مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان هاتکاشی

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پایان_خوش #مثبت_15 #رازآلود

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان هاتکاشی

دانلود رمان هاتکاشی از سحر مرادی که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان هاتکاشی

رمان هاتکاشی سرگذشت کسیه که می‌خواهد تغییر جنسیت انجام دهد. سرگذشت افرادی که مورد تجاوز قرار گرفته‌ اند و با آسیب‌ها و چالش‌های زیادی در زندگی مواجه می‌شوند و همچنین داستان و معضلات فرزندان طلاق و تبعات آن.

هدف نویسنده از نوشتن رمان هاتکاشی

مهمترین دغدغه من حین نگارش رمان هاتکاشی نشون دادن بُعد تلخی از دردِ تجاوز بود، اینکه در کانون خانواده تصمیمات، رفتارهای یک پدر و مادر چقدر می تونه برای فرزندش ایجاد امنیت کنه و چقدر یک پدر و مادر متعهد به وظیفه‌ی خودشون در قبال سلامت روح و جسم فرزندشون موظف هستند.

پیام های رمان هاتکاشی

آگاه سازی مردم از مشکلات افرادی که مورد تجاوز قرار می‌گیرند.
آگاه سازی مردم از نحوه‌ی رفتار با افراد ترنس.

خلاصه رمان هاتکاشی

با یه شناسنامه سفید حامله‌ شدم، از مردی که نمی‌شناختمش، من حتی اونو به خاطر نمی آوردم ولی وقتی مجبورم کرد باهاش باشم تازه فهمیدم اون اومده تا…

مقدمه رمان هاتکاشی

“بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم”
من از وسط منجلاب دلم
پرهیاهو و پاکوبان آمدم
آمدم و گفتم
می‌بخشمت
به قلبم
به آرزوهایم
به اندوه‌ی که در دلم جوانه
زده است.
می‌بخشمت
به ابری که آمد و سایه انداخت
اما نبارید.
می‌بخشمت
به آفتابی که طلوع کرد و
گرما نداشت.
نگاه خاکستریت آفت جانم شد.
همان بغض لعنتی دلم
همان تپش بی‌امان قلبم
یادت بیاید
به حرمت عشقمان می‌بخشمت.

رمان هاتکاشی

سحر مرادی

مقداری از متن رمان هاتکاشی

بیاید نگاهی بندازیم به شروع رمان هاتکاشی اثر سحر مرادی :

“فصل اول ملاقات”

 

-بچه‌ی تو شکمش از منه آقای قاضی.

هیرو از روی حرص و خشم جواب حرف كاردو رو داد.

-ولی من‌ این‌ آقا‌ رو‌ نمی‌شناسم‌.

پژواک صداش میون فضای جدی و خشک دادگاه نگاه‌ همه رو متوجه‌ی خودش کرد.

-تمام مدارک پیش روی من دال بر اینه‌ که ایشون همسر قانونی و شرعی شماست خانم… بعد شما می‌گی نمی‌شناسیش؟!

صدای مرتعش هيرو پر از انزجار بود.

-من مجردم آقای قاضی… می‌تونید شناسنامه‌ی من رو ببینید.

مردِ جا افتاده‌ای که مسئول رسیدگی به شکایت بود از پشت قاب عینکش به پرونده‌ی مقابلش برای بار چندم نگاه انداخت.

-پس این برگه‌ی آزمایش و سونو چی میگه خانم؟ شما باردارین و این آقا مطمئنه که بچه‌ی توی شکم شما ازخودشه… اگر از تمام این‌ها هم فاکتور بگیریم سند ثبت عقدتون اینجاست… امضای خودتون رو که نمی‌تونید انکار کنید… چون کارشناسی میشه و جای هیچ کتمانی وجود نداره.

هيرو لرزش دست‌‌هاش پر از حرص و کلافگی بود وقتی با نفرت کلمه‌هارو به زبون آورد.

-من ازدواج نکردم… نمی‌دونم این اتفاق چطوری افتاده و چیزی هم به خاطر ندارم… ولی می‌دونم که این آدم شوهر من نیست… اون فقط…

نمی‌تونست بگه شریک خلاف‌ و قمارهامه.

زمزمه کرد.

-متاسفانه راننده‌ی شخصی منه.

قاضی به سمت كاردو نگاه انداخت.

-شما حرفی برای گفتن ندارین؟

كاردو که با خطاب گرفتنش از سمت قاضی از روی صندلیش برخاسته بود با جدیت تمام لب زد:

-ایشون با صِحت کامل عقل به من بله داده و وارد رابطه شده… همه‌ی مدارکم موجوده… اون بچه‌ هم از منه آقای قاضی… می‌تونید حکم DNA بنویسید.

لفظ کثافت گفتن هيرو صدای اخطارگونه‌ی چکش رو بلند کرد.

-مراقب رفتارتون باشید… اینجا مکان این نوع از برخوردها نیست.

هيرو گرفتگی حالش رو با اخم‌های روی صورتش تسکین داد… احساس تهوع و دل‌پیچه امانش رو بریده بود که روی صندلیش نشست.

بی‌توجه و اهمیت به رای دادگاهی که برخلاف انتظار و خواسته‌ی قلبیش بود، دقایق رو سپری کرد و از چشم‌های خاکستری مقابلش بیشتر متنفر شد.

اتاق که خالی شد به سمت هيرو قدم برداشت.

-شاید تو و رفتارت سوزنده و پر حرارت باشین!

شونه‌های هيرو از برخورد نفس‌های گرم كاردو زیر لاله‌ی گوشش جمع شد و كاردو ادامه داد.

-ولی اونی که آتیش انداخت به جونت من بودم… حالا باید نه ماه تموم به سازم برقصی…هيرو بیوتی… در جریان اخلاق‌ها و خواسته‌های خاصم که هستی؟

-تو یه حروم زاده‌ی تمام عیاری كاردو.

ایستاد… صورت پرخشم كاردو رو پشت سرش جا گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد.

هر دو پله‌ها رو با شتاب و عجله پایین اومدن و هنوز وارد پیچ خیابونی که ماشین رو داخلش پارک کرده بودن، نشده بودن که صدای پرجیغ و تیز هیرو مجدد بلند شد.

-فکر کردی ولت می‌کنم… بازم به جرم تجاوز به عنف ازت شکایت می‌کنم… پدرتو در میارم پسره‌ی پا‌پتی.

کاردو با پوزخندی عمیق جواب داد:

-هرقبرستونی که بری شکایت کنی تا مدرکم و رو کنم دیگه حرفی برای گفتن نداری وقتی می‌تونم ثابت کنم شرعن و عرفن زنمی… مثل الان که می‌تونم برگردمو به خاطر تهمت بی‌اساست ازت شکایت کنم

حرص زد.

-من زن تو نیستم آشغال… همین دیروز دلم برات سوخت که گذاشتم برام کار کنی گدا گشنه.

کاردو با حالت تهاجمی نزدیکش شد و فکش رو میون دو انگشت شست و اشارش فشرد و غرید:

-اگه نمی‌زنم دهنتو پر از خون کنم بخاطر بچمه… دفعه‌ی بعد برات فیلم می‌گیرم که باورت بشه منِ پاپتی، آشغال، گدا گشنه کسیم که صبح‌ها تو بغلم بیدار می‌شی و شباش صدای آه و نالت گوشمو پر می‌کنه… بیشتر برات بشکافمش می‌ترسم همین‌جا از هوش بری.

فشار دستاش بیشتر شد و هیرو زمزمه‌کرد.

-زر می‌زنی… دروغ می‌گی… من هیچ‌ آشغالیو تو اتاقم راه نمیدم… بهتر و آس‌تر از توهاشو… تکلیف این گندی که بالا آوردیو یه جوری ازت می‌گیرم که تا ته زندگیت از مَرد بودنت متنفر بشی‌.

کاردو یک قدم عقب رفت و دستاشو داخل جیبش فرو برد.

خونسرد و با پیروزی نگاهش کرد.

منتظر همین بود… انفجار هیرو.

-امشب همون لباس تور بنفشت رو بپوش… اون ماه گرفتگی زیر شکمت زیادی دیوونه کننده‌است برام.

چشمک زد و به سمت انتهای خیابون خلوت قدم برداشت و  بلند‌تر تکرار کرد.

-من‌عاشق ترکیب پوست تنت با اون بنفش وحشیم… امشب بازم منتظرم باش دلبرجان.

سرش رو برگردون و لب زد.

-هنوز مونده با جهنم کاردو آشنا بشی… باید زیادی جون سگ باشی که دووم بیاری باهام.

هیرو مات و مبهوت خیره‌ی روبروش موند و دستاشو روی لبش فشرد.

این چه منجلابی بود که دچارش شده بود… اون هم با او…؟

نگاهش رو با وحشت و انزجار تا روی شکمش پایین آورد… شکمی که از نظر او حالا خانه‌ی یک جنین بی‌هویت شده بود.

فکر کردنش هم ترس داشت.

فکر با او بودن.

با او رابطه داشتن.

کاردو یک بد مطلق بود براش.

یک ممنوعه‌ی ترس آور.

ولی…؟؟؟!!!

باید اول از شر این بچه خلاص می‌شد و بعد هم او.

داخل ماشین منتظرش نشست و نیومد.

هیرو سرد… تلخو سخت، بی‌توجه به بوق زدن کاردو به سمت ابتدای خیابون قدم برداشت.

محال بود اجازه بده که از این جا به بعد، هیرو ماجرا رو با حساب و کتاب خودش جلو بره… هر چی بود با تمام اتفاقات افتاده بینشون الان بچه‌‌اش تو شکمش بود.

باید حواسش رو بیشتر جمع رفتارهاش می‌کرد.

از این دختر سرتق خیلی کارها بر میومد.

استارت زد و به راه افتاد، کنارش توقف کرد.

-بیا سوار شو.

نگاش نکرد.

-برو گمشو.

خندید.

-بیا بالا باهم بریم گم بشیم… تنهایی حال نمیده.

انگشتاشو پرحرص دورِ بند کیفش حلقه کرد و سعی کرد محکم‌ترو بلندتر قدم برداره.

-با تو مگه نیستم… بیا سوار شو ببینم!

لحنش کمی جدی‌تر شد و هیرو پوزخند زد.

نگاهش ناغافل به ماشین کوپه و زرد رنگ اون طرف خیابون رسید.

پسر جوون پشت فرمون هم لبخند دندون نماش روی هیرو بود.

-هیرو با توام؟

سرش رو از پنجره‌ی ماشین بیرون آورد و هیرو به سرعت از عرض خیابون گذشت.

به ماشین رسید و برای سوت بلندی که پسر براش زد چشمک ریزی حواله کرد.

تا کاردو متوجه‌ی کار و حرکت هیرو بشه، ماشین از جاش کنده شد.

-دستم بهت نرسه فقط

پاشو روی گاز فشرد و از اولین دور برگردان، دور زد.

شماره‌ی هیرو رو گرفت… بوق آزاد و بعدش رد تماس.

ماشین زرد رنگش حکایت همون گاو پیشونی سفید بود که زود بین ماشین‌های دیگه پیداش کرد.

-زیدت بود؟

هیرو بی‌حواس هان گفت و از داخل آینه‌ی بغل پشت سرشون رو چک کرد.

-یارو… گیس قشنگه رو میگم.

گیس قشنگ رو خوب اومده بود.

-مزاحم بود… بی‌خیال.

دلش بابت این پیچوندن و سگ شدن کاردو خنک شده بود.

-کجا بریم حالا؟

-بچرخیم فعلن.

سر تا پاشو تماشا کرد… تتوی روی دستش عکس یه لبو زبون قرمز بود.

-طرح خزتر از این نبود، بزنی؟

پسر جوون خنده‌ی دندون نمایی زد.

-خاصه برای خودش و با معنا.

خاص بودنش از روی موهای سیاه دستش پیدا بود… چندش و وحشتناک.

کنجکاو پرسید:

– و معنیش؟

با شیطنت و حالت شلی جواب داد.

-اورال سکس.

هیرو پوزخند زد.

-تبخال نزنی یه وقت؟

-نگو که اهلش نیستی که بهت نمیاد؟!

اعصاب زر زدن‌های کسی رو نداشت.

-فعلن یکم گاز بده.

ماشین کاردو رو دیده بود پشت سرشون و از بازی که راه انداخته بود راضی بود.

-این چه مگس کنه‌ایه… بچه عوضی.

هیرو لپاشو گاز گرفت تا خنده‌اش پیدا نشه… وای به لحظه‌ای که دست کاردو بهش می‌رسید.

-برای شب پایه هستی؟

حواسش به لرزش چندباره‌ی موبایلش بود.

-علایقمون تو سکس بهم نمی‌خورده.

-حیف اون لب و دهن نیست.

پیام کاردو رو باز کرد.

((فقط منتظرم باش))

همین که تونسته بود عصبیش کنه خوب بود… باید غنیمت می‌شمرد تا به وقتش حساب تمام این ماجراها رو یک جا براش جبران کنه.

پرتمسخر جواب پسر رو داد.

-می‌ترسم رودل كنى.

صدای خنده‌اش بلند شد و نیم رخ هیرو رو تماشا کرد.

-نه بابا… بعدش نبات داغ میزنم یه آروغم روش.

با حس کوبیدن به چیزی تنشون سمت جلو پرتاب شد و هیرو ناخواسته دستش  روی شکمش حایل شد.

ناباور و گیج به حرکتش توجه کرد و با عربده‌ی کاردو اخم‌هاش در هم شد.

-بیا پایین.

-بشین ببینم، جناب کی باشن که دستور میدن؟!

کاردو با دهن کجی بهش گفت.

-تو خفه شو.

مشتش رو کوبید روی کاپوت.

-او یابو… میام فکتو میارم پایین‌ها… بکش کنار رد شیم.

هیرو با حس لرزشی داخل شکمش، پلکاشو بست.

باورش بیشتر از سخت بودن براش ترسناک بود.

 

کاردو عاصی و از کوره در رفته بازوش رو کشید.

از روی صندلی کنده شد و صداها توی سرش زنگ خوردن.

-ولش کن ببینم… کجا میبریش دیوث.

به قاعده‌ی یه نیم دور چرخیدن مشتش زیر چونه‌ی پسر فرود اومد.

-برو اون بر تا از وسط نصفت نکردم.

به آخ گفتن بلندش اعتنایی نکرد و سریع پشت فرمون نشست.

حواسش به هیروی کز کرده نبود… پدال گاز رو زیر پاهاش فشار می‌داد و نفس‌هاش سخت سینه‌شو می‌شکافت.

هیرو ولی حالش به مراتب بدتر شده بود… حالت تهوع سراغش اومده بود.

-نگه دار.

-خفه شو.

هر دو دستش رو از فریاد کاردو روی گوش‌هاش گذاشت.

کاردو خراب و ویرون فقط جاده‌ی پیش  روش رو نگاه می‌کرد…قرار نبود رکب بخوره… هیچ موقع و هیچ وقت.

یه دستش تا روی دهنش پایین اومد و دلش در هم پیچ خورد.

ساعد دست کاردو رو چنگ انداخت و عق زد.

کاردو به سمتش چرخید و متوجه‌ی حال بدش شد، راهنما زد و سرعتش رو کم کرد.

کنار اتوبان ایستاد و هیرو بی‌وقفه در رو باز کرد.

حس کرد جیگرش آتیش گرفت و تا گلوش بالا اومد.

سرش رو خم کرد و چندباره عق زد و صدای کوبیدن چندباره‌ی مشت کاردو رو، روی فرمون نشنید.

***

یک ساعتی از رسیدنشون گذشته بود و هیرو بی‌حال روی کاناپه ولو شده بود.

-تمومش کن.

پلک‌هاش هم‌چنان بسته بود و منظورش ریتم گرفتن پاهای کاردو روی پارکت بود.

-چی خوبه برات بدم بخوری؟

-کوفت.

از روی صندلی تا کنار کاناپه‌ای که هیرو روش بود جلو رفت.

نمی‌خواست الان و تو این وضعیت بیشتر از این دچار تنش و آشفتگی بشن.

-پاشو بشین.

چشماشو درشت کرد.

-به من دست نزن کثافت.

کاردو کلافه دستش رو عقب کشید ولی کوتاه نیومد.

خیلی چیزها تو وجودش مُرده بود… مثل محبت یا معرفت

جدی و محکم لب زد.

-به تغذیه‌ات… استراحتت توجه می‌کنی از این به بعد.

با همین چند حرفش آتشفشان درون هیرو رو فعال کرد که بلند شد و مقابلش ایستاد.

-بابت این گوهی که خوردی جواب پس میدی.

پوزخند زد… خاکستری‌هاش باز هم شده بودن دو گوی آتشین و ذوب می‌کردن هر احساسی رو درون خودشون.

-این گوهی که ازش دم میزنی تنهایی نخوردم که!

نمی‌دونست با چه کلامی عصبانیتش رو تخلیه کنه.

-تو واقعا یه شیادی… یه عوضی مطلق… چطور تونستی گولم بزنی؟

با تموم شدن حرفش اولین مشت رو به شکمش کوبید.

کاردو به سمتش قدم برداشت و یک قدم بزرگتر پس رفت.

-روش تعصب داری؟

خندید… بلند و لج درار… به روی خودش نیاورد که از خاکستری‌هاش می‌ترسید.

-ولی من… ازش متنفرم.

مشت دوم رو محکمتر کوبید و پلک‌های خودش از درد جمع شد.

از چشمای برزخی کاردو متنفر هم بود… یه تنفر خاص.

فریاد زد و صداش تو سالن بزرگ خونه پیچید.

 

-دختر باشه می‌ندازمش.

لرزید و لجوجانه زل زد به چشمای کاردو.

-نه فرقی نداره من این بچه‌رو سقط می‌کنم در هر حال.

کاردو با یه گام بلند کنارش ایستاد و مشت سومش رو تو هوا گرفت.

-با اجازه‌ی کی اونوقت؟ اونم بچه‌ی منو وقتی قلبش میزنه.

دستش از شدت فشار انگشت‌های کاردو درد گرفته بود و صداش پر از انزجار بود.

-تلافی همه‌ی اینارو سرت در میارم… به خاک سیاه می‌شونمت نامرد… توام مثل همه‌ی هم جنسات کثیفی‌ و آشغال.

نیشخند زد به خوش خیالیش… کجای این آشغال بودن رو دیده بود، وقتی تازه اول راه بودن.

-مردی که با زنش باشه کثیفه؟یا زنی که متاهله و همه‌جوره میپره؟

جیغ کشید و زیر دلش تیر کشید.

-برای خودت توهم چی رو زدی اسکول… چطور این مصیبت رو سرم آوردی… چکار کردی باهام که این شده حال و روزم… تو رو باید کُشت… باید دارت زد… باید انداختت جلوی…؟

نفس گرفت و بلندتر از قبل با تمام توانش فریاد زد.

-از خونه‌ی من برو بیرون… برو تا داد نزدم بندازنت بیرون.

نگاه کاردو ولی خونسردانه به صورت برافروخته‌ی هیرو بود.

-زشت نیست شوهرتو بیرون می‌کنی؟

از پس در آوردن لجش به خوبی بر می‌اومد.

-آخه تو چرا نمی‌فهمی… کدوم شوهر….تو هیچ‌کس من نمیشی…برو گمشو.

دست آزادشو دور کمرش حلقه کرد.

-حرص و جوش برات خوب نیست، داد نزن… کسی خونه نیست… گفتم می‌خوام با زنم تنها باشم امشب.

آروم و بی‌توجه به خشم وجود هیرو صفحه‌ی موبایلش رو روشن کرد… از رو کردن برگهای برنده بودنش لذت می‌برد و با نشون دادن فیلم داخلش دنیا رو بر سر هیرو خراب کرد.

-هنوزم باورت نمیشه که شوهرتم…اون همه مدرک و میگی جعلیه…این فیلم روهم بگو فتوشاپه… بچه‌ی‌ تو‌‌‌ شکمتو چی‌ می‌تونی انکارش کنی که از من نیست؟!

 

چشمای درشت شده‌اش رو فیلم موند… تن برهنشون تو هم قفل شده بود و دختر زیر کاردو خودش بود… خود خودش… حتی صدای آه و ناله‌اش هم قابل شنیدن بود.

رطوبت لباش به عمد روی گردن هیرو نشست.

-خودت گفتی من تنها کسیم که از سکس باهام لذت میبری و حالت بد نمیشه.

محال بود… غیر ممکن بود… پس چرا چیزی یادش نمی‌اومد؟!

دستش روی حرکت انگشت‌های کاردو نشست و نفسش تند شد.

لاله‌ی گوشش رو بوسید و هرم نفسش رو مخصوصا روی صورتش پخش کرد.

عقب رفت و تن چسبیده‌ی کاردو هم همراهش شد.

گرماش داشت اذیتش می‌کرد برای مغلوبش شدن.

کاردو باز هم شده بود همان همراه بی‌رحم.

هیرو هر چی بود براش یه خط قرمز بزرگ بود… یه ممنوعه‌ی خاص و متفاوت… و کسی خبر نداشت پشت این اتفاقات و رفتارهاش یه پسر یاغی و از دنیا بریده دست به سینه به تماشای انجام انتقامش وایساده.

وارد اتاق هیرو شدن و کاردو بلافاصله در رو پشت سرشون قفل کرد.

اگر رمان هاتکاشی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم سحر مرادی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان هاتکاشی

کاردو : به معنی نیرومند و پهلوان، دانشجوی اخراجی رشته‌ی روان‌شناسی، بوکسور، مرموز، متکی به خود.
هیرو : به معنی زیبارو، آتشی و سرخ گون، دختری جسور و مستقل اما از درون به شدت آسیب‌پذیر و شکننده، آرایشگری ماهر، پوکر بازی قهار.
اسم شخصیت‌ها کوردی است.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید