مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان بزهکاران

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#مثبت_پانزده_سال #راز_آلود #ازدواج_اجباری

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان بزهکاران

سرگذشت دختری که شب عروسی اش طبل رسوایی اش به صدا در آمد.

هدف نویسنده از نوشتن رمان بزهکاران

تاثیر و نقش خانواده بر سلامت روحی و روان فرزندان.
پرهیز از قضاوت افراد.

پیام های رمان بزهکاران

شناخت یکی از اختلال های روانشناسی و چگونگی به وجود آمدن آن اختلال.

خلاصه رمان بزهکاران

تا حالا چیزی راجب اختلال شخصیت نمایشی شنیدی؟!
اغوا گری جنسی برای جلب توجه کردن!
روژین دختری با گذشته ی تاریک که برای اینکه مرکز توجه باشه دست به احمقانه ترین کار ها میزنه یکیش هم تحریک مرد های اطرافشه… با این حال چه بلایی سرش میاد؟!

مقدمه رمان بزهکاران

این داستان روایتگر آدم های گناهکار است آدم های انسان نما که از نگه داشتن نقابشان خسته نمیشوند
آدم هایی که گناهشان را تمام و کمال روی دوش دیگری می اندازند..
آدم هایی که به راحتی قضاوت میکنند در صورتی که فقط گناهشان با هم متفاوت است..
این قصه، قصه ی دختری است که با سن کم سعی میکند با زخم هایش زندگی کند و قوی بماند..
آیا میتواند با وجود سختی های مسیر به مسیرش ادامه دهد؟!
آیا میتواند در دل طوفان بایستد و قوی تر شدن را بلد شود؟!

مقداری از متن رمان بزهکاران

_ میخواستی بچه ی حروم زاده ات و به ریش پسر من ببندی؟!
قلب چکاوک تا دهانش بالا آمد
مرد دیگری که در قایق بود چکاوک را گرفت و اسیر دستان مرد شد‌
تقلا کرد خودش را از دستان مرد بیرون بکشد نمیدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد
در خلاء و بی هوایی معلق بود
پدر شوهرش قطعه چوبی زیر زانویش گذاشت
و دستانش را در حالت نشسته به پاهایش بست
همه چیز به قدری خوفناک بود که چکاوک نمیتوانست فریاد بزند
پدر اردلان پارچه ای در دهان چکاوک فرو کرد و غرید:
_آب روان باید گناهکار و با خودش ببره تو میمیری و بچه حروم زاده ات هم زنده به گور میشه!
با آنچه که گوش هایش شنید قلبش به شماره افتاد
نفس نداشت و با التماس به پدر شوهرش خیره بود
نگران خودش نبود نه اصلا!
نگران طفل چهل روزه اش بود که تاوان گناه مادرش را پس میداد!
اشک مثل سیل از چشم هایش راه گرفته بود
دنیا دور سرش می چرخید
در دل می گفت که اش کاش گناهش را پای طفل معصومش ننویسند!
کاش کاری با طفلش نداشته باشند
طفل معصومی که پا در این دنیای کریه گذاشته بود طفل بی گناهی که شریک بخت بد مادرش بود!
دنیا پیش چشمش تیره و تار شده بود مانند عروسکی ناتوان به بازی تقدیرش نگاه میکرد
ناسزا می شنید و سکوت کرده بود
گیسوانش در دست پدر شوهرش چنگ شد و درد در جمجه اش پیچید
_حالا میری به درک!
یکباره او را درون آب پرت کردند
تمام تنش زیر آب فرو رفت،حتی نمیتوانست دست و پا بزند و تقلا کند
چون چوبی لای زانوهایش گذاشته و دستانش را به حالت نشسته به پاهایش بسته بودند..!
هربار بیشتر فرو میرفت در آب..
بخاطر پارچه ای که در دهانش گذاشته بودند دهانش باز بود حجم عظیمی از آب وارد دهانش شده بود
برای ذره ای اکسیژن ریه هایش تقلا میکرد اما بی فایده بود..
به راستی چیزی تا خفه شدنش نمانده بود..!‌
فکرش به سوی طفل معصوم چهل روزه اش پر کشید..
به طفلی که شده بود مرحم درد هایش!
ناخواسته نفس می کشید و آب ریه اش را پر میکرد
انگار از دورن داشت میسوخت
در عرض چند ثانیه دست قدرتمندی دور کمرش حلقه شد
اما دیگر جانی در بدن چکاوک نمانده بود
اردلان در حالی که چکاوک را محکم تر از قبل گرفته بود به سمت قایق شنا می کرد
نگرانی مانند طناب دار دور گردنش حلقه می شد تازه از شهر برگشته بود وقتی به خانه رسید چکاوک را ندید زیر زبان خواهرش را کشید و فهمید قرار است این بلا را سر زنش بیاورند
وقتی رسید که زنش را سوار قایق کردند او هم قایقی پیدا کرد و حالا..
او را از آب بیرون کشید و توی قایق گذاشت نگاه نگرانش در صورت سرد و کبود چکاوک پرسه میزد سراسیمه دستمال توی دهانش را بیرون کشید، موهای بلند و خیس چکاوک که روی صورتش چسبیده بود را کنار زد و دیدن چکاوکش در این حال نفسش را کند میکرد، انگار خنجر تیزی در قلبش فرو کرده بودند!
تحمل نداشت چکاوکش را در این حال ببیند..
دست هایش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت و شروع کرد به فشار دادن.
بغض مردانه ای در گلویش گیر کرده بود
قلبش فقط برای این زن می تپید،زنی که هنوز دلش پیش برادرش بود..
تنفس دهان به دهان داد
تا اینکه سرفه کرد آب از دهانش بیرون پرید
اردلان صورت چکاوکش را میان دستانش گرفت و با نگرانی نجوا کرد
_چکاوک؟!خوبی؟
پشت سر هم سرفه میکرد
پلک روی هم گذاشت و محکم چکاوکش را میان بازوانش فشرد
اصوات نامفهوم از بین لب های چکاوک خارج میشد
اردلان در حالی که نگاهش به چشمان و مژگان خیس او بود لب باز کرد
_چی گفتی دوباره بگو!
دهانش را مانند ماهی باز و بسته میکرد‌
نجوای آرامش به گوش اردلان رسید
_آ..هیرم..پسر…م
بند دل اردلان پاره شد با خشم سرکوب شده ای خیره به چکاوکش بود
بازدمش را بیرون فرستاد و نگاهش را از چکاوکش گرفت
نمیدانست باید چه کار کند!
دیدن آن نوزاد مانند خودزنی بود
مانند شکنجه ی روحی..
سیبک گلویش تکان خورد،از بین دندان های کلید شده اش غرید
_برات میارمش آروم باش.
چکاوک می لرزید و مدام نام پسرش بر زبانش جاری بود
اردلان میندانست آن نوزاد کجاست!
هوری گفته بود او را به قبرستان برده اند.
که زنده به گورش کنند!
اما نمیدانست آن نوزاد مرده یا زنده است…

***

چکاوک را توی ماشین نشاند و او را به رفیقش سپرد، به قبرستان رفت از کنار قبر ها عبور میکرد
بزاق دهانش را به سختی فرو داد با شنیدن صدای گریه نوزادی در آن قبرستان سوت و کور پاهایش به زمین چسبید
گوش تیز کرد
صدای گریه از کجا بود…

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان بزهکاران

آهیر: احترام و محبت به مادرش با تمام بدی های مادرش.
کژال: بخشنده بودن.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید