مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان من تو او دیگری

سال انتشار : 1393
هشتگ ها :

#خانم_مدیر #عشق #عشق_در_همسایگی_همسایه #کل_کلی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان من تو او دیگری

عشق در همسایگی

هدف نویسنده از نوشتن رمان من تو او دیگری

ایجاد سرگرمی و القای تجربه.

پیام های رمان من تو او دیگری

رابطه عاشقانه و سرگرمی جوانی.

خلاصه رمان من تو او دیگری

این سرشت زمانه است
زنجیره ی افسوس های سرگردان
این رسم وادی دیو سیرت است
من از همین جا
درست اینجا
همین دنیای فانی
در این بدرود ها
در این ایام وانفسا
فریاد وارانه می گویم
من عاشق تو هستم
تو عاشق او
او عاشق دیگری
همه درد مندیم و گلاویز با تنهایی
جان به ستوه امد از این همه بی کسی
و درد مشترک بی هم نفسی

مقداری از متن رمان من تو او دیگری

ارمیتا هنوز مات انجا بود.
افسانه با کف دست محکم به کمر لخت ارمیتا زد و ارمیتا یک لحظه سوخت و مثل استنلی لورل چهار دقیقه بعد صدای جیغش از واکنش درد بلند شد.
قبل از اینکه ارمیتا بخواهد یک کلمه بگوید افسانه با داد گفت: یک ساعت تمام برات چشم و ابرو اومدم… الاغ نفهم… ابرومون رفت.
ارمیتا: به درک…. واسه چی زودتر نگفتی؟
هنوز داشت خودش را نوازش میکرد و از واکنش افسانه درحالی که کمرش را می مالید گفت: اصلا این نره خر اینجا چیکار میکرد؟
افسانه با اخم و دندان قروچه درحالیکه کاملا اماده ی حمله کردن و گیس کشیدن را داشت گفت: بیچاره اومده بود من تنها نباشم…
ارمیتا با جیغ گفت: چی؟ اومده که تو تنها نباشی؟؟؟
افسانه کمی ارام شد خوب توضیح میداد ارمیتا چرا داد میزد… شمرده گفت: چاه گرفته بود منم زنگ زدم دو نفر بیان… اومده بود بالای سر اون دونفر وایستاده بود … چون جفتشون هیز بودن … بیچاره هزینه ی چاه مستراح مارم اون حساب کرد… الانم یه دقه رفته بود دستاشو بشوره چون بخاطر کمک وسایل اونا رو بلند کرده بود … اه ه ه ه… خدا لعنتت کنه ارمیتا … بمیری… ابرومون رفت…
ارمیتا خودش هم با این قضیه مشکل داشت … اما موضوع این بود که اصلا احساس ناراحتی نمیکرد … یعنی ناراحت بود اما نه تا حد افسانه … فقط مشکلش این بود که با چه ریختی جلوی او ظاهر شده بود.
دستی به تاپش کشید و موهای فرفری اش که دورش را گرفته بودند …
باید دوش میگرفت.
به جهنم… مهم این بود که قرار شنبه مالید و با این اوصاف ممکن نبود برانوش او را ببیند .
در حالی که به سمت حمام میرفت بلند بلند گفت: شام و بذار داغ بشه …
اصلا او را این گونه دید که دید… اصلا مهم نبود … وارد حمام شد.
خیلی زود کارش تمام شد … یک تاپ وشلوارک صورتی تیره پوشید و روی کاناپه لم داد.
افسانه سه تا اسکناس ده هزار تومانی در اغوشش پرت کرد وگفت: برو خودت حساب کن…
ارمیتا با تعجب گفت: این چیه دیگه؟
افسانه: کوفته قلقلیه… تو دهات ما بهش میگن پول!
ارمیتا چپ چپ نگاهش کرد. افسانه پوفی کشید وگفت: این سی تومنیه که به لوله کش ها داد … من اون موقع کیف پولم دم دستم نبود اون سریع حساب کرد و منم کلی باهاش تعارف کردم که بعدا باهاش حساب میکنم … الان با این گندی که تو زدی عمرا برم تو روش و پولو بهش بدم … خودت می بری دست بوسی…
ارمیتا محلش نگذاشت و به سمت اشپزخانه رفت … پشت میز روی صندلی نشست و کمی برای خودش ماکارانی کشید و چنگالش را وسط بشقاب فرو کرد و سه دور ان را پیچاند و بعد به دهانش گذاشت. از داغی جیغ خفیفی کشید و افسانه رو به رویش نشست وگفت: کاری که گفتم و میکنی ها فهمیدی؟
ارمیتا: بعدا با مرصاد حساب میکنم اما عمرا برم سراغ این عنتر…
افسانه: بی ادب… اینقدر ادعای مودبیت میشه اینطوری حرف میزنی …
ارمیتا با دهان پر گفت: بعضی ادمها لازم دارن که بهشون فحش بدی…
افسانه: ما قراره یه عمر با اینا چشم تو چشم بشیم…
ارمیتا لیوان دوغش را برداشت وگفت: اووو … یه عمر چیه… فوقش برانوش میخواد ماهی یکی دو بار به مرصاد سر بزنه دیگه … همچین میگی چشم تو چشم انگار چه خبره…
افسانه: اخه احمق جون … خونه مال اینه نه مرصاد …
ارمیتا لیوان دوغش را به لبش نزدیک کرد وگفت: یعنی چی؟
افسانه: منم فکر میکردم خونه مال مرصاده اما برانوش خونه رو خریده نگینم دختر برانوشه … مرصاد فقط برای کمک اومده بود … برانوش همسایه مونه!
ارمیتا تمام دوغی که در دهانش بود را روی صورت افسانه خالی کرد .
بی توجه به افسانه که فقط جیغ میکشید ونکبت نکبت و چندش چندش میگفت … فکر کرد یعنی ازدواج کرده بود و حلقه دستش نمی انداخت؟
حالش از مردهایی که حلقه دستشان نمیکردند بهم میخورد.
افسانه صورتش را شست و با غرگفت: خیلی عوضی هستی…
مهم نبود در ان لحظه چه چیزی بود … رو به افسانه گفت: زنشو هم دیدی؟
افسانه یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: زنش؟ مگه من گفتم زن داره؟
ارمیتا دست به سینه نشست وگفت: این دخترش از اسمون نزول پیدا کرده؟
افسانه لبخندی زد وگفت: اززنش جدا شده …
ارمیتا اهان غلیظی گفت و فکر کرد خوب حق دارد حلقه نیندازد.
با این حال از حرفهایی که زده بود نه تنها پشیمان نبود بلکه اگر یک درصد فکر میکرد پشت سرش ایستاده ده تا بدتر ش هم میگفت… فقط با ظاهرش مشکل داشت …
با خودش فکر کرد در مسافرتی که نزد احمد به نیویورک رفته بود هم با شلوارک و تاپ جلوی همه جولان میداد … پس خیلی فرقی نداشت.
پسره ی احمق… ! سی تومان بدهی را چه میکرد!!! همین که شنبه مجبور نبود چهره ی نحس او را در شرکت ببیند و به پرستو معنای اسم برانوش را که خودش هم نمیدانست دوباره توضیح دهد خودش صد تا می ارزید!!!

روی کاناپه ولو شده بود … نگین با ملچ مولوچ خودش شیشه شیر را محکم گرفته بود و تناول میکرد.
برانوش به صفحه ی تلویزیون خیره بود ومثلا فوتبال تماشا میکرد اما در واقع فکر میکرد …
به چیز احمقانه ای که با تمام احمقانه بودنش خودش میدانست که از احمق بودن خودش است که دارد به ان فکر میکرد.
نگین شیشه شیرش را انداخت…
برانوش خم شد ان را به دستش بدهد اما یاد دادو بیداد مرصاد افتاد که میگفت چیزی که به زمین میفتد را همینطوری در دهان نگین نگذارد.
با کلافگی از جا بلند شد تا سرش را بشوید… نگین جیغ کشید … برانوش محلش نگذاشت …
در حالی که هنوز فکر میکرد و صدای جیغ نگین و گزارشگرفوتبال در سرش بود به هال بازگشت… یک پونز کوچک بی هوا در پایش فرو رفت و صدای اخ خودش هم با همه چیز مخلوط شد.
با کلافگی روی مبل نشست و نگین را بغل گرفت… تلویزیون را خاموش کرد. شیشه را در دهانش گذاشته و به سقف خیره شد …
جز سر و صدای شیر خوردن دخترش چیز دیگری برای شنیدن نداشت… حتی تیک تاک ساعتی که روی دیوار روبه روی کاناپه ی سه نفره که رویش نشسته بود درست بالای تلویزیون ال سی دی و دم و دستگاه سینمای خانگی اش که هنوز باتری نداشت…
پاهایش را روی میز عسلی رو به روی کاناپه دراز کرد… نگین شیشه را پس زد… یعنی سیر شده بود… بلندش کرد اهسته به پشتش ضربه میزد…
نفس عمیقی کشید… بوی خوبی میداد… بویش را دوست داشت… نگین را روی زانویش نشاند… چشمهایش خسته بود در نهایت درشتی خمار شده بود.
همه ی شباهتش به مادرش بود … حالت چشمها و فرم صورتش… به وان یکادی که در گردنش بود نگاهی کرد.
به خانه ای که تازه در ان ساکن شده بود … نگین خسته بود … تک تک اجزای صورتش این را نشان میداد.
به اتاق مشترک خودش و نگین رفت… او را داخل تخت سفید وصورتی پر از نرده گذاشت… و خودش هم لبه ی تخت یک نفره اش نشست.
نگین پاهایش را بالا داده بود و به او نگاه میکرد… او هم به چشمهای نگین خیره شده بود…
با کلافگی گفت: خوب بخواب دیگه…
نگین خندید…
برانوش هم لبخندی زد وگفت: عین مامانت میخندی…
نگین هنوز میخندید…
برانوش روی تخت پهن شد و به پهلو غلت زد و به او نگاه کرد وگفت: با تو چه کنم؟
نگین هنوز شصت پاهایش را گرفته بود …
برانوش اهی کشید وگفت: کی واسه ی تو دعوت نامه فرستاد؟
نگین عطسه ای کرد و برانوش بلند شد و پتوی ابی اش که پیراهن سیندرلا بود را رویش کشید وگفت: نبینم مریض بشی…
نگین خسته شده بود … پاهایش را ول کرد … از پتو خوشش نمی امد … میخواست ان را کنار بزند نمیتوانست… داشت به نق نق کردن می افتاد …
برانوش نفس کلافه ای کشید وگفت: من با تو چیکار کنم …
چراغ را خاموش کرد وگفت: بگیر لالا کن …
نگین کمی نق نق کرد برانوش محل نداد در تاریکی هنوز داشت فکر میکرد چطور به اینجا رسید!
صدای موزیک از واحد رو به رو می امد … تازه سر شب بود خسته نبود اما حوصله نداشت.
این ارمیتا احتیاج به یک تنبیه درست وحسابی داشت … پریسینگ نافش قشنگ بود . کمرِ باریک و پری داشت … پوستش هم خوش رنگ بود.
موهای فرش هم چهره اش را طنز میکرد … موضوع این بود که لحن حرف زدن خانگی اش هم اصلا جدیت نداشت… نوع گویشش طناز و شیرین بود.
از جدیت سر کار در خانه خبری نبود …. هنوز هم یاد عبارت هم جنسباز با مرصاد و نگین پرورشگاهی میتوانست نسبتا لبخند بزند…
پس چیزی نبود که تظاهر میکرد … میشد فکرش را مشغول کند و به طرحی که در سرش بود پر و بال بدهد و او را به غلط کردن بیندازد!!!
این را دوست داشت …

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان من تو او دیگری

آرمیتا آرمند : مدیر و مغرور.
برانوش : مغرور، چشم چران.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید