مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان عشق سخت

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پایان_خوش #افسردگی #دوقطبی #اختلال #شخصیت #روحی #جنسی #بلوغ #مثبت15 #خانوادگی #اجتماعی #ازدواج #صوری

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان عشق سخت

سرگذشت دختری که رابطه اش با مشاورش از محدوده امن خارج میشه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان عشق سخت

انتقال تجربه

پیام های رمان عشق سخت

آگاه سازی مردم از مشکلات بلوغ زود رس، سر درگمی های جنسی سال‌های بلوغ، مشکلات خانوادگی و اثرش در اضطراب و افسردگی.

خلاصه رمان عشق سخت

دیبا ادیب، دختری با مشکلات روحی و جنسی به یه مرکز مشاوره مراجعه میکنه، جایی که طبق شرح حال و درخواستش باید اونو به یه مشاور خانم ارجاع بدند اما وقتی وارد اتاق مشاوره میشه با مهرداد احمدی رو به رو میشه، سکستراپی که قصد نداره فقط برای دیبا در حد یک مشاور باشه …
این داستان بر اساس اتفاقات واقعی نوشته شده و سرگذشت دیباست، داستان دیبا، مهرداد و … بهرام … یک ماجرا با تجربه عشق اما از نوع سخت.

مقدمه رمان عشق سخت

سلام دوستان. رمان عشق سخت ماجرای واقعی دختری به اسم دیباست. دیبا ادیب ! دختری که به دنبال تمایلات خاص خودش میره و در این راه با آدم های متفاوتی رو به رو میشه، تا پرتگاه سقوط پیش میره ولی در نهایت عشق رو تجربه میکنه.اما خیلی سخت.پایان این رمان خوش هست اما به دلیل بیان بی سانسور وقایع مناسب بزرگسالانه. هدف ما در نگارش این رمان بیان مشکلات روحی و جسمی حاصل از انتخاب اشتباه در سیر طبیعی بلوغ می باشد. شما در این رمان با جنبه های بیماری دوقطبی، اختلال شخصیتی و افسردگی و اثراتش در زندگی اجتماعی و جنسی آشنا میشید. هرچند رفتار هیچ دو انسانی مشابه هم نیست اما درس گرفتن از تجربیات دیگران همیشه مفید بوده. امیدوارم این داستان هم برای شما مفید باشه. از همه مخاطبین تقاضا دارم طبق صحبت روانشناس برای شخصیت های رمان یا رفتار های این شخصیت ها، در زندگی شخصی تصمیمی نگیرید و حتما در مورد مسائل خودتون با روانشناس و مشاور مناسب خودتون مشورت کنید.

مقداری از متن رمان عشق سخت

هیچ‌چیز این جلسه شبیه جلسه مشاوره نبود. من قبلا یکبار دیگه هم رفته بودم مشاوره. هرچند اون مشاوره برای اضطرابم بود. اما حس و حال و رفتار مشاورش اصلا شبیه دکتر احمدی نبود . انقدر راحت گفت بریم سراغ مشکل جنسیت که انگار میخواد در مورد پیشرفت درسیم صحبت کنه. بر خلاف راحتی اون دهن من قفل شد. سرمو پائین انداختم… باید همون اول میرفتم بیرون میگفتم اشتباه شده روانشناس خانم باید بیاد. اگه اون بیرون دعوا میکردم بهتر بود تا اینجا خیس شم از خجالت.

***

ساعت نزدیک 2 شب بود، رفتم سرویس. نصف صورتم کبود بود. همه تو خونه خواب بودن . تلفن سر جاش نبود . بابا موبایلمم گرفته بود تلفن خونه رو هم برداشته بود. خواستم برم اتاقم دیدم گوشی داداشم کنار تختشه. من چیزی برای از دست دادن نداشتم، رفتم گوشیشو برداشتم . قفل داشت. خواستم بزارم سر جاش که دیدم بیداره . نگاهم کردو گفت :
– چی شده دیبا
بی تفاوت به نگاهش که تو تاریکی رو صورتم بود گفتم :
– میشه به دوستم مسیج بدی بگی من فردا نمیتونم برم کوه. میترسم منتظرم بمونن برنامشون خراب شه
سر تکون دادو گفت :
– بابا این کارو کرده ؟
سر تکون دادم . قفل گوشیش رو زد و نشست رو تخت . سریع شماره مهرداد رو گرفتم و براش نوشتم
بابام بهم شک کرده. گوشی و تلفن خونه رو گرفته. منم تو اتاق حبس کرده …
این مسیجو فرستادم . مسیج بعدیم نوشتم
سلام. دیبا هستم. این خط داداشمه. فردا نمیتونم بیام کوه . گفتم خبر بدم منتظر من نمونین
ارسال کردم. مسیج اول دلیورد شدو من پیامو پاک کردم. فقط دومی گذاشتم باشه و گوشی رو دادم به دانیال. دانیال آروم گفت :
– چی شده دیبا چرا بابا اینجوریت کرده ؟
– چرت … دیروز عمو اومد برای دوست احمد رضا از من خواستگاری کرد. منم گفتم نه . امروز اومدم بابا گفت احمد رضا میگه دیبا دوست پسر داره منو به این روز در آورد
چشم دانیال گرد شد و گفتم :
– اصلا وایسا …
گوشیو گرفتم رفتم تو تلگرام احمد رضا
یه سلفی با فلش از خودم گرفتم با چشم های بسته
به عکس نگاه کردم . صورتم و چشمم و لبم بد تر از واقعیت افتاده بود.
برای احمد رضا ارسال کردم و نوشتم :
– اگه فکر کردی با تخریب دیبا مجبور میشه با اون دوست پیرت ازدواج کنه کور خوندی . دیبا بمیره زیر بار زور نمیره .
پیامو فرستادم . اما دلم گرفت. من دوست داشتم زیر بار زور برم. زور مهرداد . گوشیو دادم به دانیال
صدام کرد. اما برنگشتم سمتشو رفتم تو اتاق
رو به سقف دراز کشیدم . دانیال اومد گوشی داد به من و گفت :
– دوستت جواب داد
– نگران نباش. شنبه تو دانشگاه میبینمت
براش نوشتم :
– اگه بتونم بیام دانشگاه … گوشیو باید بدم. خداحافظ.
دادم به دانیال . نگران گفت :
– میخوای بری خونه خاله اینا؟

***

از کنارش رد شدم و به اتاقش که هم اندازه اتاق ما بود نگاه کردم برگشتم سمتش، دیدم تو راهرو ایستاده. تکیه داده به دیوار و دست به سینه داره به من نگاه میکنه
سوالی سر تکون دادم که گفت :
– همون اولین بار دیدمت حس کردم ازت خوشم اومده … اما اصلا فکر نمیکردم وقتی حضوری ببینمت حالم این بشه.
بازم سوالی نگاهم کردم. اومد سمتم . تکون نخوردم. یه قدمیم ایستاد و گیس بافته شده موهامو که روشونه ام بود دست کشید . نگاهش از بافت موهام جدا شد . اما به چشم هام نگاه نکردو نگاهش به لب هام ثابت شد و گفت
– مشتاقم‌… برات خیلی مشتاقم… مثل یه پسر بچه ۲۰ ساله و این اصلا برام عادی نیست
فکر کردم الان خم میشه منو ببوسه . اما از کنارم رد شد و رفت سمت در تراس
.نفس عمیق کشیدم انگار یادم رفته بود نفس بکشم. برگشتم سمتش. تکیه داد به دیوار کنار پنجره
به شب تاریک خیره شد و گفت :
– دیبا … اعتراف میکنم اولش فقط خواستم کمکت کنم از ایران و از خانواده ات جدا شی. فقط همین. این وسط پدر و مادرمم بیخیال ازدواج من بشن .
مکث کرد. خودم حدس میزدم این وسط یه منفعتی باید برای بهرام میبود. پس اصرار پدر و مادرش بود که میخواست ازدواج کنه . بهرام نفس عمیق کشیدو گفت
– اما هر چی بیشتر دیدمت و حرف زدیم بیشتر بهت کشش پیدا کردم !
چرخید سمتمو گفت :
– من یه سال بود هیچ حسی به هیچ دختری نداشتم! فکر میکردم از بس رابطه های مختلف رو تجربه کردم دیگه هیچ زنی برام جذاب نیست. باز اومد سمتم. حرفاش منو سر در گم کرده بود
رو به روم ایستاد و گفت :
– اما حالا میفهمم اشتباه میکردم … تو منو بیتاب میکنی … هم زمان بودنت آرومم میکنه
با این حرف هر دو دستش قاب صورتم شد. فکر کردم باز میخواد حرف بزنه. اما لب هاش رو لبم نشست
اول نرم. بعد خشن و بعد خشن تر
طوری که انگار لب های من مال اون بودو میخواست پس بگیره

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان عشق سخت

دیبا ادیب : دختری با ریشه های افسردگی، دانشجو و نسبتا منزوی که در خانواده از نظر روحی و روانی همواره تحت فشار بوده و هست.
مهرداد احمدی : روانشناس و سکستراپ که به قوانین و ضوابط کاری پایبند نیست و تو گروهی متمایل به روابط اربابی فعالیت میکنه.
بهرام : داروساز جا افتاده و کمی عصبی، صاحب امتیاز یک داروخونه در خارج از ایران که از طریق پسر عمو دیبا به هم معرفی میشند.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید