مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان جنتلمن

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#شخصیت_های_متفاوت #داستانی_هیجانی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان جنتلمن

دانلود رمان جنتلمن از فاطمه اشکو که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان جنتلمن

بعد از زلزله ی بم پنج فرزندی که برای آق بابای خَیِر خاص هستند، گلچین می شوند و زیر سایه ی او بزرگ می شوند. رمان جنتلمن روایت گذر از زلزله ی وهمگین بم و اتفاقات پس از حادثه است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان جنتلمن

اینکه بعد از زلزله چه بر سر روح و روان ما میاد؟ اینکه با وجود همه ی آسیب شناسی های بعد از اون با وجود تجاوزی که وارد جسم میشه چطور میشه بلند شد؟!

پیام های رمان جنتلمن

آگاه سازی جوانان از ضربه های پس از زلزله و از دست دادن خوانواده، آسیب های پس از تجاوز و استفاده از روانشناس قابل برای ریکاوری دوباره ی خود!

خلاصه رمان جنتلمن

نامی به خاطر عشقش از خواهرش می گذره و می بخشش به برادرِ عشقش تا بتونه به یار دیرینه ش برسه. دوست نامردش شب عقد دختره بهش تجاوز می کنه و می فهمه دختر که نیست، هیچ تازه رحمم نداره و…

مقداری از متن رمان جنتلمن

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان جنتلمن اثر فاطمه اشکو :

“نامی”

توی انبارم. انباری سیاه و تاریک… سرد و مرطوب! کم مانده است خودم را خیس کنم.

برق ترسناک چشمانش یک لحظه ام از جلوی چشمانم کنار نمی رود. چطور با کهولت سن می تواند تا آخرین سلول بدنم را مورد اصابت گلوله ی مردمک هایش قرار بدهد؟ براستی که الکی اسمش را خان نگذاشته اند.

با شنیدن صدای قدم های محکمی که ذره ذره به انباری نزدیک تر می شود، قلبم تندتر می زند. پاهایم مثل هر بار دیدن و روبه رو شدن با اویِ تک رای، بنای لرزیدن برداشته. همین که دستگیره ی در بالا و پایین می شود، فشارم را زیر 8 حس می کنم.

-پسر…

“پسر” گفتنش حکم تیر دارد.

-درو باز کن.

عادت ندارد در را خودش باز کند و اینطور رشد کرده و رشدمان داده! دستور و دستور و دستور!

-چشم!

در را برایش باز می کنم و به چهره ی ریلکسش می نگرم. خوب می دانم در پس این چهره ی آرام، آتش فشان خوابیده است.

-بشین!

می نشینم. حتی نگاه نمی کنم روی چی!

-کسی نفهمید اومدی؟

-نه!

-حتی آشپزها؟!

سر بالا می فرستم.

-خوبه!

مثل همیشه منتظر می مانم تا خودش لامپ را روشن کند. همین که فضا روشن می شود، ریتم قلبم آرام می شود.

-طولش نمیدم. رستوران شلوغه و مردم حضور منو میخوان. مختصر می گم و میرم.

باز هم ریتم تند می گیرد قلب لعنتی ام!

-ال نور افسرده شده. حالش خوب نیست… این گندیه که تو زدی.

-شرمنده م.

پشت سرم می ایستد.

-شرمندگی تو بوی این زباله رو از بین نمیبره.

دست روی گردنم می گذارد.

-بوش دنیارو برداشته. میتونی با ادکلن از بین ببریش؟

فشاری آرام به گردنم می آورد:

-شرمندگی تو ال نورو خوب می کنه؟

قبل از او من”نچ” میکنم و او فشار دستش را بیشتر می کند.

-اینی که بیشتر از بقیه می فهمی رو دوست دارم اما اینی که به حد بقیه تلاش نمی کنی رو…

دستانش را محکم تر از قبل قفل می کند.

-نچ!

فشاری روی گردنم یک طرف، فشار روی قلبم هم بیشتر می شود.

-یا این گندی که زدی رو مثل بچه ی آدم جمع می کنی.

رگ های گردنم را تا مرز خراشیدگی می فشارد و ادامه می دهد:

-یا اینکه اون روی آق بابارو میاری بالا و گندم همه جارو می گیره. میدونی که اگر گندم همه جارو بگیره چی میشه!

لعنت به ال نور… لعنت به آرش… لعنت به ازدواجش با آرش… لعنت به طلاق زود هنگامش با آرش… لعنت به منی که همیشه چوب رفاقتم را می خورم. خدا از روی زمین برم دارد.

-کدوم؟

-هرچی شما بگی آق بابا…

خنده ی صدا دار و معنادار معروفش را می کند و از فشار دستش می کاهد. روبه رویم می ایستد و حینی که رنگ کت فسفری اش را به چشمانم دیکته و انگشتر عقیقش را جابه جا می کند، می گوید:

-عقدش می کنی.

چشمانم درشت می شود. نیم خیز می شوم.

-بشین!

با بهتی که چهره ام را آرایش کرده، می نشینم. من؟ عقدش کنم؟ به چه حق و حقوقی؟

-آ…آق…

اخم می کند.

-وقتی که رفیقتو اوردی و تعریفشو می کردی، لکنت نگرفتی.

دندان به هم می ساید و تند به صورتم می توپد:

-اون موقع بلبل زبونی می کردی.

سر به زیر می اندازم باز! یکهو زیر چانه ام را می گیرد و تند بالا می آورد:

-همینی که گفتم. عقدش می کنی و لاغیر! باید لکه ی ننگی که رفیقت بهش چسبونده رو پاک کنی!

-اما آق بابا!

انگشت روی دهانش می گذارد:

-هیش… من تا حالا به هر کدوم از بچه ها وظیفه ای دادم نه نگفتن، حتی همین ال نوری که رفیقت بدبختش کرد. باید آبروی ریختشو جمع کنی.

-من میرم اون نامردو برمیگردونم.

ابرویش را بالا می اندازد:

-اون برگرده من برنمی گردم. چکش برگشته ومنم رئیس بانکم، رضایت نمیدم.

دستی بالا می برد:

-فعلا فقط همینو بدونی کافیه! ال نور مال تو و ناموس توئه! تمام!

و در مقابل نگاه مجبور و پر از سوال من انباری نکبتی را ترک می کند… حالا که می رود و چشمم دقیق می بیند، پا زیر کارتن های روغن می زنم و با نفرت می گویم:

-ال نور عوضی!

به عادت همیشه ی عصبانیت، گوشه ی ناخن هایم را با ناخن های دست دیگرم می خراشم و از دل زهر خند میزنم:

– تقاصشو پس میدی.

و کاری می کنم بیشتر از حقش پس بدهد و…

***

“قسمت اول”

شروع:

روی ابرها راه می روم. چشمان خمارم به رخ ماهِ نیمه برهنه فخر می فروشد. لبخند های ریز از گوشه ی لب هایم کنار نمی رود… نیم رخ چهره ی جذابش را تحت نظر می گیرم. مثل شکارچی ای که از دوربین طعمه اش را چک می کند. چطور می شود از این طعمه ی زیبا برگردم؟ نمی شود… از فرق سر تا نک پایش را پسندیده ام. اجزای صورتی که با دستکاری های دکترها زیباتر از قبلش شده است را خریدارانه می نگرم و در جواب جامی که به جامم می کوبد، می گویم:

-به سلامتی!

کنارم می نشیند و دامن کوتاهش را کمی بالاتر می زند و پا روی پا می اندازد:

-چطوری؟

با خط کش خط چشم می کشد؟

-خوبم تو چطوری؟

-منم خوبم!

عشوه هایش بیش از اندازه است… محیطی که به اندازه ی کافی تنگ است را تنگ تر می کند.

سعی می کنم به او و محیط اطراف مشرف شوم. اطرافی که با نوارهای ریسه ای نورانی تزئین و تمام لامپ ها خاموش شده اند. صندلی های راحتی چیده و مبلمان های جاگیر را جمع کرده اند. چندین اتاق پشت سر هم که روبه رویشان سرویس بهداشتی و حمام قرار دارد را درست در انتهای راهرو می بینم.

-چه خبر؟

آشپزخانه ی اپن کوچکی هم در ورودی خانه گذاشته اند که کار همه را برای سرو نوشیدنی یا مزه راه می اندازد. مثلا من لیوانی نوشیدنی برای خودم آوردم و میان مکث هایم با لذت می نوشم.

-سلامتی.

-اینم خوبه…

حینی که ازدحام رقص نور و تشعشع لوسترهای تودر توی سالن را از نظر می گذرانم، جواب می دهم:

-واسه من خوب نیست…

اخم می کند.

-چرا؟

-بیخیال. مهم نیست…

دست روی مچم می گذارد:

-بگو دیگه! تو و آرش واسه من خیلی عزیزین.

رک می گویم:

-اون پسرخالته!

زبان درازتر از این حرفاست.

-تو هم رفیقشی…

و من زبل تر!

-رفیق و پسرخاله یکی ان؟

قر ریزی به گردنش می دهد:

-یکیِ یکی که نه ولی شخصیتت طوریه که دلم میخواد کشفت کنم!

من هم راضی به کشفش هستم. من راضی، او راضی، گور پدر ناراضی…

-کم کم…

اینبار عنایتش را به ساق دستم می رساند.

-اتفاقا من عاشق کم کم کشف کردنم.

خماری نگاهم را چند برابر می کنم.

-این تفاهمو مدیون چی هستم؟

می رسد به آرنجم!

-مدیون خاکی بودن من که برام فرقی نداره من اول جلو بیام یا تو!

چشمکی می زنم و دستش را به ساقم می رسانم.

-پس بهتره از کم شروع کنی.

و مقصد بعدی مچ دستم است!

-آبی که زود جوش بیاد، زودم جوشش میخوابه!

عقب می کشم از طرف من به آهسته گی بی اتصال می شویم.

-نظرت چیه؟

بی آنکه بهش بربخورد، دندان به لب می کشد:

-اووم ببین…

از اینکه شر و شیطان پرروست خوشم می آید.

-بعضی وقت ها باید تخته گاز داد…

فشار دندان هایش را بیشتر می کند:

-مثلا الان که آرش مست و پاتیل اونور نشسته و حواسش به من نیست، از اون موقع هاست.

نگاهم به آرش سر می خورد. چنان توی سر و سینه ی دوست دخترش فرو رفته که هیچ چیزی به چشمانش نمی آید. سلیقه ی تخیلی اش را هیچوقت نمی پسندم. نه دخترهای ساده ی بی عملی که به چشم من یکی نمی آیند، نه آن ببو گلابی هایی که با دیدن اولین بار او آب از لب و لوچه شان سرازیر می شود.

-جلو چشم آرش باشه که بهتره. اینطوری من نالوتی از آب درنمیام.

پوزخندش قصد سوزاندن دارد.

-همین الانم نالوتی ای داداش!

کمی فاصله می گیرد:

-وقتی فکرت اینه و ذهنت حولو و حوش این چیزا می چرخه، بذار لوتی بازیت دست نخورده بمونه.

به طعنه دستی به شقیقه اش می کشد و نشان خداحافظی می گیرد:

-عزت زیاد!

تا می خواهد در برود، دستش را می گیرم.

-کجا؟

خمارکده است چشمان خاکستری رنگ امشبش. می گویم امشب چون روزی یک رنگ است به لطف لنز های رنگارنگ!

-خونه ی پسر شجاع! من از ضعیف ها خوشم نمیاد!

میدانم قصد جو گیر کردنم را دارد و من هم جوگیر… بلند می شوم و با او به پیست رقصی که وسط سالن و تقریبا از نگاه آرش گم است، می روم. تو در تو، دست در درست هم می رقصیم. قر کمر و قوس آن چنان چشمم را می گیرد که یادم می رود کجا هستم و به کی نخ می دهم. آهنگ های داغ کننده ای که در فضا پخش می شوند را با تکان های بدنم هماهنگ می کنم و حینی که جسم بی نقص نینا را توی دست هایم می گیرد و از سینه تا پایم را با او پر می کنم.

-همینه…

موهای خیلی بلند مشکی ای که توی دست هایش می گیرد و تا بالای سرش می برد را با چشم دنبال می کنم و مزه ی رخسار دلبرش را زیر زبانم حس می کنم. صدایش در میان بلندی صدای آهنگش به گوشم می رسد:

-نامی…

دهان به گوشش می چسبانم:

-جانم!

-آرش بلند شد. کمی فاصله می گیرم نبینه…

سر تکان می دهم و به رفتنش می نگرم. اینکه خانواده ی آرش انقدر اُپن مایندند که میگذارند پسرخاله دختر خاله همه جا بروند و پارتی و غیر پارتی برایشان توفیری با هم ندارد، همیشه برایم جای سوال است. شاید هم به خاطر این است که آق بابا خون مارو توی کیسه می کند اگر بفهمد من یکی از دخترها را با خودم به چنین جاهایی بیاورم. والا به نظر من طرز فکر خانواده ی آرش اینا بهتر از ماست! یک مشت عقب افتاده ی دهه ی بوقی هستیم…

همزمان با رفتن آرش به اتاق و گم شدن دوباره اش، نینا پیدایش می شود و دست دور گردنم می اندازد.

-مهمون نمی خوای؟

-تو صاحبخونه ای…

و چشمکی ریز نثارش می کنم. دختر یعنی این! بی التماس می آید و می نشیند تنگ بغلت…!

دستی روی سرم می کشد:

-صاحب اینجا…

و روی قلبم:

-یا اینجا؟

و اشاره ای به پایین تنه ام می کند:

-یا…

دستش را می گیرم و او را دو دور می چرخانم:

-صاحب هر جا خودت بخوای!

و او را به خودم می چسبانم. موجی به شانه اش می دهد:

-جهنم وضرر، همش با هم چند؟!

می خندم. از من شیطان تر است پدرسوخته!

-شش دانگ یا سه دانگ؟

اخمی ساختگی می کند:

-شش دانگ!

چشم ریز می کنم:

-باید ببینم بازار چطوره…

اشاره ای به دختر مو بلوند پشت سرش می کنم:

-ببینم جنس خوب چطور گیر میاد، مظنه بزنم بهت میدم!

نقطه ی جوش حسادتش بالا می زند و محکم توی شانه ام مشت می کوبد:

-یه دانگ من صد دانگ این دختره می ارزه…

ابرویی بالا می اندازم:

-صد البته…

بی طاقت به سمتش می روم و او را به سمت خود می کشم و می گویم:

-هیچکس تو نمیشه بیبِ… حرص نخور موهات میریزه…

 

“ال نور”

برای بار نمی دانم چندم موبایلم زنگ می خورد. شماره ی ناآشنای دیگر.

-بله؟

-سلام زیباترین.

صدایش را نمیشناسم. نوچی می کنم.

-کی هستی؟ چرا مزاحم میشی؟

-دوستت دارم.

گوشی را بر رویش قطع می کنم و بی تمرکز از پشت میز کارم بلند می شوم. شاید دهمین شماره از اوست که بلاک می کنم و باز هم خط جدید می خرد. عجب صبر و حوصله ای دارد یارو…

دستی به پیشانی ام می کشم و صندلی را عقب می کشم. محیط دلبر اتاقم به نظرم تنگ می آید. میز خوشگلی که با حوصله بر رویش وسایل نقاشی از قلم مو بگیرد تا سفال و شیشه و رنگ چیده ام را از نظر می گذرانم و حینی که دیوار های سبز رنگش را می کاوم، لبخند می زنم.

-خداروشکر که تورو دارم اتاق قشنگم.

برای پنجره ی بزرگ با پرده ی کنار رفته ی سفیدش دستی تکان می دهم:

-مرسی که هستی پرده ی قشنگم. مرسی که دارمت پنجره ی بزرگ و دلبازم.

از جا بلند می شوم و گل و گلدان های جان دلی  که بر روی کمد قدیمی صف داده ام را نوازش می کنم و برایشان بوس می فرستم.

-عاشقتونم بچه های قشنگم.

اتاقم بزرگ نیست اما دوستش دارم. رنگارنگ است و دلباز کن. طوری که هر چه بیشتر برایش وقت می گذارم، کمتر دلزده می شوم.

نفسی می کشم و ناچار با خاموش کردن لامپ هایش، بیرون می روم. اینکه اتاقم انتهای حیاط بزرگ آق باباست عشق می کنم.

ته آن همه دار و درختی که روزی شاهد دویدن هایم از سر خوشحالی هستند و روزی دیگر شاهد اشک های دلتنگی ام. می ایستم و هوای تمیز را به ریه ام می کشم. بزرگی حیاط خانه ی آق بابا به اندازه ای است بشود نامش را عمارت گذاشت اما کوچک نفس بودن پیرمردش آنجا را مثل خانه ی خود آدم می کند.

از تاریکی ته حیاط می گذرم ونمی ترسم. برعکس خیلی ها فوبیایی نسبت به محیط بزرگی که سیاهی را در بر دارد، ندارم. به روشنی و لامپ های پایه بلند و کوتاهی که یکی در میان توی حیاط تعبیه شده اند، نگاه می اندازم و دست بالا می برم و هوا را بغل می کشم.

-عاشق پاییزم!

برگ های ریخته و مرده ای که قسمتی از انبار و جلوی در اتاق کار را در بر گرفته اند را زیر پایم می گیرم و لبخندی دلنشین می زنم.

-فقط از زیر کردن شما کیفم کوک میشه. می بخشینم دیگه؟

لب هایم را محکم می گزم و حینی که تماس را ریجکت می کنم، قدم زنان به سمت در ورودی عمارت می روم و زیر لب می خوانم:

-چی میشه رد بشی از کوچمون؟

سرمست ابرویی بالا می اندازم:

-یه نگاهی کنی ابرو کمون؟

شانه ای بالا می اندازم:

-تقصیر دل چیه آرزوشی شده کاشکی بیای بشی همسایمون…

به در ورودی که می رسم، ماشین آق بابا را می بینم که با نور آبی و سفیدش اعلام حضور می کند و از نگهبانی دم در می گذرد. به رسم همیشه می ایستم تا او پیاده شود و با هم بریم. قربان صدقه ی قد و بالایش می روم…

او تنها بزرگ من بعد از پدر و مادرم است… آق بابای مهربان! مردی خوش چهره که قد بلندی دارد و با ریش و سبیل سفیدش هویتی با لقب آق بابا دارد.

با لبخند به استقابلش می روم:

-سلام. خسته نباشین.

بوسه ای به پیشانی ام می زند.

-سلام جوجه. چطوری؟

-من عالی. شما چطورین؟

-زنده م. شکر… تمومش کردی یا نه؟

بغض سرکشم را به اجبار قورت می دهم:

-نه!

دست پشت کمرم می گذارد و به سمت در هدایتم می کند:

-یه سال شده ها…

با هم به سمت عمارت می رویم.

-شما بگو دو سال. وقتی دست و دلم تو چشماش گیره، چطور ادامه بدم؟ نگاهش که به نگاهم می خوره، قلممو ایست می کنه. دستم ایست می کنه. دلم ایست میکنه. حتی زمانم ایست می کنه.

پشت کمرم را می مالد و در را باز می کند.

-تو میتونی. تو نور این خونه ای. ال نور آق بابای. از پس چه چیزایی برنیومدی؟

راست می گوید. من با همه ی اذیت و آزار های روحی ای که دیده ام بارها از افتادگی ام درس گرفته و بلند شده ام.

-حق با شماست.

وارد عمارت بزرگ می شویم. عمارتی سه طبقه که هر طبقه اش شامل واحدی جدا با چهار خواب و دو سرویس بهداشتی و حمام، اتاق مخصوص آق بابا، آشپزخانه ی مجزا و دو سالن بزرگ است.

یک خواب برای من و مهساست که چسبیده به اتاق خواب خود آق باباست، اتاق دیگر برای نامی و نیما، اتاق سوم برای انیس و اتاق چهارم برای مهمان های نزدیک که می آیند. البته بماند که هر اتاق سرویس و حمام جدا دارد. طبقه ها با آسانسور به هم وصل می شوند.

انیس با پیش بند همیشگی اش به استقبالمان می آید و اور کت آق بابا را از دوشش می کند و بعد از چاق سلامتی هر روزه اش، می رود.

-برین به کاراتون برسین. منم میرم پیش مهسا. تازه از کلاس اومده، ببینم چیزی میخواد یا نه؟!

باز هم پیشانی ام را می بوسد.

-باشه دخترم. امشب مهمون داریم. همگی لباس مناسب بپوشین.
اخمی بین ابروهایم می اندازم:

-کی؟

-یه آشنا از کرمان. احتمالا یکی بهمون اضافه می شه.

اخمم غلیظ تر می شود:

-من میشناسمش؟

-تو نه. از عمو زاده هامه. پدرش چند سال پیش فوت شد، مادرشم همینطور.یکی که واسطه ست میسپارتش به من و میره. اونم میشه یکی از شماها. احترام میذارین و احترام می بینین.

با آنکه از مهمان جدید و همخانه ی جدید خوشحال نمیشوم اما برای آنکه آق بابا را ناراحت نکنم، لبخندی میزنم و می گویم:

-چشم. ما حاضر می شیم.

-بی بلا نور بابا. بی بلا.

او می رود و من هم به اتاق مشترکم با ته تغاری خانه می روم. روی تخت خودش که روبه روی تخت خودم قرار دارد، نشسته و دفتری توی دستش است.

-یدونم؟

دست بالا می برد:

-تمرکزمو بهم نزن آجی.

بالای سرش می ایستم و می بوسمش.

-باشه عزیزم. تو به کارت برس.

و کنارش روی تختش لم می دهم. ویبره ی موبایلم دوباره شروع می شود. کلافه بالایش می آورم و به شماره ی ناشناس می نگرم. اینبار پیام داده. بازش می کنم:

-“میخوام ببینم وقتی منو دیدی هم همینطور ناز می کنی؟ باور کن عاشقم میشی.”

اگر رمان جنتلمن رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم فاطمه اشکو برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان جنتلمن

نامی : خوشگذرون، مهربون، رفیق.
ال نور : مادر، عاشق، خوش قلب.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید