مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان نیش عقرب

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#سرگذشت_واقعی #داستان_واقعی #داستان_قدیمی #رمان_غمگین #ازدواج_اجباری #کودک_همسری #خیانت #مرد_سه_زنه #داستان #پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان نیش عقرب

برای دانلود رمان نیش عقرب به قلم نسترن رضوانی باید اپلیکیشن رمانخوانی باغ استور را بصورت رایگان نصب کنید و سپس داخل اپلیکیشن رمان را با رضایت نویسنده تهیه و مطالعه کنید. مراقب دیگر سایت های متخلف و کلاهبرداری های آن ها باشید.

موضوع اصلی رمان نیش عقرب

رمان نیش عقرب سرگذشت دختریه که دلسپرده به برادرِ نامزدشه و چند روز مونده به عقدش اعتراف به این عشق میکنه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان نیش عقرب

هدفم از نوشتن رمان نیش عقرب آگاه سازی مردم به خصوص زنان از مضرات خیانت و ازدواج اجباری است.

خلاصه رمان نیش عقرب

رمان نیش عقرب روایت زندگی دختری به اسم زهراست که از بچگی نشون شده پسرعموشه اما به جای اون عاشق برادر بزرگترشه که به عیاشی و خانم‌بازی معروفه، کسی که هم نوع پوشش و هم تفکر متفاوتی از کل طایفه داره،..

چند روز مونده به عروسیشون با بالاخره میتونه دل به دریا بزنه و این وصلت رو به هم بزنه اما حاج عمو دست برنمیداره و اینبار برای پسر بزرگترش به خواستگاری میاد، پسری که هیچکس ازش خوب نمیگه و …

مقدمه رمان نیش عقرب

من عاشق تو

تو عاشق دیگری

دیگری دلسپرده به دیگری

و الی آخر

شاید برای همین همه‌ی ما تنهاییم!

رمان نیش عقرب واقعی‌ ست و دو سرگذشت واقعی را روایت میکند که در هر دو به جای پرداختن به عاشقانه‌های رویایی، بیشتر به وقایع اجتماعی پرداخته است.

نسترن رضوانی

مقداری از متن رمان نیش عقرب

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان نیش عقرب اثر نسترن رضوانی :

با کلافگی پایین پای مادرم نشست.

_ مامان توروخدا بابا رو راضی ‌کن دیگه، آخه چرا انقدر اصرار می کنید؟

_ من کی رو حرف بابات حرف زدم عزیزم؟ بعدش هم دو تا برادرن صحبت هاشون هم کردند ما که نمی تونیم باهاشون مخالفت کنیم و ساز ناکوک بزنیم.

_ ولی مامان این زندگی منه، حالا چون خان عمو و بابا از بچگی منه نگون بخت حرف باهم زدن من باید لال شم ؟ من نمی خوام پسرعمو رو .

مامان اروم زد تو دهنم.

_ دیگه نشنوما، یعنی چی اینو می خوام اونو نمی خوام؟ مگه اصلا تویی که باید بخوایی ؟

_ پس کی باید بخواد؟ ها ؟ مگه خان عمو و بابا قراره یه عمر زندگی کنندد؟

_ این حرف ها به تو نیومده. پاشو موهاتم بافتم، برو سراغ درس و مشقت تا ببینیم قسمت چیه.

با حرص از جا بلند شدم .

_ کدوم درس و مشق ؟ همون که از چند وقت دیگه تعطیلش می کنید؟ بابا به چه زبونی بهتون بگم، من پسرعمو رو نمی خوام.

_ به درک که نمی خوای، من رو حرف بابات حرف نمیزنم. جربزه داری شب اومد خودت بگو، کتکت هم زد پای خودت.

_ بابا کی منو زده آخه؟

_ نزده چون تا حالا انقدر چشم سفیدی نکردی. الان هم  صدات رو انداختی پس سرت، داداشت بیاد پوست از کله ات می کنه. زن داداشتم باز میفته به تیکه پرونی گفته باشم.

_ شمام که فقط از مردا بترس اه.

_  توام بترس! توام بترس، که خبر نداری بعضی هاشون چقدر عجوبه ان.

_ دقیقا سر همین چیزا نمی خوام شوهر کنم. یه جور حرف می زنید انگار برای همه واجبه ازدواج .خب یکی هم مثه من از مردا اصلا فراریه، باید چیکار‌ کنم ؟

_ سرتو بذار زمین بمیر. خیلی پررو شدیا زهرا، پامیشم یجور می زنمت ندونی از کجا داری می خوری. بیا برو انقدر رو اعصاب من نباش، هزار و یک کار سرم ریخته دختر.

با حرص چشم غره ای رفتم و مثل همیشه چپیدم تو اتاق کوچیکی که سهم من از کل خونه بود. باز خوب بود اینجا رو، با این پنجره خوشگلش داشتم، وگرنه حتما دق می کردم‌‌.

دستم سمت پیچک هامو و گل های دیگه ام رفت و مثل همیشه، شروع کردم به درد و دل باهاشون، همیشه احساس می کردم گل ها بیشتر از آدما می فهمند من چی میگم و چی می خوام.

با هر بار نوازشی که می کردم و حرفی که می زدم برگ شون انگار عوض می شد و یا سر به زیر می شد و یا سر بلند ، شایدهم باز من توهم زده بودم.

از ناراحتی نمی دونستم باید چیکار کنم. آخه من و چه به محسن؟ پسر خشک و جدی که هیچ کس از دست اخماش آسایش نداشت، بر عکس اون داداشش بود که همیشه با شوخی هاش آدم رو به وجد می آورد و هرچی هم بهش تذکر می دادن با ماها شوخی نکنه گوشش بدهکار نبود.

اعصابم مثل همیشه با فکر کردند به محسن بهم ریخته بود. روبروی آیینه نشستم و چشم دوختم به چهره خودم.

به قول بعضیا شیر برنج بودم؛ اما بعضی ها هم می گفتند سفید برفی. چشم های درشتی داشتم که تو کل صورتم مثل چراغ بود.

هروقت خوشحال می شدم دو دو می زد و هر وقت غم داشتم مثل الان خیس آب بود . گاهی داداشم اذیتم می کرد و می گفت تو اگر یه روز بری خونه شوهر، دو سوته برت می گردونه از بس زشتی. وقتی هم می دید من گریه ام گرفته بغلم می کرد می گفت فقط می خواستم چشمای اشکیت رو ببینم ،انقدر خوشگل میشه چشمات.

آخرهم من نفهمیدم زشتم یا خوشگل؟ شاید هم یه دختر معمولی که گیر خانواده خودش و عموش افتاده. موهای بلندم رو شونه زدم تا یکم وقت بگذره؛ اما هرچی می گذشت کمتر به نتیجه می رسیدم.

باورم نمی شد شوخی های بزرگا بخواد جدی بشه و من و بدن به محسن. اگر زن اون می شدم باید هر روز التماس خدا میک ردم تا شب دیر بیاد خونه ، آخه کی می تونست با یه مرد جدی و خشک زندگی کنه؟

اخلاقی هاتش بیشتر شبیه نظامی ها بود. قانونمند و مستبد!

مطمین بودم اگر باهاش ازدواج کنم، طول نمی کشه که دق می کنم؛ اما فکری هم به سرم نمی رسید برای بهم زدن این شیرینی خورون و نشون بچگی.

با صدای داد مامانم از جا بلند شدم و لباس زردم رو تکوندم. بی حال به آیینه چشم دوختم و برای خودم دل سوزی کردم؛ اما با داد دوباره اش مجبوری بیرون رفتم.

_ بله؟ چرا داد میزنی؟

_ حنجره مو از سر راه نیاوردما، بیا این میوه ها رو ببر بشور .

_ الان ؟

_ نه پس فردا، می خواهی بگو بقال بیاد بشوره. بدو ببینم هرچی میگم یه حرف میزنه به من.

کیسه های میوه رو که سنگین هم بود، برداشتم و لنگون لنگون بیرون بردم .نزدیک شیر آبی که گذاشته بودند برای همین کارا نشستم و یک به یک میوه ها رو شستم.

از زور تنهایی، مثل دیوونه ها با هر میوه ای که دستم می اومد حرف می زدم و التماسش میک ردم اگر به دست محسن رسید بپره تو گلوش .

_ به حول قوه الهی دیوونه شدی رفت ها؟ با خودت حرف می زنی؟

_ سلام داداش، زن داداش کو؟

_ سلام چشم درشت، چرا این شکلی؟

_ چطوریم؟ زن داداش کو؟

_نیستش راحت باش، چرا سگرمه هات تو همه؟

_ مشخص نیست ؟ چی همیشه میره رو اعصاب من؟

_ اهان داداش محسن میاد؟

_ حیف اسم داداش.

نشست کنارم و دستش رو دور شونه هام انداخ.

_ محسن پسر بدی نیست.

_ داداش خوب و بدش به کنار، من  حسی بهش ندارم. عین سگ هم ازش می ترسم. برم با این غول بی شاخ و دم ازدواج کنم، که چی بشه؟ تن و بدنم هر روز بلرزه؟

_ میدونی که حاج عمو و بابا قول و قرارشون رو گذاشتند.

_ پس همون حاج عمو و بابا بشینندد سر سفره عقد، چرا من؟ مگه من قول دادم؟ داداش توروخدا تو یه کاری بکن.

_ چیکار کنم خواهر خوشگلم؟ کی می تونه از پس حاج عمو بربیاد؟ گفته عروسشی، به نظرت می ذاره کسی دیگه در این خونه رو بزنه؟

_ خب نزنه، مگه واجبه حتما شوهر کنم؟

_ واجب نیست؟ می خواهی تا اخر عمرت بمونی اینجا؟

شیر آب رو بستم و به سمتش برگشتم. نگاهم به چشماش که می افتاد انگار خودم رو تو آیینه می دیدم، خیلی شبیه هم بودیم. چهره هامون باهم مو نمی   زد، فقط اون مردونه بود و من ظریف تر.

_ داداش من حاضرم هیچ وقت ازدواج نکنم، اما زن اونم نشم.

ناراحت به چشمای غصه دارم نگاه کرد واز جا بلند شد.

_ من تلاشم رو می کنم؛ اما  فکر نمی کنم بتونم از پس شون بربیام.

_ به زنداداش چیزی نگو، باشه؟

کلافه سری تکون داد و باز کنارم نشست .

_ باور کن اگر یکم فقط یکم از لج با زن داداشت دست برداری، اون اصلا اون طوری که تو فکر می کنی نیست.

پوزخندی بهش زدم.

_ اون طوری نیست، هروقت میاد تیکه بارم می کنه؟

_ بخدا قسم به جون خودت قسم ،دوستت داره هرچی میگه از خیر و صلاحته ؛ فکر کردی اولین کسی که مخالف ازدواج تو و محسنه کی بود، ها؟ همینی که میگی‌ خبر دار نشه.

با ابرویی بالا رفته نگاهش کردم .

_ چی میگی؟ اون از خداشه من برم و انقدر زندگیم سخت باشه که سال تا سال منو نبینه.

_ جدا؟ برای همین تو خونه بابت مظلومیت تو گریه کرد و به من گفت کمکت کنم حاج عمو دست از سرت برداره؟ داری اشتباه می کنی زهرا، اون تورو دوست داره. فقط از روی حرصی که می خوره حرف میزنه و حرف هاش ناراحتت می کنه .

_ فقط برای این نیست، تورو ازم گرفت .

با خجالت سرمو پایین انداختم ؛ حقیقت رو گفته بودم ؛ من به داداشم وابسته بودم و با ازدواجشون ناخودآگاه ازم دور شده بود چیزی که اصلا تحملش رو نداشتم و دلم نمیخواست اتفاق بیفته‌.

با صدای بلند مامان که صدام میزد دستمو گرفت و بوسید :

_ ببین همه‌ کار می کنم چشمات اشکی نشه فقط خودم حق دارم چشماتو اشکی کنم چشم درشت.

زدم رو بازوش و نم اشکم رو پاک کردم :

_ همون تو انقدر جلوی اینا گریه امو دراوردی فکر می کنندد حق دارن ناراحتم کنند

_ کی ؟ محسن ؟ اون اصلا کاری داره خدایی ؟

_ کاری نداره آقای برج زهرمار ؟ تو خبر نداری دیگه هر بار میاد من و اذیت میکنه میره

_ اگر بابت منه از این به بعد فقط قربون صدقه ات میرم خوبه؟ توام خوب فکراتو بکن اگر دیدیم هیچ جوره از پس حاج عمو برنمیاییم نمی تونی جز ازدواج کاری کنی.

_ فرار می کنم .

اخم غلیظی چهره اش رو پوشوند که از حرف نسنجیده ام پشیمون شدم و نالیدم ­

­­­­_داداش من نمی تونم با اون سر کنم، به نظرت روز و شب با هم یکین ؟

_ یه سوال می پرسم به من راستشو بگو، باشه؟

_ بپرس.

_ کسی رو می خواهی ؟

خجالت زده، سرم رو پایین انداختم. احساس می کردم تنم گر گرفته، باهاش راحت بودم؛ اما نه در این حد که از احساسات عاشقانه ام بخوام بگم. از طرفی اون قدر تو گوشم خونده بودند که شیرینی خورده ی محسنم، حتی روم نمی شد تو وجود خودم، به کسی فکر کنم و دل ببندم.

اینم از نتیجه ناف بریدن و اصرار بزرگترا بود. با این که خانواده مون زیاد سنتی نبود؛ اما به من که رسیده بود همه چیز برعکس شده بود .

_ نه داداش این حرفا چیه؟ من فقط محسن رو نمی خوام.

_ تو یا خودت کسی رو دوست داری؛ یا هنوزم باور نداری. در هر صورت من تلاشم رو می کنم باشه؟ غصه نخور.

_ اگر بیان منو صیغه کنندد چی ؟

_ گفتم که حرف میزنم، میرم پیش خود محسن .

چشمام چراغونی شد. محسن مغرور بود، شاید اگر داداش باهاش حرف می زد پا پس می کشید و از روی غرور هم شده پا پس می کشید.

رو پنجه هام بلند شدم و بوسه ی سریعی روی گونه هاش کاشتم، با ذوق میوه ها رو برداشتم و داخل رفتم و پشت سرم نگاه نگران داداشم رو جا گذاشتم.

_ مامان؟ شستم، میشه برم تو اتاقم ؟

_ بیا یه گردگیری هم بکن، از اون موقع تا حالا نشستی با داداشت درد و دل می کنی ؟ گوش کن ببین چی میگم، الکی اونو بر علیه ما پر نکن. ما مگه بد تو رو میخوایم دختر؟

_ وقتی حرفم رو کسی گوش نمیدید، چیکار کنم ؟ دوستش ندارم به کی بگم که حرفم رو بفهمه؟

_  بسه بسه، بیا برو دستمال و بردار. دوره آخر الزمانه ؛ به ما می گفتند فلانی، ما هم می گفتیم چشم. شماها چقدر افسار گسیخته شدید من نمیفهمم؟!

پایین پاش نشستم و چشم دوختم بهش .

_ مامان ؟ اگر پشیمون بشید چی ؟ اگر شماهم بفهمید این اون مردی که به عنوان داماد می خواستید نبود چی ؟ خودتونو می بخشید؟ بخدا نمی تونم تحملش کنم، ازش میترسم! استرس می گیرم وقتی باهام حرف میزنه.

_ خب مرده دیگه، توقع داری بشینه باهات لی لی بازی کنه، ترست بریزه؟ زن اگر از مرد نترسه زندگی شون میره رو هوا، حالا بردار‌ گردگیری کن ببینم چی کار می تونم بکنم .

حرف آخر مادرمم خوب برداشت کردم و با نیش باز از جا بلند شدم. با جون و دل یک به یک وسایل رو گردگیری کردم و برای خودم آروم آهنگ خوندم. از گوشه چشم، حیاط رو دید زدم. داداش نبود و حدس می زدم رفته باشه پیش محسن. قلبم تالاپ تولوپ می کرد که محسن حرفش رو بپذیره .

یکم دیگه به گردگیری ادامه دادم؛ اما اون قدر استرس داشتم که دستام افتاده بود به لرزش .

_ مامان برم حیاطو بشورم؟

_ چی شده، تو که از حیاط شستن بدت می اومد؟

_ نمی دونم الان دلم می خواد.

_ توام یهو دیوونه میشی برو، شالت رو بکش جلو. باز این پسر همسایه دربه در شده شر درست نکنه برامون.

چشم خندونی گفتم و شالمو جلو کشیدم.  می خواستم برم تو حیاط که چشمم به قیافه ام افتاد. لپام حسابی گل انداخته بود. خنده ای به خودم کردم که چال روی گونه هام پیداش شد و خنده ام رو عمیق تر کرد. حتی از تصور این که محسن راضی شده باشه دست از سرم برداره، رو ابرا بودم .

شلنگ رو برداشتم و همراه آهنگی که می خوندم اول همه جا رو آب پاچیدم و بعد ذره ذره شروع کردم. بوی نم خاک و آب که باهم قاطی شد، انگار تازه تونستم نفس بکشم. از بچگی عاشق این بو بودم، همه می گفتن کسایی که بوی بنزین و خاک و این طور چیزا رو دوست دارن، تو بدن شون یه کمبود ویتامین هست؛ اما من هیچ وقت راضی نبودم این ویتامین تو بدنم رفع بشه و از این بو دور بمونم . . آخرای حیاط بودم که در رو زدن، شلنگ رو روی زمین ول کردم و شالمو مرتب کردم. رو شاخه درخت، همیشه ی خدا چادر بود سرم کردم و در و باز کردم؛ اما با دیدن کسی که پشت در بود قالب تهی کردم و چادرو بیشتر تو صورتم کردم. سلام عجول و ارومی دادم، نگاهش اونقدر جدی بود که سنگ رو آب می کرد چه برسه به منه بی نوا.

_ کسی خونه نیست؟

_ هستند ‌، داداش اومد پیش شما .

_ اومد بله ، اجازه میدی بیام تو؟

_ بفرمایید .

تن لرزونم رو عقب کشیدم تا بیاد تو، نگاهی به حیاط و بعد به من انداخت و جلوتر داخل رفت.درو با سستی بستم و پشت سرش با فاصله راه افتادم .

_ همین جا بشین باهات حرف دارم.

_ اجازه بدید به مامانم بگم .

داخل رفتم، این بار که نگاهم به آیینه افتاد نه تنها چال لپی معلوم نبود، بلکه چشمام پر از حس ترس بود و اصلا این حالتم رو دوست نداشتم.

مامان : زهرا ؟ خوبی ؟

_ آقا محسن اومده.

_ خوش اومده، بیا این هندونه رو براش ببر. می خواستم برای تو بیارم قسمت شد باهم بخورید

_ مامان ؟ توروخدا بیا بشین اونجا .

_ بیام چی بگم؟ نامزد توست ناسلامتی.

_ چه نامزدی مامان؟ من می ترسم توروخدا.

چشم غره ای بهم رفت و هندونه رو به دستم داد. وقتی دید حرکت نمی کنم ،پشتمو فشار داد و به سمت حیاط فرستاد. نفس عمیقی کشیدم و با بسم الله بیرون رفتم.

_ بفرمایید.

_ چی میگه این مرتضی؟

_ نمی . نمی دونم.

_ نمی دونی؟ تو نگفتی محسن رو نمی خوام؟ می اومدی به من می گفتی چرا سکه یه پولم کردی؟

_ بهتون می گفتم، تموم می شد؟

_ قبلا بله، منم دلم نمی خواد زنی بگیرم که ازم متنفره!

_ من ازتون متنفر، نیستم.

_ پس حرفی نمی مونه. الان دیگه زیادی دیره برای پا پس کشیدن دختر عمو، همه اهل محل از نامزدی من و شما خبر دارند، توقع ندارید که آبروم رو بذارم کف دستم و تقدیم کنم؟

_ ما باهم نمی سازیم.

جون کندم تا این جمله رو گفتم؛ اما انگار حرفم به مزاجش خوش نیومد، چون از جا بلند شد و تنها حرفی که زد این بود .

_ آخر هفته با خانواده مزاحم میشیم .

با رفتنش تازه فهمیدم چی گفته، از عصبانیت رو به مرگ بودم. می دونستم هیچ وقت مرتضی نمی تونه راضیش کنه؛ اما دل خوش شده بودم شاید خدا رحمی بهم می کرد.

تو کل فامیل مون محسن زبونزد بود. کسی تو دخترا نبود عاشق و شیفته رفتار و جدیتش نباشه، تنها کسی که از بچگی آبش باهاش تو یه جوب نمی رفت من بودم.

شاید برای این که می خواستم به خانواده ام نشون بدم قول و قراراشون برای من جدی نیست؛ اما امروز می دیدم همین قول و قرارای ساده ،داره مسیر زندگی منو به راهی می کشونه که خودم طالبش نیستم.

خوب می دونستم حرفای بقیه غلط نیست. محسن از هیچ لحاظی کم نداشت ،قیافه اش مردونه بود و چشم و ابرو مشکی.

هیچ وقت بیش از حد با دخترا گرم نمی گرفت و همیشه حواسش بود که تو چشمای طرف زیاد زل نزنه . دقیقا برعکس داداشش مسعود، که یه سر داشت و هزار سودا . حتی از مقایسه شون هم خندم می گرفت .

شباهت شون مثل شب و روز بود .محسن جدی و مسعود شوخ طبع ، محسن فراری از دخترای فامیل و مسعود.

با صدای مامان، از فکر و خیال بیرون اومدم و آه غلیظی کشیدم ؛ اگر این طور پیش می رفت طولی نمی کشید که باید ،به محسن بله می گفتم و تا ابد تو دلم غصه می خوردم که چرا نتونستم حرفمو بزنم.

_ زهرا مگه من با تو نیستم ؟ محسن کو؟

_ رفت.

_ چرا سگرمه هات تو همه؟ باز چی شده؟

_ مامان محسن بیخیال نمیشه، توروخدا یه کاری بکن.

_ د چیکار کنم آخه؟ یه تنه دربیفتم با همه ؟

_ خودتونم می دونید من و محسن وصله تن هم نیستیم

با این حرفم کنارم نشست و دستی به سرم کشید .

_ هیچ زنی اولش نباید عاشق و شیفته ی طرفش باشه، می دونی چرا؟ چون اون وقت دیگه بدی هاشو نمی بینه، کور کورانه میگه بله.

_ خب من که دارم بدی هاش رو می بینم چی ؟

_ چه بدی؟ یه بدی از محسن بگو تو.

_ زیادی جدیه، نمی بینی ؟ حتی مسعود، آقامسعود هم باهاش راحت نیست .نگاه کن آخه، حتی نمیشه باهاش دو کلوم حرف حساب زد ،علنا بهش گفتم نمی خوامش؛ اما گفت آخر هفته خدمت می رسیم .

_ خب به نظرت باید چیکار می کرد و چی می گفت؟تو مستقیم غرور و غیرت پسر رو نشونه‌گرفتی. میدونی یعنی چی؟ فکر می کنی زمان ما چطور بود؟ نیومدن می گفتن این آقا رو میخوایی یا نه؟ نه بخدا ؛ به خودمون می اومدیم از بغل عروسکامون بلندمون می کردند و می شوندن پای سفره عقد ،می بینی که الانم بد نیست زندگیم.

_ داری خودتو گول میزنی مامان؟ نه شما نه زن عمو هیچ کدوم کامل از زندگی تون راضی نیستید،  بابای من برای من بابای خوبیه؛ اما برای شما شوهر کاملیه؟

_ آره والله کامله، چه ایرادی داره؟ تو اصلا به زندگی من و بابات چیکار داری؟

_ چرا کسی حرف منو نمی فهمه؟ بابا به پیر به پیغمبر نمی خوامش.

ناخودآگاه تن صدام بالا رفته بود و همین مامانم رو کفری کرد. سرش رو بالا گرفت و وقتی چشم هردومون به پسر  بی کاره همسایه افتاد بلند شدیم و داخل رفتیم.

_ بفرما حالا خوب شد؟ الان کل محل خبر دار میشن، جواب حاج عموتو خودت باید بدی.

_ شما می ذارید مگه من جواب بدم؟ هر وقت خواستم دهنم رو باز کنم تو نطفه خفه ام کردید.کی قراره با محسن ازدواج کنه، من یا شماها؟

_ پررو نشو زهرا من حوصله بحث با کسی رو ندارم. می تونی بری باهاشون حرف بزنی قانع شون کنی، این گوی و این میدون. برو ببینم چه می کنی‌.

اگر رمان نیش عقرب رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نسترن رضوانی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان نیش عقرب

زهرا : دختری مظلوم، رویایی و پر خطا.
محسن : پسرعمویی که زهرا نشان اوست، محجوب و مهربون.
مسعود : پسرعمویی که زهرا دلداده‌ی اوست، عیاش و زن‌باز
مریم : زن‌برادرِ زهرا _ عاقل و حاضر جواب.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید