مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان زوج‌ فرد

سال انتشار : 1397
هشتگ ها :

#خیانت #پایان_خوش #اجبار

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان زوج‌ فرد

سرگذشت مردی که در سن نوزده سالگی مجبور شد با زنی بیست و پنج ساله ازدواج کنه چون فکر می کرد جنین توی شکمش بچه‌ی خودشه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان زوج‌ فرد

تا وقتی خودت به خودت ایمان نداری و به خودت احترام نمی ذاری نمی تونی این انتظار رو از هیچ کس داشته باشی.

پیام های رمان زوج‌ فرد

یه زن در هر شرایطی می تونه به اوج برسه حتی اگه چند بار شکست خورده باشه فقط کافیه خودش رو باور داشته باشه.

خلاصه رمان زوج‌ فرد

رها و عماد از بچگی با هم بزرگ شدن و قرار بود با هم ازدواج کنند ولی بخاطر یک اشتباه پای نازلی به زندگی عماد باز می شه و مجبور می شه باهاش ازدواج کنه. حالا بعد از تقریبا بیست سال نازلی عماد و بچه هاشو ول کرده و رها تنها کسیه که تو نگهداری از پسر دوماهه و بیمار عماد کمکش می کنه. یک سال بعد ازدواج رها و عماد نازلی برمی گرده. رها بدون اطلاع عماد، وسایل شو جمع می کنه و از اون خونه می ره و…

مقداری از متن رمان زوج‌ فرد

لبخند لرزانی زد و قدمی به سمت او برداشت. دستش را به سمت او گرفت. زیباروی عماد، به نظرش جذاب‌تر از همیشه می‌آمد. گذر این ماه‌ها، روی او تاثیر زیادی نگذاشته بود. نازلی انگشتان او را میان دستانش فشرد و از کنارش گذشت.
– بذار یه نگاه به خونه بندازم. دلم واسه همه‌جاش یه ذره شده.
قلبش تیر می‌کشید و چشمانش می‌سوخت. باور این حجم از وقاحت عماد، برایش غیر ممکن بود. نگاهش خیره به عماد و حرکاتش بود. دستش مدام پشت گردنش کشیده می‌شد. دانه‌های درشت عرق از شقیقه‌هایش راه گرفته بود. چشمانش از نگاه مستقیم به او، فراری بود.
– مبارکت باشه!
آرام گفت اما حواس عماد آن‌قدر به او بود که راحت بشنود. لبخند احمقانه‌ای زد و سر تکان داد. نگاهی به پشت سر رها در راهروی اتاق‌ها انداخت. نازلی هنوز مشغول وارسی خانه بود. به رها نزدیک شد و زمزمه‌وار گفت:
– به خدا نمی‌دونستم قراره بیاد.
– اگه می‌دونستی، چیزی عوض می‌شد؟
عماد سکوت کرد و نگاه دزدید. رها با نیشخندی گفت:
– تقصیر تو نیست، من زیادی این زندگی رو جدی گرفتم. اونم وقتی که مطمئن بودم دلت همه جا هست، جز اینجا…
– اشتباه می‌کنی….
– وای رها جون، خیلی ممنون که مواظب خونه و زندگیم بودی. فکرشم نمی‌کردم این‌قدر خوب مونده باشه. آخه عماد یه کم دست و پا چلفتیه! گفتم الان که بیام با یه خونه‌ی بی وسیله روبرو می‌شم.
خودش گفت و خودش خندید. عماد هم انرژی خندیدن نداشت. تنها به نیشخندی بسنده کرد. نازلی کیف کوچکش را از دست عماد گرفت و گفت:
– خیلی خوب بهتره بریم دیگه، عادله جان منتظره. دیدی که کلی سفارش کرد که دیر نکنیم.
چیزی در وجود رها شکست. شاید صدای قلبش بود که اینگونه بی‌رحمانه زیر پای عماد و عادله برای بار هزارم، هزار تکه می‌شد. اشک چشمش خشک شده بود. آرتین را روی دستانش بلند کرد.
– من آرتین رو حاضر کردم. فقط حواستون به شیرش باشه.
عماد که دست دراز کرد تا پسرش را بگیرد، نازلی با انزجار نگاهی به چهره‌ی پسرکش انداخت. لبانش را کج کرد و چهره در هم کشید.
– نمی‌بریمش.
– یعنی چی نازلی جان؟ مگه می‌شه بچه رو تنها گذاشت؟
– تنها که نیست، فکر نکنم رها خانم علاقه‌ای به دیدن عادله و رسول داشته باشه، ما هم زیاد نمی‌مونیم. یکی دو ساعت دیگه برمی‌گردیم.
بعد به طرف رها برگشت و ادامه داد:
– شرمنده رها جون، چون می‌دونم دیدن عادله چقدر برات سخته اینو می‌گم. فکر می‌کنم اینجا بیشتر بهت خوش بگذره. با اجازه.
و با اشاره‌ای به عماد به طرف خروجی ساختمان رفت. عماد مانده بود و نگاه پر حرف و پر گلایه‌ی رهایی که تمام امیدش برای دیدار با احسان به این مهمانی بود.
– نمی‌بریش؟
– نمی‌دونم چی بگم رها. همه چی به هم پیچیده. نباید اینجوری می‌شد ولی…
عماد کمی نگاهش کرد و بالاخره با گفتن شرمنده، راه رفته ی نازلی را در پیش گرفت.
آن‌قدر وسیله نداشت که برای جمع کردنشان، زمان زیادی نیاز باشد.

***

_ کجا داری می‌ری؟ نمی‌بینی بیرون چه محشریه؟
رها بازویش را کشید.
_ ولم کن عماد، احسان و آدرینا ما رو کنار هم ببینن، بد می‌شه.
_ می‌فهمی چی داری می‌گی؟ این که من کنارزنم نشستم، چرا باید بد باشه؟
_ اونجاش بده که مادر آدرینا الان تو خونه‌ت منتظرته و برادر من چند ماهه دنبال کارای طلاق منه. کنار هم بودن ما می‌تونه کلی سوتفاهم درست کنه.
_ همینم مونده واسه دو تا بچه خودم رو توجیه کنم.
_ آره می‌دونم، عماد خان هیچ وقت، هیچی رو واسه هیچ‌کس توضیح نمی‌ده، چون محاله اشتباه کنه.
_ می‌شه حرف دلت رو رک و‌ راست بزنی؟ من زبون کنایه رو نمی‌فهمم.
رها رو برگرداند و دست به سینه زد.
_ولش کن. حالا دیگه هیچی مهم نیست.
_ وقتی داری با من حرف می‌زنی، نگام کن. حرفات رو هم نصفه و نیمه نذار، یا شروع نکن یا کامل بگو. بدم میاد از جمله های بی سر و ته…
_ داری اذیتم می‌کنی.
_ اینکه می خوام دوباره داشته باشمت، اذیتت می‌کنه؟
_ مگه تا حالا من رو داشتی که می‌خوای دوباره داشته باشی؟
-یک ماهه دیگه یه سال از ازدواجمون می‌گذره، نمی‌خوای این رو که منکر بشی؟
_ نه بابا، تاریخ عقدمون رو هم یادته؟خیلی جالبه فکر می‌کردم این‌قدر هوش و حواست پیش نازلی و بچه هاشه که حتی منم فراموش کردی؟!
عماد پوفی کشید. به جلو خم شد و دو دستش را روی صورتش گذاشت.
_ من چند ماه تو خونه‌ی تو بودم ولی فقط تو خونه‌ت بودم، باهات زندگی نکردم.
_ تو هم هیچ وقت گله‌ای نکردی، عوض شدی رها، انگار دیگه نمی‌شناسمت.
_ وقتی یه سال، با یه بچه‌ مریض، تو خونه تنها می‌مونی و همدمت می‌شه در و دیوار اون خونه و کسی که قراره همراهت باشه مدام جلوی چشمت قربون صدقه‌ی یکی دیگه می‌ره، کم کم پوست می‌ندازی و می‌شی یه آدم که حتی خودت هم نمی شناسیش.
_ تو خواستی و من نبودم؟
_ انتظار داشتی از آدمی که شب عروسیم ولم می‌کنه و سر از ناکجا آباد در میاره، توجه گدایی کنم؟

***

– رها!
دستش روی قفل بی‌حرکت ماند. نزدیک به دو ماه از آخرین دیدارشان می‌گذشت. همین روزها مهر طلاق شناسنامه‌شان را سیاه می‌کرد و خط بطلانی می‌کشید به ازدواجی که بیشتر به یک قرارداد کاری می‌ماند تا ازدواج. نفس عمیقی کشید. باید به خودش مسلط می‌شد. باید به قلب بی‌صاحبش حالی می‌کرد مردی که به خاطرش، ضربانش سر به فلک می‌گذارد، دیگر صاحب دارد.
– سلام آقای محرابی.
عماد دستی به گردنش گشید. سری به تاسف تکاند و با نیشخندی گفت.
– اِ، آقای محرابی؟!
نگاهش را که بالا کشید، یک دنیا دلتنگی توی چشمانش صف کشیده بود.
– به این زودی غریبه شدم؟ اسمت هنوز تو شناسنامه‌ی منه خانم راستین، خبر که داری؟
– هفته‌ی دیگه وقت دادگاه آخرمونه آقای محرابی، خبر که دارین؟
– هه، راه افتادی رها بانو، تا چند ماه قبل که فقط بله و چشم بلد بودی.
– آره راه افتادم، آدما بهم ثابت کردن هیچ کس از خودم مهم‌تر نیست. تا امروز هم اشتباه کردم که به خاطر بقیه، از آرامش و آسایش خودم گذشتم.
– خیلی جالبه برام، جوری برخورد می‌کنی انگار من به زور مجبورت کردم باهام ازدواج کنی!
– نه، مشکل اینه که از طرف تو هیچ اجباری نبود ولی اون قدر اهرم فشار داشتم که کار دیگه‌ای جز این به نظرم نمی‌رسید.
عماد دستانش را از جیبش بیرون کشید. لب پایینش را مدام زیر دندان می‌برد و رهایش می‌کرد. انگار حرفی برای گفتن داشت که نمی‌دانست چطور بیانش کند. زبانش که از عهده‌ی بیان احساسش، برنیامد، دیگر اعضای بدنش دست به کار شدند. دستانش دور تن او حلقه شد. عطر خاص موهای کوتاه او که زیر بینی‌اش پیچید، نتوانست لبخند نزند. بسته شدن چشمانش و پایین رفتن سرش غیرارادی بود. زیر گوش رها چند بار نفس عمیق کشید. زندگی درست زیر تار به تار موهای او در جریان بود.
– ولم کن عماد. این کارا چه معنی‌ای می‌ده؟
– بمون رها، بذار یه دقیقه منم آروم بشم.
گفت و دوباره چند نفس عمیق کشید‌. رها مسخ شده سر جایش ایستاده بود.
تمام حال خوبش با قرار گرفتن لبان عماد روی لبانش، پرید. اینکه به سرعت از او فاصله گرفت و دستش محکم و با شدت روی گونه‌ی عماد نشست، یک عکس‌العمل غیرارادی بود.
– دیگه هیچ وقت به من نزدیک نشو.
گفتن این جمله با یک دنیا خشم هم غیر ارادی بود. نفرت خوابیده توی چشمانش هم همین‌طور، حتی به عقب چرخیدن و دور شدنش از او به حالت فرار هم ناخودآگاه بود. با لبخند دستش را روی گونه‌اش گذاشت. جای انگشتان رها کمی، فقط کمی می سوخت. بعد دستش را به لبانش چسباند و آرام زمزمه کرد:
_ این چه کاری بود آخه، نگفتی دستت درد می‌گیره دختر خوب؟!

***

_ سلام آقا احسان، چه عجب ما صدای شما رو شنیدیم؟ دست زن من رو گرفتی و رفتی حاجی حاجی مکه دیگه؟ نه تماسی، نه خبری. اینجوری داری مثلا برادریت رو ثابت می کنی؟
_ سلام دایی…
همین، در جواب آن‌همه جلز و ولز کردن های او، احسان همین دو کلمه را گفت. آن هم با صدایی آرام که سخت به گوش می‌رسید. لحظه‌ای سکوت کرد. دلش خالی نشده بود.
_ رها کجاست احسان؟ چرا یه هفته است جواب من رو نمی‌ده؟ بهش بگو اون روی من رو بالا نیاره. بگو پاشه بیاد مثل دو تا آدم عاقل و بالغ باهم صحبت کنیم. این موش و گربه بازی ها چیه دیگه؟
_ رها امروز عمل داره دایی…
_ چی؟!
_ گفتم رها امروز قراره عمل بشه. نمی خواستم بهتون خبر بدم. اگه زنگ نمی زدین، هرگز نمی گفتم بهتون، ولی الان دلم می‌خواد بیای دایی. می خوام اینجا باشی. نه نیاز به پولت دارم و نه رضایتت. اونقدر اینجا روم حساب می‌کنن که بدونن وقتی می‌گم خواهرم داره از شوهرش جدا می‌شه، نباید ازم رضایت شوهرخواهرم رو بخوان، ولی می خوام بیای. بیای و بلایی که تو و خواهرت سر خواهرم آوردین رو با چشمای خودت ببینی. شاید اینجوری فهمیدی دوریت از رها بهترین کاریه که می‌تونی براش بکنی!
_ چی شده؟ آپاندیس‌ شه؟
_ هه، آره، آپاندیسش زده به مغزش. یه ساعت پیش موهاش رو تراشیدم. خودم، با دستای خودم موهایی که از ده سالگی، با عشق بلندشون کرده بود، تراشیدم. دایی من گریه کردم، اما رها خم به ابرو نیاورد تا ناراحتم نکنه. دایی چرا ما آدما تا می‌بینیم زورمون به یکی می رسه، هی بیشتر و بیشتر اذیتش می کنیم؟ رها چه بدی به تو و خواهرت کرده بود که غیر از آزار دادنش، ازتون هیچی ندید؟
_ رها کجاست احسان؟ درست جوابمو بده.
_ بیا دایی‌عماد. اگه می‌خوای یه بار دیگه زنت رو ببینی، بیا بیمارستان خودمون. یه ربع دیگه رها می‌ره اتاق عمل…

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان زوج‌ فرد

رها: از خودگذشته، مظلوم، تنها.
عماد: زودباور، عاشق، تنها.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید