#پایان_خوش #بازیگری #طلاق #رازآلود
تعداد صفحات
نوع فایل
داستان زندگی همتاست.دختری که قربانی کم توجهی و بی محبتی پدر و مادرش هست و بعد سالها تصمیم میگیره دنبالهی ارزوهاش رو بگیره و وارد سینما بشه، اما یه مانع براش وجود داره اونم کسی نیست جز آریا، کسی که سالها به همتا بازیگری یاد داده و حالا با فهمیدن علاقه خودش به همتا، سعی داره جلوی ورود اون به سینما رو بگیره.
در نوشتن این رمان سعی شده تا در عین سرگرم کنندگی، به موضوع طلاق و اثرات آن، پرداخته شود.
نشون دادن عواقب طلاق و فروپاشی خانواده.
نشون دادن عواقب پنهان کاری در رابطه خانوادگی.
نشون دادن عواقب اعتماد بی جا شخصیت ها نسبت به دیگران.
همتا دختر ۲۳ سالهایی هست که سالها پیش پدر و مادرش از هم جدا شدن و خودش به سختی تونسته وارد دنیای بازیگری بشه.
اما هرچقدر که تلاش میکنه نمیتونه به سینما ورود کنه. درست وقتی که از همه جا ناامید شده، متوجه رازهای پشت پرده این قضیه میشه که زندگی خانوادگی و هم زندگی کاریش رو زیر و رو میکنه.
دهمین روز خوشبختی
اسمش رو روز خوشبختی و رسمش رو بدبختی گذاشته بود. ده روزی که نفس به نفس، لحظه به لحظه، به فراز فکر کرده بود؛ ولی تموم سهمش از اون فقط تماسی چند دقیقهایی بود و این اوج بدبختیش بود .فراز ذرهایی از موضع خودش پایین نمیومده بود .انگار که احساساتش رو ده روز پیش توی همین خونه چال کرده بود، اما همین که تماس گرفته بود و در اوج ناباوری گفته بود قول و قرار اون روز یادش نرفته، انگار دنیا رو بهش دادن.
کف هال دراز کشید و به اسباب و اثاثیه کهنه ولی تمیزش نگاه کرد.براش مهم نبود.سالها تنهایی بهش یاد داده بود که این زرق و برق های زندگی وقتی ارزش دارن که خانواده کنارت باشه. وقتی کسی نباشه تجمل و زیبایی به چه کار آدم میاد؟ لبخندی روی لب هاش نشست.هنوز امید داشت. امید برای برگشتن.
امید برای ساختن.
امید برای زندگی کردن.
قرارش با فراز ابدا عاشقانه نبود.اما همین که ثانیه ایی کنارش بشینه و باهاش حرف بزنه براش لذت بخش بود.مهم نبود که این حرفها، حرف دلی نباشه.پر از شادی و خوشحالی نباشه.فقط میخواست خودش رو برای یه مدت کمی هم که شده، از غم و غصه دور کنه.مثل همون روزای جوونی که بعدظهرها، بیخیال عالم و آدم، از خونه بیرون میزد و خودش رو به ماشین فراز میرسوند.
یاد قرار های یواشکی و با ترس و هول دوران جونی شون که می افتاد خندهاش می گرفت.
اون روز ها حتی واسه یک دقیقه بیشتر موندن پیش فراز باید هزارتا دنگ و فنگ رو تحمل می کرد. از کجا به کجا رسیده بودن؟ نمیدونست.
شایدم میدونست و نمیخواست بهش فکر کنه.
پلکی زد و چشم هاش رو بست. به فردایی که قرار بود ببیندش فکر کرد. با لذت تمام، صداش رو، تصویرش رو تجسم کرد. لبخندی روی لبش نشست و زیر لب گفت:
“ببین کجا رسیدم که از فکر دیدنت، احساس خوشبختی می کنم.”
با فکری که توی سرش اومد از جا بلند شد و به طرف اتاقش رفت.چند دقیقه بعد سیدی به دست جلوی تلویزیون نشسته بود. این فیلم، لحظاتی از بهترین خاطراتش بود. فیلم که شروع شد، از این دنیا جدا شد.
خاطرات سیاه و سفیدش رنگی شدن. انگار همین دیروز بود که خودش و فراز تو لباس عروس و داماد، دست توی دست هم وسط باغ راه می رفتن. این سکانس بهترین چیزی بود که میتونست بهش انگیزه بده.
با اون لباس سفید و ساده به دوربین نگاه می کرد و لبخند می زد. لبخندش واقعیتر از هر زمان دیگه ایی بود.دست هاش توی دستهای فراز بود و قلبش، پر از عشق برای فراز و هیجان برای زندگی.اون موقع کی فکرش رو می کرد اون همه عشق یه روزی، یهجایی، تموم بشه؟
***
همیشه پایان اجرا یکی از غم انگیز¬ترین سکانس¬های زندگیم بود؛ شاید چون آریا مجبورم می¬کرد برای احترام به مخاطب حداقل نیم¬ساعت بعد اجرا با همون وضع گریم و لباس ها توی سالن اصلی باشم.لبخند بزنم.عکس بگیرم. خوشحالی کنم، اما دیدن بقیه و تنهایی خودم آزارم می¬داد.
تنها روی انتهایی ترین صندلی سالن نشسته بودم که یه پسر جوونی با یه دسته گل خوشگل از بین صندلی ها به طرفم اومد. بی توجه بهش نگاهم و چرخوندم و سرم رو پایین انداختم.
-ببخشید همتا شمایی؟
نگاهی بهش انداختم و سری تکون دادم.
-این گل برای شماست.
باتعجب گفتم:
-مطمئنی؟
-بله. جز شما که همتای دیگه¬ایی اینجا نیست.
راست می گفت. کی جز من اینجا همتا بود؟ دست بلند کردم و دسته گل رو ازش گرفتم:
-از طرف کی هست حالا؟
یه کارت کوچیک از جیبش درآورد و بهم داد:
-نمیدونم خانم. اینم گفت بهتون بدم.
کارت رو ازش گرفتم .روش نوشته شده بود.
“تقدیم به همتای بی¬همتا.”
مگه می شد این دست خط رو نشناسم؟کارت رو برگردوندم. پشت کارت نوشته شده بود:
“ساعت هفت کافه همیشگی.کاوه ”
چشم هام برق زد. لب¬هام خندون شد. همه غصه و غم و ناراحتیا از دلم پر زد و رفت.
سریع به سمت اتاق پرو رفتم و لباس هام رو عوض کردم.
خواستم بدو بدو از در بزنم بیرون که محیا، گریمورمون من رو دید.
با عجله خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت:
-کجا؟
با التماس گفتم:
-تو رو خدا یه جوری آریا رو دست به سر کن. من باید برم.
نگاهی توی صورتم چرخوند و خنده اش تو هوا شلیک شد:
-با همین ریخت و قیافه می¬خوای بری؟
دست رو شونه هام گذاشت و به سمت آینه چرخوندم.نگاهم که به خودم افتاد دو دستی زدم تو سرم:
-خاک تو سرم.
سری به تاسف تکون داد و دسته گل و کیفم رو از من گرفت و من رو نشوند روی صندلی. با یه پد خیس شروع به پاک کردن گریمم کرد.کارش که تموم شد؛ لپ تپل و گوشتالوش رو کشیدم و به طرف در رفتم:
-دستت طلا! جبران می کنم. فقط لطفا، خواهشا، به آریا نگو که من در رفتم. خودش بعدا بفهمه بهتره.
-خوبه خودت میدونی چقدر رو این موضوع حساسه و همیشه هم می¬خوای بعد اجرا در می ری.
سری تکون دادم:
-بیخیال بابا . با بچه ها که عکس گرفتم .مامان بابا و فک و فامیل بیکارم ندارم که بیان عکس بگیرن و بعد برن پز بدن.
شونه ایی بالا انداخت:
-خود دانی.
لبخندی بهش زدم و دستی براش تکون دادم و بیرون رفتم خواستم در اتاق گریم رو ببندم که محیا داد زد:
-خنگ خدا گلت.
محکم رو پیشونیم زدم و با خنده رفتم داخل و گل رو ازش گرفتم.
-بعد یه عمری خدا زده پس سر یکی یه دسته گل برات بفرسته؛ اینم اینجا می-خواستی جا بذاری؟
خشک شدم. راست می گفت.من واسه هیچکس اینقدر مهم نبودم که حتی یه شاخه گل برام بیاره.یا حداقل بیاد و اجرای من رو ببینه.گاهی وقت ها،بعضی حرف ها، حتی به شوخی هم قشنگ نیستن.چون درد دارن.شاید حقیقت باشن. اما خب خیلی تلخن.
همتا : باهوش ، قوی ، رویاپرداز ، با انگیزه ، عجول.
آریا : محافظ کار ، سلطه گر .
کاوه : شوخ ، حمایتگر.
محیا : رازدار.
هاله : سطحی نگر ، ترسو.
فراز : لجباز ، مغرور ، سطحی نگر.
لینک های مفید : بویر نیوز – اخبار ادبی – فلای اپ – برندآپ – شهرک چیتگر – رمان شناس – رمان دوست – پهنه b