مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان آغوش خیالی

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#سرگذشت_واقعی #ازدواج_صوری #استاد_دانشجویی #اخلاقی #پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان آغوش خیالی

رمان آغوش خیالی به نویسندگی نسترن رضوانی که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به برنامه دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان آغوش خیالی

رمان آغوش خیالی سرگذشت دختری است که ازدواج صوری می‌کند.

هدف نویسنده از نوشتن رمان آغوش خیالی

هدم از نوشتن رمان آغوش خیالی ایجاد سرگرمی، آگاه سازی، درک کمی‌ از مسائل حقوقی و القای تجربه است.

خلاصه رمان آغوش خیالی

رمان آغوش خیالی روایت گر زندگی دختری است که برای فرار از یک عشقِ ممنوعه مجبور می‌شود به استاد جذابش که از قضا‌ همسایه‌ اشم هست تقاضای ازدواجی صوری بدهد اما عشق میان آن دو نفر معجزه‌ وار در زندگی‌ اش سایه می‌اندازد و ….

مقدمه رمان آغوش خیالی

گاهی‌ از‌ اطرافیانمان فرشته‌ می‌سازیم‌ بی آن‌که بدانیم‌ آن‌ها یک‌ روزی، یک‌جایی لباسِ فرشته‌‌ای را به یغما برده و خود را صاحب‌آن‌ کرده‌اند…

به‌‌ پشت سر که برمی‌گردیم لباسشان را گوله شده در کنجی پیدا می‌کنیم‌ و با شوک‌ به لباس شیطان خیره می‌شویم…

باور نمی‌کنیم‌ که لباس اصلی‌ اش شیطانی بوده باشد.

شاید با خواندن رمان آغوش خیالی بتوانیم‌ بفهمیم‌ اطرافمان از فرشتگان پر شده یا شیاطین؟‌

نسترن رضوانی

مقداری از متن رمان آغوش خیالی

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر نسترن رضوانی، رمان آغوش خیالی :

با عصبانیت عرق روی تنم رو پس زدم و پنجره رو باز کردم، کمی چشم بستم تا آروم بشم ولی مگه ممکن بود؟

دست بالا بردم و داد زدم:

-د لعنتی ها این وقت صبح هم نباید از دستتون آسایش داشته باشیم؟ برید اونور بازی کنید دیگه، هی‌گرومپ گرومپ سر آوردید مگه؟‌

سامی پسر تخس محل اول از همه سمتم برگشت و با لپایی که بر اثر بازی گل افتاده بود خندید و دستی به شکمش زد .

-آبجی خب هرجا میریم بازی کنیم یکی گیر میده، بعدشم صبح نیست ظهره

با این¬که خنده¬ام گرفته بود ولی اخم کردم که از این بدتر نشه.

پررو نشو ها میام پایین میزنم لهت میکنم.

می¬خواستم در پنجره رو ببندم که دیدن قیافه خندون عرشیا که از پنجره روبرو بهم خیره بود باعث شد هول کنم و از صندلی بیفتم پایین ، دردی که تو پام پیچیده بود از یه طرف، خجالتی که کشیده بودم از یه طرف دیگه اشکم رو در آورد.

هروقت عرشیا من و میدید یا گند زده بودم یا در حال گند زدن بودم، همونطور که پام رو میمالیدم نگاهی به سر تا پای خودم انداختم و هین بلندی کشیدم، لنگون لنگون خودم و به آیینه رسوندم و از حرص پای دردناکم و کوبیدم به زمین که باز تیر کشید.

موهای پریشونم با اون لباس خواب عروسکی که خرسای درشت روش داشت رو بدون هیچ ابایی تو معرض دید عرشیا قرار داده بودم اونم عرشیایی که تیپ و ظاهر براش مهمترین چیز تو دنیا بود، با خودم نق زدم و شروع به غرغر کردم.

با حرص رفتم دستشویی و صورتم و شستم اما همچنان به خودم فحش میدادم .

موهام و با حرص شونه زدم و لعنت فرستادم به گره هایی که هر از چند گاهی میفتاد و دمار از روزگارم درمیاورد تا باز  بشه.

با صدای در خونه دویدم بیرون و با دیدن نون تازه تو دستای سعید باز دست بالا بردم و خودم و زدم، میدونستم الان میاد و باز غر میزنه که هنوز حتی سفره رو هم نچیدم چه برسه به دم کردن چایی، همین هم شد با نگاه مظلوم نگاهش کردم که سر برام تکون داد:

– یعنی خاک بر اون سر کسی که تورو بگیره سپیدار، خاک دو عالما.

اخمی کردم و باز هم مظلوم لب برچیدم:

– بابا خب خواب موندم دیگه اینهمه سختی کشیدم امسال، دیگه تابستونم‌ نخوابم؟

همونطور که با نگاهش برام تاسف میخورد لبی کج کرد

-تورو که ولت کنن کل سال مثه خرس میخوابی، ایشالله دست و صورتتو بلد بودی بشوری ؟‌ بیا بگیر نون.

نون رو از دستش گرفتم و تو پارچه گذاشتم میخواستم چای دم کنم که دیدم خودش دم کرده، نیشم از حاضر بودن همه چیز باز شد.

سعید- بخند … تو نخندی کی بخنده خداوکیلی ؟

نیشم بسته شد و دست کمر شدم:

– ای بابا چقدر غر میزنی چی شده حالا مگه؟

نون رو داخل سفره گذاشت و نگاه چپکی حواله‎ام کرد

– پررویی دیگه پررو، بیا بشین باهم بخوریم میخوام برم سرکار

کمی این پا و اون پا کردم و گفتم:

– نمیشه امروز منم باهات بیام؟

ابرو بالا انداخت و کمی بدخلق دستی به لباسش که خورده نان به آن چسبیده بود کشید:

– بیایی چیکار ؟

– می¬خواییم با مهلا و سارا بریم بگردیم.

از شنیدن اسم سارا اخماش باز شد ولی باز لحنش همون بود

– سه کله پوک بیفتید تو خیابون دمار از روزگار بقیه دربیارید دیگه؟

گردن کج کردم و دوباره توو جلد مظلومیت رفتم

– قول داده بودی نمیتونی بزنی زیرش، پول هم میخوام .

لقمه کوچیکی برا خودش گرفت :

– نور بباره به قبر مامان و بابا که رفتن تورو انداختن گردن من.

با این حرف احساس کردم تمام شادی روزم تموم شد و حس بدی بهم دست داد، می¬دونستم شوخی میکنه ولی شوخی هاش گاهی اونقدر بهم فشار میاورد که ساعت ها حالم بد میموند، از دست دادن مادر و پدرم تو سن کم حسابی دل نازک و حساسم کرده بود.

فقط ۹ سالم بود که تو تصادف وحشتناکی از دستشون دادم، هیچوقت اون لحظه ای که برامون خبر آوردن رو فراموش نمیکردم ، سعید تازه سربازی اش تموم شده بود و  بابام برای اینکه با یکی از آشناها صحبت کنه تا کار براش پیدا کنن رفته بود کاشان، شهری که هیچوقت حتی دوست نداشتم اسمش رو بشنوم.

تو راه برگشت نمیدونیم چی شد اینکه بابام خوابش گرفته بود یا ماشین نقص داشت که با یه کامیون تصادف کردن و جفتشون همون لحظه فوت شده بودن، حتی فرصتی نشده بود که صورت ‌مثل ماهشون رو برای بار آخر ببینم چون وقتی خبردار شدم غش کرده بودم و وقتی بهوش اومدم که خاکشون کرده بودن.

بعد از اینهمه سال هنوزم مشکلم رفع نشده بود، به محض شنیدن خبرای بد غش میکردم و هیچکس هم نتونسته بود درمانم کنه.

سعید دستی جلوی صورتم تکون داد

-چرا ماتت برد بخور دیگه

سر پایین انداختم و با بغض لب زدم:

– میدونم یه بارم رو دوشت

– چرت و پرت چرا میگی ؟ شوخی کردم بی جنبه

نگاهش کردم، از اون نگاههای که همیشه می¬گفت آدم رو بیچاره میکنه

– شوخی رو یبار میگن، تو هرچند وقت یکبار اینو میکوبی تو سرم، میرم دنبال کار.

پر اخم به صورتم زل زد و تهدیدوار دست تکون داد:

– شما بیجا میکنی.

– دیگه چیکار کنم؟ بشینم تو خونه تیکه میشنوم، سرکارم نمیذاری برم؟

با لپای باد شده و صورت خندون گفت

– چند وقت دیگه شوهرت میدم راحت میشم خوبه ؟

نگاهم به صورتش افتاد و چشم غره ای بهش رفتم، بیخیال چاییم رو هم زدم، دلم میخواست ازش درباره عرشیا بپرسم اما حتی روم نمیشد چیزی بگم.

هنوزم نفهمیده بودم خانواده عرشیا با اون همه مال و منال چرا اومده بودن روبروی ما خونه گرفته بودن که محله متوسطی بودیم.

البته هر‌از چند گاهی برای خودم رویا میبافتم که بخاطر من اومده اما هیچ عکس العملی هم نشون نمی¬داد تا بتونم مطمین بشم و راحتتر رویا بسازم.

سعید – با دخترا کی قرار داری؟

بدجنس شدم، حقم بود چرا باید بخاطر سارا مهربون میشد ؟ گاهی اذیت کردن هم مزه میداد .

بیخیال چایی خوردم و و وقتی نگاه خیره اش رو دیدم لب گزیدم

– چطور ؟

– یهو دیدی من و عرشیا هم بهتون ملحق شدیم

– شما مگه تازه مغازتون سر و سامون نگرفته ؟ خب وایسید کارتون رو کنید

– دلم تنگه تو دیگه درک کن لااقل

نگاهم رو صورت ناراحتش نشست و با غصه سر تکون دادم، خوب میدونستم سعید جونش برای سارا در میره و سارا هم‌ که ماشالله با عالم و آدم‌ تیک و تاک میزد و اصلا سعید رو نمیدید چه برسه بخواد باهاش باشه .

با دلسوزی لب زدم

– سارا به درد تو نمیخوره داداش.

-دل این حرفا حالیش میشه؟ بعدشم مگه یادت رفته ؟ به خود تو گفت سعید و دوست دارم ولی نمیشه اونم میدونم چرا نمیشه بخاطر این وضعیت مالی کوفتی من

– خب دختری که تورو برای پول نداشتن رد کنه به چه دردت میخوره ؟ تو میدونی سارا چقدر خواستگار دکتر مهندس داره؟

– حالا هی بگو درد منو بیشتر کن خودم اینارو میدونم، جون داداش امروز باهاش صحبت کن

– چی بگم آخه؟ من اسم تورو هم میارم حرف و عوض میکنه .

میخواستم تیر‌ خلاص رو بزنم اما دلم نیومد، سعید میدونست سارا شیطنت زیاد میکنه ولی خبر نداشت گاهی این شیطنت هاش زیادی از حد فراتر میره و کار به خونه پسرا و مهمونی هم کشیده می¬شه.

سعید از جا بلند شد و نون مونده روی شلوارش رو تکوند .

– پاشو حاضر شو ببرمت مغازه

– الان بچه ها تو خواب هفت پادشاهن بیدار شن خودشون میان اینجا میریم.

– مواظب باش لطفا ، اگر تونستی باهاش حرف بزن بهش بگو اینطوری که نمیمونم اصلا تو فکرم این خونه رو بفروشیم چهار محل بالاتر بخریم.

چشم هام از حرفش گرد شد، تمام امید من دیدن گاه و بی گاه عرشیا بود و حالا اگر میرفتیم من حتما دق میکردم.

– وای نکنی اینکاروها، این خونه خاطراتمونه داداش بعدشم مگه محل سارا با اینجا فرق میکنه؟‌

خودشم دوتا خونه بغلی ما زندگی میکنه،‌ تو چهارتا محل که هیچ ده تا محل هم عوض کنی باز سارا حرفش یکیه، اون خونه پنجاه متری و صد متری کفافشو نمیده، اون ادم تاکسی نشستن و با اتوبوس اینور اونور رفتن نیست…

آدم بخور و نمیر نیست بازم بگم؟ باباش بازاریه داداش از مال دنیا چیزی کم ندارن که بتو بله بده.

با غصه نگاهم کرد و بی حرف سوییچ موتورش رو برداشت و رفت، نگاهم به رفتنش خشک شده بود، دلم میخواست میتونستم براش کاری کنم اما از همین الان میدونستم تحت هیچ شرایطی سارا قبولش نمیکنه و این وسط تنها چیزی که از بین میره حرمت بینشون و غرور داداش منه .

بی حوصله سفره رو جمع کردم و به اتاقم رفتم، گوشیم چند بار زنگ خورده بود ، مثل همیشه مهلا بود ، تک خواهر عرشیا که صمیمی ترین دوست من محسوب میشد.

بهش زنگ‌ زدم که با اولین بوق جواب داد :

– ای خاک تو اون سرت سپی که آبرو جلوی عرشیا نداری دیگه

– بهت گفت؟

– پ ن پ نگفت ؟ داشت غش میکرد آخه مگه تو چاله میدونی هر روز با یکی درمیفتی ؟

لب هام رو کج کردم و بعد با حرص گفتم

– خب اعصابمو خورد کردن بابا، هی با توپ‌ میکوبن انگار‌ میخوره تو سر من ، عرشیا چی گفت؟

کمی سکوت کرد، مشکوکانه ولی باز هم لحنش برگشت

– تو چرا انقدر مهمه برات اون چه فکری میکنه آخه؟

لب گزیدم، باز هم سوتی ؟ کاش بجای سپیدار اسمم روسوتی میذاشتن

– همینطوری، خب کی بریم ؟

حرف رو عوض کرد تا بیخیال بشه، با اینکه زرنگتر از این حرفا بود اما خب بهتر از هیچی بود.

– هنوز به سارا زنگ نزدم، من میام خونتون اونم بیدار شد بیاد دیگه

– زود بیا، فقط اون شال سبزه تو برای من میاری؟

– باز میخوای شبیه درخت شی حتما

– حرف نزن بیارش

بی حرف تلفن رو قطع کرد و دو دقیقه بعد در خونه رو کوبید ….

بعد از چند دقیقه معطل کردنش درو باز‌کردم که کوبید تخت سینه ام:

– یجوری درو دیر باز‌میکنی انگار دوهزار‌ متر خونست.

از درد قفسه سینه ام رو کمی مالش دادم و با اخمایی که بخاطر افتاب و درد  درهم شده بود گفتم

– همینی که هست یادگار بابامیناستا عجب بیشعوری هستی ایشالله یه مادرشوهر گیرت بیاد هر دقیقه گیساتو بکنه.

بیچاره مهلا ، گاهی زبون چه بلاهایی که سر ما نمی¬آورد و ما متوجه نمی¬شدیم.

– چشم منم وایمیسم نگاهش می¬کنم، زنگ زدی به اون دربه در ؟

سارا رو می¬گفت ، هزار و یک لقب از جانب ما به ریش سارا بسته می¬شد

– مگه گذاشتی ؟ تلفنو قطع نکرده ولو شدی خونمون

– سعید کو؟

– پشت کوه ، تو به سعید ما چیکار داری

– خب بابا نگهش دار ترشی بنداز بیا بشین تا این چشم در اومده نیومده بهت بگم چی شده.

– بذار برم ‌برات چایی بیارم

– بیا بشین کسی از تو چایی نخواست ،‌ بهرامم عاشقم شده وویی…

اگر رمان آغوش خیالی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نسترن رضوانی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان آغوش خیالی

سپیدار : شخصیت اصلی _ مظلوم.
سعید : برادر سپیدار
سارا : دوست (همسر عرشیا) _ دختر حاجی و بی‌ قید.
مهلا : دوست _ دوستی واقعی و از خودگذشته.
عرشیا : برادر مهلا و عشق اول _ کینه‌ ای و بالهوس.
آرین : استاد دانشگاه _ متعصب و عاشق پیشه.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید