مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان اما خاکستری

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#عشق_ممنوعه #راز #پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان اما خاکستری

رمان اما خاکستری به نویسندگی زینب ایلخانی که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان اما خاکستری

رمان اما خاکستری روایت زندگی دختری به نام مهشید است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان اما خاکستری

هدفم از نوشتن رمان اما خاکستری با ادغام اندکی تخیل و فانتزی ایجاد سبکی جذاب و نوین برای درگیر کردن ذهن و روان خواننده خصوصا ان دسته ای از خوانندگانی است که علاقمند دنبال کردن داستانها ی عشقی مهیج فانتزی هستند که قطعا حوادث جالب ، جدید و دور از ذهنی را می پسندند.

پیام های رمان اما خاکستری

از پیام های رمان اما خاکستری می تواند این باشد که در زندگی و واقعیت گاها ممکن است زندگی تحت ایجاد شرایطی خاص و پیش بینی نشده قرار گیرد که با الهام‌ گرفتن از صبر و استقامت قهرمان داستان که به ظاهر دختری ضعیف می اید بر تمامی دشواری ها غلبه کرد.

خلاصه رمان اما خاکستری

رمان اما خاکستری روایت سرگذشت “مهشید” است که به حکم ناپدری خود محکوم به پذیرش ازدواجی اجباری شده و در این حین با حلول عشقی در قلبش دچار تزلزل شده در حالی که اطمینانی به این عشق ناپایدار نیست و چه بسا با پذیرش این عشق ممکن است شرایط زندگی او به مراتب دست خوش اتفاقات نا خوش ایند تری گردد…

در این حین با درخشش بی نظیر “شاهین” اَبَر مردی خشن و جذاب از جنس آتش و خون داستان به کل دچار دگرگونی و جذابیتی خارق العاده خواهد شد..

مقداری از متن رمان اما خاکستری

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان اما خاکستری اثر زینب ایلخانی :

تاپ تاپ قلبم، نفس‌های بریده ام و هجوم افکاری که انگار، راه خود را گم کرده بودند و به جای اینکه در سرم باشند؛ در پاهایم متمرکز شده بودند، آنچنان از خود بی خودم مي كرد؛ که فقط به یک چیز می اندیشیدم!

دویدن!

دویدن برای رسیدن به راهی که از انتهای آن خبر نداشتم!

من در آن لحظه، حتی خودم را فراموش کرده بودم.

خودم و دردهایم!

حتی راه حلِ پایان دردهایم را نیز، فراموش کرده بودم.

مضطرب، به چراغهای زرد و قرمز آسانسور، که به سرعت تعویض می شد، چشم دوخته بودم.

شماره ی هر طبقه، مرتب كسر مي شد،

اما انگار هیچ گاه خیال فرود آمدن، به پايين ترين طبقه‌ی برج را نداشت.

مثل همه!

مثل همه چيز زندگى ام، كه هيچ گاه من را اين پايين، نه مي‌ديدند و نه مي‌خواستند!

انگار تمامی کائنات، چه آن ها که به دست خالق آفریده شده بود و چه آنهایی که پدیده ی دست مخلوق بودند، با حال امروز من هيچ سازشى نداشتند.

ناامیدانه دست از سكون و انتظار کشیدن برداشتم و به دامان خاموش و خلوت راه پله ها پناه بردم.

قدم بر اولین پله گذاشتم…

قدری بلندتر از تمام پله های عالم حسش کردم.

آه خدایا!!!

حتی این پله های سنگی نیز، امشب قصد آزار من بيچاره را داشتند.

تنها نكته‌ی مثبت امشب، اين بود كه نگهبان برج، مرا می شناخت و بدون کوچکترین ابهامی،

اجازه ی ورودم را صادر کرد.

چند پله را به سرعت به سمت بالا طی کردم.

هنوز به پاگرد طبقه ی اول نرسیده بودم، که تصور پانزده طبقه بالاتر، داشت مرا از پا می انداخت!

کمی ایستادم…

دست بر نرده هاي سرد گذاشتم، به سمت بالا نگاه کردم.

آن سكوت تاريك، صداى نفسهای خشكم را چندین برابر واضح تر و وحشتناکتر می نمود.

من حتی از صدای نفس های بریده و لاینقطع خود، به شدت می هراسیدم.

اندکی نرده را در میان دستانم فشردم؛ کمی تردید، مجبور به توقفم كرد.

با خودم زمزمه كردم:

– برگرد!

برو دختر،

برگرد و بذار تموم بشه،

که همیشه خوب بودن، درست بودن و صداقت داشتن، پاسخ ایده آلی برای اونچه كه توى تقدیرت رقم خورده، نیست.

بذار کمی بد باشی، همونطور که با تو بد بودن و بد کردن.

اين نهايت راهِ توئه، آخر خطى…

تردید نداشته باش!!

برگرد…

در تضاد بین هر آنچه در فاصله ی مرز بین دو شانه ام، تبادل می شد و من سنگینی آنها را احساس می کردم، اسیر بودم…

شانه ی سمت راستم، همان جایی بود که مادر، بارها دستش را با مهربانی روی آن گذاشته بود و کفه ی عدل و انصاف و وجدانم را یاد آور شده بود.

مغموم شده بودم.

مغموم آنچه که برای به بار نشستنش، پدید آمدن و میسّر شدنش، همه دارايى ام؛ حتى وجدانم را خرج كرده بودم.

حالا درست در آخرین دقایق، این عذاب وجدان لعنتی، این درد کشنده، این سنگینی شانه هایم، که‌ مرتب بالا و پایین می‌رفتند؛ مرا به نهایتی کشانده بود، که بی اختیار همانجا، روی پاگرد طبقه‌ی اول از پا در آمده بودم.

حالا یک قطره اشک هم، به ضیافت مرحله ی اجرای آن حکم کشنده، در آمده بود.

با نوک انگشتم، آن یک قطره اشک را برداشتم، بین دو انگشتم ساییدمش و گرمایش را در میان سر انگشتانم‌ حس کردم.

به مابقی اثر به جا مانده از همان یک قطره اشک چشم دوختم.

یاد آخرین باری افتادم که به شدت گریسته بودم، بغض کشنده ای هم میهمان گلويم شد!

من و تنهایی و خلوت پلکّان…

نشستم، سرم را بر نرده تکیه دادم.

به یاد آوردم که چگونه شد که به اینجا رسیده بودم…

یادم آمد که قبل از آمدنم چطور توانسته بودم مانی زبان بسته را آن طور بی رحمانه بزنم!

با خودم می گفتم:

– اصلا من و کتک زدن؟!

اون هم کتک زدن اون بچه‌ی بی گناه؟

یاد شیب چشمانش می افتادم که چگونه با آن چشمان مورب رو به بالا، که کمی رنگ اشک به خود گرفته بود، مرتب با صدای خش دارش التماسم می‌کرد.

دلم ‌پرپر شد…

– نه آبجی غلط کردم،

به خدا شیطون گولم زد.

نه تو رو قرآن آبجی!

گریه نکن…

تو رو خدا بیا بازم منو بزن اما گریه نکن!

دستم را در میان انگشتان کوتاه و تپلش گرفته بود و سمت سرش می‌برد و می‌خواست که به وسیله ی دستهای ناتوانم، به خودش ضربه بزند.

دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم، در آغوش کشیدمش.

در خلوتی که فقط من و مانی میهمانش بودیم، در آغوش یکدیگر، غریبانه فرو رفته و بر دردهایی که داشتیم های های گریستیم.

عمیق بوئیدمش،

كاري که عادت همیشگی ام بود را انجام دادم، همان که موجب آرامشم بود.

حتی در سخت ترین لحظات زندگی، در آغوش کشیدنش، بوئیدنش، بوسیدنش، منتهای خواسته ام از زندگی می‌شد؛

اما من که اصلا زندگی نکرده بودم…

آن شب عجیب بوی سیگار می داد،

موهای نرم و کوتاهش، صورت پهن و حتی دستانش بوی سیگار می داد.

مثل همیشه وقتی که کار بد می کرد، مظلومانه نگاهم می کرد‌.

زبان پهن و بزرگش، در میان حفره ی دهانِ نیمه بازش، نمایان بود. یک بار دیگر گفت:

– به خدا غلط کردم، دیگه نمی کشم.

تقصیر من نبود، احمد جوجه بهم سیگار داد.

گولم زد. من که اصلا بلد نبودم سیگار بکشم. گفت کاری نداره،

بذار تو دهنت، فکر کن داری ساندیس می خوری.

منم انجام دادم، بعدش داشتم خفه می شدم. سرفه کردم، گریه کردم، اما اونا همگی، بهم‌ می خندیدن؛ بابا جمشیدم می خندید، اما بعد احمد جوجه رو دعواش کرد.

نگذاشتم حرفش تمام شود، محکم سرش را روی سینه ام فشردم و در کنار گوش کوچکش، زمزمه کردم:

– بابا جمشید نه، مانی!

بابا جمشید نه، جمشید هیچ وقت بابای ما نیست!

بعد ميان هق هقم ادامه دادم:

– بذار امشب تموم شه…

این شبِ لعنتی به تهش برسه، اونوقت می بینی چطور روزگار سیاهمون تموم ميشه، غم و غصه پر می کشه، حتی مريضي مامان هم‌، خوب می شه.

تو هم‌ می‌تونی بری مدرسه،

منم آزاد می شم داداش کوچولوم. آزادِ آزاد…

آرامِ آرام بود.

انگار در حال گوش دادن به قصه ای بود، که هزار بار دیگر شنیده بود و هیچ گاه، حتی ذره ای، از لذتش، از هزاران بار شنیدنش، كاسته نشده بود!

در اوج آن داستان پر ماجرای زیبا، لختی چشمهایم را بستم. خودم را در جایی دیگر، که هرگز، هیچ گاه در آنجا نبودم؛ زیر سقفی که هرگز، شبیه سقف خانه ام نبود، تصور كردم!

سرزمینی را می دیدم،

آشیانی را، جایی که شبیه خواب های من بود.

بیست و دو سال خواب های قشنگی، که در سراسر شبهای پر دردش، خواب آن را دیده بودم. به هر گوشه از آن خوابهای خیالی، دل خوش کرده و با آن زندگی کرده بودم.

من در آن لحظات، مادرم را هم دیدم که دیگر درد نداشت،

از دردهای کشنده دست و پایش، خبری نبود.

وقتی در آغوشش فرو رفتم، حتی از بوی مشمئز کننده و تند ضمادی که همیشه، مرهم درد پاهایش بود نیز؛ خبری نبود.

مانی را دیدم، آنقدر زیبا و کامل می دیدمش؛ که فراموش کرده بودم، مانی پسر بچه ای با بیماری سندرم داون است.

آنچه که دیدم فقط خوشبختی بود، خوشبختی محض…

چشمانم را گشودم،

یک بار دیگر به سیاهی شبی که از میان پنجره پیدا بود، چشم دوختم.

ساعت کهنه و زهوار در رفته ی روی دیوار، دومین چیزی بود که پس از سیاهی شب، نگاهش کرده بودم.

تقریبا ده شب بود. زمان فرا رسیدن بزرگترین اتفاق زندگی ام، كه قرار بود به وقوع  بپيوندد!

کمی دلم شور می زد، خیال کردم خوشحالم؛ اما نبودم. گفتم می توانم باشم، اما نشدم.

برای اینکه حواسم را به سمتی دیگر هدایت کنم؛ گوشی ام را برداشتم و شماره زرى را گرفتم.

بعد از مدت کوتاهی، صدای زری را شنیدم که با لوندی خاص خودش، جواب داد.

با حالتی نامطمئن پرسیدم:

– الو، زر زر تو کجایی؟ رسیدی؟!

طبق عادت همیشگی اش، در حالی که صدایش آميخته با تق تق آدامسی بود که زیر دندانش،  با ولع آن را می جوید؛ گفت:

– نه بابا، تو راهم هنوز. اینجا دیگه چه قبرستونیه دختر. نزدیک یه ساعته راه افتادم، هنوز هم نرسیدم.

هی ببینم دختر، نکنه قبرستون آدماست این گوشه ی شهر؟

لامصب پرنده پر نمی زنه این دور و ور، در عوض تا چشم کار می کنه، رستوران و ماشین‌های شیک و پیک.

– خیلِ خوب! زر زر تو رو خدا دیگه سفارش نکنم، خودت می دونی که ….

– آره بابا، درسمو حفظ حفظم،

این شری جونت مخ منو پاک‌ پوکونده، بس كه بهم درس اخلاق و ادب داده این چند وقته.

راستی مهشید نمی دونی چقدر خوشگل شدم با این موهای بور و مانتوی تنگ! اوووووه! باید خودت ببینی، یه پا جیگری شدم امشب واسه خودم…

– خیلِ خوب!

زر زر تو رو خدا دیگه سفارش نکنم؛ مواظب باش. دقت کن، یه وقت خدایی نکرده، سوتی موتی ندی.

– نه‌ جونم.

تو خیالت تختِ تخت باشه.

زر زر کار خودشو خوب بلده.

در ضمن‌ مگه قرار نبود از امشب اسم من دیگه زری نباشه جونم؟

نیلو صدام کن، نیلو عشقم. از امشب من رسما نیلوفرم.

گوشي را كه قطع کردم، نفسی از میان سینه ام برخاست.

خیال کردم نفس راحت که می گویند، می تواند این باشد؛ اما نبود!

لحظه ای بعد در حالی که سر مانی هنوز روی پایم بود، به نیم رخ مسطحی از چهره ی دوست داشتني اش، خیره شدم. نوازشش کردم و او همچنان با آن انگشتان کوتاهش، با نقش گلهای قالی رنگ و رو رفته، بازی می کرد.

آخرین نگاهم به سمت مادر پر کشید.

اثر داروهای مسکن و آرام بخشی که می خورد، آنقدر قوی بود؛ که ساعتها، همانگونه که دستش را زیر صورت گذاشته، به خوابی عمیق فرو می‌رفت.

از همانجا و از میان همان‌ پنجره، نگاهم به اتاقک سمت دیگر حیاط دوخته شد.

همان نقطه ای که دائما چراغ زرد و کم سوی وسط سقفش روشن بود.

هیچ وقت خیال خاموش شدن را نداشت.

سکوت و آرامش را، هیچگاه در آن اتاق سیاه و مخوف ندیده بودم.

جایی که پاتوق یک‌ مشت، مرد عیاش بود، و مرتب پر و خالی می شد.

اوباشی که، صدای منفور قهقهه هایشان گاه در اثر نشئگی، گاه رجز خواندن هایی از سر مستی، كابوس هر شبم بود.

حتى سكوتشان از خماری، وحشتی به جای مانده از زمانهای دورِ کودکي ام بود.

آن زمانی که مادر، به شدت مرا از نزدیک شدن به آن سمت حیاط، حذر داده بود.

جمشید را دیدم که فلاسکی در دست داشت، سلانه سلانه به سمت اتاق می آمد.

به سرعت سر مانی را که دیگر کاملا به خواب رفته بود، از روی پایم برداشتم و روی بالش گذاشتم.

خودم هم در کنارش دراز کشیدم و چشمانم را محکم بستم، کاری که تقریبا از ده سالگی کرده بودم.

دوازده سال بود که چشمانم را برای ندیدنش، به رویش بسته بودم.

ندیدنش را هزار برابر به دیدنش بخشیده بودم.

به آرامی گوشه‌ی در را گشود.

بوی تند و مشمئز کننده ای كه حاصل از سیگار و تریاک و الکل بود، در اتاق پیچید.

سرش را از میانِ در، داخل اتاق آورد و گفت:

– شایسته! شایسته!

زن پاشو یه کتری آب جوش بده!

صدایی نشنید،

باور کرد که تمام اهل اتاق خوابند.

غرولندکنان داخل شد.

در حالی که زیر لب، به زمین و زمان فحش و بد و بیراه می داد، به سمت کتری روی بخاری رفت.

تمام محتویات کتری را درون دهانه‌ی تنگ فلاسکش خالی کرد.

وقتی بلند می شد که برود، با غیظ آخرین ضربه اش را، توسط پایش به پایم کوبید و در حالی که‌ می رفت؛ کلید برق را خاموش کرد و گفت:

– بی پدر و مادرها!

مثل خرس گرفتن خوابیدن،

یه لامروتی نکرده لااقل این لامپو خاموش کنه.

سر ماه که قبض اومد، کی باید دست تو جیب کنه؟ جمشید بدبخت!

جمشید خاک بر سر!

بعد چراغ را خاموش کرد و رفت و من ماندم و تاريكى آن شب و سياهى نقشه هايم….

بعد از اينكه در را بست؛ صداي پاهایش كه روی زمین می‌کشید و از آنجا دور می‌شد  را شنيدم.

یک بار دیگر چشمانم را گشودم. به آرامی برخاستم. همانطور که روی زمین نشسته بودم، در تاريكي جايي را نمي‌ديدم، دستم را برای یافتن گوشی موبایلم به هر سو ‌كشيدم و بالاخره گوشي را پيدا کردم، نگاهی به ساعتش انداختم.

ساعت حدود یازده بود، دلشوره ی عجییی داشتم. این بار به شراره زنگ زدم.

خیلی زود جوابم را داد. بدون سلام، فوری گفتم:

– الو شری، دلم بد جوری شور می زنه. تو کجایی؟ چرا پیدات نیست؟

موزیانه خندید و گفت:

– بیمارستان!

با صدای تقریبا بلندی، فریاد کوتاهی کشیدم و گفتم:

– بیمارستان؟! بیمارستان؟! دختر تو اونجا چی کار می‌کنی؟ نکنه خدایی نکرده واسه خودت، واسه بچه…

نگذاشت بیشتر از آن ادامه دهم، با خنده گفت:

– نترس خنگ خدا!

باید يه بهونه پیدا می کردم آرش رو از خونه بکشونم بيرون. هر چی فکر کردم راه دیگه ای به فکرم نرسید.

دل درد و کمر درد رو بهونه کردم، تکون نخوردن بچه رو هم چاشنی کلکم کردم.

وای دُخی، اگه بدونی طفلی آرش چه حالی شده بود، بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنه، مستقیم انداختم توی ماشین، آوردم بیمارستان.

– نکن‌ شری، جون بچه، این طفلی آرش رو انقدر اذیت نکن. خدا رو خوش نمیاد.

لحنش کمی رنگ‌ تلخی به خود گرفت و گفت:

– خانوم‌ جون، راه دیگه ای می دونستی، ارائه می دادی. چیکار کنم‌؟ همین به ذهنم رسید.

– خیل خوب، خیل خوب.

حالا عصبانی نشو، اصلا ولش کن. بگو ببینم تو از زر زر خبر داری؟

-همین نیم ساعت پیش بهش زنگ زدم، گوشیش خاموش بود. خودم بهش گفته بودم به محض اینکه رسیدی، گوشیتو خاموش کن. الانم فکر می کنم دیگه رسیده و دست به کار شده.

جون تو، مَمَشي! از همین الان بوی پولو دارم حس می کنم.

اثر یک لبخند تلخ بر لبهایم نقش بست. لبخندی که پر از تزوير بود‌.

خیلی زود آن لبخند زشت را از روی لبهایم جمع كردم.

– حالا آرش کجاست؟ یه وقت حرفهامونو نشنوه.

– نه بابا رفته پایین نسخه رو بپیچه.

– نسخه؟ نسخه دیگه واسه چی؟

قهقهه‌ای سر داد و گفت:

– باور می‌کنی ممشي این دکتر ها، حتی از آرش هم هالوتر بودن. اونقدر قشنگ‌ نقش بازی کردم، گفتم الانه یه راست بفرستنم اتاق زایمان.

گفتن تا خود صبح باید اینجا بمونم و تحت نظر باشم.

– خدا خفت نکنه شری، بابا تو دیگه کی هستی!

به خدا تو شیطونم درس میدی.

– خیلِ خوب، میگما تا آرش نیومده؛ حرفهامونو نشنیده قطعش می کنم، پس فعلا.

– نه نه، شری صبر کن.

فقط یه دقیقه خواهش می کنم قطع نکن، بهم گوش بده.

– زودتر، زودتر بگو دختر تا نیومده.

– میگم دلم شور می‌زنه. نمی دونم‌ چرا مثل تو خوشحال نیستم، نمی تونم باشم. همش فکر می کنم نکنه یه اتفاق بدی بیفته.

اصلا فکر می کنم‌ خوبه تمومش کنیم شری، تا همینجا کافیه!

من…من می‌ترسم به خدا. همش با خودم می گم‌ نکنه اشتباه کرده باشم، همش می گم بی رحمیه شری، یه جور نامردیه، نکنه…

غرید و گفت:

– حالا دیگه؟ تو رو خدا اینقدر آیه ی یاس نخون، نصف بیشتر راه رو رفتیم.

بذار تموم شه بهت اطمینان میدم هیچ اتفاقی نیفته. من و آرش که تا صبح اینجاییم، خونه هم خالی و خلوت، یه جناب شاهين خان‌ می مونه و اون زر زر طلا!

فقط کافیه صبر کنیم، بهت قول می دم فردا صبح اول وقت؛ اون فیلم توي دستمونه، در واقع اون پول توي دستمونه. حالام دیگه بسه، برو بگیر راحت بخواب.

نمی خواد به چیزی فکر کنی. خیالت تخت باشه، تختِ تخت.

بوسه‌اي برایم فرستاد و به سرعت تماس به پایان رسید. همانطور که گوشی هنوز در میان دستم بود، آن را روی سینه ام گذاشته و با خود گفتم:

– مکار، شراره ی مکار!

چرا آنقدر زود شراره و مکرش را از یاد برده بودم،‌ چرا فراموش کردم که همین مکر او بود، که آرش را…

آرشِ من را…

وای خدایا!

اصلا بگذار فراموشم شود.

تا ابد فراموش کنم، یادم نیاید آنچه را که بد به روزگار باخته بودم.

سعی کردم کمی آرام باشم، راحت تر نفس بکشم.

خواستم دوباره دراز بکشم. چشمانم را ببندم، اصلا فکر نکنم به هیچ اتفاقی، که قرار بود رخ دهد و یا در حال وقوع بود.

دوباره کنار مانی دراز کشیدم. سرم را روی بالش او گذاشتم. دستش را از روی زمین بلند کردم و در حالی که انگشتم را در مسیر تک خط وسط کف دستش، مي‌كشيدم؛ یک بار دیگر، ناخواسته حوادث غریب روزگاری نه چندان دور، بر منِ ‌بیچاره مستولی شد و دردی مفرط را برایم تداعی کرد.

اگر رمان اما خاکستری رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم زینب ایلخانی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان اما خاکستری

مهشید : که روایت اصلی داستان با چینشی دقیق و جذاب حول محور این شخصیت به ظاهر مستاصل و ضعیف می گردد و سرگذشت عجیب مادرش در گذشته به نوعی شگرف بر زندگی فعلی او اثر گذار شده.

شاهین : خشن دوست داشتنی که در پس نقابی از جنس خشونت و بی رحمی و علی رغم تفاوت سنی فاحشی که با مهشید دارد چنان جذابیت و اثر گذاری نه تنها بر مهشید دلباخته که بر خواننده ی داستان نیز دارد.

آرش : دوست داشتنی و آرام تنها خواهر زاده و‌محبوب شاهین که عشق اول مهشید محسوب میشود و با یک اشتباه و لغزش به درد ناکترین شکل ممکن عشقش را به روزگار می بازد

شراره : دوست یا دشمن ؟ بسته به شرایط روزگار تنها خواندن داستان است که به معنای واقعی این دو صفت برای شناختن شخصیت واقعی شراره را بیان خواهد کرد .

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید