مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان طلوع نزدیک است

سال انتشار : 1397
هشتگ ها :

#ازدواج_مخفی #سیاست‌مدار_جذاب #مثبت15 #پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان طلوع نزدیک است

دانلود رمان طلوع نزدیک است از دل‌آرا دشت‌بهشت که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان طلوع نزدیک است

رمان طلوع نزدیک است روایت زندگی مخفیانه یک سیاست‌ مدار است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان طلوع نزدیک است

هدفم از نوشتن رمان طلوع نزدیک است نشان دادن دغدغه‌ های موجود در زندگی زناشویی و اهمیت برقراری رابطه عاطفی در خانواده و فرزندان علی‌ الخصوص در سنین حساس نوجوانی است.

پیام های رمان طلوع نزدیک است

مهم ترین پیامم در رمان طلوع نزدیک است نشان دادن دوری از قضاوت. ‌پیامدهای سرکوب نیازهای فرزندان و  عواقب بازی با آبروی مردم است.

خلاصه رمان طلوع نزدیک است

رمان طلوع نزدیک است روایت دختری به نام طلوع است که به خاطر شرایط مالی وارد رابطه مخفی با رییس شورای شهر میشه. قرار بود کسی از چیزی با خبر نشه اما بنا بر اتفاقی که باعث رسوایی اونها میشه، جناب محبی مجبور میشه طلوع رو به خونه خودش بیاره…

مقدمه رمان طلوع نزدیک است

وقتی که زندگی من

هیچ چیز نبود

هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم

باید، باید، باید

دیوانه وار دوست بدارم

کسی را که مثل هیچ کس نیست…

«فروغ فرخزاد»

***

هیچ کس نمی داند چه موقع عاشق خواهد شد.

هیچ کس خبر ندارد چه زمانی به بن بست میرسد.

هیچ کس نمی داند کی زمان مرگش خواهد رسید.

برای من رسیدن زمان مرگم می توانست پاداش باشد وقتی به بن بست می رسیدم.

اما بین این دوراهی ماندن و دل دادن!!! غم انگیز ترین جوک خنده دار دنیاست.

دل‌آرا دشت‌بهشت

مقداری از متن رمان طلوع نزدیک است

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان طلوع نزدیک است اثر دل‌آرا دشت‌بهشت :

پاهایم را کمی بلند می کنم و پتو را زیر آن می برم. نمی دانم هوای اتاق سرد است یا هوای دلم!

دکمه های سرآستینش را می بندد و یقه ی پیراهن سفیدش را مرتب می کند.

اتو کشیده و با وقار!

توی آینه اتاق خم می شود و موهایش را مرتب می کند.

نگاهمان به هم برخورد می کند. رد بخیه گوشه ی ابروی راستش به چشم میخورد و نگاهش به قول معروف سگ دارد.

به نگاه کردنم ادامه می دهم. نگاه برمی دارد. اخم می کند… مثل همیشه.

– فربد میرسونتت.

دستم را بالا می آورم و گردنبندم را لمس می کند. بار چندم بود؟ با امروز دوازدهم. سر جمع چهار ماه و فربد همه این ها را می داند!

کتش را از روی صندلی برمی دارد. گلویم را صاف می کنم.

– آقای محبی؟

مکث می کند اما به سمتم برنمی گردد. با تاخیر می گویم:

– دانشگاه یه اردوی زیارتی به مشهد گذاشته…

نمی گذارد حرفم را تمام کند.

– به فربد بگو هرچقدر لازم داشتی بهت میده.

“خداحافظ”ی زیر لب می گوید و به سمت در می رود و خارج می شود.

بغض به گلویم چنگ می اندازد.

– لعنتی من که حرفی از پول نزدم!

با چند نفس عمیق بغضم را پس می زنم. پتو را کنار می زنم و از روی تخت بلند می شوم. لعنتی! واقعا احساس سرما می کنم.

زمستان برای من همیشه ارمغان سرماخوردگی های طولانی داشته است.

جلوی آینه قرار می گیرم. پیراهن سفید ساتنم بدجور دهن کجی می کند.

اصلا برای چه اینها را می پوشم؟ دلیل این همه لباس خواب های رنگ و وارنگ که فریبا خواهر فربد برایم می خرد چیست؟

او که اصلا دقت نمی کند! حتی آن را از تنم در نمی آورد!

اصلا برای چه هر دفعه دوش میگیرم و نظافت می کنم؟ او که اصلا برایش مهم نیست!

موهای موج دار و بلند مشکی ام را عقب می زنم و گره پشت گردنم را باز می کنم. وقتی روی پوست بیش از حد حساس من هیچ اثری از رد کبودی یا قرمزی نیست یعنی هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است!

حس ابزار بودن بیشتر از همیشه به جانم چنگ می اندازد. حتی نامزد معتادم نسبت به او رمانتیک تر برخورد می کرد!

لباسم را همان جا جلوی آینه روی زمین می اندازم و به سمت حمام می روم. وقتی توی حمام بود وسوسه شده بودم او را همراهی کنم اما حدس می زدم تمایلی نشان ندهد.

اصلا رفتارش طوری است که آدم می ترسد حرفی بزند یا حرکتی کند که ناراحت شود.

چند ثانیه زیر دوش آب می ایستم. تا ده می شمارم. اما به عدد هشت نرسیده مقاومتم می شکند و بغضم می ترکد.

هر بار سخت تر از دفعه قبل پیش می رود. اصلا چیزی در مورد نیاز یک زن می داند یا فقط نیاز خودش مهم است؟ لعنت به امثال محبی که حفظ چهره محبوبشان از همه چیز مهم تر است.

روی زمین می نشینم. به جهنم که ضرر دارد. در حال حاضر فقط نیاز به گریه دارم و بس.

لعنت به تمام کسانی که باعث شدند حالا در این نقطه بایستم. لعنت به فربد که محبی را از ناکجا آباد وسط زندگی ام سبز کرد…

***

یک سال قبل..

ریحانه نوک خودکارش را توی پهلوی علی فرو می کند.

من از خنده ریسه می روم و استاد تذکر می دهد.

– خانم ضیایی لطفا احترام کلاس رو نگه دارین.

فربد از روی سرشانه علی برایم شکلک در می آورد. به زور خنده ام را کنترل می کنم و با گفتن ببخشیداز کلاس خارج می شوم.

توی راهرو به سمت پنجره ی بزرگ می روم و سعی می کنم نفس های عمیق بکشم. موبایلم را از جیبم خارج می کنم تا برای فربد فحش بفرستم که مات می مانم.

بالای بیست عدد تماس بی پاسخ دارم. از دخترعمه ام مارال، زن داداشم مینا که دخترعمویم هم است. برادرم طاها… چیزی در دلم فرو می ریزد و ناخودآگاه زیر لب زمزمه می کنم.

– یا خدا بابام!

برای شماره گرفتن دست هایم می لرزد. شماره طاها را می گیرم. آنقدر بوق می خورد تا قطع شود. دوباره می گیرم. سه باره… آمار تماس هایم از دستم در می رود تا وقتی که جواب بدهد. حرف نمی زند. فقط انگار دکمه اتصال را زده تا از دستم راحت شود. اما صدای جیغ های عمه فریبا که برادرش را صدا می زند گویای همه چیز است.

زمان و مکان از دستم در می رود. جیغ می کشم و طاها را صدا می زنم تا حرف بزند. جیغ می کشم و همه به سمتم می آیند. در کلاس باز می شود و ریحانه مرا سخت در آغوش میگیرد.

به صورتم چنگ می زنم. فربد مرا از آغوش ریحانه بیرون می کشد.

-طلوع آروم باش. طلوع؟

موبایلم را از دستانم می گیرد و با کسی حرف می زند و چهره اش در هم می شود. تلفن را که قطع می کند غم دنیا را می شود در چشم هایش دید.

به یقه ی لباسش چنگ می زنم.

– بابام مرده آره؟ مرده؟ با توام؟

چشمانش قرمز می شود.

– عزیزم راحت شد. خودت می دونی که چقدر بیماریش اذیتش کرد.

جیغ می کشم.

– وقتی می خواست جون بده کی پیشش بود؟ من خاک بر سر کجا بودم؟ بابای مظلومم. بابای قشنگم.

ریحانه بلند زیر گریه می زند و نچ نچ ناراحتی و دلسوزی اطرافیان بلند می شود. با خودم حرف می زنم. جیغ می کشم. ریحانه و دو سه تا از دخترهای کلاس تا ماشین فربد مرا می برند.

علی وسایل من و ریحانه را توی بغلش دارد و روی صندلی جلو می نشیند و ریحانه کنار من.

فربد مستقیم به سمت خانه دانشجویی ام می رود. نمی گذارند از ماشین پیاده شوم. ریحانه بالا می رود و وسایل مورد نیازم را جمع می کند. در تمام مدت گریه می کنم. به گوشی تک تکشان زنگ می زنم و با هر کدام یک دور نوحه سرایی می کنم. با عمه فریبا از همه بیشتر.

با آمدن ریحانه به سمت ترمینال می رویم. فربد برایم سمندی را دربست می گیرد و کرایه اش را همانجا می دهد. سفارش میکند مراقب خودم باشم و کلی عذرخواهی میکند که نمی تواند همراهم بیاید.

همه می دانیم فربد از مادرش حساب می برد و همین که دختر مطلقه ای چون من توی اکیپشان هست و او هنوز توبیخ نشده است جای تعجب دارد.

توی مسیر کمی آرام تر می شوم. عکس های توی موبایلم را نگاه می کنم و دلم برای پدرم پر می کشد و خودم را لعنت می کنم که کنارش نبودم.

وقتی هفت ساعت بعد یعنی ساعت چهار بعداز ظهر جلوی خانه پیاده می شوم حس می کنم سکوت محل کمی غیرعادی است.

با عمه و عمو و طاها تماس می گیرم و جوابی نمی شنوم. در حالی که به سمت در خانه می روم متوجه توقف ماشین ها سر کوچه می شوم. دو نفر زیر بغل عمه را گرفته اند.

صورتم شروع به داغ شدن می کند. داد می زنم.

– کجا بودین؟

یک نفر می گوید.

– خاکسپاری.

اشکم خشک می شود.

-چرا صبر نکردین من بیام؟

عمو نادر بازویم را می چسبد.

بریم تو حرف می زنیم جلوی مردم زشته.

دستم را به ضرب می کشم.

– زشت نبود که صبر نکردین من بیام؟

طاها عمو را کنار می زند و مرا داخل خانه می برد.

– بیا اینجا.

هنوز در بهتم.

– طاها صبر کن.

توی اتاق مجردی طاها می رویم. خبری از بغضم نیست و چانه ام به صورت عصبی می لرزد. در اتاق را که می بندد بغضش می ترکد.

طلوع… بابا…

مرا در آغوش می کشد. فقط چند ثانیه تحمل می کنم و او را از خودم دور می کنم.

چرا صبر نکردین من بیام؟

سرش را می چسبد و لبه تخت می نشیند.

-بابابزرگ گفت درست نیست مرده رو زمین بمونه.

جلوی پایش زانو می زنم.

این آخرین فرصت من بود که ببینمش طاها! چرا جلوشون در نیومدی؟

سرش را به چپ و راست تکان می دهد.

میومدی که چی بشه. بابابزرگ نذاشت خانوما بیان نزدیک. حتی عمه هم بعد از خاکسپاری

اومد سر قبر.

عصبی می شوم.

ما بچه هاش بودیم طاها. عزیز کرده بابا بودیم. من باید می رسیدم. کی تموم کرد؟ کی مجوز

گرفتین؟ کی مهمون دعوت کردین؟! لعنتیا مگه چند بار پدر آدم می میره! من باید اونجا می بودم!

صورت طاها از درد جمع می شود.

– چهار صبح تموم کرد. از ساعت هشت همه سعی کردن بهت زنگ بزنن.

جیغ می کشم.

– باید همون موقع، ساعت چهار بهم زنگ میزدین.

طاها باز توجیه می کند.

– بابابزرگ گفت می ترسی.

-بس کن! تا کی میخوای حرفی که بقیه میذارن تو دهنت تف کنی؟!

روی زانوهایش مشت می کوبم.

– لعنت بهت چرا زنگ میزدم جواب ندادی که بگی دارین میرین تشییع جنازه و صبر کنین تا برسم؟

به یقه اش چنگ می زنم.

-مگه ما جز بابا کیو داشتیم؟!

طاها اشک می ریزد و جواب نمی دهد. مثل همیشه در برابر همه چیز سکوت می کند.

در اتاق باز می شود و عمه فریبا داخل می شود. گلایه هایم را برای او هم ردیف می کنم. تا شب حرف بار همه می کنم.

دست آخر بابابزرگ به خشکی می گوید.

– صدات خیلی بلنده دختر!

همین و بس! تصویر بابابزرگ همیشه به همین سردی و بی احساسی بوده است. وقتی مادرم مرد خیلی کوچک بودیم. حاضرم قسم بخورم پدربزرگ قطره ای اشک نریخت.

وقتی پانزده سالم بود بابابزرگ طاهای هجده ساله و مینایی که یک سال از طاها بزرگتر بود را نامزد اعلام کرد و همه مجبور شدند بدون اعتراض قبول کنند.

یک سال بعدش هم که تصمیم گرفت مرا به اولین خواستگار شوهر دهد چون عقیده داشت من سبک سرم و در آینده گند بالا می آورم. اما خودم بر این باور بودم که بابابزرگ چون با جنس مونث مخالف است آینده آنها هم برایش مهم نیست.

اما بابا وقتی در طول دوران عقد گریه هایم را دید پشتم در آمد. و اولین باری که توسط نامزدم مهدی که به تازگی معتاد هم شده بود کتک خوردم پدرم برخلاف نظر پدرش طلاقم را گرفت.

این شد که در چشم بابابزرگ از قبل هم منفورتر شدم و اگر بخواهم با خودم صادق باشم ذره ای برایم اهمیت نداشت.

حالا هم به جای اینکه به من آرامش دهد تا از زیر بار مصیبت مرگ پدرم بیرون بیایم فقط می گوید صدایم بلند است!

گاهی شک می کنم که اصلا توی سینه اش چیزی به اسم قلب وجود داشته باشد.

عمو نادر هم که کپی برابر اصل پدرش است. نازنین پدرم بود که از دستم رفت و هیچ کس حتی اعضای خانواده اش به گرد پایش نمی رسند.

عمه فریبا دست مرا می گیرد و می کشد توی اتاق خودم.

– عمه قربونت بره چرا بحث می کنی وقتی اینا گوشاشون کره؟

چانه ام می لرزد.

– عمه بخدا حسرتش تا ابد روی دلم می مونه. این مسخره بازیا چیه آخه؟

بغضم می شکند. سرم را در آغوش می گیرد و گریه می کند. کمی که آرام می شویم شروع می کند به پچ پچ کردن.

– یه چیزی می گم قول بده بین خودمون بمونه.

با ترس نگاهش می کنم. نگاهش بین من و در گردش می کند و آرام زمزمه می کند.

– بچم مسعود تو غسال خونه دیده که انگشت بابات جوهری بوده…

***

– اما تو از بابام خوشت میاد. این طور نیست؟!

حاشا می کنم و با خنده ای الکی سرم را تکان می دهم.

– نه بهزاد! جریان ما یه جریان متفاوته. من قرار نیست عاشق بابات بشم… به هیچ عنوان!

– سلام.

فورا سرم را می چرخانم و رادمهر را در حال وارد شدن به آشپزخانه می بینم. رنگ از صورتم می پرد. دوباره به بهزاد نگاه می کنم و او شانه هایش را بالا می اندازد.

– اونجوری نگام نکن! منم وقتی داشتی حرف می زدی دیدمش!

رادمهر در حالی که به سمت بهزاد می رود می گوید.

– بهتر نیست در مورد چیزای دیگه صحبت کنین؟!

بهزاد با سرتقی می گوید.

– خوشحال نیستی که پسرت اینقدر قشنگ با زیدت کنار اومده که در مورد چنین موضوعی حرف می زنه؟

رادمهر همانطور سرپا کنارش می ایستد.

– بهتره که دهنتو ببندی!

بهزاد چشمانش را با حرص می چرخاند و بلند می شود.

– فکر کنم بهتره ناهارو توی اتاقم بخورم.

رادمهر با کلافگی نگاهش را به سمت من می چرخاند و قبل از اینکه حرفی بزند روی گردنم زوم می کند.

– گردنت چی شده!

بهزاد کنار من مکث می کند و به پدرش می گوید.

– من فکر کردم کار توئه!

دستم را به سختی به گردنم می رسانم و رادمهر را می بینم که با صورتی از خشم کبود شده به بهزاد نگاه می کند و احتمالا بهزاد متوجه حالت رو به انفجار پدرش می شود که جیم می زند.

رادمهر نگاهش را روی من می کشاند. دستم را روی گلویم فشار می دهم.

-توضیح میدم.

سرش را با همان حالت عصبی تکان می دهد. که یعنی: منتظرم.

***

متعجب نگاهش می کنم.

– می خوای اینجا بمونی؟

لباسش را روی تاج تخت می اندازد.

– نمونم؟

نزدیکم می شود. جواب می دهم.

– مشکلی با موندنت ندارم. ولی ضایع نیست جلوی مامانت؟

دستش را به سمتم دراز می کند.

– من این فرصتو از دست نمیدم عزیزم!

دستم را به دستش می دهم و او مرا به سرعت در آغوش خودش می کشد.

پیشانی ام را می بوسد و صورتم را بالا نگه می دارد.

– چیه؟ سنگینی! تحویل نمی گیری!

ابروهایم بالا می پرند.

– من سنگینم؟ من که تموم امروز بالا و پایین پریدم!

سرش را متفکر تکان می دهد.

– حالیم میشه خانوم گل! می فهمم باهام سنگینی! اگه با چهل سال سن نفهمم تو یه الف بچه چی تو سرته که باید سرمو بذارم زمین بمیرم!

واقعیت این جمله سنگین قلبم را هم سنگین می کند… رابطه توی چهل ساله و من یک الف بچه!

اگر رمان طلوع نزدیک است رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم دل‌آرا دشت‌بهشت برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان طلوع نزدیک است

رادمهر محبی : یک پدر سخت کوش و با سواد. جدی. برای رسیدن به خواسته‌هاش از راه درست همه سعیشو میکنه.
طلوع : دختری که با بخشیدن سیاهی رو از قلبش میگیره ولی اجازه نمیده کسی حقش رو بخوره. برای حفظ شخصیتش پا روی احساساتش میذاره.
بهزاد : پسری که توی شرایط سنی حساسی قرار داره و اگرچه در رابطه با خودش گاها تصمیمات اشتباهی میگیره اما دلسوز خانواده اس. شوخ طبع و با انرژی.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید