری اومده بودم اما دیگه هوش و حواسم پریده بود. مدام به هانی خیره میشدم و اونم لبخند میزد. آخر رفتم سر میز هانی و دوستاش. خودمو معرفی کردم کارتمو دادم ، اما هانی زنگ نزد.

هر بار که با یکی میخوابیدم هانی رو تصور میکردم و لبخندش رو. داشتم دیوونه میشدم. برگشتم رستوران و با کلی تلاش تونستم ردی ازش بگیرم و بعد سه ماه بلاخره پیداش کردم.

خیلی سخت بود. هانی حاضر نبود دوست بشه. میگفت نمیدونه از زندگی چی میخواد برا همین نمیتونه چنین گامی برداره و به کسی وابسته شده.

انقدر تلاش کردم تا راضی شد اما زود فهمیدم هانی کسی نیست که بهم اجازه بده راحت به خواسته هام برسم. برا منی که یه هفته ای مخ طرف رو میزدم میبردم خونم سه ماه طول کشید تا دست هانی رو بگیرم و همین مقاومت های هانی بود که جذاب ترش می کرد.

چندبار سعی کردم از در خواستگاری وارد شم شاید هانی راه بده اما با وجود موافقت خانواده ها هانی همچنان میگفت زوده. سعی کردم به هانی زمان بدم و خودم جای دیگه نیاز هام رو با تصور هانی تامین کنم خوب هم پیشرفتم. اما این گند دیشب بدترین کاری بود که تو این 5 سال انجام دادم.

دیگه رسیدیم کلینیک سعید. پیاده شدم و هانی رو بردم داخل. فقط خداکنه سعید خودش باشه.

***

با صدای موبایل از خواب بیدار شدم چند ثانیه طول کشید تا بفهمم کجام و موبایل رو از بین لباس های کثیفم پیدا کنم. مامان بود. بی اختیار ذهنم رفت سمت لیلا…بعد برگشت….سیمین. خدایای مامان… سریع جواب دادم:

«سلام.»

مامان نگران گفت:

«هانی….سلام…کجایی؟!؟!؟زنگ زدیم خونه جواب ندادی؟! باز تلفن رو کشیدی؟!.»

« ا… آره……. اینجوری بهتره…. خوبی؟ بابا خوبه؟..»

اصلا تمرکز نداشتم که باید چی بگم. مامان گفت:

«ما خوبیم. نگران تو بودیم. امیر زنگ زد گفت از تو خبر نداره….دعواتون شده باز؟!.»

رین رین چرا بهم نگفتی چی باید بگم سریع گفتم:

« ا… خب…آره…. تقریبا بهم زدیم…مامان من زنگ میزنم بهت. باید برم توالت»

«صبر کن ببینم چی شده ؟!.»

« مامان چیزی نشده الان میام بهت میگم. توالت ضروریه فعلا…»

سریع قطع کردم. باید رین رو پیدا کنم. دور و برم رو نگاه کردم. بامو های خیس خوابم برده بود. پشت و گردنم گرفته بود. خیلی خیلی هم گرسنه بودم. اما اول رین. رفتم سمت اتاقش…اونجا نبود..

آروم گفتم :

«کجایی رین؟!..»

همون حس قبل و صدای رین تو ذهنم که گفت:

«درست پشت سر تو!»

سریع برگشت و با صورت رفت تو سینه عضلانی رین. دستاش رو دورم حلقه کرد و نذاشت خودم رو عقب بکشم. صداش تو ذهنم پیچید و فکرش تو ذهن من هم گذشت که گفت:

کاش هرگز این لحظه تمام نمی شد.

سرش رو آورد پایین و موهام رو نفس کشید. آروم شده بودم. دستام که تا حالا بین بدنمون گیر افتاده بود رو آروم تکون دادم و اینبار رین رو بغل کردم.

سرش رو آورد پائین تر و گونه ام رو بوسید. دلم آشوب شیرینی داشت. سرم رو بالا گرفتم. نگاهمون تو چشم های هم چرخید که صدای موبایلم هر دوتامون رو پروند. از هم فاصله گرفتیم و موبایل رو از جیب عقب شلوار جینم بیرون آوردم. نگران گفتم :

« رین مامانمه. مامان سیمین ! چی بگم ؟!..»

منتظر جواب به رین نگاه کردم که گفت :

«بگو بعد باهاش تماس میگیری. باید بریم جلسه گروه شروع شده »

رد تماس زدم و گفتم:

« الانه که راه بیافته بیاد سمت خونم… من باید در مورد امیر چی بگم؟»

شونه هامو بغل کردو به سمت راه پله رفتیم. تماس دست رین ذهنم رو مشغول میکرد اما تمرکز کردم تا بگم چی شده اما رین گفت:

«گرفتم چی شد…»

یه چشمک شیطون زد. فهمیدم ذهنم رو خونده و گفت:

« راجع به امیر خوب گفتی بهش. اما باقی قضایا باشه برای بعد از مشورت با گروه چون منم الان نمیدونم تصمیم چیه!»

گفتم:

« من اول باید برم اتاقم. خوب نیست برای اولین بار منو اینجوری ببینن!»

رین گفت:

«هانی. بیخیال. خیلی خوبی. بیا بیا بریم. من تائیدت میکنم. جمع خودمونیه”

نگران کتایون بودم. رین باز ذهنمو خوند و گفت:

«بهش فک نکن. اون احتمالان نیست»

صدای کارین رو تو ذهنش شنیدم که خودش هم سعی کرد به کتی فکر نکنه. میدونست دیگه بیشتر میتونم ذهنش رو بخونم… آروم گفتم:

«نگران نباش من بی اجازه نمیرم هرجایی.»

غافل گیر شده بود و گفت:

« اوه..مرسی…»

یه لبخند بی رمق زد و گفت:

«امیدوارم زودتر کتی هم جفتش رو پیدا کنه تا دیگه ما سوژه اش نباشیم. »

سر تکون دادم. حس میکردم رین خیلی معذبه، نزدیک طبقه اول دستش رو از دور شونه ام برداشت و دستم رو گرفت. حس میکردم فقط من نیستم که استرس دارم. صدای رین رو تو ذهنم شنیدم:

« اوه دختر اگه بدونی حال منو»

ریز خندیدم و تو ذهنش گفتم:

« 1 % فکر کن الان حالت رو حس نکنم»

وارد طبقه اول که شدیم بوی نون تازه و نیمرو همه جا میومد. رین خندید و گفت:

« یعنی انقدر گشنته؟!.»

لبمو گاز گرفتم. صدای صحبت اعضای گروه رو شنیدم. آروم گفتم:

« خیلی، کاش میشد اول صبحانه بخوریم»

رین گفت:

«نظرت چیه در حال صبحانه خوردن حرف بزنیم؟»

اگر رمان راز مانا رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم پونه سعیدی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان راز مانا

هانی : دختری با قدرت ذهن خوانی.

کارین : با قدرت تله پورت کردن و انتقال در بعد مکان.

کتایون : با قدرت تغییر شکل دادن پر از نفرت و حسادت.

رها : رئیس الف ها با قدرت های ویژه.

عکس نوشته

ویدئو

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • از اولین داستانهای نویسنده محبوبم. من ایشون رو با پرنیان شب تو تلگرام شناختم و از همون سالها تمام کتابهاشونو خوندم
    میتونم بگم در زمینه داستانهای فانتزی و معمایی بینظیر هستن.فک نکنم کسی در ایران مثل ایشون بتونن این سبک داستانها رو بنویسن
    تمام کتابهاشونو خوندم و به شدت پیشنهاد میدم
    برای کسایی ک علاقمند ب این سبک رمانها هستن. فوق العاده اس
    کاش پونه جان فقط بنویسن😅😅😅

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید