مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان مه ربا

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#کمدی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان مه ربا

رمان مه ربا یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم مهری هاشمی در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان مه ربا

رمان مه ربا در مورد مرد جوونیه که شاهد مرگ خواهر کوچیکترش بوده و بعد از یه سوء قصد نیمه تموم تبدیل به مرد کم حرف و گوشه گیر میشه و پدرش رو مسئول میدونه و از خونه بیرون میزنه تا تنها زندگی کنه و پشت پا میزنه به ثروت پدرش.

هدف نویسنده از نوشتن رمان مه ربا

ایجاد سرگرمی و لحظه های شاد.

خلاصه رمان مه ربا

هونام بخشایش یه آقازده‌ی یاغیه، گوشه گیر، کم حرف، به شدت تو داره، اون حتی خودش رو به کارکنان شرکتش نشون نمیده و همیشه تو اتاقی بالاتر از شرکت مشغول به کاره، با اومدن ترمه و خرابکاری که در مورد طرح های مهم شرکت می‌کنه با دختر سربه هوامون روبه رو میشه و ناخواسته مجبور میشه مدام تو جمع باشه و کشش نسبت به این دختر باعث میشه…

مقدمه رمان مه ربا

“به نام خداوند رنگین کمان”
در سیاهی بی نهایت، تنها و درمانده به انتظار مرگ نشسته و به دور دست خیره بودم.
در نا امید کننده ترین روزهای زندگیم تو آمدی، دیدمت، بوییدمت و بوسیدمت تو خود زندگی بودی.
تو حضور سبز جوانه بودی.
و من…
فهمیدم تو باید باشی تا من برگردم به خود واقعی‌ام.
تو باشی و زمین بخندد، ماه بخندد و ستاره ها بخندند.
اصلا خود خدا هم بخندد و من محو صورت مثل ماهت ببوسمت.. ببوسمت…‌ ببوسمت…

مقداری از متن رمان مه ربا

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر مهری هاشمی، رمان مه ربا :

خیره به چشم‌های درشتش که توی تاریک روشن اتاق عجیب برق می‌زد، سرم رو جلو بردم و لبم رو به پوست تب دار زیر گوشش کشیدم.

می‌خواستم به همون نقطه متمرکز بشم اگه می‌شد، داشتم همه‌ی تلاشم رو می‌کردم که بشه.

همه چی مهیا بود واسه یه شب عالی…

فضا با یه دیوار کوب زرد رنگ روشن بود، چی از این بهتر که چیزه زیادی از وسایل اتاق رو نمی‌دیدم تا حواسم پرت بشه.

آه ریزش باعث شد سرم رو عقب بکشم، باید می‌دیدم با همین حرکت معمولی لبام تونستم تغییری توی صورتش ایجاد کنم یا نه؟

خیره به من پیراهن مشکی ای که همرنگ موهاش بود رو از تنش بیرون کشید، نگاهم با لباس تا مچ پاش کشیده شد و ست سفید رنگ گیپورش توی تیر رس نگاهم قرار گرفت اما تنم سرد بود، سردِ سرد…

اخم‌هام عمق گرفت، باید تمرکز می‌کردم، سعی کردم صدای تیک تاک ساعت پایه دار بزرگ کنار دیوار رو نشنوم.

سمت چپ دقیقاً از لای چوب کنسول بزرگ قهوه ای رنگ یه صدایی مثل خوردن موریانه به گوشم می‌رسید و من لعنتی به فروشنده‌ی وراج اون عتیقه فروشی فرستادم.

من عاشق اجناس با قدمت بالا بودم که این یکی هنوز چند سال نشده موریانه بهش زده بود.

دست گرمش نوازش وار پهلوم رو لمس کرد و من همچنان خیره به چشم‌هاش دنبال یه نبض ریز تو اندامم بودم.

پوففف…

همینو کم داشتم، جر و بحث زن و شوهر واحد کناری، باید به مدیر برج گوشزد می‌کردم زیادی روی اعصاب بودن، هر شب بحث و دعوا.

– حواست به منه؟

توجهم بهش جلب شد.

حواسم بهش بود، مگه می‌شد نباشه؟

من همه‌ی حواسم رو جمع کردم روی این لحظه. من باید انجامش می‌دادم، اما زمان می‌خواستم، فقط چند دقیقه، پس چیزی که گفتم غیر ارادی بود و به خواست خودم نبود.

یه دوش گرفتن چقدر به من فرجه می‌داد تا جمع و جور بشم؟ فکر کنم باز بهم ریختم.

– می‌‌خوای دوش بگیری؟

چشم‌هاش درشت شد،

وسط معاشقه وقتی تنش از حرارت داشت می‌سوخت چرا باید دوش می‌گرفت؟

لب سرخ رژ خورده‌ش رو زیر دندونش کشید و من توی ذهنم مرور کردم

قرارم با مشکاتی ساعت چند بود؟

باید با حسنی هماهنگ کنم نکنه یادم بره، قرار مهمیه.

خط زیر سینه‌م رو لمس کرد، از چپ به راست جای لمس رو بوسید و همونجا لب زد:

– واقعاً؟

جواب ندادم و اون تنش رو به تنم چسبوند، داغ بود مثل بخاری خونه‌ی پوراندخت همون که همیشه یه قوری چای روش جا‌ خوش کرده و عطر بهار نارنجش مستت می‌کنه.

پر ناز لب زد و توجه‌م به خال کوچیک کنار لبش جلب شد، زیبا بود اما جای خوبی رو واسه خودنمایی انتخاب نکرده بود.

– دوش گرفتم، اگه مشکلی داری می‌تونم باز برم یا مثلاً اگه می‌خوای توی حموم…

حرفش رو قطع کردم، یه رابطه توی

حموم؟ فکر نکنم هیچوقت بخوامش.

– نه کارت‌و بکن.

لبخند زد، انگار این بیشتر  به مذاقش خوش اومد، بعد اون همه خشک بودن این انعطاف پیروزیه بزرگی براش محسوب می‌شد.

دست‌هاش رو از پهلوهام رد کرد و ماهیچه‌های سفت پشت کمرم رو لمس کرد.

– بگو دوست داری برات چیکار کنم عشقم؟

چی؟ عشقم؟!

چه زود شدم عشقم! اسمش و می‌دونستم؟

لبش رو به سینه‌ی لختم چسبوند و بوسه‌هاش رو تا گردنم پیش برد و من همچنان خیره به رو به رو تیک تاک ساعت رو می‌شمردم،

” یک دو ، یک دو”

حس رطوبت زبونش روی شاهرگم باعث شد دست‌هام رو مشت کنم

نه من می‌تونستم تحمل کنم، واسه پا گذاشتن این دختر به اتاقم اینقدر با خودم کلنجار رفته بودم که الان نخوام بره.

همون جوری که تنم رو غرق بوسه می‌کرد سمت تخت هدایتم کرد،

تخت بزرگ سلطنتی با اون‌ رو تختی تیره رنگ، اینو از یه حراجی توی لندن خریده بودم با قیمت بالا واسه تختی که خیلی وقته خالی مونده بود.

خواست هولم بده که مقاومت کردم، الان نمی‌خواستم که تنش خیمه بزنه روم زود بود.

تقلا کرد و ناخوناش رو توی گردنم فرو کرد،

یه جرقه و صحنه ای که جلوی چشم‌هام نقش بست، خراش روی گردنش جای ناخون‌ بود.

صدای کوبیده شدن تنشون توی گوشم زنگ زد، چشم‌های بسته شده‌م رو باز کردم تا اون صحنه‌ی لعنتی از جلوی چشم‌هام محو بشه.

دست خودم نبود وقتی خشن گردنش رو چسبیدم و از خودم دورش کردم این لمس منزجر کننده رو…

هر دو دستش رو روی مچ دستی که گلوش رو گرفته بودم گذاشت، خیره به چشم‌های به خون نشستم لب زد:

– چیکار می‌کنی؟

فکم رو به هم چفت کردم.

– گفتم کاری نکن که حس بدی داشته باشم.

سرفه‌ی خشکش گوشم‌ رو آزار داد و تند تند مزخرفاتش رو ردیف کرد:

– تو دل نمی‌دی، حواست پرته، اصلاً من‌و حس نمی‌کنی، حتی پوستت داغ نشده، مثل یخی، مطمئنی به من تمایل داری؟

بیشتر اخم کردم.

شنیدن این جملات اونم به تکرار من‌و به مرز جنون می‌رسوند، چرا تکرارش می‌کردن تا عصبی بشم؟

نمی‌دیدن چقدر خرابم از شنیدنش؟

نمی‌دیدن جنون می‌گیرم از یادآوریش؟

چند سالش بود هجده سال… فقط هجده…

به خودم که اومدم از همون گردن از روی زمین بلندش کردم و حالا دیگه رنگ صورتش به کبودی می‌زد، چی می‌شد اگه خفه‌ش می‌کردم؟

اگه هر چی زنه خفه می‌کردم و بعدش یه شات ویسکی می‌رفتم بالا و حین دود کردن سیگار برگ مورد علاقه‌م با لذت روی همین تخت لش می‌کردم و خیالم راحت می‌شد هیچ موجود ضعیفی توی دنیا وجود نداشت که بهش ظلم بشه.

صدای خس خسش من‌و به خودم آورد، پوفی کشیدم و روی زمین پرتش کردم.

موجودات ضعیف شکننده.

حین نفس نفس زدن تند تند گفت:

– خدا لعنتت کنه، داشتی خفه‌م می‌کردی، من‌و آوردی اینجا واسه سکس یا گرفتن جونم؟

بهش پشت کردم و حین بالا کشیدن اسلش مشکیم که نفهمیدم کی تا رونم پایین کشیدتش سمت پا تختی رفتم و به سیگار و فندکم چنگ زدم.

– پاشو بپوش نبینمت.

نمی‌دیدمش ولی نزدیک شدنش رو حس کردم،

از پشت بغلم کرد و بین کتفم رو بوسید.

– قرار شد مقاومت کنم، پا پس نکشم، ولی تو هم دل بده.

چشم‌هام رو بستم فردا کلی کار دارم، بالای ده تا قرار ملاقات خیلی خسته کننده، از اون بدتر مصاحبه با یه سری کودن واسه استخدام، باید یه سرم برم پیش پوراندخت می‌گفت درد پاش دو برابر شده، باید بخوابم.

دستش رو از دورم باز کردم و غریدم:

– رفتی درم‌ ببند.

انگار اینبار بهش برخورد که صدای روی هم کشیدن دندوناش تو تاریک روشن اتاق پخش شد:

– فقط یه ۲۴ ساعت واسه اون صیغه معطلم کردی.

نیم نگاهی بهش انداختم و محکم گفتم:

– نامحرم بودی تن به تنت نمی‌زدم دختر جون.

پوزخند غلیظی تحویلم داد و صداش تمام رشته‌های عصبیم رو به بدترین شکل ممکن کشید.

فکم رو روی هم ساییدم، عصبی بودم اما اهمیت ندادم، این بیشتر عصبیش کرد که صدای جیغ خفه‌ش اعصاب ضعیفم رو آزار داد و پاهاش رو واسه بیرون رفتن از اتاق روی پارکت‌ها کوبید.

سیگار رو گوشه‌ی لبم گذاشتم، با فندک روشنش کردم و کام عمیقی از دود غلیظش گرفتم.

خیلی آروم سمت تراس قدم برداشتم و واردش شدم، صدای کوبیده شدن در باعث شد پوزخند بزنم، من هیچ حسی ازش نگرفتم هیچی.

چطوری می‌تونستم با زنی که حتی اسمش توی خاطرم نبود یه شب رو تا صبح بگذرونم؟!

***

نفسم از بخار غلیظ اطرافم گرفته بود و نفس کشیدن اینقدر سخت بود که صدای خس خس سینه‌م گوشم رو آزار می‌داد.

سرفه کردم، یه بار دو بار، سرفه‌‌های خشک و از ته حلقی که گلوم رو می‌سوزوند و اصلاً قصد بند اومدن نداشت.

تنم داغ بود و حس می‌کردم اینقدر عرق کردم که کل لباسم خیسه و این به حال بدم دامن می‌زد.

سعی کردم با دست اون حجم زیاد بخار رو پسش بزنم تا رو به روم رو دقیق ببینم.

اصلاً کجا بودم؟

اینجا کجا بود که با هر قدم سینه‌م تیر می‌کشید و خون توی مغزم به جوشش میوفتاد؟

چشم‌هام رو درشت کردم، سعی کردم زوم بشم، یه هاله می‌دیدم، مخدوش و سیاه سفید، قامت بلند یه مرد اونجا بود.

پاهای سنگینم رو تکون دادم تا بهش برسم اما هر چی بیشتر قدم برمی‌داشتم همون قدر ازم دور می‌شد.

پهلوم تیر کشید و تا مغز استخونم رو سوزوند،

ایستادم و نفس نفس زدم، انگار چند روز بود داشتم پشت هم می‌دوئیدم، صدای شر شر آب توی سرم اکو می‌شد، چرا این صدا اینقدر بلند بود؟

سرم رو پایین انداختم و دستم رو روی قسمت دردناک پهلوم گذاشتم.

چاقو تا دسته توی پهلوم بود و خون با فشار ازش بیرون زد و من وحشت زده به رد خون روی کاشی‌های سفید نگاه کردم اما مسیر اون باریکه‌ی سرخ رنگ از تن من نبود.

باز به مرد نگاه کردم، روی سرش یه چیزی شبیه کلاه بود، کلاهی که صورتش رو هم پوشونده و فقط چشم‌هاش بیرون بود.

بدنش رو تکون می‌داد، یه تکون ریتمیک عقب جلو.

یه دستش روی کمرش و ازش خون می‌چکید، دور مچ دست چپش یه ساعت بزرگ نقره ای رنگی که با خون رنگین شده بسته شده بود.

نگاهم رو از لابه لای اون حجم از بخار به سرتا پای مرد چرخ دادم و چشم‌هام درشت شد، با پایین تنه‌ی برهنه‌، چیکار داشت می‌کرد؟

چرا برهنه‌ بود؟

بخار زیاد بود و با همه‌ی تلاشم اون پایین رو نمی‌دیدم، صدای کوبیدن تنش اینقدر بلند بود که هر دو دستم رو روی گوشم گذاشتم، داشت کرم می‌کرد.

همه‌ی تنم درد بود، وحشت داشتم از چیزی که داشتم سعی می‌کردم ببینم.

وحشت زده چشم‌هام رو پایین کشیدم، دیدمش همونی رو که تنش توی محاصره‌ی اون مرد بود، با دیدن صورت پر از خونش و چشم‌هایی که بدون پلک زدن به من خیره بود نفسم گرفت، دستم رو روی گلوم گذاشتم و فریاد کشیدم:

– هماااااا…

با تکرار همین اسم از خواب پریدم.

وحشت زده روی تخت نشستم، تنم خیس عرق بود و موهام به پیشونیم چسبیده بود.

نفس نفس زدم و حین چنگ زدن به گلوم سرم رو چند بار پشت هم تکون دادم تا اون تصویر از جلوی چشم‌هام کنار بره اما این کابوس به مغزم‌ چسبیده بود، همیشه جلوی چشم‌هام بود و به این آسونی ازش خلاص نمی‌شدم.

با دست‌هایی که لرزششون مشهود بود به لیوان آب روی پا تختی چنگ زدم تا دهن برهوت شده‌م رو تر کنم.

– لعنتی…

لیوان رو به لبم چسبوندم اما دست‌هام اینقدر رعشه داشت که حجم بیشترش از گوشه‌های لبم روی تیشرت خاکستریم ریخت و پشت هم نفس عمیق کشیدم.

خدایا درد بدی بود، خیلی بد.

سعی کردم کمی خودم رو به آرامش دعوت کنم اما صدای ساعت رومیزیم که واسه شش صبح تنظیمش کرده بودم من‌و از اون فضا بیرون کشید، خم شدم و با کف دست روش کوبیدم و خفه‌ش کردم.

خسته شده بودم از این کابوس هر شبم.‌

کاش می‌شد دیگه هیچوقت بیدار نشم، نه با فریاد نه با صدای این ساعتی که مثل یه قاتل کنارم می‌خوابید و بیدار می‌شد.

از تخت پایین رفتم‌، کمر اسلشم رو که به خاطر دراز کشیدن بهم ریخته بود رو مرتب کردم و سمت مستر که گوشه‌ی سمت چپ اتاقم قرار داشت راه افتادم.

سر تا سر شیشه که نصف پایینش مشجر بود و بالاش ساده واسه دیدن بیرون اتاق.

من نمی‌تونستم وارد حمومی که بیرون رو نمی‌دیدم بشم.

جلوی آینه‌ی بزرگ کنار مستر ایستادم و لخت شدم، نگاهم ناخودآگاه روی پهلوم نشست همونجایی که مهمون خنجر تیز اون مرد توی خواب بود.

با سر انگشتم رد عمیق بخیه شده‌ی روی پوستم رو لمس کردم، همونم جاش گزگز می‌کرد و حس بدی رو بهم منتقل می‌کرد.

ضربه کاری بود اما کشنده نبود، واسه گرفتن جونم تموم تلاشش رو کرد اما خدا زنده موندن و هر شب کابوس اون درد رو دیدن واسم سزاوار دیده بود که الان اینجا بودم.

پوف کلافه‌ای کشیدم، وارد مستر شدم و زیر دوش ایستادم، از آب داغ متنفر بودم در واقع از بخاری که ایجاد می‌کرد متنفر بودم.

مثل کابوسم، اون شب لعنتی هم حموم پر از بخار بود، فرشته‌ی کوچولوی من دوش می‌گرفت تا سر قرار با عشقش بره، لعنتی… لعنتی…

مشت محکمی به دیواره‌ی نشکن مستر زدم و کلافه و دردمند آب سرد رو باز کردم.

حین شستن موهام چشم‌هام رو بستم و باز اون تصویر توی خواب پیش روم نقش بست، با پوف کلافه‌ای بازشون کردم، شامپو وارد چشمم شد و سوزشش باعث شد لعنتی بفرستم.

چه روز مزخرف و جهنمی ای رو شروع کرده بودم.

امروز بدتر از دیروز بود خیلی بدتر.

دوش چند دقیقه ایم رو گرفتم، در شیشه ای رو باز کردم و دستم رو واسه برداشتن حوله ای که پشتش آویزون بود بیرون بردم، حین پیچیدن دور کمرم از حموم بیرون رفتم.

خیلی زود ست ورزشیم رو تنم کردم و بدون خشک کردن موهام به گوشیم چنگ زدم.

باید می‌دوییدم اینقدر می‌دوییدم که نفس کم آوردن باعث بشه کمی این افکار از ذهنم دور بشه.

خواستم از اتاق بیرون برم که دقیقاً کنار پا تختی قهوه ای رنگ چشمم به یه شیء طلایی رنگی خورد، خم شدم و برداشتمش و نگاهش کردم، یه گل سر دخترونه و کوچیک احتمالاً واسه اون دختره‌ست که دیشب اینجا بود، اسمش چی بود؟

لعنتی من حتی اسمش یادم نیست.

اخم کردم، گل سر رو روی پا تختی پرت کردم و از اتاق بیرون زدم، نگاهی به پذیرایی انداختم تاریک و سرد مثل همیشه.

کتونی‌های مشکیم رو پام کردم و از آپارتمانم بیرون زدم تا واسه دوییدن هر روزه‌م خونه رو ترک کنم.

***

مثل همیشه خسته خوابیده بودم و خسته از خواب بیدار شده بودم، حس می‌کردم هر بار بعد اون کابوس تنم به اندازه‌ی ساعت‌ها کتک خوردن کوفته می‌شد.

ماشین رو توی پارکینگ شرکت پارک کردم و پیاده شدم.

حین زدن ریموت نفس عمیقی کشیدم تا بتونم مثل همیشه ماسک بی‌تفاوتی رو روی صورتم بشونم، هر چقدر خسته، هر چقدر آوار شده‌.

سمت آسانسور راه افتادم.

بوی نم، بنزین و روغنی که از بعضی از ماشین‌ها چکه می‌کرد یه رایحه‌ی تهوع آور ساخته بود.

دقیقاً سمت راست مثل همیشه یکی از چراغ‌ها سوخته بود و چشمک زدنش به حال بدم دامن می‌زد.

شاید باید بعد اون ورزش صبحگاهی کمی صبحانه می‌خوردم.

صدای ریموت ماشینی توی گوشم پیچید و بعد اون صدای هن هن مردی که دویید و همزمان با من کنار آسانسور ایستاد.

نگاهش کردم مهندس فریبا بود، در اتاقک باز شد و من به احترامش ایستادم تا اول اون وارد بشه، ازم بزرگتر بود و احترامش واجب.

لبخند زد، مرد خوبی بود ولی زیادی پر حرف، در واقع وراج بود و این واسه من و اعصاب ضعیفم سم بود، حرف زدن پشتِ هم یکی کنار گوشم اونم وقتی من مخاطبش باشم زجر آور ترین شکنجه‌‌ی دنیاست.

– سلام مهندس بخشایش عزیز، صبح شما بخیر، سرحال به نظر می‌رسین.

سرم رو تکون دادم و مثل همیشه یه کلمه جواب دادم:

– سلام.

وارد آسانسور شدیم و دکمه‌ی واحد ده رو فشار دادم، کنار ایستادم و فریبا حین زدن دکمه‌ی طبقه‌ی هشتم گفت:

– مهندس پرتو گفتن مصاحبه‌ی امروز‌و شما انجام می‌دین درسته؟

نگاهی بهش انداختم، موهای جوگندمیش زیادی پر پشت بود حجمش اینقدر زیاد بود که نصف پیشونیش رو گرفته بود، ریش پرفسوری زیادی آنکارد شده و خال گوشتی کنار ابروی راستش ازش یه چهره‌ی دوست داشتنی نساخته بود اما شخصیت خوبی داشت.

تقریباً هر روز همزمان می‌رسیدیم و هر روز سؤال‌هاش بی‌جواب می‌موند.

چه اصراری داشت با من حرف بزنه وقتی من خودم هم علاقه ای به شنیدن صدام ندارم؟

نا امید از جواب دادن لبخند زوری ای زد، حاضرم قسم بخورم فردا صبح باز به تلاشش واسه باز کردن قفل زبون من ادامه می‌داد مثل هر روز.

اتاقک ایستاد، در که باز شد با احترام سری تکون داد.

– خوشحال شدم از هم‌صحبتی با شما.

لبخند زد و با یه ببخشید خارج شد. دستی به کراوات مشکیم کشیدم، در بسته شد و خیلی زود جلوی واحد مدیریت خارج شدم و مستقیم سمت اتاقم راه افتادم که حسنی با دیدنم از جاش بلند شد، این تنها فردی بود که می‌دونست باید کم حرف بزنه، وقتی هم می‌زنه منتظر جواب نباشه.

– سلام قربان.

سرم رو تکون دادم، دنبالم راه افتاد و صدای تق تق کفش‌های پاشنه بلندش توی سکوت این ساعت شرکت اکو شد.

وارد اتاقم شدم، کیف چرم مشکیم رو روی مبل تک نفره‌ی کنار در گذاشتم و کت طوسیم رو از تنم خارج کردم، حین آویزون کردنش نیم نگاهی به منشی که توی سکوت نگاهم می‌کرد انداختم، این نگاه یعنی ادامه بده و اون من‌و خوب می‌شناخت که شروع کرد.

– امروز دو تا قرار مهم دارین، اولیش با جناب موسوی که ساعت ده صبحه در مورد اون پارچه‌هایی که برگشت خورده، قرار بعدی با خانوم آسایش واسه دیزاین جدید شرکت.

اخم کردم، پس آصف چه غلطی داشت می‌کرد که من باید توی این جلسه‌ها شرکت کنم؟

میز رو دور زدم‌ و نشستم، ادامه داد:

– ساعت دو مصاحبه‌ها شروع می‌شه، پنج نفرن، قبلاً مهندس پرتو طرح‌هاشون‌و دیدن فقط می‌مونه انتخاب اصلی که با شماست.

پوشه‌ی سبز رنگ جلوی دستم رو باز کردم.

– این چیه؟

یه قدم جلو اومد.

– این گزارش کار اتاق طراحیه، خانوم احمدوند خیلی اصرار داشتن خودشون…

دستم رو بلند کردم و حرفش رو قطع کردم.

– احمدوند کیه؟

کمی خیره نگاهم کرد، انگار فکر می‌کرد دستش انداختم، مستاصل بود که بگه یا نه که باز تکرار کردم:

– کیه خانوم حسنی؟

لب‌هاش رو به هم فشار داد.

– سرپرست طراح‌ها.

ابروم رو بالا انداختم، یادم اومد.

– خب؟

گلوش رو صاف کرد، تبلتش رو روی سینه فشرد و گفت:

– انگار یکی از طراح‌ها مشکل بزرگی پیش آورده‌و جناب بخشایش خیلی عصبانی شدن‌و اخراجش کردن، حالا خانوم احمدوند می‌خوان با شما صحبت کنن.

اگر رمان مه ربا رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مهری هاشمی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان مه ربا
  • هونام: مردی گوشه گیر و کم حرف.
  • ترمه: سربه هوا، دست و پا چلفتی ولی با هوش و مهربون.
  • دایان: مردی عصبی، خشن، پرخاشگر و از دنیا بریده.
  • ترنج: مهربون، سربه زیر، فرشته‌ی نجات.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید