مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان فصل عاشقی

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان_خوش #مثبت15 #زنان_موفق #ممنوعه #هیجانی #سنتی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان فصل عاشقی

رمان فصل عاشقی به نویسندگی باران که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به برنامه دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان فصل عاشقی

رمان فصل عاشقی سرگذشت دختریه که در سن کم عاشق شده و لطمه دیده و به خاطر حفظ ابروی خودش و خانوادش و جنینی که در بطن داره، با خاستگارش ازدواج میکنه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان فصل عاشقی

هدفم از نوشتن رمان فصل عاشقی ایجاد سرگرمی و القای تجربه است و همچنین دادن انگیزه به بانوان جامعه و نشان دادن لطمات روابط پنهان.

پیام های رمان فصل عاشقی

مهم ترین پیامم در رمان فصل عاشقی آگاه سازی مردم از مشکلات افراد دوقطبی است.
آگاه سازی جوانان از مصائب و عواقب رابطه‌های پنهانی.
مقاوت در برابر مشکلات و شکوفایی استعدادهای نهان.
گذر از فراز نشیب های زندگی با درایت و سیاست‌های زنانه.

خلاصه رمان فصل عاشقی

مهرناز قصه‌ ی من نوجوان عاشقی هست که از نگاهش دنیا با همه مهربونه. نیما هم جوانی هست که از سالهای پیش عشق مهرناز در قلبش خانه کرده. ولی خوب کی هست که ندونه فاصله‌ی طبقاتی چه بلایی تا الان بر سر عشاق آورده؟

شاید نیما هیچ وقت، فکرش و نمیکرد بزرگترین ضربه رو خودش به مهرناز میزنه. تجاوز نیما بر اثر خشم و عصبانیت، مسیر زندگی مهرناز برای همیشه عوض میشه و مهرناز با علی همراه میشه. مردی که اختلال شخصیتی داره و …

 

مقدمه رمان فصل عاشقی

رمان فصل عاشقی رو تا به آخر بخونید و نظر بدید. هر قسمت از این رمان نکته‌ ای داره که مطمعنا درس بزرگی هست برای زنان و دختران این مرز و بوم.

پایان خوش

مقداری از متن رمان فصل عاشقی

بیاید نگاهی بندازیم به شروع رمان فصل عاشقی اثر باران :

صبح آفتاب نزده از خواب بیدار شدم. سوز سرد صبحگاهی از پنجره نفوذ میکرد. سردی خوشایندی را بر روی پوست تنم احساس میکردم. یک روز دیگر در پیش بود.

برنامه‌های امروز را در ذهنم مرور میکردم. دوشی چند دقیقه ای، دویدن به دور محوطه. گرفتن نان تازه و آماده کردن صبحانه.. بیدار کردن بچه‌ها .. فرستادنشون به‌مدرسه.خرید و کارهای خانه.

همان برنامه‌ای که‌ در دوران تعطیلات طولانی مدتم اجرا میکردم .. این مرخصی اجباری ایده‌ ی مشاورم بود. گرچه‌ بدون هیچ  تغییری در حال‌گذر بود ..

به مردی که کنارم همچنان به خوابی آرام فرو رفته نگاه میکنم.. صورتی بی‌ احساس گاهی فکر میکنم چرا در زندگی ما عشقی نیست؟

به همسایه واحد بغلی فکر میکنم با وجود سن‌ و سالی‌ که از انها‌ گذشته. همچنان عاشقانه زندگی میکنند. از همان‌ها که با دیدنشان در کنار هم ناخوداگاه لبخند بر لبت و حسرت در دلت می نشیند ..

صدای علی در گوشم تداعی میشود؛ مگر چیزی‌ مهم‌ تر از این خانه‌ ی بزرگ و زندگی مجلل داریم؟ سفرهای سالانه و حساب‌ پروپیمان…

چرا نمیفهمد من دلم زندگی‌ آرام و گرم میخواهد. بغل‌ های گاه و بی‌گاه، بوسه‌ های پنهانی از بچه‌ها. رویا بود در زندگی من و علی و همان سفرهای‌ دسته‌ جمعی شمال‌ و شیراز نه سفرهای خاورمیانه و اروپایی.

چگونه بگویم حالم از این همه تجملگرایی‌ اطرافمان بهم میخورد .. از کت شلوار ها و دستمال گردن ها و کرواتها.. از زرق و برق جواهرات و آن لباس های‌ سنگین مجلسی .

اصلا دلم مردی را میخواهد کاملا معمولی .. ماه‌ هاست دیوانه شده‌ام و با خودم ساعتها‌ درد دل و خلوت میکنم ..

اوه یاد صبح گذشته گونه هایم را گلگون میکند .. طبق معمول لباس ورزشی برتن کرده بودم ، کارت بانکی در جیبم به همراه گوشی و هندزفری در گوشم و باز طبق عادت با صدای بلند موسیقی گوش میدادم .

کلید آسانسور را  لمس کردم .چشمانم  بر صفحه ی نمایشگر خیره بود  تا از طبقه ی 28 به طبقه ی 23 برسد . اصلا چرا ماباید 23 طبقه بالاتر از سطح زمین باشیم؟

مگر آن خانه های ویلایی دلبازتر و باصفاتر نبود؟با صدای زنگ باز شدن درب اسانسور ، چشمانم مبهوت مردی شد ..انگار همین دیروز بود ، در کوچه پس کوچه های‌شمیران هم بازی بودیم ، به دور از مشغله‌ی بزرگترها.

هیچ کدام از ما نمیدانست که  آینده چه خوابی برایمان دیده اصلا چه میدانستیم چه کسی بچه باغبان است یا بچه‌ ی راننده ، کسی چه میدانست تو فرزند وکیل هستی یا تاجرزاده. تنها مسئله مهم برای ما بازی کردن بود و خنده ها و فریاد های هیجان انگیز.

چیدن میوه های نو برانه از شاخه های درختان. یا آن گاه که خسته از بازی در کنار جوی آب روان می نشستیم ، پاچه شلوارهایمان را تا زانو بالا میزدیم و پاهایمان را درون آب خنک فرو میبردیم .

سالها گذشت و هر سال گیس بافت موهای ما دخترکان بلند تر شد و پشت لب پسران سبز . نگاه ها دزدکی شد و خنده های ما پنهانی  .دلمان غنج میزد از رویای پوشیدن لباس سپید عروسی.

نوجوان بودیم و هر هفته از مادر جان خبر وصلتی را می شنیدیم. دختر فخرزمان با پسر علی کبابی نامزد شده و دوماه دیگر وقت عروسیشان است . هفته‌ی بعد خبر ازدواج دختر عمه لیلا را می شنیدیم با پسر عمویش و باز دلمان غنج میزد که چیزی تا نوبت ما نمانده.

اما چیزی در این میان دلم را به آشوب می انداخت . نگاه همبازی بچگی هایمان .. همان پسر لاغر اندام . همانی که از همه خجالتی تر بود ، بین بچه ها پیچیده بود که پدرش راننده عمارت آقای طاهری است دوست و هم‌ صنفی پدرجان در بازار..

باید دختر باشی تا بدانی بعضی از نگاه ها دلت را زیر و رو میکند .. مگر حرف حالیش میشود؟

کم کم دوستانم به خانه ی بخت رفتند و من همچنان نظر بازی میکردم با آن مرد نوجوان.. خواستگارها می امدند و میرفتند .اما پدر جانم کسرشان میدانست تک فرزندش را به هر قماشی بدهد.

صبح یک روز زمستانی بود از شب قبل آسمان، زمین را سپید پوش کرده بود. با احتیاط قدم برمیداشتم و به خوبی میدانستم کلاس اول را از دست خواهم داد.

در دلم به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم. از خواب ماندنم ، تا آن ناظم اخموی مدرسه. اه آن معلم ترشیده ادبیات را بگو، کافی بود بعد از او بخواهی وارد کلاس بشوی ، محال بود تو را ، راه بدهد .

با شنیدن صدای افتادن جسمی در پشت سرم تکان شدیدی خوردم . برگشتم و چشمانم تا بیشترین حد ممکن باز شد .مرد نوجوان رویاهای من نقش بر زمین مرا نگاه میکرد.

ناخودآگاه به خنده افتادم ، او هم خندید.خدای من تا بحال نمی دانستم مردان هم، اینچنین زیبا  میتوانند بخندند ! از آن زیبا تر آن دو چال گونه هایش بود.

خنده‌ام بند آمد از آن همه نزدیکی و هجوم دلهره ، و او هم .. به آرامی در کنارش نشستم ، نه نه وا رفتم خیره در نگاه هم ، به آرامی گفت:

دلم را به تاراج برده‌ای …

گفتم : تو هَم..

آیا مکالمه ای از این عجیب تر هم شنیده بودی؟ به ناگاه انگشتانم را بر روی لبانم قرار دادم ، تا بیشتر از این اقرار نکند زبان سرخود شده‌ام .

چشمانش درخشید. نمیدانم چرا نشستن بر روی‌ برفها از هرم گرمای درونم کم نمیکرد؟ بر روی موهای کوتاهش برف نشسته بود. گونه هایش سرخ ، یا مثل من از گرمای‌ درون‌ اینچنین بود یا از سوز برف.

قند در دلم آب میشد اگر چون من از هیجان این دیدار گلگون شده باشد. به آرامی برخواست و دستش را به سویم دراز کرد. بدون هیچ سخنی و من دستم را به اراده ی قلبم در دستش گذاشتم .

هر دو تکان خوردیم ، چه زیباست از عشق لرزیدن ، و زیباتر در نگاهی محصور شدن. نگاهش پاک و بی آلایش .. از آن نگاه ها که تا عمق وجودش را می توانستی رصد کنی.

همراه هم قدم برداشتیم بعد از دقایقی سکوت بینمان را شکست .. از روزهای کودکی گفت ، از همان روزها که دلش جا گرفته بودم ، از بزرگ شدنمان ، از اهدافش برای آینده و من تنها به تن صدای او گوش میدادم.

چه خوب که در این صبح برفی خیابان خلوت بود.

گفت؛ حواست با منه؟ قول میدی صبر کنی؟ منتظرم بمونی؟

تازه به خودم آمدم ..

گفتم چی؟ صبر و انتظار برای چه کاری؟

باز یکی از همان خنده ها تحویل دل شیدا شده ی من داد ..آمد و جلوی رویم ایستاد شمرده و با صدایی آرام گفت :

هفته آینده میرود برای خدمت سربازی ، بعد از آن کنکور شرکت میکند ، گفت باید قول بدهی منتظر می مانی ..

گفتم؛می مانم .

گفت؛ بدون فکر جواب دادی؟

گفتم؛ می مانم..

گفت دوسال کم نیست؟

گفتم ؛می مانم ،

گفت؛ خانواده ات؟

گفتم می مانم…

دوسال گذشت و تنها دیدارهای ما صبح ها قبل از رفتن من به مدرسه بود ، آن هم هر دوماه چهار روز زمان مرخصی ..

سخت تلاش میکردم تا چون اون شاگرد ممتازی بشوم . میدانستم به سختی تلاش میکند تا در دانشگاه رتبه خوبی را کسب کند ، خبر خوب اتمام دوران خدمت او .و دادن کنکور بود.

چه ساده بودیم !! فکر میکردم پدرجانم به‌همچین دامادی افتخار کند . خواستگاران من اکثرا متمول اما کم سواد بودند. از آن تاجر زاده ها که همه چیز را در پول میدیدند .هر کدام را با او مقایسه میکردم ، بیشتر به  انتخاب خودم افتخار میکردم ..

مخصوصا که رتبه‌ ی تک رقمی کنکور را کسب کرده بود و قرار بود خلبانی ماهر شود. آرزوی پرواز داشت و همیشه نگاهی بر آسمان.

مادرجانم در تکاپوی تهیه جهیزیه بود و من در دلهره. شاید جز من تعداد اندکی از دختران هم سن‌ و سالم تا مقطع دبیرستان رسیده بودند. خیلی از دوستانم فرزندی داشتند .در میهمانی شام پسر عمویم خاستگار دیگری برام پیدا شد .دردسری جدید!

اینبار مادرجانم سفت و سخت پایش را در یک کفش کرده بود که بهتر از این داماد چه میخواهیم؟

و پشت سر هم خوبی‌ های خاستگار را برای پدر جانم ردیف میکرد و میگفت: خانواده ای اصیل ، تحصیل کرده ، متمول ، با ادب و کمالات  و…

پدر جانم در سکوت سر تکان میداد و در نهایت اجازه خاستگاری صادر شد. نمی دانستم چگونه او را از این خاستگاری‌ باخبر کنم؟ هر بار خبر از خاستگار جدیدی بود آشفته و بیقرار میشد.

دلم برای هردویمان می سوخت هر بار اجازه میخواست تا مادرش را برای خاستگاری بفرستد من مانع میشدم . میدانستم پدر جان و مادر جانم محال است اجازه ی وصلت به همچنین خانواده ای را بدهند .

نمیتوانستم شاهد تحقیر شدن او و خانواداش‌ توسط خانوادم  باشم  ..اینبار سکوت کردم ، فصل امتحانات ترم بود و مثل همیشه قرار بود شاگرد ممتاز باشد.

روز خاستگاری بارها از استرس دچار ضعف و بی حالی شده بودم ، دلم شوری عجبی داشت به اصرار مادرم دوش گرفتم و لباس رسمی بر تن کردم موهایم را گیس بافت در دو طرف‌ شانه ام رها ساختم.

نمیخواستم کسی جز او موهای پریشان شده تا کمرم را ببینید. نوازش کردن موهایم به دست او مرا خوابآلود میکرد خلسه ای شیرین ..

محال بود این موها را برای مردی جز او باز بگذارم .هر چه مادرجانم خط و نشان کشید و تهدید کرد برای باز گذاشتنشان ، جوابم سکوت بود و سکوت و تن ندادن به خواسته ی مادری که میخواست زیبایی های دخترکش را همین امشب به رخ خواستگاران بکشاند.

شب فرا رسید ، حیاط آب و جارو شده بود. عطر گلهای باغچه دیگر برایم خواستنی نبود. بیشتر مرا به آشوب وا میداشت. فواره میان حوض صدایش گوش نواز نبود.دستانم را  ، بر روی گوشهایم قرار دادم، تا صدای پیرامون را خاموش کرده باشم.

متوجه نگاه های پدرم شدم ، مثل  اینکه متوجه ترس و اظطراب من شده بود .. اشاره کرد تا در کنارش بر روی تخت چوبی حیاط بنشینم ، به آرامی پیش رفتم و محجوبانه در کنارش قرار گرفتم .

کمی در چشمانم خیره شد و من از فاش شدن راز درونشان نگاهم را به زیر کشاندم . دستانم را در دستانش گرفت و گفت :

از چه چیزی اینطور آشفته ای؟ مگر می آیند که همین امشب سور و سات عروسی راه بیندازند؟ حالا حالا ها باید بیاییند و بروند ، نگران نباش من تحقیق مفصلی در مورد خانواده و خودش انجام داده ام .نقطه ضعفی در این خانواده پیدا نکردم . خودش هم که جوان لایق و کار بلدی است .

هر چه در دل منتظر ماندم تا پدرم از من هم نظری بپرسد ، که آیا راضی به وصلت هستم یا نه خبری نشد…

رمان فصل عاشقی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم باران برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان فصل عاشقی

مهرناز خودساخته ، پر تلاش ، صبور و مهربان،عاشق
نیما محجوب و پرتلاش، موفق ، عاشق
علی دهن‌بین ، دوقطبی ، ضعیف‌نفس

عکس نوشته

ویدئو

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید