#پایان_خوش #مثبت_15 #بزرگسال
تعداد صفحات
نوع فایل
سرگذشت دختری که با یک اشتباه دخترونگیش رو از دست میده و زندگیش تغییر میکنه.
فرهنگ سازی در جامعه درمورد روابط نامشروع و نمایش دادن تبعات تعصبات بیجا.
آگاه سازی والدین از تبعات سخت گیری های بیش از اندازه و تعصبات بیمورد.
گلبرگ دختر تنها و سرخوردهایه که تو بچگی مادرش رو از دست داده. پدرش خیلی زود ازدواج کرده و دختر تنها داستانمون با آزار و اذیتهای نامادری بزرگ شده. گلبرگ زیبا قصه دل در گرو پسرعموش داره و تمام آرزوش رسیدن به اون هست. پسر عمویی که حاصل یه خانواده پر از تعصب با افکار پوسیدهست. گلبرگ چند هفته مونده به تاریخ عروسیش واسه رهایی از مشکلاتش به یه مهمونی میره و اونجا زندگیش به کلی تغییر میکنه و شبش رو با مردی میگذرونه که شوهرش نیست حالا ننگ این بی آبرویی رو چطوری میخواد پاک کنه؟
بازی زندگی همچون چرخ و فلکی گردان است که گاهی در یک شب سرخ تغییر میکند…
همان شبی که ماه تابان را ابرهای تیره و تار احاطه کرده اند و ستاره های درخشان زیر غبار و مه مدفون شده اند…
در همان لحظه که نه جان ماندن داری و نه پای رفتن…
درست زمانی که سمفونی شب سرخ روح را مینوازد و عشق را بها میدهد…
شبی که زیر بارش سنگین برف زخم بر تنت میزنند و طعم شلاق و تازیانه را میچشی…
محکوم به مرگ میشوی و اگر منجی ات به دادت نرسد پای چوبه دار طلوع را نظاره خواهی کرد…
چوبه ای که طنابش تعصب و جهالت است…
تا به حال به آینه نگریسته ای…
نجات دهنده ات آنجاست…
پیدایش که کنی برنده بازی تویی…
_کاری کشیدی؟
با لبخند سری تکون داد.
_آره اتفاقا یکی رو همین دیشب تموم کردم دوست داری ببینی؟
سرتکون دادم و از جا بلند شدم. جلوتر ازش راه افتادم و به طرف اتاقی اشاره کرد که تشکر کردم.
وارد اتاق کارش شدم. رسما یه آتلیه بود و من رو همیشه به وجد میآورد.
کلی بوم روی زمین و دیوار قرار داشت و یکی روی سه پایه چوبی بود.
نگاهم به طرح هایی که با ظرافت و به کمک رنگ روغن روی بوم نشسته بودند خیره بود.
انگار رنگ دنیای واقعی رو گرفته بودند و میان نقش و نگار بوم ها جای داده بودند. دنیای رنگ ها عجیب خواستنی بود.
_همشون خیلی قشنگن من نمیدونم تو چرا گالری نمیزنی؟
نگاهم رو از تابلوها گرفتم و به دنبالش گشتم. گوشهای از اتاق ایستاده بود و به چهره ام نگاه میکرد.
_یادم میاد وقتی نقاشی ها رو میدیدی با هیجان بیشتری ازشون حرف میزدی؟
_بزرگ شدم دیگه… نگفتی… چرا یه گالری نمیزنی که کارهات رو به نمایش بذاری؟ میدونی اگر گالری بزنی چقدر شناخته میشی؟ من فکر میکنم این تابلوها انقدر خوبن که همه باید ببیننشون
_من نقاشی نمیکنم که شناخته بشم خلق میکنم تا احساساتم جون بگیرند
_هیچوقت این روحیه هنرمندیت رو که دلت میخواد ناشناخته بمونی درک نکردم انگار نسبت به آثارت تعصب عجیبی داری دوست داری فقط برای خودت باشن.
دستی به ته ریش مرتبش کشید و گفت:
_خودخواهم نه؟
سر تکون دادم که لبخند زد. تائید کرده بودم اما اون به هیچ وجه خودخواه نبود. تنها عادت های خاص خودش رو داشت و بیش از اندازه به اون ها پایبند بود.
_میتونم اون تابلویی که روش پارچه انداختی رو ببینم؟
مکث کوتاهی کرد و چیزی نگفت. احساس کردم دوست نداره تابلو رو ببینم اما چند لحظه کنار تابلو ایستاد و پارچه رو برداشت. نگاهم روی نقاشی خیره موند. تصویر زنی با موهای بلند بود که چهره ای نداشت. انگار بیهویت بود و تنها یک تصویر محو ازش باقی مونده بود.
_چطوره؟
نفسم رو بیرون فرستادم و پوزخندی گوشه لبم نشست.
_چقدر این تابلو من رو یاد خودم میاندازه این زن بیهویت ترین تصویر دنیاست درست مثل من که بیهویت ترین آدم روی زمینم.
اون موقع هم مثل الان اخمش ترسناک بود وفتی محکم گفته بود و من یک قدم ازش فاصله گرفت بودم
_تلخ شدی گلبرگ نمیخوای بگی چی شده؟
نگاهم رو به سختی از تابلو جدا کردم و به چشم هاش رسوندم.
_اتفاقی نیوفتاده… اومدم یه چیزی یاد بگیرم و برم.
پارچه روی تابلو انداخت و بعد روبروم ایستاد. چشم هام رو از نظر گذروند و ابرو بالا انداخت.
_نه حالت شبیه کسی نیست که برای تفریح و کلاس اومده باشه تو اومدی خودت رو پیدا کنی
_مگه خودم رو گم کرده بودم که بخوام پیداش کنم؟
_این رو باید از خودت بپرسی.
باز هم در عین سادگی پیچیده سوال کرده بود و من بی هیچ جوابی به فکر فرو رفته بودم.
_ببینم نکنه فلسفه خوندی؟
_چطور؟
_پیچیده اش نکنیم میشه زودتر بریم سراغ نقاشی؟
سرتکون داد و گفت:
_بریم.
بارها چیزهایی که میخواستم بگم در سرم مرتب کردم و دست آخر بدون نگاه کردن به چهره اش لب زدم:
_هر چی میشه امروز یادم بده.
سرتکون داد و چیزی نپرسید که از این بابت خوشحال بودم. دلم نمیخواست بدونه به خاطر کنکور و مخالفت های پیروز دیگه نمیخوام نقاشی کار کنم.
اون روز آخرین روزی بود که به خونه هیربد تنهایی رفته بودم. پیش اومده بود که به خونهمون بیاد یا مثلا من چیزی براش از طرف حمید ببرم ولی یه ملاقات کوتاه بود و دیگه هیچ وقت باهم حرف نزده بودیم تا اون شب سرخ لعنتی.
شبی ها که با مردی که حتی تو تخیلاتم هم بهش فکر نکرده بودم معاشقه کردم.
معاشقهای که چیز زیادی ازش به یاد نداشتم و البته اینجوری خيلی بهتر بود.
گلبرگ : آرام، احساساتی، عاشق پیشه.
هیربد: طغیان گر، ظاهری سرد و خشن اما با قلبی مهربان و حمایت گر.
پیروز : متعصب، انتقام جو، عاشق افراطی.
لینک های مفید : بویر نیوز – اخبار ادبی – فلای اپ – برندآپ – شهرک چیتگر – رمان شناس – رمان دوست – پهنه b