مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان بلو

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پایان_خوش #چاپ #سرگذشت_واقعی #آسیب_شناسی #عشق_واقعی_یک_مرد #عاشقانه #تعرض #تجاوز #مرد_با_غیرت #پارتی #جادو #فال

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان بلو

در مورد یک شاخ مجازیست که پدرش یکنفر رو کشته و برادر مقتول به واسطه همون فضای مجازی پگاهو سمت خودش می کشونه و دسته جمعی بهش تجاوز می کنند و آبروشو در اینستاگرام می برن که پگاه در اون فضا بسیار سرشناس بوده.کسی که درمون تموم دردهای پگاه می شه و تا ذره آخر انتقامو میگیره کسی نیست جز….

هدف نویسنده از نوشتن رمان بلو

هدف ها و پیام هام یکی هستند.

پیام های رمان بلو

+غیرت در این رمان درست معنی شده.
+مضرات اعتیاد به پلتفرم هایی مثل اینستاگرام.
+آسیب هایی که ممکنه گریبان گیر باشد.
+اطلاعات و شناخت ریشه ی رخداد آسیب هایی که در رمان مطرح شده.
+بیان راهکار هایی که وقتی با چنان موقعیتی روبرو شدید چه باید کرد.
+خواندن داستانی عاشقانه.
+تفاوت زندگیی که وهمه و زندگی حقیقی.
+آرامش و در جایی غیر خانواده نمی شه پیدا کرد پس بیش از هرچی ساختار یک خانواده رو درست بسازیم یا اصلاح کنیم و بعد فرزندی رو صاحب این خانواده کنیم….
+کارما.

خلاصه رمان بلو

پگاه اینفلوئنسری معروف است که ابتدای داستان به یک مهمانی دعوت شده و در آن مهمانی یک اتفاق جنایی رخ میدهد …
پگاه که به خاطر پدرش که ناخواسته مدیر بانک رو به قتل رسونده درگیر مسائل جنایی دیگری میشود که میخواهند از پگاه انتقام بگیرند در این میان کسی که سرپرستی پگاه را به عهده میگیرد و آن را در مقابل اتفاقات جنایی و حمله جامعه در پناه خودش میگیرد پسر عموی او رضاست که همین حمایت باعث شروع یک عشق شورانگیز میشود…

مقدمه رمان بلو

توصیه می کنم پدر و مادرها و نوجوانان حتما این رمان و بخونند تا عاقبت اعتیاد به فضای مجازی رو ببینند.کسانی که در این فضا خیلی شعار خوشبختی و پولداری و دل شادو می دهند بشناسند…

مقداری از متن رمان بلو

گوشیُ بالا سرم گرفته بودم، برای اون پونصد و هشتاد و نُه هزار فالور لایو بگیرم که کافی بود من پست یا استوری بزارم که توی صفحه ام بریزن، تعداد فن پیج هام از دستم در رفته بود، یعنی من انقدر مهم بودم که فن پیج داشته باشم؛ چه حس قدرتی بهم میده!
وقتی “هوشیار” مهمونی میرفت، برای من اندازه ی یه پروژه ی پر پروبال اهمیت داشت چون هر مهمونی فالور های منو بالاتر میبردن، وقتی فالورها بالاتر بره محبوب تر میشی، حتی منفوری هم در این حالت یعنی محبوبی، وقتی تعداد فالورات زیاد باشن میتونی خوب تبلیغ کنی، خوب نرخ بالا ببری و با آدمای خاص آشنا بشی، بچه های بالا! و بچه های بالا یعنی تمام آرزوی من.
کاخ نشین ها، ماشین های لاکچری،سفر های اروپایی…
نمیخواستم تو جایگاه خودم بمونم یا کسی بفهمه که من دختر کی ام، چی به سر سرنوشتم اومده! از صفحه ی گوشیم خودمو میدیدم:
صورت لاغر، موهای مشکی، جثه ی ریز، چشمایی که همیشه لنز آبی داره…رقص نور و موزیک، فضایی که میخواستمو ایجاد میکرد، دونه دونه و تند تند کامنت ها روی لایو بالا اومد.
-پگاه باز مهمونی رفت
-جون بابا چه عروسکی
-لوکشین بفرست
-مست کن فیلمت دربیاد….
اون وسطا دوتا دوست و آشنا هم کامنت میزدن ما داریم میایم.
یه پیرهن دکلته ی سرمه ای مدل عروسکی پوشیده بودم، کاش یکم تو پرتر بودم اینطوری بهتر بود.
-بچه ها… «جیغ میزدم که صدام به گوش خودم برسه» اومدیم گودبای پارتی عسل جون…
گوشی رو برگردوندم سمت عسل، باهاش از طریق اینستاگرام آشنا شده بودم و بعد ما باهم چندتا کار مشترک تبلیغاتی انجام دادیم و بعد چندتا مهمونی جزو یکی از دوستای دخیره ایم شد، یعنی هر وقت دلم بخواد دوستمه و دلم نخواد آشغال در خونه امم نیست؛ چرا؟ چون توی مجازی باید همه رو زیر پات لِه کنی تا خودتو بالا بکشی پس باید حواست باشه که آمار دست کسی ندی.
عسل دست تکون داد و کف دستشو بوسید و بوس فرستاد، دوباره چراغا خاموش شد و رقص نور، توی اون روشنی و تاریکی یکی از پشت گرفتم، اتفاقی که همیشه می افته وقتی شلوغ پلوغ میشد. چندتا سوءاستفاده گر می افتادن وسط و دستشونو به هرجا که دوست داشتن میکشیدن، وقتی برمیگشتی کسیُ نمیدیدی، حالم از این حرکت جلف و کثیف بهم میخورد.
اما اینبار فقط در حد یه دست کشیدن و رفتن نبود، جیغ کشیدم که ولم کنه، گوشی از دستم افتاد، صدا زیاد بود، حس میکردم بالا تنه ام داره به غارت میره، کسی رو توی تاریکی رقص نور و لیزر نمیدیدم که کمک بخوام. تقلا میکردم و جیغ میزدم اما جیغم میون جیغای دیگرون پنهون میشد.
دستشو میخواستم پس بزنم، دستم به انگشتر برجسته ی بزرگ روی دستش میخورد، ابعاد انگشتاش توی ذهنم حک میشد، استخون بندی انگشتاش درشت بود شبیه یه آدم نابینا بودم که داره تصویر سازی میکنه، از اون آدمایی نابینایی شده بودن که قبلا قدرت بینایی داشتن، چنگش قفسه ی سینه امو بی رحمانه می درید.
ناخونام کاشت بود، ناخن کاشت شده تیزی نداره که توی پوست دست فرو بره اما با تموم قوا روی ساعد های برجسته اش ناخن کشیدم.، یه چیز عین برق از ذهنم عبور کرد. کفشان پاشنه بلند بودن، ساق پا نقطه ضعفه، با تموم نیرو پامو بالا آرودم پاشنه ی پامو به ضرب تو ساق یکی از پاهاش کوبیدم. صداشو توی گلو خفه کرد، ولم نکرد! هولم داد، به جلو پرتم کرد و به میز های گرد کوچیک وسط سالن خوردم، گیلاس ها روی سرم ریخت. سر ضرب سرمو برگردوندم، چراغا روشن شد.
چشم گردوندم، نفس نفس میزدم، اون لعنتیِ حرومزاده کو؟ به تنم نگاه کردن، وسط دکلته ی لباسم از هم باز شده بود انقدر که فشار آورده بود…
-پگاه! پگاه؟!!!!!
مونا دوست دختر هوشیار بود، بالاسرم اومد و یکه خورده گفت:
-چیشده؟!گردن و سینه ات چرا اینطوریه؟
«با حرص گفتم:» یه کثافت عوضی از پشت گرفته بودم…
«زیر آرنجمو گرفت و با خنده گفت:» تا این حد؟
-خنده داره؟ دستامو نمیتونم بالا ببرم، لعنتی آشغال عین غول بود، مردم انقدر جیغ زدم.
یکی صدام کرد برگشتم دیدم گوشی دستشه، سریع روی سینه امو پوشوندم که فیلم نگیره فردا برام داستان بشه…گوشیم هنوزم روی زمین بود، برداشتم و صفحه اشو بستم و مونا گفت:
-ندیدیش؟
-دِ دیده بودم که شلوارشو روی سرش میکشیدم.
با خنده و تمسخر گفت:
مونا-اوه اوه تروخدا تو خشن نشو.
«با حرص موهامو پس زدم و در حالی که به سمت اتاق میرفتم گفتم:»
-صدبار میگم هوشیار سوا کن جدا کن باز مهمون درو میکنه، معلوم نیست از کجا اومده بود کثافت زن ندیده.
مونا باز با خنده و تمسخر گفت:
-آخی، نه که تو هم جلوه های زنونه ات برجسته و سه بعدیه.
با حرص نگاش کردم و گفتم: نه واسه تو خوبه سیاه سوخته ی زغال.
مونا خنده اشو جمع کرد، در اتاقو با حرص باز کردم دیدم چندتا دختر وسط اتاق پایپ به دست دارن میکشن، مونا خندید و گیلاس توی دستشو بالا گرفت و گفت:
-به سلامتی.
«یکیشون گفت:» نمیزنی؟
مونا-گل زدم.
یکی دیگه اشون که روی تخت یه نفره ی توی اتاق ولو بود گفت:
-چیه blue؟
«بلو اسم مستعارم بود چون همیشه توی چشمم لنز آبی بود این اسمو روی گذاشته بودن، ادامه داد:»
-یکی شخمت زده؟ چی درآورده ازت دوتا جوونه.
«بقیه اشون خندیدن و با دهن کجی ادای خنده اشو درآوردم و گفتم:»
-آدرس تورو نداشت که با تو با دامداران قرار داد ببنده.
خواستم در کمدو باز کنم که لباس بردارم، تا باز کردم یکی افتاد، یکی نه… یه جسد… همه جیغ زدیم و با وحشت به صورت کبودش نگاه میکردم، خفه شده؟!!!
مونا به پته مته گفت: مرده؟!!!!!
یکی از اون دخترا که شیشه زده میزد زد زیر خنده، نگاهمو با ترس و شوک از جسد پسر لاغر اندام و سبزه رو گرفتم، لباسش سفید بود. به دختره که میخندید نگاه کردم، با زانو طرف جسد رفت، دو قدم به عقب اومدم و به مونا خوردم، مونا عقب تر رفت و گفت:
-پگاه این یارو مرده.
-زنگ بزن به هوشیار بریم.
مونا-پگاه این یارو مرده…
«برگشتم عصبی گفتم:» چِت کردی، میگم زنگ بزن هوشیار….
مونا زد زیر گریه و دوباره و سه باره همون جمله رو تکرار میکرد، با حرص از رگال یه مانتو بیرون کشیدم. نمیدونم برای کی بود، زدم به سینه ی مونا و شماره ی هوشیار رو گرفتم، جواب نداد و براش مسیج زدم:
-هوا تاریکه، منو مونا رفتیم بیا خونه.
این یه جور رمز بود، یه جور غیرمستقیم حرف زدن، قبلا هم تو یه مهمونی سه چهار نفر باهم خودکشی کرده بودن پای همه گیر بود، از اون به بعد رمز گذاشتیم “هوای تایک” یعنی اوضاع قرمز بود، یعنی یه اتفاق بد افتاده و باید در بریم.
مونا روی دندن گریه و عر زدن افتاده بود، اون دختره هم هی میگفت مرده، ادای تیر زدنو درمیاورد و میخندید، از دست دردی که داشتم نمیتونستم دستامو بالا ببرم که لباس بپوشم. به زور مانتومو پوشیدم و کیفمو زیر همون کمدی که جسد کنار افتاده بود قایم کرده بودم، از جسد میترسیدم ولی باید فرار کنیم.
با پام زدم تو پای مرده که اونطرف تر بود تا بتونم کیفمو بردارم، تا خم شدم کیفمو بردارم این که مواد زده بود موهامو گرفت و هی میگفت: «تو کشتی؟ تو کشتی؟ من دیدم تو کشتی….»
جیغ زدم: مــــــونـــا.
هرچی با دستم دختره رو پس میزدم زورم نمیرسید موهامو از توی دستش دربیارم، کیفم کتابی بود. لبه ی کیفمو گرفتم و با درازای کیف کوبیدم تو سرش که تو زاویه ی پشتم بود، موهامو ول کرد. برگشتم دیدم مونا نیست، با تردید گفتم:
-این کو؟!!! خاک تو سرت مونا کجا رفتی؟!!!
همچنان مهمونی ادامه داشت، اتاقی که دیگه فقط یه جسد و دوتا دختر موادی که یکیشون روی تخت ولو بود و تکون نمیخورد و یکیشم درگیر خودش بود رو ترک کردم و به طرف بیرون رفتم. سالن بزرگ تو باغ تاریک بود، موزیک های ریمیکس لاتین و بیس پشت سرهم پخش میشد، همه در حال رقصیدن بودن.
هیچی نمیدیدم و به زور خودمو به فضای باغ رسوندم، باز گوشیمو نگاه کردم، هوشیار زنگ نزده بود. هوشیار پسر خاله ام بود، اگر تنها خونه برگردم حتما خاله ول نمیکنه و هی میخواد بپرسه پس هوشیار کو؟
منم که نمیتونم وایستم تا هوشیار برسه؛ منم برم ور دل بابام؟! گور پدر هوشیار، اون باباش کرور کرور پول میفرسته و غمی نداره. چشم گردوندم دیدم ماشینش تو پارکینگ باغه پس هنوز اینجاست.
سوار ماشین شدم، یه تیبا2 نوک مدادی داشتم که از پول همین تبلیغات و مدل این آرایشگاه و اون آرایشگاه شدن تونسته بودم بخرم، سریع دورگیری کردم و از باغ بیرون اومدم، شماره ی هوشیار رو دوباره گرفتم و جواب نداد. با حرص گفتم:
-لعنتی داری چه غلطی میکنی که جواب نمیدی.
حالا مسیر باغ به تهرانم بلد نیستم، نرم گم و گور بشم؟ اومدنی پشت به پشت ماشن هوشیار بودم. همیشه آدرسم ضعیف بود، گوگل مپ، باید از گوگل مپ استافده کنم. یه گوشه نگه داشتم. سریع قفلای زدم یه وقت کسی توی ماشین نپره، چقدر درد دارم. سینه ام تب کرده و نفس که میکشیدم درد داشتم. از سینم انگار سیخ داغ دارن فرو میکنند و میسوزه.
بی اختیار چشمام پر اشک شده بود، نمیدونم از درد بود یا ترس، از چی بود؟! اشکامو پس زدم و لوکشینُ زدم، این لعنتی چطوری کار میکنه؟ پس کجا می رویدش کو؟! چندبار روی صفحه ی گوشی زدم جای اینکه مسیر رو نشونم بده هی زوم میشد. با هول گفتم:
-ای خــدا این چطوریه…برو….برو…
یهو یه چیزی با ضرب روی شیشه ی سمت چپ ماشین پرید، از ترس جیغ میزدم، جیغ ممتد. چشمامو توی تاریکی تا ته باز کرده بودم که ببینم چیه، چراغای ماشینم خاموش کرده بودم، این چیه؟ این صدای چیه که اینطوری به ضرب توی شیشه میخوره؟ چندثانیه طول کشید تا تشخیص بدم سگ های هار اطراف باغن که حمله کردن.
از ترس گوشی پرت شده بود و دستام میلرزید. استارت زدم و با چنان گازی راه افتادم که یک به دو نرسیده دنده سه رفتم و فقط گاز دادم. از ترس گریه میکردم، وسطای جاده ی تاریک ضلمات فهمیدم چراغ ماشینو روشن نکردم، چراغ ماشینو روشن کردم و با همون گریه گفتم:
-خدایا تهران کجاست؟ تروخدا تهرانو نشونم بده….تهران چطوری برم دارم کجا میرم….
مگه این جاده تموم میشد؟ هی بالا و پایین، درازا و طول و طویل جاده تمومی نداشت، تا رسید به یه میدون کوچیک ایستادم، چندتا ماشین رد میشد. اشکامو پس زدم، پگاه فکر کن از اینجا گذشتی؟ اینجا آشناست؟ هنگ کرده به اطراف نگاه میکردم، لامصب یعنی یه ذره هم آشنا نیست؟ مگه چشاتو بسته بودن که یادت نمیاد؟ مرده شور مغز سیاهتو ببرن چرا یادت نمیاد؟ یه تابلو وسط جاده ی سمت راسته برم شاید مسیری از تهران زده باشه.
رفتم جلوتر دیدم بله زده تهران به طرف گرمدرده. باز گاز دادم….فقط گاز میدادم، قیافه ی اون پسره که مرده بود مدام جلوی چشمم میومد، تو کمد چیکار میکرد؟ کسی اونجا نگذاشته بودش؟ وای قلبم داره میترکه، نفسم از درد بالا نمیاد، دستش بشکنه مرتیکه ی آشغال هرز.
نباید برم خونه ی خاله، خونه ی بابا جون اینا باید برم، اونجا امن تره. چیزی توی باغ جا نزاشتم؟ نه نه آوردم فقط مانتو و شالم جا مونده، اینا برا کیه من پوشیدم؟ شپش نداشته باشه بگیر؟ میگن شپش تن از سر بدتره.
هی رفتم و رفتم، جاده تاریک و بدون چراغ بود، دوباره راه به درازا کشید، من حتما گم شدم، نگه داشتم تا گوشیمو از کف ماشین پیدا کنم، دوباره این گوگل مپ هنگ کرده امو زدم. جاده ی هرازو نشونم میداد. دو سه تا زدم تو سرمو گفتم:
-هویج، آخه هویج چرا آدرس بلد نیست، خب الان چه غلطی بکنیم؟
صدای بوق ممتد یه ماشین اومد و یکم جلوتر نگه داشت، قلبم هری یخت و گفتم:
-این کیه؟!
یه میتسوپیشی شاسی مشکی بود، چهار پنج قدم جلوتر از من نگه داشته بود، لبمو با زبونم تر کردم و گفتم:
-این کیه؟ چرا پیاده نمیشه؟
کلاجُ گرفتم و دنده یک رو زدم اما پامو از روی ترمز برنداشتم، دستی رو هم نخوابوندم و هنوز منتظر بودم ببینم کیه. شیشه رو داد پایین و دستشو آورد بیرون، تو دستش یه سیگار بود که تو تاریکی جاده سوسو میزد، مرده پگاه، از اون مردای خطرناک که میتونه بهت تجاوز کنه و بکشتت و خاکت کنه. تنم یخ زد، گازو پر کن و فقط در برو… فقط برو…
شالمو جلو کشیدم و چراغ ماشینو خاموش کردم تا تاریک بشه و منو نبینه، این ماشین بدبختو چنان گاز میدادم و عین چی هم عر میزدم، گریه نه ها، عر میزدم و میگفتم:
-خدایا غلط کردم، منو ببر تهران، بیا اصلا پشت فرمون بشین منو ببر تهران مگه تو خدا نیستی معجزه کن.
تو آینه نگاه میکردم پشت سر من میومد ولی با فاصله، زهره ام داشت میترکید، حس میکردم قلبم از قفسه ی سینه ی زخمی و درد دیده ام میخواد بیرون بزنه؛ یه آن به مغزم رسید به عمو زنگ بزنم، دیگه بدتر از این نیست که یه غریبه ی ناشناس منو بکشه. فوقش چهارتا تا توی گوشم میزنه و بابا جون هم ماست مالی میکنه و تموم میشه میره.
شماره ی طاهر….طاهر….طاهر…. شماره اشو پیدا کردم، حالا افتاده بود روی دندنه ی بوق زدن، فقط تلفن بوق آزاد میزد، با التماس گفتم:
-عمو تروخدا جواب بده تروخـــدا….
-الو؟
یــــــه، با هول و ترس بلند بلند گفتم:
-عمویی….عموییی…
-پگاه؟! پگاه چیشده؟ طاهر گوشیشو توی کارگاه من جا گذاشته، چیشد؟!
-امیر ارسلان؟!!!!
«یا خــــدا، یا خــــدا، حالا بین اون همه آدم ارسلان باید گوشی طاهر رو جواب میداد؟ اومدم قطع کنم بلند گفت:»
-پگــــــــاه!!!
«یه بله کوتاه گفتم و از آینه ی وسط به پشت سرم نگاه کردم، یارو هنوز پشت سرم بود،دهنم از ترس خشک شده بود ولی باز ته مونده ی آب دهنمو قورت دادم و گفتم:»
-یکی….یکی دنبالمه.
ارسلان، یکی چی؟
«با هول تند تند شروع کردم:»
-یکی دنبالمه، راهو گم کردم، نمیدونم کجا دارم میرم…
«تند تند گفت:» یعنی چی؟ یعنی چی نمیدونی کجا داری میری، قشنگ حواستو جمع کن ببین کجایی.
داد زدم: میگم نمیدونم، راهو گم کردم.
ارسلان-ای خـــدا، کجا رفته بودی؟
-طرف چهار باغ.
ارسلان داد زد:
-چهار باغ رفتی چه…. لااله الا الله…پگــاه پگـــــاه، تو آخر مارو روانی میکنی، از ورودی چهار باغ اومدی بیرون؟
«باز به آینه نگاه کردم، لعنتی چرا همینطوری دنبال من داره میاد؟»
-نمیدونم انقدر سوال پیچم نکن.
ارسلان- خب روانی من سوال پیچت نکنم چطوری پیدات کنم؟ ببین نت داری؟
«به صفحه ی گوشیم نگاه کردم و گفتم:» آره.
ارسلان-برو از تو تلگرام لوکیشن بفرست ببینم کجا رفتی، ماشینه نزدیکته؟
-نه نمیدونم کیه؛ نمیدونم چی میخواد.
ارسلان-چند نفرن؟
-نمیدونم به گمونم یه نفره، این جاده حتی چراغم نداره.
ارسلان-قفل فرمون داری؟
-قفل فرمون؟ قفل فرمون چیه این وسط؟
ارسلان با حرص گفت:
-که یارو اگه قبل من بهت رسید چیزی توی دستت داشته باشی.
«ناامید به روبرو نگاه کردم و گفتم:» نه ندارم.
ارسلان-خوب گوش کن چی میگم، اگر احیانا یارو گرفتت بچه بازی در نیار با هرچی میتونی از خودت دفاع کن، گاز لگد مشت نترس، بترسی حیوون رم میکنه میشنوی؟
از ترس دستام یخ کرده بود، یعنی چی میخواد بشه که ارسلان اینطوری روضه میخونه؟! یارو بهم برسه کارم تمومه… ارسلان بلند گفت:
-گوشت بامنه؟
-آ…آره آره…
ارسلان-نترس من خودمو بهت میرسونم ولی بهت برسم دوتا تو سری هم ازم میخوری دختره ی آسین سرخود. یارو بهت رسید کف دستتو باز میکنی انگشتاتو بهم میچسبونی، دستتو منقبض میکنی با زاویه ی صدو هشتاد دستتو عقب میبری و با تمو قدرت میزنی به کنار گردن یارو دقیقا جایی که شاهرگشه.
وارفته با ترس گفتم: هــــــان؟!
ارسلان داد زد: پگــــاه حواستو جمع کن لعنتی یارو بهت میرسه هرگهی میخواد میخوره.
با هول گفتم: خب خب.
ارسلان-دستاتو غلاف کن با لگد بزن ولی سعی کن یکی از دستات آزاد باشه یا بزن تو چشمش یا با مشت بزن تو سیب گلوش فهمیدی؟
-آره آره…
ارسلان-لوکیشن بفرست…
دستام میلرزیدن، فکر کردن به اینکه ممکنه چند دقیقه ی دیگه یه تعرض بهم توسط یه مرد ناشناس یا دو مرد یا… نمیدونم هرچندتا اتفاق بیوفته تنمو میلرزوند. مدام کارایی که ارسلان گفته بودو توی ذهنم مرور میکردم و از آینه باز نگاه میکردم. نگاه که میکردم بیشتر مضطرب میشدم، بلاخره لوکیشن سند شد، زیر لب تند تند میگفتم:
-بسم الله، بسم الله،… بسم الله الرحمن الرحیم وای خدایا این یارو شرش کم بشه به قرآن دیگه آبروی کسی رو نمیبرم حتی اگر غلط زیادی بکنه براش پست نمیزارم…

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان بلو

پگاه: خودسر، بی پروا در حین حال ترسو، سر پر شور و کمبود توجه، پر از حسرت های معنویی مثل محبت و توجه مادر، وابسته و زود باور و عجول.
رضا: مهربون، غیرتی، جدی، مستقل و محکم و ورزشکار، عاقل و بالغ، کم حرف، آروم،رهبر…

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید