مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان پیچکی بر دیوار

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان پیچکی بر دیوار

برای دانلود رمان پیچکی بر دیوار به قلم الف_صاد نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان پیچکی بر دیوار را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان پیچکی بر دیوار

رمان پیچکی بر دیوار روایت مشکلات زن جوانی بعد از مرگ همسرش است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان پیچکی بر دیوار

نشان دادن مشکلات زنان بی‌سواد و سرپرست خانوار و قانونی که پشتیبان زن نیست.

پیام های رمان پیچکی بر دیوار

تجربه‌ ای که از هر موقعیتی می‌شود برای پیشرفت استفاده کرد.

خلاصه رمان پیچکی بر دیوار

مادر پیچک خیلی روی تربیت او حساس بود، با مرگ مادر و مشکلات پدر، پیچک رها میشه و به دوستی با پسرها رو میاره. وقتی انتظار داشت دوست پسرش برای خواستگاری پا پیش بذاره با نقشه‌ی نامادریش زن مرد متعصب و بداخلاقی میشه که همیشه ازش می‌ترسید. حالا اون مرد مرده و پیچک بی‌تجربه که درسش هم تموم نکرده دنبال کار می‌گرده. ورود دوستان گذشته‌ش داستان رو جلو می‌بره.

مقداری از متن رمان پیچکی بر دیوار

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر الف_صاد، رمان پیچکی بر دیوار :

در خانه باز کرد و وارد حیاط قدیمی و کوچک شد. صدای بازی بچه‌ها به گوش می‌رسید. لحظه‌ای ایستاد و گوش کرد. دلش می‌خواست صدای خنده و بازی هوراد را تشخیص دهد. صدای محسن و مهدی اجازه نداد.

دعا کرد که بچه‌ها دعوا نکرده باشند. دو سه روز بود که از صبح می‌رفت دنبال کار و غروب برمی‌گشت. هر شب هم هوراد شکایت می‌کرد که محسن و مهدی اذیتش کرده‌اند. چاره‌ای نداشت. همین که در غیبتش افسانه حواسش به هوراد بود؛ شاکر بود.

از افسانه انتظار نداشت و وقتی خودش پیشنهاد داد؛ تلاش کرد بدبینی را دور کند. می‌دانست بچه‌ چشمش به دستش است و انتظار دارد بعد از این همه ساعت نبودنش، چیزی خریده باشد؛ اما صد حیف که به زحمت پولش به خرید بلیت اتوبوس و مترو می‌رسید.

ضمن این که اگر می‌خواست چیزی بخرد باید برای هر سه بچه می‌خرید و مقدور نبود. یکی از دلایلی هم که به حرف افسانه گوش کرد و دنبال کار رفت؛ همین مشکل بود.

صدای داد زدن افسانه و ساکت شدن بچه‌ها، باعث شد که سریع حیاط را طی کند و از دو پله‌ی ایوان کوچک بالا رود. کفش‌هایش را با انداختن پنجه پشت پا درآورد و وارد خانه شود.

افسانه هنوز بلند بلند غر می‌زد و از شیطنت و خراب‌کاری بچه‌ها شاکی بود. دو پسر بچه یک گوشه نشسته و منتظر تا بازی‌شان را از سر بگیرند. افسانه در آشپزخانه‌ی کوچک زیر پله مشغول بود.

خانه یک سالن دوازده متری و یک اتاق شش متری پایین داشت و یک اتاق نه متری هم بالا داشت. اسم پر طمطراق دوبلکس اصلاً به شکل و قیافه‌ی قدیمی و کوچک خانه نمی‌آمد. سرویس بهداشتی و حمام هم کنار آشپزخانه قرار داشتند.

لبخندی به روی دو پسر زد و سلام‌شان را جواب داد. سلام بلندی هم خطاب به افسانه کرد و جواب درستی نشنید. دنبال هوراد چشم گرداند. دست‌هایش که از سرما کرخت شده بود را بهم مالاند و به سمت بخاری کنار دیوار رفت و دستش را بالای آن گرفت و گفت:

“بچه‌ها هوراد کوش؟ تنها بالا مونده؟”

برخلاف همیشه نه تندتند جواب دادند و نه فوری از کارهای بد هوراد شکایت کردند. با لبخند و «هومی» نشان داد منتظر پاسخ آن‌هاست. دید که مهدی دهانش را باز کرد که چیزی بگوید و محسن با ضربه‌ای ناشیانه ساکتش کرد و خودش شانه بالا انداخت و «نمی‌دونم» را لب زد.

دلشوره مثل یک موج بلند روی دلش نشست. به سمت آشپزخانه رفت و سعی کرد بدون استرس و حفظ لبخند، سؤالش را بپرسد. مواظب بود که گزک دست افسانه ندهد.

“افسانه جون هوراد نیستش. خوابه؟”

افسانه چرخید و دستی که قاشق‌ داشت را به کمر زد و خونسرد جواب داد:

“پدربزرگش اومد بردش.”

قلب یک آن تپیدن را فراموش کرد. زبان لکنت گرفت. مغز انکار کرد.

“ب…بابا اومد بردش؟ چ…چرا؟ اذیت‌تون کرد؟”

زن قاشق را کنار اجاق در یک بشقاب گذاشت و خندید. خنده‌اش مثل زغال گداخته روی دلش ‌نشست. با این حال سعی کرد خوش‌بینی‌اش را حفظ کند. به خودش تلقین کرد که: «امروز روز خوبی بوده و خوشحاله.»

“بابات کجا بوده؟ بچه‌ت یه پدربزرگ دیگه هم داره. یادت رفته؟ اومد و گفت نوه‌شو می‌خواد ببره و اون‌جور که دلشون می‌خواد بزرگش کنن. ما چی می‌تونستیم بگیم؟! بردش.”

زمین زیر پایش خالی شد. دستش را به دستگیره در گرفت و از افتادنش جلوگیری کرد. نفسش مقطع شد. گویی مسافتی را دویده است. اشک دیدش را تار کرد. دست زن را دور کمرش حس کرد و کشاندنش به سمت هال.

“بیا بشین ببینم. محسن بدو یه لیوان آب بیار…… چته تو؟ نمی‌دونستی اختیارش با اوناست؟ الان غش و ضعفت برای چیه؟”

آب گرمی که به زور به دهانش ریخت را قورت داد. گریه امانش را برید و هق‌هق فرصت حرف زدن نمی‌داد. افسانه بلند شد و حین به سمت آشپزخانه رفتن؛ تشر زد:

“پاشو پاشو خودتو جمع کن. الان بابات میاد، خوشم نمیاد هنوز نرسیده گریه و زاری تو رو ببینه. خودش به اندازه‌ی کافی مشکل داره.”

دلش داشت می‌ترکید. امیدش در زندگی بچه‌اش بود. بچه‌ای که در نبودش، برده بودند. دلش داد و هوار می‌خواست. توپیدن و هرچه از دهان درآمد را نثار این زن کردن.

سرش را تکان‌تکان داد و بدنش را این‌سو و آن‌سو برد و آورد. بغض داشت خفه‌اش می‌کرد. اشک‌ها تأثیری در کم شدن حجم گلوله‌ی جمع شده در گلو را نداشتند. به زحمت صدایش را بالا برد و گفت:

“بابا خبر داره؟ حداقل صبر می‌کردین من می‌اومدم…..یه زنگ بهم می‌زدین…..ای خدا!”

دو بچه کز کرده و نگاه به مادر می‌کردند که چه جوابی می‌دهد.

“آره بابات خبر داره. چی‌کار می‌کرد؟ مثلا به تو می‌گفتیم، می‌خواستی چی کار کنی؟ ولیِ قهری می‌فهمی یعنی چی؟…..توی بی‌سواد کجا این چیزا حالیت میشه؟ تا وقتش بود به جای درس، فکر قر و قمیش بودی.”

«قر و قمیش»، همین دو کلمه او را پرت کرد به گذشته. گذشته‌ای که انگار قرن‌ها از الانش فاصله داشت.

“دختر باید سنگین و رنگین باشه. قر و قمیش اومدن مناسب یه دختر با خانواده نیست.”

از وقتی اندامش شکل زنانه به خود ‌گرفته؛ سخت‌گیری‌ مادر بیشتر شد. مدام تذکر و مدام چشم‌غره رفتن. «پیچک درست بشین، چیه پاهاتو این‌طور باز گذاشتی؟……پیچک! تو دیگه بزرگ شدی نباید این‌قدر دور و بر بابات بچرخی. چیه هی آویزونش میشی؟»

متوجه نمی‌شد چرا بوسیدن و کنار پدر نشستن مغایر با اصول خانم بودن است. درس خواندن را دوست داشت؛ اما این که مادر اجازه نمی‌داد با دوستانش رفت و آمد کند؛ حالش را بد می‌کرد و سر لج می‌انداخت که درس نخواند.

اردو و برنامه‌ی تفریحی که از طرف مدرسه گذاشته می‌شد هم اجازه‌ی شرکت نداشت. به مدیر و ناظم تأکید کرده بود که برای هر برنامه‌ای که خارج از مدرسه باشد؛ رضایت ندارد.

چقدر پیچک خجالت‌زده می‌شد و چاره‌ای نداشت. قهر و گریه و زاری و شکایت به بابا هم فایده نداشت. گفتن: «من کی قر و قمیش اومدم؟» به افسانه هم فایده نداشت.

همان‌طور با پالتو نشسته و گریه می‌کرد. کار افسانه در آشپزخانه تمام شد و آمد به سمتش و مثل همیشه با اقتداری که پشت کلماتش خوابیده بود و پیچک را می‌ترساند؛ گفت:

“درست فکر کنی، می‌بینی به نفعت شد. بخوای کار کنی، وبال گردنت می‌شد. من خیلی خانومی کنم به بچه‌های خودم برسم. مسئولیت بچه‌ی مردم رو نمی‌تونم قبول کنم. بعدم تو هنوز جوونی، امروز نه فردا، باید شوور کنی.

خودت می‌بینی که این‌جا برای خودمون هم کمه و کوچیکه. په هرجور حساب کنی می‌بینی که خوب شد اومدن بچه رو بردن. حالام پاشو لباست رو عوض کن. بابات نیاد این شکلی ببینتت.”

حرف‌ها را ایستاده بالای سرش زد و با نوک پا، ضربه‌ای به پایش زد و به سمت پسرها رفت و کنارشان نشست. تنش را به زحمت از روی زمین بلند کرد. جان در پاهایش نبود و هر آن بیم افتادنش می‌رفت.

دستش را به نرده‌های چوبی و لق پله گرفت و خودش را بالا کشید. ناامیدی مثل هشت پا روی سینه‌اش چنبره زد. این همه مصیبت را به خاطر هوراد تحمل می‌کرد. بعد از این باید چطور زندگی می‌کرد؟ بدون امید…بی‌انگیزه….

اتاق کوچک خالی با نبود هوراد، کوچک‌تر و دلگیرتر شده بود. پالتو را درآورد و گوشه‌ای انداخت. به دیوار تکیه داد و زانوهایش را در بغل گرفت. با فکر این که هوراد کجاست و چه می‌کند؛ اشکش سرازیر شد.

بچه‌اش به او وابسته بود. اگر بهانه‌اش را بگیرد؟ اگر گریه کند؟ چطور ساکتش خواهند کرد؟ با تشر زدن یا با محبت. طفلکش با صدای داد و بیداد اذیت می‌شد. اگر شب خودش را خیس کند، چه؟

روزی که شاهد دعوا و مرافعه بود، شبش حتما خودش را خیس می‌کرد. بلند شد و در کمد را باز کرد. جز چند تکه لباس، چیز دیگری نبرده بودند. ماشینی که دوست داشت هم کنار کمد افتاده بود. صورتش دوباره خیس شد. بچه خورشت دوست نداشت. یعنی کسی حواسش بود که فقط یه تکه گوشت روی برنجش بگذارد؟

اشکش را با پشت دست خشک کرد. باید فکر می‌کرد که چطور می‌تواند به دنبالش برود. باید بابا را تنها گیر می‌آورد و راضی‌اش می‌کرد با هم بروند. فقط یک‌بار به آن شهر رفته بود.

همین چندماه پیش. احتمالا بابا آدرس را یادش مانده باشد. خودش که حال درست و درمانی نداشت. درست است که راه طولانی بود اما باید سعی‌اش را می‌کرد. برود بنشیند و صحبت کند و راضی‌شان کند و بچه‌اش را پس بگیرد.

اصلاً چرا یک‌باره به این فکر افتادند. حتما با بابا تماس گرفتند و هماهنگ کردند و بعد آمدند و بچه را بردند؛ می‌توانستند با خودش حرف بزنند. مگر عروس‌شان نبود؟ هرچند که دوستش نداشتند.

هرچند که به عروس بودن قبولش نداشتند. هرچند که راضی به ازدواجش نبودند. مگر او مقصر بود؟ اگر پسرشان به حرف‌شان گوش نکرد؛ تقصیر او چه بود؟ اگر این همه سال با پسرشان قهر کردند و به خانه راهش ندادند؛ تقصیر او چه بود؟

“بمیری پیچک که همه از دستت راحت بشن. کاش به جای مامان من مرده بودم…..”

نشستن و غصه خوردن فایده‌ای نداشت. قبل از هر کاری باید می‌دید نظر بابا چیست؟ آن هم به دور از چشم و گوش افسانه.

زود لباسش را عوض کرد و از پله‌ها پایین رفت. افسانه نزدیک بخاری نشسته بود. دوقلوها هم جلوی تلویزیون قدیمی دراز کشیده و شبکه‌ی پویا می‌دیدند. با این که چشم‌هایش مرتب داغ و پر می‌شد؛ اما تلاشش این بود که عادی باشد.

“کاری نیست انجام بدم؟”

سرش را بالا انداخت.

“نه دیگه چه کاری؟ از صبح جونم دراومد از بس شستم و سابیدم. برای شام هم یه ذره عدسی گذاشتم.”

کنار ستون راه پله نشست و کمرش را به دیوار سرد تکیه داد. تمام فکرش این بود که پسرش در چه حال است. صدای بسته شدن در حیاط، خبر از آمدن پدرش داد. افسانه از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و گفت:

“پسرا پاشید، بابا اومد. برید سلام کنید بیایین کمک سفره بندازیم.”

سر پا ایستاد تا هم از پدرش استقبال کند و هم به آشپزخانه برود. بینی‌ بابا از سرما سرخ شده بود. به وضوح نگاهش را از پیچک دزدید و سلامش را آرام پاسخ داد.

به آشپزخانه رفت. کاسه‌ها و قاشق‌ها را آماده کرد. سفره را از کشو درآورد و به هال برگشت.  رفت و آمد و وسایل را چید. بابا به اتاق رفته و افسانه هم جلوی در ایستاده بود. از پچ‌پچ‌شان چیزی نفهمید. به زور چند قاشق خورد و کنار کشید.

دقایق به کندی می‌گذشت. خوردن و جمع کردن و شستن ظروف و چای آوردن منتظر نشستن تا افسانه برای چند دقیقه نباشد. همین که افسانه به سمت سرویس رفت؛ بابا را صدا زد و خودش را به سمتش کشاند.

***

قهر کرده و در اتاق را باز نمی‌کرد. مامان چندبار در زد و گفت در را باز کند. با گریه داد زد و خواست که بگذارد به درد خودش بسوزد. بچه‌ها را می‌خواستند ببرند استخر و باز مامان اجازه‌ی رفتن نداده بود.

از مطیع بودن و سر به زیری خسته شده بود. تصمیم داشت آن‌قدر در اتاق بماند یا بمیرد و یا مجوز رفتن بگیرد. یک‌ساعتی گذشت و اشکش خشک شد. کتابی را که لیلا داده بود را باز کرد و شروع به خواندن کرد.

رمانی عاشقانه بود و دور از چشم مامان، لابه‌لای کتاب‌هایش قایم کرده بود. بعد از چند روز فرصت خواندنش پیش آمده بود. مامان مدام به اتاقش رفت و آمد می‌کرد. به بهانه مرتب کردن اتاقش، وسایلش را چک می‌کرد.

این قهر و قفل کردن در، سبب خیری بود تا بتواند کتاب را بخواند. چند صفحه‌ای خواند و از سکوتی که حاکم بود؛ کمی ترسید. سابقه نداشت مامان تنهایش بگذارد. بعید می‌دانست به این راحتی بگذارد در اتاق دربسته بماند.

روی تخت غلت زد پایین آمد. آهسته به در نزدیک شد. گوشش را به در چسباند. صدایی به گوش نمی‌رسید. ترس برش داشت. با این که ترسیده بود ولی نمی‌خواست به این زودی در را باز کند.

برگشت روی تخت و کتاب را در دست گرفت. حواسش را نمی‌توانست جمع کند. یک پاراگراف را چندبار خواند و هیچ نفهمید. کتاب را بست و زیر بالشش گذاشت. می‌توانست به بهانه‌ی استفاده از توالت، سر و گوشی آب دهد.

آهسته کلید را چرخاند و در را باز کرد. اتاقش انتهای راهرو قرار داشت. اتاق مامان با دو قدم فاصله و بعد هم حمام و توالت و بعد به سالن می‌رسید. روی نوک پنجه راه رفت. حدس می‌زد مامان در سالن و روی مبل جلوی تلویزیون نشسته باشد.

هرچند این سکوت نشان از خاموش بودن تلویزیون داشت. پاورچین پاورچین از کنار اتاق مامان رد شد. نیم‌نگاهی انداخت. مثل برق گرفته‌ها خشک شد. مامان روی تختش مچاله شده و بی‌حرکت افتاده بود.

یک لحظه فکر کرد نقش بازی می‌کند. اما با روحیات و اخلاق مامان جور در نمی‌آمد. همیشه از این که مادرش خیلی جدی بود و شوخی سرش نمی‌شد؛ ناراحت بود.

جلوی در ایستاد و صدایش زد:

“مامان!…..چی شده؟”

نگرانی و ترس به جانش افتاد. مامان تکان نمی‌خورد. قهر و اجازه و استخر را فراموش کرد. وارد اتاق شد و پای مامان را تکان داد و صدا کرد. گریه‌اش گرفت. به التماس افتاد.

“مامان….مامان تو رو خدا! پاشو….چی شد آخه؟ پاشو به خدا دیگه قهر نمی‌کنم.”

زانویش را روی تخت کنار پاهای مامان گذاشت و شانه و بازوی مامان را تکان داد. با همه‌ی بچگی فهمید که اوضاع عادی نیست. دستپاچه و هول از تخت پایین آمد.

پایش پیچید و با زانو زمین خورد. به دردش اهمیتی نداد و به سمت دستگاه تلفن رفت. اشک، پرده‌ی تاری را جلوی چشمش کشیده بود. با پشت دست چشمش را مالاند و شماره‌ی بابا را گرفت. همین که صدای پدرش را شنید؛ با گریه از حال مامان گفت و آخر هم ذکر «توروخدا زود بیا!» گرفت.

برگشت و جلوی در ایستاد. برای اولین بار فهمید رنگ پریده چه شکلی است. صورت مامان به رنگ دیوار شده بود. قسمت وحشت‌ناکش خونی بود که لای لب‌هایش خشک شده بود. کم، مثل وقتی که شاهتوت می‌خورد و قسمت داخلی لبش رنگین می‌شد.

خسته شد از ایستادن و بابا نیامد. زمان را از دست داده بود. اصلاً ساعت را نگاه نکرد که بداند از زمان تماسش چه مدتی می‌گذرد. جلوی در نشسته و سرش را به چهارچوب تکیه داده بود. چشمش به مامان بود و صورتش خیس اشک بود. صدای در همراه با شنیدن اسمش از زبان بابا، جان تازه‌ای بهش داد.

“پیچک بابا! کجایی؟”

اگر رمان پیچکی بر دیوار رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم الف_صاد برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان پیچکی بر دیوار

پیچک : زنی آرام و زجر کشیده اما باهوش.
لیلا : دختری زیرک و خوش مشرب.
ماکان : پسری فهمیده و انسان‌دوست.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید