مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان گل مرداب

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#رئال #خیانت #پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان گل مرداب

رمان گل مرداب یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم ستاره شجاعی‌ مهر در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان گل مرداب
  • پنهان کاری و عواقب تصمیمات اشتباه.
  • پیامد‌ دروغ‌ گویی.
  • خیانت.
  • انتخاب‌ غلط.
هدف نویسنده از نوشتن رمان گل مرداب
  • بازگویی ناهنجاری‌ های اجتماعی و عواقب انتخاب‌ های عجولانه.
  • قضاوت نکردن.
  • روراست بودن.
خلاصه رمان گل مرداب

سروین برای آزادی برادرش از زندان دست به یک معامله‌ی خطرناک و پرسود می‌زند. در همین گیرودار با مردی آشنا می‌شود که به خیالش می‌تواند با او به خوشبختی برسد. غافل از اینکه ارتباط با این مرد، او را میان گرفتاری بزرگتری می‌اندازد و این تازه آغاز ماجراهای اوست…

مقداری از متن رمان گل مرداب

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر ستاره شجاعی‌ مهر، رمان گل مرداب :

همیشه لعنت می‌فرستم.

لعنت به آن روزی که به این دنیای کثیف و پرتعفن پا گذاشم.

لعنت به آن شبی که درد جسم مادرم را در بر گرفت و من زاده شدم.

نمی‌دانم سق سیاهم بود یا قدم نحسم که از همان شب تولد طوق مرگ، گریبان‌گیر خانواده‌ام شد.

خبر تیر خوردن پدرم، سر مرز و حین جابه‌جایی مواد‌مخدر روزگار مادرم را نابود کرد.

مادرم ماند و من و برادری که چهار سال با من تفاوت‌سنی داشت.

مادرم می‌گفت دو روز بعد از زایمانم، تو را به بغل گرفتم و رفتم نشستم جلوی در کلانتری به فغان و فریاد.

اما گریه‌های یک زن شوهرمرده که راه به جایی نمی‌برد.

آن هم شوهری که اگر زمان عملیات پلیس کشته نمی‌شد، حتما حکمش طناب دار بود و اعدام.

برای محله‌ای که در آنجا زندگی می‌کردیم کار پدرم عادی بود.

مثل بقیه‌ی اهل محل که بعدها فهمیدم، رئیس کلانتری را با پول و رشوه خریدند تا کاری به آن‌ها نداشته باشند.

 

***

 

پاییز سال ۸۳

 

 

شب بود و تاریکی و سرما. باران اجازه نمی‌داد خوب اطرافم را ببینم.

هاشم پا روی ترمز زد و با آن پراید قراضه‌ی تصادفی‌ش جلوی در یک خانه‌ی ویلایی بزرگ ایستاد.

اشاره کرد به در بزرگش و گفت:

– همینجاست.

سرم چرخید سمت در.

– زود برمی‌گردم.

یکدفعه یاد چیزی افتادم. نگاهش کردم.

– اسم رمز؟

– شب بود اما خورشید لبخند می‌زد.

از شنیدن نام رمز ناخواسته لبخندی روی لب‌هایم آمد.

– باحاله.

– چی؟

با اخم و لحن تندی پرسید.

همیشه‌ی خدا همین بود. به معنای کلمه زهرمار.

پشت‌چشمی برایش نازک کردم و قبل از پیاده شدن صدایم زد:

– سی‌سی.

با مکث نگاهم‌ را به طرفش چرخاندم.

– زیاد با کسی گرم نگیر.

این‌بار من اخم کردم.

– نیومدم مهمونی که.

ساک سرمه‌ای توی دستم را بالا آوردم.

– اومدم اینارو تحویل بدم.

بعدش غر زدم:

– اگه لنگ پول نبودم…

واقعیت را روی توی صورتم کوباند.

– ولی هستی. هستی و بدم عادت کردی بهش.

چشمانم را مستقیم به او دوختم.

– سلطان و بذارم کنار…مزه میده پولش.

سیگاری گوشه‌ی لبش گذاشت تا روشنش کند.

– نمی‌دونستم آقا داداشت اینقدر برات ارزش داره!

پوزخندی زدم.

– حسودیت شده کسی دو هزار حسابت نمی‌کنه؟

با غیظ نگاهم کرد.

– برو رد کارت.

پوف بلندی کشیدم و پیاده شدم. خودمم خیلی حال و حوصله‌ی بحث کردن با هاشم را نداشتم.

برای درامان ماندن از باران تا جلوی در ویلا دویدم.

نفسی گرفتم و انگشت روی زنگ گذاشتم.

فکر می‌کردم از طریق آیفن در باز شود اما طولی نکشید مردی جوان با ظاهری شیک و اتوکشیده در را به رویم باز کرد.

برخلاف من چتر دستش بود، با دیدنم ابروهای پهنش درهم گره خورد و مشکوک نگاهی به دور‌ و برم انداخت.

– اسم رمز؟

سریع گفتم:

– شب بود اما خورشید لبخند می‌زد.

سری برایم تکان داد و در را بیشتر باز کرد.

سمت راست ورودی اتاقکی قرار داشت که احتمال دادم مرد از همانجا بیرون آمده باشد.

– صبر کن.

هنوز دو قدمی جلو نرفته بودم که با صدای زمختش ایستادم.

تا برگشتم اولین عطسه را زدم. سرمایی بودم و به کوچکترین بارانی حساس.

– اسمت چیه؟

– سی‌سی.

گوشه‌ی لبش به تمسخر بالا رفت. برایم مهم نبود. همه همینطور صدایم می‌زدند.

– مهمون کی هستی؟

– ابرام خان.

برای آنکه پا پیجم نشود گفتم:

– می‌تونین زنگ بزنین بپرسین.

ظاهرا حرفم قانعش کرد. باران شدید شد و من کفری‌تر. اما قبل از اعتراضم سر تکان جنباند.

– برو.

برگشتم و مسیر حیاط را با عجله طی کردم.

برخلاف مهمانی قبلی، از داخل ساختمان آهنگ ملایمی شنیده می‌شد.

زنی جوان که جلوی در ورودی سالن ایستاده بود با دیدنم لبخند زد.

– خوش اومدین.

جوابش را کوتاه دادم و سراغ ابرام‌خان را گرفتم.

تعداد افراد داخل مهمانی هم به اندازه‌ی دفعه‌ی پیش نبود. ابرام‌خان گفته بود این‌بار بیشتر افراد کله‌گنده حضور دارند و بهتر است گند نزنم.

سمت میزی رفتم که ابرام‌خان به همراه چند نفر دیگر گرد آن نشسته بودند و ورق بازی می‌کردند. سه زن با ظاهری آرایش‌کرده و لباس‌هایی زننده، به تماشای بازی آن‌ها ایستاده بودند و مشتاقانه دنبالشان می‌کردند.

– سلام.

نگاه ابرام‌خان با چشم‌هایی تنگ شده به من افتاد.

سر تکان داد و باقیمانده‌ی سیگاری که دود می‌کرد را داخل جاسیگاری چپاند و رو به بقیه گفت:

– محموله رسید.

با شنیدن این حرف دست‌هایم ناخواسته دور دسته‌ی ساک محکم‌ شد.

– بیا جلو.

با فرمان او، جلو رفتم و بدون نگاه کردن به اشخاص دیگر، ساک را روی میز گذاشتم.

ابرام‌خان اشاره کرد یک نفر از افراد مهمانی نزدیک شود و زیپ ساک را باز کند.

با نگاهی دقیق و موشکافانه کل محتویات ساک را بررسی کرد.

نگاهش بالا آمد و چسبید به نگاه دودوزده‌ام.

وقتی در سکوت نگاهم می‌کرد دلشوره می‌گرفتم.

گوشه‌ی لبش اندکی کج شد.

– ظاهرشون که با واقعیت مو نمی‌زنه.

من به لبخندی رضایت‌مندانه تعبیرش کردم.

با اطمینان گفتم:

– می‌تونی تستش کنی. همونطوریه که سفارش دادین.

دوباره لبخند کوتاهی زد.

با پنسی بسته‌های الماسی رنگ را بیرون آورد. با دقت آن‌ها را با ذره‌بین براندازشان کرد.

– می‌دم تست کنن بچه‌ها.

لبخندم کش آمد.

– کارم درسته ابرام‌خان. می‌مونم همین‌جا تست کنین.

سری به تایید تکان داد.

– ازت خوشم اومد.

دل به دریا زدم.

– برادرم آزاد میشه؟

با لحن ملتمسانه‌ام ابروهایش درهم کشیده شد.

– برو باهات تماس می‌گیرم.

این یعنی دهانت را ببند و گورت را گم کن.

نفس عصبی‌ام را کوتاه بیرون دادم و به معنای چشم سر جنباندم.

از خانه که بیرون زدم هاشم هنوز منتظرم بود. خیلی سریع خودم را روی صندلی جلو انداختم و گفتم:

– راه بیفت.

– تحویل دادی؟

کوتاه نگاهش کردم.

– آره.

– رضایت می‌ده؟

از سوالات پشت‌سر همش کفری شدم.

– برو هاشم.

زیر لب غری زد و راه افتاد.

کمی که دور شدیم گفتم:

– گفت خبر می‌ده.

هاشم با کف دست روی فرمان کوبید.

– خداییش کم کاری نکردی واسش. ساختن اون مواد به خودی خود کار هرکسی نیست. اونم موادی که حکم الماس‌و داره. جوری که مو لای درزش نره. رسوندنش به ابرام و مهمونیاش ریسک زیادی می‌خواست. می‌دونی محتویات اون ساک چقدر براش سود داره؟

لب‌هایم را بهم فشردم.

– برای من فقط مهمه سلطان از زندان دربیاد، همین.

به خانه که رسیدم، مامان اِتی، دست به کمر و عصبانی بالای پله‌های ایوان ایستاده بود.

از شدت خشم سرش باد کرده بود؛ شبیه بادکنک.

من و سامان که بعدها به اصرار خودش بهش گفتیم سلطان، همیشه به عصبانی شدنش می‌خندیدیم و اون‌وقت مامان با لنگه دمپایی می‌آمد سروقتمان و تا دو روز پشت کمرم از شدت ضربه‌های محکمش می‌سوخت.

– کدوم قبرستونی بودی تا حالا؟

اخمی بین دو ابرویم نشست.

– خودت که داری می‌گی، قبرستون.

از پله‌ها بالا رفتم که بازویم را محکم چسبید.

– چشم سلطان‌و دور دیدی که…

اجازه‌ی اضافه‌گویی را به او ندادم.

– واسه بیرون آوردن سلطان تا الان بیرون بودم و سگ‌لرز زدم.

بعد محکم بازویم را از زیر دستش بیرون کشیدم.

– باید یه پولی جور کتم تن لششو بکشم بیرون یا نه.

– گند نزنی به خودت.

برگشتم و با پوزخند گفتم:

– نترس…زیرخواب کسی نشدم.

شکمم به قاروقور افتاده بود.

– شام چیزی مونده کوفت کنم؟

مامان به سمتم آمد.

– گذاشتم رو بخاری.

سری تکان دادم و داخل خانه رفتم. هوا بدجور سرد شده بود و باران هم خیال نداشت بند بیاید.

– بذار یکم بمونه اون تو آدم شه.

– هیشکی با موندن تو هلفدونی آدم نمیشه.

با تمسخر ادامه دادم:

– اونم کی؟ داداش مفنگی ما.

ماهیتابه‌ی روی بخاری را که داخلش تعدادی کوکو بود را برداشتم و روی زمین نشستم.

– نون نداریم؟

مامان پشت‌چشمی برایم نازک کرد و سمت آشپزخانه‌ی قدیمی خانه رفت.

جانمان درآمد از بس من و سلطان گفتیم خرابش کنیم اپن بسازیم. راضی نمی‌شد. از بس که یکدنده و لجباز بود.

مامان سبد نان را بغل ماهیتابه گذاشت و گفت:

– مثل بچه‌ی آدم بگو کجا بودی؟

خنده‌ام گرفته بود. لقمه‌ی نان و کوکو را توی دهانم چپاندم.

مامان یکسره غرغر می‌کرد.

– کم تو این محل آدم نادرست داریم؟ خوبیت نداره شب تا این موقع بیرون باشی. دیگه بزرگ شدی. من که نباید خوب و بد و بهت بگم؟

– با هاشم برگشتم.

– دیگه بدتر…همین هاشم داداشت‌و انداخت تو هچل‌.

لقمه‌ی بعدی را گرفتم و گفتم:

– دادش ما رو خنگ بازی خودش گرفتار کرد.

گازی به لقمه‌ام زدم که مامان دوباره از پسر یکی یکدانه‌اش جانبداری کرد.

– وانت با بار وسیله افتاد تو دره داداشت مقصره؟

تن صدایم بالا رفت.

– آره مقصره. هزاربار بهش گفتم خوابت می‌گیره ماشین بی‌صاحابو بزن کنار یه چرتی بزن بعد دوباره برو. آدمی که حرف حساب تو کله‌ش فرو نمی‌ره حقشه بدتر از اینا بلا سرش بیاد. می‌دونی چقدر جنس به فنا داد. شانس آورد بارش آتیش کشید وگرنه طناب دار می‌افتاد دور گردنش. اینا حالیته؟!

مامان همانطور نشسته تکانی خورد و برایم چشم‌غره رفت.

– پس دنبال کارشو نگیر.

– نمیشه که. من پول‌شو جور کردم.

– کم نزول نکرده بود سر بدهی‌ش. از کجا آوردی؟

نگاهم را از مامان گرفتم‌.

– جور شد دیگه.

– بدبخت‌ترمون نکنی.

براق شدم سمتش‌.

– چرا نمی‌فهمی مامان؟ می‌گم زیرخواب نشدم. با هیشکی نخوابیدم. ای بابا.

لقمه‌ی توی دستم را پرت کردم داخل ماهیتابه و کنار کشیدم.

– غذاتو بخور.

اشتهایم را از دست داده بودم. بلند شدم و گفتم:

– یه چیکه آبم ندادی دستمون.

سمت آشپزخانه رفتم و مامان هم دنبالم راه افتاد.

– ناصر قرقی باز پیغام فرستاد.

– ناصر قرقی گه خورد.

در یخچال را باز کردم و بطری آب را بیرون آوردم.

– آدم حسابیه.

نتوانستم جلوی نیشخندم را بگیرم. آب را با همان بطری سر کشیدم.

– هزاربار گفتم اینطوری آب نخور.

دور دهانم را بدون توجه به غرلند مامان با پشت دستم پاک کردم و بطری را داخل یخچال برگرداندم.

– اگه آدم حسابی‌مون ناصر قرقیه بد به حال بقیه‌مون.

– پسرش می‌خوادت.

– اونم لنگه‌ی باباشه‌. مردک از سن و سالش خجالت نمی‌کشه. هیزی می‌کنه واسه دخترای محل‌.

– ناصر؟ محاله.

از تعجب مامان منم جا خوردم.

– از کی شده برات ناصر؟

– تو دیگه بیست و پنج سالته سی‌سی.

چپ‌چپ نگاهش کردم.

– چون بیست و پنج‌ سالمه باید عروس ناصر قرقری و زن اون پسر دائم‌الخمر و قماربازش بشم؟

– عوضش دستش به دهنشون می‌رسه. تو این محل اوضاع اونا از همه بهتره.

ایستادم و رو به مامان پوزخند زدم.

– چی شد؟ قدیما که می‌گفتی عمرا تو رو تو این محل شوهر بدم! دیدی سنم داره میره بالا وهم برت داشته.

مامان ناامید آه کشید.

– هنوزم دلم می‌خواد یه آدم درست و حسابی پیدا بشه و دستت‌و بگیره ببردت از این محل. کور بشم اگه دروغ بگم.

پوفی کشیدم و رفتم کنار بخاری نشستم. در حالی که جوراب‌هایم را از پاهایم بیرون می‌کشیدم گفتم:

– خب نیومده. من مقصرم؟ والا دخترای بالاشهرشم الان خواستگار ندارن.

مامان مقابلم نشست.

– شاید قسمتته عروس همین محل بشی. لجبازی‌و بذار کنار و راضی شو ناصر و پسرش بیان. نه مادرشوهر داری نه خواهرشوهر. خری، نمی‌بینی شانس در خونت‌و زده.

لب‌هایم را با حرص روی هم فشردم.

– بعدش خودت بشی زن ناصر نه؟

مامان با غیظ نگاهم کرد. فحشی داد و بعد بلند شد.

حرف حق که می‌زدم ترش می‌کرد.

می‌دونستم که از ناصرقرقی خوشش می‌‌آمد. انگار که دیگه از دست من و سلطان خسته شده بود و دلش می‌خواست در یک خانه‌ی دیگر برای خودش خانمی کند.

***

صبح روز بعد دو لقمه بیشتر نان و پنیر نخورده بودم که آماده شدم از خونه بیرون بروم.

مامان با من حرف نمی‌زد.

اخلاقش را می‌شناختم. تا من را به غلط کردن نمی‌انداخت روی خوشش را نمی‌دیدم.

سرتق‌تر از خودش حرفی نزدم و بی‌خداحافظی روی پله‌ها رفتم و کتانی‌هایم را پوشیدم.

باید سری به کارگاه می‌زدم تا ببینم بچه‌ها چه غلطی دارند می‌کنند.

در خانه را که باز کردم چشمانم به یک وانت بار افتاد.

دو کارگر، کنار مرد جوانی ایستاده بودند و یکی‌یکی بارها را جلوی خانه‌ی اکبر قصاب خالی می‌کردند.

ابروهایم ناخواسته درهم گره خورد و وسط کوچه ایستادم.

خانه‌ی اکبر قصاب از دو سال پیش خالی بود چون اهالی محل می‌گفتند زیاد به خانه‌اش نمی‌رسد.

روی دیوارها ترک دارند و لوله‌ی آبش بیشتر وقت‌ها می‌گیرد.

معلوم نبود کدام احمقی آن خانه‌ی زهوار دررفته را کرایه کرده بود.

همان‌طور ایستاده بودم که با صدای بوق ماشینی از ترس تکانی خوردم و به عقب برگشتم.

مرد جوانی با عصبانیت از پشت فرمان پرایدش بیرون آمد و گفت:

– مگه وسط کوچه جای وایستادنه خانم؟ چی‌و دید می‌زنی؟

تا به حال او را در محلمان ندیده بودم.

تازه وارد و چه به این غلط‌های اضافه. با اخم جلو رفتم و توپیدم:

– مگه کوچه رو خریدی؟ این همه راه. بیا برو تو دهنم.

بدتر از من گر گرفت.

– با من بحث نکن خانم.‌ اگه هوات می‌دادم، همین بچه‌ محلای گنده لاتت صاحبت می‌شدن.

ابروهایم بالا رفتند. پس خوب اهالی محل را می‌شناخت.

– ببین آقا پسر، من به ننه بابامم جواب نمی‌دم. بیا راهتو بکش و برو. وگرنه…

در ماشینش را محکم کوبید و سمتم آمد.

– وگرنه چی؟ ببین من قر و قاتیم. اول صبحی نرو رو اعصابم.

یک دستم را به کمر زدم.

– اعصابت‌و دوست دخترت خراب کرده یا کام شب‌جمعه‌ت نصف موند؟

حتما توقع نداشت با این لحن حرف بزنم که از کوره در رفت.

– دیگه داری گنده‌تر از دهنت حرف می‌زنی.

پوزخندی به رویش زدم.

– زکی…گنده حرف بزنم چی میشه مگه؟

تمام صورتش از خشم قرمز شد.

– یه بار دیگه تکرار کن چی گفتی.

چنان عصبانی بود که شک نداشتم مرا زیر لگد و کتک خواهد گرفت.

منتظر واکنشی از سمتش بودم که جوابش را بدهم.

– احسان!

نگاه عصبانی‌ش برگشت پشت سرم.

من هم مانند او به عقب چرخیدم. نگاهم افتاد به همان مرد جوانی که کنار کارگرها ایستاده بود.

– چته پسر؟ با دختر مردم چیکار داری؟

این‌بار آتش عصبانیت او، دامن رفیقش را گرفت.

– هرچی می‌کشم از دست تو می‌کشم. تو منو کشوندی تو این کثافت!

به محل ما می‌گفت کثافت؟! درست شنیده بودم؟

خواستم جواب تند و تیزی بدهم که برگشت و سوار ماشینش شد.

تمام کوچه را تا ته دنده عقب گرفت که همان مردجوان به ظاهر آرام، آمد و مقابلم ایستاد.

لبخندی روی لب‌هایش بود که چهره‌اش را جذاب‌تر می‌کرد.

– ببخشید. رفیقم از دست من عصبانیه.

هنوز دلخور و ناراحت بودم اما چیزی به رویم نیاوردم.

– مهم نیست. من از پس خودم برمیام. مادر نزاییده کسی پا رو دمم بذاره.

لبخندش پررنگ شد.

– آره دیدم که جوابشو دادین.

خنده‌ام گرفت اما جلوی خودم را گرفتم.

– مستاجر جدیدین؟

سری به تایید تکان داد.

– آره. با دوستم اینجا خونه دانشجویی گرفتیم. شمام خونتون همین‌جاست؟

اشاره کردم به در خانه.

– همینه. متاسفانه همسایه‌ می‌شیم.

این‌بار خندید.

– چرا متاسفانه؟

پوفی کشیدم.

– چون اینجوری هرروز باید با هاپوکومار روبه‌رو بشم.

ابروهایش درهم گره خورد.

– هاپوکومار؟

– رفیق عصبانی‌تونو می‌گم.

دوباره خندید.

– آهان..‌.احسان پسر بدی نیست. گفتم که از دست من ناراحت بود!

شانه‌هایم را بی‌تفاوت بالا انداختم.

– بیخیال. به محله‌ی ما خوش اومدین. گفتین دانشجویین؟!

– آره.

بی‌اختیار کنارش قدم برداشتم و تا نزدیک وانت رفتم.

– خونه رو خوب چک کردین؟ اکبر قصاب کلاه نذاره سرتون!

نگاهش با لبخندی سمت من چرخ خورد.

– با قیمت منصفانه‌ای اجاره داده بهمون. برای ما که از شهرستان میایم یه نعمته.

یکی از ابروهایم را با کنجکاوی بالا دادم.

– اوهو…بچه شهرستانی؟

تکیه داد به وانت و گفت:

– آره…من بچه شمالم. احسانم همینطور.

– چه خوب.

با لبخندی گفتم:

– من تا حالا شمال نرفتم. اما خیلی تعریف اونجارو شنیدم.

نگاهش کمی تو هم رفت.

شاید از اینکه شنیده بود تا حالا شمال نرفته‌ام ناراحت شد.

سریع حرف را عوض کردم.

– خلاصه کمک خواستین بگین.

لبخند به لب‌هایش برگشت.

– ممنونم. بچه‌ها هستن.

اشاره داشت به کارگرها. البته وسیله‌ی زیادی همراهشان نبود و سر جمع کمتر از دو ساعت می‌توانستند خانه را بچینند.

– باشه. پس فعلا.

اگر رمان گل مرداب رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ستاره شجاعی‌ مهر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان گل مرداب

سروین: دختری خودساخته، باهوش و احساساتی.
احسان: مردی جدی، صمیمی، حامی، پرتلاش.
امیر: تودار، آرام، مهربان.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید