مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان ماه طوفان

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#گنده_لات #عشق_ممنوع #مرد_خشن #عشق_و_دشمنی #انتقام #قتل

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان ماه طوفان

رمان ماه طوفان به نویسندگی زینب ایلخانی که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان ماه طوفان

رمان ماه طوفان داستان دختری امروزی و مستقل است که درگیر عشق خلافکار بزرگ شهر می شه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان ماه طوفان

هدفم از نوشتن رمان ماه طوفان آشنایی با قشر کمتر شناخته شده و حاشیه جامعه است.

پیام های رمان ماه طوفان

مهم ترین پیامم در رمان ماه طوفان اینه که طمع بزرگترین دشمنیه که انسان برای خودش می سازه و اینکه هرگز نمی شه از ظاهر کسی قضاوت کرد این انسان چه کارهایی ازش برمیاد.

خلاصه رمان ماه طوفان

طوفان مردی به ظاهر متاهله و درگیر زندگی توی دنیای پر از خطا و خلاف خودشه که عاشق فریماه، دختری که فرسنگ‌ها از دنیاش فاصله داره میشه اما وقتی فریماه اون رو پس میزنه طوفان برای به دست آوردن فریماه دست به بدترین کار زندگیش میزنه.

مقدمه رمان ماه طوفان

سال ها، از اولين روزى كه در اين اتاق نشستم و اولين سوال را پرسيدم، می گذرد.

گاه موفق شده بودم و گاه تسليم، حرف هاي‌شان را شنيده بودم، باور كرده بودم، يا رد كرده بودم.

همه چيزِ اين اتاق، برايم عادی شده است،

حتى زمانی كه مادری، به قتل كودك سه ساله اش اعتراف مي كند و يا دختر نوجوانی كه مورد تجاوز پدرش قرار گرفته است.

چندين مرتبه با صورت های اسيد پاشيده شده و كاملا سوخته، در همين اتاق، ساعاتی طولانی را به مباحثه گذرانده ام.

بايد اعتراف كنم، ارمغان چهارده سال خدمتِ شرافتمندانه ام، به عنوان بازپرس اين جمله بوده است:

” هيچ چيز از هيچ كس بعيد نيست ”

جز اين اتاق، همه ی آدم ها هم برايم تكراری شده اند!

مثلاً پشتِ چراغ قرمز، راننده ی اتوميبلِ كناری، شبيه همان مرد قاتلى است كه صبح از او بازجويي كردم!

اخبار هم برايم تكراری است.

هيچ چيز مرا متعجب نمی كند.

جز يك چيز، چشم ها!

چشم های متهمينِ هيچ كدام از پرونده ها، شبيه هم نيست!

حتي وقتي دروغ مي گويند، وقتي گريه مي كنند، يا وقتی كه بي گناه هستند!

چشم ها، هميشه برايم عجيب ترين قسمت زندگی است.

امروز به محض اين كه وارد اتاق شد، وقتی این طور با قدرت قدم برداشت و روی صندلیِ مقابلم نشست، اگر تا اين حد زيبا و ظريف نبود، قطعاً باورم نمی شد يك زن مقابلم نشسته است.

چشم هايش سرشار از ابهت بود، خسته بود؛ اما تسليم نشده بود!

اسمش را پرسيدم، بدون لحظه ای تعلل پاسخ داد:

_ فريماه مرتضوی.

قطعا سوال بعدی ام، بايستی در موردِ نسبتش با متهم می بود، اما نمی‌دانم چرا خيال داشتم وارد ميدان زور آزمایی شوم. شايد ابهت كلام و حركاتش مرا به اين وامی داشت.

با خودم فكر مي‌كردم، يك بادكنك، هرچه قدر هم بزرگ باشد با يك سوزن كوچك مي تركد و تو خالي بودنش رسوايش مي كند.

نگاهش كردم، گريه نمی كرد؛ اما چشم هايش مي لرزيد.

با بی رحمی هر چه تمام تر پرسيدم:

_ اوني كه كشته شده؛ برادرتونه؟

محكم جواب مي‌دهد:

_ بله.

زير چشمی نگاهش مي كنم.

_ شما از نيت قاتل خبر داشتيد؟

سر تكان مي دهد و مي گويد:

_ كار طوفان نيست!

_ مدركی داريد كه اينو ثابت كنه؟

_ نه!

مقداری از متن رمان ماه طوفان

بیایید نگاهی بندازیم به رمان ماه طوفان اثر زینب ایخانی :

سال ها، از اولين روزى كه در اين اتاق نشستم و اولين سوال را پرسيدم، می گذرد.

گاه موفق شده بودم و گاه تسليم، حرف هاي‌شان را شنيده بودم، باور كرده بودم، يا رد كرده بودم.

همه چيزِ اين اتاق، برايم عادی شده است،

حتى زمانی كه مادری، به قتل كودك سه ساله اش اعتراف مي كند و يا دختر نوجوانی كه مورد تجاوز پدرش قرار گرفته است.

چندين مرتبه با صورت های اسيد پاشيده شده و كاملا سوخته، در همين اتاق، ساعاتی طولانی را به مباحثه گذرانده ام.

بايد اعتراف كنم، ارمغان چهارده سال خدمتِ شرافتمندانه ام، به عنوان بازپرس اين جمله بوده است:

” هيچ چيز از هيچ كس بعيد نيست ”

جز اين اتاق، همه ی آدم ها هم برايم تكراری شده اند!

مثلاً پشتِ چراغ قرمز، راننده ی اتوميبلِ كناری، شبيه همان مرد قاتلى است كه صبح از او بازجويي كردم!

اخبار هم برايم تكراری است.

هيچ چيز مرا متعجب نمی كند.

جز يك چيز، چشم ها!

چشم های متهمينِ هيچ كدام از پرونده ها، شبيه هم نيست!

حتي وقتي دروغ مي گويند، وقتي گريه مي كنند، يا وقتی كه بي گناه هستند!

چشم ها، هميشه برايم عجيب ترين قسمت زندگی است.

امروز به محض اين كه وارد اتاق شد، وقتی این طور با قدرت قدم برداشت و روی صندلیِ مقابلم نشست، اگر تا اين حد زيبا و ظريف نبود، قطعاً باورم نمی شد يك زن مقابلم نشسته است.

چشم هايش سرشار از ابهت بود، خسته بود؛ اما تسليم نشده بود!

اسمش را پرسيدم، بدون لحظه ای تعلل پاسخ داد:

_ فريماه مرتضوی.

قطعا سوال بعدی ام، بايستی در موردِ نسبتش با متهم می بود، اما نمی‌دانم چرا خيال داشتم وارد ميدان زور آزمایی شوم. شايد ابهت كلام و حركاتش مرا به اين وامی داشت.

با خودم فكر مي‌كردم، يك بادكنك، هرچه قدر هم بزرگ باشد با يك سوزن كوچك مي تركد و تو خالي بودنش رسوايش مي كند.

نگاهش كردم، گريه نمی كرد؛ اما چشم هايش مي لرزيد.

با بی رحمی هر چه تمام تر پرسيدم:

_ اوني كه كشته شده؛ برادرتونه؟

محكم جواب مي‌دهد:

_ بله.

زير چشمی نگاهش مي كنم.

_ شما از نيت قاتل خبر داشتيد؟

سر تكان مي دهد و مي گويد:

_ كار طوفان نيست!

_ مدركی داريد كه اينو ثابت كنه؟

_ نه!

***

نديدمش…

امشب هم نداشتمش.

خدا مي‌داند اين نديدنش و نداشتنش، قرار است تا كي و كجا ادامه پيدا كند!

عشق، مثل يك تكه استخوان شكسته‌ی تن است كه از گوشت و پوست بيرون مي‌زند

و اين استخوان شكسته، قصد دارد امشب مرا از پاي در بياورد.

آخرين نگاه درمانده‌ام را به خانه‌اش مي‌اندازم.

نفس عميقي مي‌كشم،

اين هوا همان هوايي است كه او استشمام كرده است، به اميد آن‌كه كمي از نفسش سهم ريه‌هايم شود.

اين‌قدر ناتوان شده‌ام كه حتى تحمل وزن همين كيف كوچكم را ندارم.

كيفم را بي‌رمق روي زمين مي‌كشم و تلاش مي‌كنم خودم را به زور، به خيابان اصلي برسانم.

دوباره يك جفت چراغ روشن، ظلام كوچه را مي‌درد.

خودش است، ماشين خودش…

پشت يك وانت اوراق بدون چرخ پنهان مي‌شوم.

قلبم مثل يك بمب ساعتي، تيك تاك مي‌كند.

از شدت هيجان، احساس مي‌كنم هر لحظه ممكن است بال در بياورم.

ماشينش مقابل درِ خانه متوقف مي‌شود.

چند بار بوق مي‌زند،

درهاي بزرگ را برايش باز مي‌كنند.

قلبم فرو مي‌ريزد.

خدايا!

يعني نمي‌بينمش؟

يعني الان درها بسته مي‌شود و او از ماشين پياده نمي‌شود؟

اين روا نيست…

چند قدم نزديك مي‌شوم.

خودم را دلدارى مي‌دهم، همين‌قدر كه مي‌دانم حالا به هم نزديكيم، كافي است.

يك صداي جيغ زنانه، در خلوت سياه كوچه مي‌پيچد و بعد يك زن، از صندلي كنار راننده پياده مي‌شود.

از دور فقط مي‌توانم تشخيص دهم كه زن درشت اندامي است.

مدام در حال جيغ زدن است.

فقط مي‌شنوم كه مي‌گويد:

_ من زنتم! جرات داشته باش، بهشون بگو صيغه‌تم، تا كي مي‌خواي بزدل باشي؟

برو بگو بهشون الهام محرمته.

سطل آب يخ را روي خودم احساس مي‌كنم.

يك لحظه هم درنگ نمي‌كنم،

بر مي‌گردم.

من نبايد بمانم، نبايد طوفان را ببينم، نبايد صدايش را بشنوم.

اي كاش هرگز پياده نشود!

اي كاش هيچ نگويد!

كِي؟ كِي اين‌قدر كوچك و حقير شده بود كه اين زن، اين‌طور با او حرف مي‌زد؟

مي‌دوم…

با همه توانم مي‌دوم.

الهام؟

زنش؟

محرمش؟

صيغه‌اش؟

گفت:”زنشه؟” گفت:” بزدل نباشه؟”

اين همان لقمه چربي است كه جان‌ننه برايش گرفته بود؟

طوفان؟

طوفان اين طور بي‌صدا و بي‌شخصيت، در ماشين نشسته بود، تا اين زن، مقابل خانه‌اش اين طور خوار و خفيفش كند؟

به ابتداي خيابان رسيده‌ام.

ماشينی در اين خيابان عبور و مرور نمي‌كند و فقط چند ماشين از اينجا گذشته‌اند كه آن ها هم اصلا قصد توقف براي مسافر ندارند.

بي‌جان، كنار جدول مي‌نشينم.

اشك‌هايم را مي‌زدايم.

ديگر دلم نمي‌خواهد گريه كنم.

ديگر براي خودم گريه نمي‌كنم.

براي او گريه نمي‌كنم.

صداي مجيد جردن در گوشم مي‌پيچد؛ وقتي از زن‌هاي صيغه‌ای‌‌اش مي‌گويد.

دلم مي‌خواهد فرار كنم،

از اين محله، از اين خانه، از او فرسنگ‌ها دور شوم.

يك جفت چشم براق، در دل تاريكي، روزگارم را سياه‌تر مي‌كند.

تيغه چاقوي ضامن‌دارش، از چشم‌هايش براق‌تر است. جوان است، نهايت بیست ساله.

صورتش پر از جاي بخيه است.

تهديدم مي‌كند.

من بدون هيچ بحثي، كيف و موبايلم را به او مي‌بخشم.

نوك چاقو را وحشيانه روي گونه‌ام فرو مي‌كند، مي‌سوزم و داغي خون را حس مي‌كنم.

وحشت‌زده التماس مي‌كنم رهايم كند.

مي‌غرد:

_طلا! هرچي طلا داري باز كن.

ناله مي‌كنم:

_ من اهل طلا نيستم، به خدا ندارم!

شالم را از روي سرم مي‌كشد.

وحشيانه، دست‌هايش را براي كاويدن گوشواره و گردنبند به سر و گردنم مي‌تازاند.

گوشواره‌هاي صدفي‌ام كه يادگار دوست دوره دبيرستانم است را با بي‌رحمي تمام از گوشم مي‌كشد. پاره شدن سوراخ گوشم را حس مي‌كنم؛ اما همه را تحمل مي‌كنم، جز

اين‌كه مرا داخل كوچه مي‌كشد و مي‌خواهد…

نور و بعد صداي ترمز…

***

چشم كه مي‌بندم، گرماي نفسش را روي صورتم حس مي‌كنم.

من به عطر نفس آغشته به سيگارش اعتياد داشتم.

چشم كه باز مي‌كنم ندارمش.

كاش هميشه چشم‌هايم بسته مي‌ماند!

كاش براي داشتنش، براي انتخابش هم چشم‌هايم را مي‌بستم.

***

از تنهايي مي‌ترسم.

هميشه فكر مي‌كردم آدم‌ها‌ بعد از اين‌كه “از دست دادن” را تجربه مي‌كنند و طعم جدايي را مي‌چشند، مدت‌ها خود را در يك اتاق تاريك و دور از جمع، حبس مي‌كنند و جز تنهايي،

درماني براي تنهايي نيست؛

اما من از تنهايي مي‌ترسم.

اگر رمان ماه طوفان رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم زینب ایلخانی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ماه طوفان

طوفان : جذاب-پر ابهت- خشن-بامرام-قدرتمند.
فریماه : مستقل-جسور-زیبا-رک و صریح.
مجید : جنتلمن-نخبه-باسیاست-مهربان-منفعت طلب-جذاب و خوشپوش.

عکس نوشته

ویدئو

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید