مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان درجه دو

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#بازیگری #همخونه_ای #ازدواج_فامیلی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان درجه دو

برای دانلود رمان درجه دو به قلم مشترک گیسو خزان و رویا قاسمی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسندگان به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسندگان این اثر اجازه ی انتشار رمان درجه دو را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان درجه دو

رمان درجه دو روایت دختریه که یه بازیگر درجه دو محسوب می‌شه و برای گرفتن یه نقشی ناچار به دستکاری صورتش می‌شه و‌…

هدف نویسنده از نوشتن رمان درجه دو

ایجاد سرگرمی.

خلاصه رمان درجه دو

سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده.
ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده.
در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور چشمی فامیل، عاملی می‌شه برای تشدید حس حسادت و رقابت.
تا اینکه سیما برای جلو زدن از فرحان و پیشرفت تو کارش تصمیم می‌گیره…

مقداری از متن رمان درجه دو

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان درجه دو اثر مشترک گیسو خزان و رویا قاسمی :

بابا سید، همیشه می‌گفت که باید ارج و قربت پیش خدا بالا باشه، بنده‌ی خدا کی هست که بخوای ارج و قربت رو بهش نشون بدی!

می‌گفت، خدا باید با نگاهش با توجهش به آدم‌ها، عزت بده! بعد رفتن بابا سید، هر وقت که دلم براش تنگ می‌شد از خدا می‌پرسیدم، چرا یکی رو که بهم باور می‌داد که تو نگاهت حتما با منه، رو ازم گرفتی؟! همه چیز به اندازه‌ی کافی سخت بود، من فقط بابا سید رو داشتم که بهم اطمینان خاطر داشت!

بعد باباسید، این آدم‌هایی که از پوست و استخونشون هستم، دنیا رو برام سخت گرفتند. نمی‌فهمیدن من یه دخترم با آرزوهای بزرگ و شاید که دور.

تحمل آدم‌های خونه، بعد بابا سید سخت بود‌. نه مامان نه بابا، نه اون جقله که هفت روز هفته این‌جا پهن بود، آدمِ فهمیدن من نبودن!

نبودن که بعد یه فیلم‌برداری سخت که اومده بودم خونه مدام سرم غر می‌زدن که باید بذارم کنار این حرفه‌ای رو که جز دردسر برام چیزی نداره. حس من به آدم‌های این خونه خنثی بود. جای بابا سید کنار صندلی کنار شومینه، خالی بود و عبای سبزرنگش هنوز از روی شونه‌های صندلی آویزون بود. کسی تو این خونه دلش رو نداشت که اون عبا رو برداره و بذاره توی کمدی که صاحبش ماه‌ها بود که دیگه بین ما نبود. تسبیحش هنوز هم از دسته‌ی صندلی آویزون بود و چقدر خوب که یک شب قبل از این‌که بره چیزی از خودش رو مثل حضور هر روزه‌ش برامون گذاشت، یه گوشه‌ از این خونه.

-سیما می‌شه صدای اون آهنگ رو کم کنی؟ سرمون رفت!

هنوز چشم‌هام بسته‌ست و دلم نمی‌خواد این حالت خلسه‌ای که توش فرو رفتم رو ترک کنم.

در اتاقم باز می‌شه.

-عمه می‌گه صداش رو خفه کن!

چشم‌هام رو باز می‌کنم.

– تو خونه زندگی نداری بچه؟

– مگه خونه‌ی تو می‌مونم! خونه عمه امه.

– چرا نمی‌ری پیش داداشت این‌جوری بلبل زبونی کنی؟

– داداشم که مثل مامان و بابات لی‌لی به لالام نمی‌ذاره! یکی می‌زنه پس کله‌م تا یه هفته باید استراحت مطلق باشم تا روبه‌راه بشم.

– خوبه می‌دونی چه داداش ترسناکی داری و بازم این‌جا انقدر روت زیاده، من جای تو بودم کم‌تر پروبازی درمی‌اوردم تا پرتم نکنن بیرون.

– کی می‌خواد پرتم کنه بیرون؟ تو! تو که خودت همین روزها می‌خوان خرت کنن شوهرت بدن تا از دستت راحت شن!

چشم‌هام گشاد می‌شن و این پسره‌ی وقیح یازده ساله، چرا باید انقدر بی‌تربیت باشه.

– برو بیرون تا اون روم بالا نیومد!

قبل این‌که بره ضبط رو خاموش می‌کنه.

-عمه گفت امشب خوشگل کنی مهمون دارین.

چیزی نمی‌گم هنوز از در بیرون نرفته که دوباره می‌گه:

– اونی که حالت ازش بهم می‌خوره می‌خواد بیاد قاپت رو بدزده!

و با خنده از اتاقم خارج می‌شه، کلافه به حرف‌های بی سر و‌ تهش فکر می‌کنم.‌ می‌رم تا یه دوش بگیرم و مامان چرا دست از این مهمون‌بازی‌هاش برنمی‌داشت؟

بعد این‌که از حموم بیرون‌ اومدم و یک لباس مرتب پوشیدم و به سالن برگشتم زنگ خونه‌مون به صدا دراومد و طولی نکشید که حرف‌های فرید رو فهمیدم! عصبانی هستم و مامان هم به روی خودش نمی‌آره. خونواده‌ی آقای جلالی، با شوق و‌ ذوق و گل و شیرینی رسیدن خدمتمون! پسرشون مثل همیشه با وقاحت به سر تا پام نگاه می‌کنه. فرید که کنارم ایستاده آروم می‌گه:

– حواست باشه که امشب با یه انگشتر اومدن!

همه روی مبل‌ها می‌شینیم. به زور اخم و‌ تخم بابا سلام خشک و‌خالی کردم و سعی می‌کنم به حرف‌های مسخره‌شون توجه نکنم. اما وقتی می‌بینم که واقعا دارن می‌برن و می‌دوزن از جام بلند می‌شم رو می‌کنم به پسر خونواده‌ای که نمی‌فهمن وقتی بهشون می‌گم نه ،یعنی نه!

-حمید آقا؟!

با ذوق بهم نگاه می‌کنه.

– جانم!

فرید پقی می‌زنه زیر خنده. چشم‌هام رو روی هم فشار می‌دم.

-دفعه آخری که جلوم رو تو کوچه گرفتین چی گفتم بهتون؟!

سرش رو می‌ندازه پایین.

-واقعیتش شما که حرف می‌زنین من چیزی نمی‌شنوم!

صدای خنده‌ی دوباره‌ی فرید اعصابم رو بهم می‌ریزه اما ادامه می.دم.

-حالا چطور؟ صدام رو دارین؟

نگاهم می‌کنه.

-بله به گوشم.

-من، شما رو دوست ندارم! هر وقتم قصد ازدواج داشتم با کسی حاضرم برم زیر یک سقف که بهش علاقه‌مند باشم. من یه دنیا آرزو دارم که به تحقق نرسیده و من و شما اصلا مناسب هم نیستیم! مادر من، مادر شما، اصلا مال دوره‌ی من و شما نیستن و من دیگه ازشون توقعی ندارم اما از شمایی که هم نسل خودمی توقع درک و شعور دارم! من و ببین حمید آقا!

غمیگن نگاهم می‌کنه.

– ما به درد هم نمی‌خوریم!

بعد این حرف به سمت اتاقم می‌رم، مامان و بابا توی شوک رفتاری هستند که تا حالا ازم سر نزده بود. خانوم‌ جلالی در حالی که خیلی بهش برخورده با دلخوری و سرزنش مامان از خونه بیرون می‌ره. در اتاقم رو قفل می‌کنم چون حوصله‌ی مامان و‌ حرف‌هاش رو نداشتم. باید می‌خوابیدم فردا هم فیلم‌برداری داشتم

و دوست نداشتم گریمور به خاطر پف چشم‌هام سرم غر بزنه. صدای داد و بیدادهای مامان هم وادارم نمی‌کنه که از توی تختم بیرون بیام. دارم از گشنگی می‌میرم اما حاضرم بمیرم اما فعلا با مامان روبرو نشم.

ساعت شش صبح از خواب بیدار می‌شم، آماده می‌شم و با برداشتن چند تا دونه خرما، از خونه بیرون می‌رم. لوکیشن جایی که قرار بود فیلم‌برداری بشه رو دیشب برام فرستاده بودند.

چرا برای ماها ماشین نمی‌فرستادن؟ دور بود و باید با آژانس می‌رفتم تا برسم. اسنپ می‌گیرم و زمانی که می‌رسم گروه فیلم‌برداری همه هستند. به اقای جوادی که در حال نوشیدن قهوه هست سلام می‌کنم.

-سلام آقای جوادی، صبحتون بخیر.

-سلام خانوم‌ جوان، صبح شما هم بخیر.

مینا، دستیار کارگردان مثل همیشه شوخ‌ و سرزنده‌ست.

– امروز آخرین سکانس شماست.

لبخندم بی‌رمق می‌شه.

– درسته.

به سمت کابین گریمور می‌رم.

ستاره‌ی این فیلم رو می‌بینم که از کابین خارج می‌شه در جواب سلامم سری تکون می‌ده و به سمت آقای جوادی می‌ره.

– فیلم‌برداری کی تموم می‌شه اسماعیل جان؟

همیشه همین بوده، نیومده، می خواست بره!

وارد کابین می‌شم. رها داره کرم‌های گریم رو تست می‌کنه.

– سلام.

– سلام، دیر اومدی.

– ترافیک بوده.

– بشین تا دادشون درنیومد.

می‌شینم.

نگاهم می‌کنه.

– باز که چشم‌هات پف داره تو!

– باور کن سرشب گرفتم خوابیدم!

کلافه دنبال چیزی توی کیفش می‌گرده.

– خدا کنه پیداش کنم یه کم این چشم‌هات رو از این حالت دربیارم.

نگاهی از تو آینه به چشم‌هام می‌ندازم.  هر چقدر بیش‌تر نگاه می‌کردم، کم‌تر عیب می‌دیدم. واقعا مشکلش با چشم‌های من چی بود؟

– کارگردان گفته نذارم از نقش اصلی چهره‌ی پرنفوذتری باشه تو سکانس‌های فیلم! تو هم که با این چشم‌هات هر بار کار رو سخت‌تر می‌کنی؟

ناباور خشکم می‌زنه! تازه می‌فهمم چرا هر بار به خاطر این گریم‌ها تنها کسی که زشت‌تر می‌شد من بودم!

نمی‌شد ساکت بمونم. ما بیشتر به دیده شدن احتیاج داشتیم، یا اون نقش اصلی که وسط همین دو ماه فیلمبرداری چهار نفر برای بستن قرارداد، باهاش اومدن سر لوکیشن!

– حالا چی می‌شه بذاری همینجوری  بمونه؟ امروز من فقط یه دونه سکانس دارم بعد دیگه کارم با این گروه تموم می شه. شاید یه بنده خدایی با قیافه ام تو این سکانس من و پسندید واسه فیلم بعدیش!

– دست من نیست که جونم، منم کاری نکنم آقای مولایی بهم تذکر میده، ببند چشات رو.

چشمام رو می بندم و با حرص توی دلم، برای آقای مولایی و، آخر و عاقبتش کلی دعای خیر می کنم.

این، که می شه نون مردم و آجر کردن!

پس من کی باید تو این سینمای کوفتی دیده بشم؟

رها انگار صدای مغزم و می شنوه که جواب می‌ده:

– ولی تو باز وضعت از خیلیا بهتر هستش. حداقل تک و توک قرارداد، واسه همین نقش های دو، و سه رو داری. بعضیا با هزار امید و آرزو میان و فکر می کنن این فیلم می شه سکوی پرتابشون، بعدش چی می شه؟ هیچی! با چند تاشون خودم در ارتباطم که از صبح تا شب فقط می‌شینن تو خونه منتظر تماس، هر نقشی هم بهشون بدی رو هوا می زنن!

– آخه اینجوری هم دیگه خیلی زور داره، دو ساله وارد این حرفه شدم،  فقط یا نقش دوست صمیمی شخصیت اصلی و بهم دادن، یا نفر سومی که وارد زندگی مرد متاهل می شه و زنه تا آخر فیلم جرواجرش می کنه. باورت می شه یه بار رفتم خونه دیدم مامانم داره شخصیتی که من نقشش و  بازی کردم و ناله و نفرین می کنه؟!

صدای خنده بلند رها تو کابین می پیچه.

– نخند جدی میگم! پس بقیه چه جوری فقط با یه فیلم بارشون و می بندن؟

– شانس دیگه عزیزم شانس.

مکثی می کنه و ادامه میده:

– و البته یه کم پررویی  و جلب رضایت که خب، هزینه داره! ببند چشمات رو… .

نمی شد چشمام و ببندم، نه بعد از این حرفی که زد.

با تعجب نگاهش می کنم.

حس این‌که این فیلمبرداری هم تموم بشه و من مثل اون آدمایی که رها گفت، خونه نشین بشم تا یکی واسه فیلم جدید بهم زنگ بزنه، انقدر اذیتم می کنه که ساکت نمونم و بپرسم:

– چه هزینه ای؟

– بستگی داره خب، هم مالی و هم جانی!

یه چیزایی شنیده بودم و تقریباً می دونستم داره درباره چی حرف می زنه!

ولی باز باید مطمئن بشم.

شاید آخرین راهم باشه!

– واضح بگو دیگه، چیکار باید بکنم؟

– خبر داری امروز آقای ملکوتی قراره بیاد تو لوکیشن؟ به عنوان مهمان!

– بهنام ملکوتی؟ همون کارگردانی که پارسال کاندید شده بود واسه سیمرغ؟

– آره!

– خب؟

نیم نگاهی به در نیمه باز لوکیشن می‌ندازه و صداش و پایین تر میاره.

– برو باهاش حرف بزن. منم از عماد شنیدم واسه فیلم بعدیش دنبال یه دختر خوشگل می گرده. خیلی هم براش مهم نیست که سوپر استار باشه.. گفته خوشگلی خیلی مهمه براش! می خواد طرف چهره اش حسابی تو چشم باشه. البته هنوز علنی نیستا، فیلمبرداریش یه سال دیگه شروع می شه ولی  الآن تو مرحله پیش تولیده! واسه همین میگم بهترین موقع اس!

روش و می گیره و دوباره مشغول کشیدن براش روی موادی که قراره چشمای من و باهاش از ریخت بندازه می شه:

–  عماد اول خواست من و بهش پیشنهاد بده که نذاشتم. خوشم نمیاد از بازیگری. ولی تو که انقدر برات مهمه دیده شدن، با این کارگردان می تونی خودت و بکشی بالا، چون با تهیه کننده و گروه خوبی همکاری می کنه و شناخته شده اس!

مکثی می کنه و همزمان با باز شدن در کابین واسه زودتر تموم کردن بحث حرف آخرش و به زبون میاره.

– فقط شاید یه سری شرط و شروط داشته باشه که اگه خیلی این کار برات مهمه، باید چشم بسته قبول کنی! الآنم چشمات و ببند من کارم و تموم کنم تا نیومدن اینجا رو نذاشتن رو سرشون!

چشمام و اینبار با رضایت کامل می بندم،

چون دلم می خواد پشت پلک های بسته شده ام تصویری از آینده رو ترسیم کنم!

یه آینده روشن

یه موفقیتی که صداش نه فقط تو فامیل، که تو همه دنیا بپیچه!

جایزه هایی که پشت سر هم می گیرم،

تقدیر و تحسین هایی که از آدم های مهم دریافت می کنم.

نگاه پر غرور پدر و مادرم.

سر بالا گرفته ام جلوی هرکسی که با فهمیدن شغل و علاقه ام فقط می خواست من و بکوبه!

آره، خودش بود.

بعضی وقتا واسه رسیدن به مقصد، تنها راه باقی مونده، راه میانبره! و منم الآن تو موقعیتی قرار داشتم که چشم امیدم فقط به همین راه میانبر هست.

پس واسه رسیدن بهش، تلاشم و می کنم و به قول رها «چشم بسته میرم جلو!»

***

حین تشکر و سر تکون دادن برای عوامل پشت صحنه، که به خاطر تموم شدن کارم با گروهشون خسته نباشید میگن و خدافظی می کنن، میرم سمت ورودی خونه بزرگی  که محل فیلمبرداریه و بقیه هنوز به اندازه چند تا سکانس  توش کار دارن.

نگاهم به حیاط بزرگ جلوی خونه اس و بهنام ملکوتی که پشت یه میز  با چند نفر دیگه نشسته و حرف می زنه.

صورتش جدی تر از اون چیزیه که قبلاً توی سایت ها و پیج های سینمایی ازش دیدم و همین استرسم و بابت رویایی و مطرح کردن خواسته ام زیاد می کنه!

این وسط عکس گرفتن با یکی دو تا از  بچه ها یه کم بهم فرصت میده تا خودم و پیدا کنم ولی همینکه می خوام برم عماد دستیار آقای مولایی صدام می کنه و میگه:

– خانوم جوان! لطفاً تشریف ببرید پیش رها، گریمتون و پاک کنن!

نگاه عاجزم به رها که کنارش وایستاده خیره می  شه و اونم می دونه قراره کجا برم و چیکار کنم که عماد و توجیه می کنه.

از همین فرصت برای بیرون زدن از ساختمون استفاده می کنم.

ملکوتی هنوز در حال حرف زدنه.

حین نزدیک شدن به این فکر  می کنم وایستم حرفش تموم شه، یا همینجوری برم جلو؟

که بالاخره خودش توجه اش بهم جلب می شه و سرش و به سمتم برمی گردونه!

به خیال اینکه اومدم باهاشون خدافظی کنم؛ همراه با بقیه آدمای  پشت میز یه کم نیمخیز می شن و برام آرزوی موفقیت می کنن.

که با لبخند تشکر می کنم و زل می زنم به نگاه جدی ملکوتی.

– می تونم چند لحظه وقتتون و بگیرم!

– بله بفرمایید!

نگاهم به چهره بقیه، که بیشتر از ملکوتی کنجکاو شنیدن حرفام شدن می افته و آروم تر لب می زنم:

– اگه ممکنه چند لحظه تشریف بیارید.

کاملاً با اکراه بلند می شه و میاد نزدیکم.

رها با چه امیدی من و هل داده بود سمتش؟

طرف حتی زورش میاد  چند قدم بهم نزدیک بشه، چه برسه به اینکه من و تو فیلمش راه بده.

البته اگه چهره ام و پسندیده بود باید تا همین الآن خودش یه اشاره ای می کرد. ولی، زوده برای پا پس کشیدن!

نگاه منتظرش و  که می بینم خجالت و کنار می ذارم و میرم سر اصل مطلب:

– از  بچه های اینجا شنیدم، برای فیلم بعدیتون دنبال یه چهره می گردید. که خیلی هم سوپر استار بودنش براتون اهمیت نداره!

یه ابروش بالا میره و دست به سینه وایمیسته.

– خب؟

– امممم، گفتم شاید  بتونیم با هم همکاری کنیم. من می تونم افتخار این و داشته باشم که تو فیلم شما بازی کنم؟

نگاه متفکرش روی صورتم خیره می مونه و سرش و به تایید تکون میده.

قبل از اینکه بخوام خوشحال بشم بابت همین تایید سرسری جواب میده:

– ایشالا تو پروژه های بعدی. با اجازه!

روش و برمی گردونه ولی آینده رویایی پیش روم نمی ذاره کوتاه بیام:

– چرا تو همین پروژه نه؟

– فکر نمی کنم لزومی داشته باشه توضیح بدم. هنوز از کار ما هیچی مشخص نیست و طبیعتاً نمی شه فعلاً حرفی درباره اش زد. نمی خوام این موضوع حداقل تا چند ماه آینده رسانه ای بشه. فقط در همین حد بدونید که با توجه به موضوع و مسیر داستان، چهره انتخابیم تو سبک چهره شما نیست.

صدای شکسته شدن غرورم و می شنوم و دستام مشت می شه.

الآن یعنی چی؟

رها گفت خوشگلی مهمه براش و حالا با این حرف خیلی راحت ثابت کرد که از نظرش، خوشگل  نیستم!

انگار خودشم فهمیده حالم و خراب کرده که واسه دلجویی ادامه میده:

– البته امروز شاهد بازی روون و مسلطتون بودم. مطمئن باشید واسه نقش هایی که براتون مناسب ترن حتماً همکاری می کنیم. موفق باشید.

دیگه نمی شد چیزی گفت.

منظورش از نقش های مناسب همون درجه دوم و سومیه که تو این مدت بهم پیشنهاد  می شده.

مردک حتی به من پیشنهادهای بی شرمانه و غیر اخلاقی هم نداد که بعد از یه کم من من واسه پیشرفتمم که شده قبول کنم و بگم گور بابای شرم و حیا و پاکدامنی.

من دلم سوپراستار شدن می خواد، به کی باید می گفتم؟

اگر رمان درجه دو رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها گیسو خزان و رویا قاسمی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان درجه دو
  • سیما : زبون دراز، لجباز، جسوز.
  • فرحان : خوش اخلاق، با اعتماد به نفس، منطقی.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید