مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان سقوط یک مرد

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان سقوط یک مرد

رمان سقوط یک مرد یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم فاطمه رنجبر در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان سقوط یک مرد

رمان سقوط یک مرد روایت ازدواجیه که همه عمرش را کوتاه می‌دانستند ولی سرنوشت چیزی دیگری برایشان رقم زد. سرگذشت پسری خوش‌ گذران  و بی‌بند و بار و دختری جسور و سر سخت…

هدف نویسنده از نوشتن رمان سقوط یک مرد

میشه گفت از روی سرگرمی ولی بیشتر هدفم اینه که زود کسی و قضاوت نکنیم و هیچ‌ وقت دوست داشتن و عشق و به روز دیگه موکول نکنیم شاید فردایی نباشه که بخوای عشق و دوست داشتنت و به زبون بیاری و این حس دوست داشتنی رو تجربه کنی.

پیام های رمان سقوط یک مرد

همانطور که قبلا گفتم بیشتر سعی کردم دوست داشتن و عشق و القا بدم، اینکه عمر زود می‌گذره با خوبی و دوست داشتن زندگی و برای خودمون اطرافیانمون زیبا کنیم.

خلاصه رمان سقوط یک مرد

کیان مرد قصه خسته و با چشم‌های خیس و بارانی به دنبال راهی برای التیام دردی که به جانش افتاده.قصه ی غصه ها و درد‌ها وتنهایی‌هایش از او مردی سرسخت ساخت که با دنیا  سر جنگ دارد و این بین به ازای همه سختی‌ها، دردها و دلتنگی‌هایش می‌خواهد انتقام بگیرد از کسی که بی‌گناه وسط داستانش قرار گرفته ، سوختن کسی که حقش سوختن نیست.

مقدمه رمان سقوط یک مرد

می‌دانی که دلتنگت می‌شوم
و تو بی‌تفاوت  از این دلتنگی می‌گذری،
تقصیر تو نیست رفتنت اما
نمی‌دانی که چه به‌ من  می‌گذرد
بی‌خداحافظی رفتی، آتش خشمم را برافروختی.
نبودنت آنقدر تلخ است
جای خالی‌ات انقدر پیداست
که دلم آرام نمی‌گیرد
مرگ من نزدیک است
و دلم بی‌تو قرار نمی‌گیرد

مقداری از متن رمان سقوط یک مرد

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر فاطمه رنجبر، رمان سقوط یک مرد :

بهار با رنگ و بوی تازه و خاص و دلنشین‌اش از راه رسید، دلش غنج می رفت برای این فصل، فصلی که شکوفه های زیبا روی درختان خودنمایی می کردند. روز آشنایی و روز جان گرفتن دوباره و برگشت به زندگی‌ای که فکر می‌کرد رو‌به پایان است ولی با یک نیم‌نگاه خدا ورق برگشت، شد آن‌ چیزی که باید می‌شد.

پشت پنجره ایستاد.

به پرنده‌هایی که روی شاخه ها نشسته بودند و آواز سر می دادند با لبخند خیره شد، دلش می خواست مثل آن‌ها بالی برای پرواز داشت.  ولی افسوس که آن چیزی که می خواهی اتفاق نمیفتد و نمی‌شود.

با صدای در حواسش از اطراف پرت شد جز کیان کسی نمی‌توانست باشد ناخودآگاه با آوردن اسمش لبخند زد. وقتی کسی را نداشته باشی تنها کست همسرت باشد با وجودش دلت گرم می‌شود و نبودش دلتنگت می‌کند سرش را برگرداند ونامش را خواند.

-کیان جان تویی؟

صدایی نیامد، دوباره بلندتر از قبل صدا زد.

– کیان؟

اینبار کیان با صدای آرامش بخشش جواب داد.

-آره عزیزم منم استراحت کن قشنگم الان میام پیشت.

دلش نیامد به استقبالش نرود،با اینکه کمی کمرش درد می‌کرد ولی به سختی دستش را به کمر گرفت و دست دیگرش را حائل دیوار کرد آهسته قدم برداشت و سمت پذیرایی رفت جلوی در اتاق ایستاد.

کیان دست و صورتش را شست و خشک کرد  با لبخند سمتش آمد و روبرویش ایستاد. مثل همیشه نگاه پر عشقش را به او  دوخت دستش را دو طرف صورتش گذاشت و پیشانی‌اش را آرام  بوسید.

-چطوری عشق دلم؟ چرا باز بلند شدی دور سرت بگردم.

تنش گرم شده بود احساس می‌کرد لپ‌هایش گل انداخته هنوزهم با یک حرکت یا رفتار عاشقانه‌ا‌ش وجودش گر می‌گرفت، لبخند کمرنگی روی لب‌هایش نشست. با هر بار دیدن کیان و کارها و حرفایش عشق‌اش نسبت به او بیشتر  و روز به روز به او وابسته‌تر می‌شد.

تنها روزی که ترس در دلش افتاده بود و از بودن کنار کیان ترسید  روز ازدواجشان بود  حرف آخر پدرش در ‌گوشش اکووار تکرار می‌شد: ))عشق زودگذره این پسر وقتی بدونه از من چیزی به تو نمی‌رسه راهش و می‌کشه و میره.

ولی کیان به او ثابت کرد هر روز بیشتر از روز قبل عاشق و شیدایش شده و دستش در جیب خودش‌ بود و مثل یک مرد توانست نیازها و خواسته‌هایش را  برآورده کند.

-خسته شدم گفتم یکم راه برم. خیلی کلافه م کاش کیانا یا ریحانه پیشم بودن.

لبخند زد و دستش را گرفت آرام پشت دستش را بوسید و نوازش کرد.

-میگم بیان پیشت، سخت نگیر اونا هم خونه زندگی دارن من پیشتم دیگه، برو دراز بکش عزیزم یه چیز درست کنم بخوریم.

چند وقتی بود هر بار کیان خانه می‌آمد وقتی با تمام خستگی‌اش کارهای خانه را انجام می‌داد چیزی مثل سنگ راه گلویش را می‌‌بست نفس کشیدن را برایش سخت می‌کرد. بغضی که نمی‌شد از بین برد. سرش را پایین انداخت روی نگاه کردن در چشم‌هایش را نداشت.

-ببخشید، خسته میای خونه باید غذا هم درست کنی.

دستش را دور شانه‌اش حلقه کرد و کمک کرد وارد اتاق شود،همگام با او قدم برداشت تا پیش تخت همراهیش کرد و کمک کرد تا روی آن بنشیند و خود جلوی پاهایش زانو زد.

-همیشه که اینجوری نیست، سخت نگیر تا کوچولومون به دنیا بیاد، همه چی درست میشه. فقط فکر بیخود نکن، الکی هم حرص نخور، می دونی که نه برای خودت نه برای اون بچه خوب نیست.

فقط سرش را تکان داد و ناخواسته اشک‌ در چشمانش پر و خالی شد. بی کلام روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد این سومین بچه بود که خدا به آن‌ها می داد. بچه ی اول  قلبش تشکیل نشده بود. بچه دوم در ماه ششم بارداری  نارس به دنیا آمد و عمرش به دنیا نبود. این بچه سوم بود و دکتر به او استراحت مطلق داد.

کیان وقتی سکوتش را دید از اتاق بیرون رفت. او هم از این تنهایی و بی کسی دلش گرفته بود. نه پدری نه مادری هیچ کس را نداشت که در این روزهای سخت کمک حالشان باشد تنها کسی که کنارشان بود کیانا خواهر کوچیک کیان بود.

ولی او هم نمی‌توانست این روزها دائما کنارشان باشد.

کیان بعد کار بی‌وقفه خودش را به خانه می‌رساند و کارهای خانه و غذا درست کردن به عهده او بود و با جان و دل کار‌ها را انجام می‌داد. در این چند وقت نشد یکبار غر بزند یا گله کند همیشه لبخند روی لب‌هایش بود و با مسخره‌بازی لودگی حرف میزد تا مهوا حس بدی نگیرد.

برای خواسته‌هایش ارزش قائل بود می دانست  عاشق میز مرتب و سفره آرایی‌ست همه چیز را مرتب می‌چید.

دیگ برنج را در دیس برعکس کرد. با اینکه هیچ وقت خوب در نمیامد ولی همیشه وقت می‌گ‌ذاشت تا همه چیز مرتب باشد امروز برای اولین بار موفق شد برنج را قشنگ در دیس برگرداند دلش خوش بود برای اولین بار سالم در دیس خالی شد.

لبخندی به موفقیتش زد. کوکو سبزی و گوجه  را هم در ظرف مخصوصش چید. روی میز گذاشت ظرف ماست و سبزی خوردن را هم روی میز گذاشت. به چشم خودش گل کاشته بود. از یک مرد بیشتر از این هم انتظار نمی شد داشت.

پیشبندش را آویز کرد و سمت اتاق رفت.

آرام تقه ای به در زد و سرش را به در چسباند.

-بانو جانم غذای سرآشپز آمادست تشریف میارید یا ترجیح می دید تو اتاقتون سرو شه؟

مهوا دلش ضعف می رفت برای این  رفتارش.

گاهی تند می شد، زبانش تلخ می شد، که فقط  بخاطر خود مهوا بود که  بی تابی می کرد و تحمل تنهایی و دوری از خانواده‌ش را نداشت..

-گرسنم نیست.

وارد اتاق شد و سرش را کمی کج کرد  سمتش قدم برداشت و روی تخت کنارش نشست.

-دلت میاد شوهر خوشگلت به این خوبی کوکو سبزی درست کرده دستش رو رد کنی؟

لبخند زد و دستش را روی گونه‌ی کیان کشید:

-قربون دستات برم صبح تا غروب تو گرما و سرما کار می کنی حالا …

بغض اجازه ادامه حرف زدن را به او نداد.

-مهوا دوباره شروع نکن من راضی ام مشکل تو چیه؟ پاشو ببینم میز انتظارمون رو می کشه.

– می‌دونم خسته شدی ولی به روم نمیاری

کلافه پوفی کشید:
– وای مهوا جان خسته چی؟من بی‌همه چیز کی گله کردم یا حرفی زدم که برداشتت اینه که خسته شدم؟چرا باهام اینکارو می‌کنی؟
بغض کرد و با انگشتان دستش بازی کرد.
– حرف نزدی ولی من که نفهم نیستم می‌فهمم چقدر کارت سخته صبح زود میری تو گرما و سرما کار می‌کنی بعدش که میای خونه وقت استراحت و آرامشِ که  باید کارهای خونه رو انجام بدی غذا درست کنی تازه درد من لعنتی هم شروع میشه.

آه سردی کشید و تمام عشقش را در چشمانش ریخت و به او زل زد.

– اگه آرامش من و می‌خوای دیگه از این چرندیات نگو پاشو بریم.

– قول میدی خسته شدی بهم بگی؟
لبخند زد با چشمان خمارش به او زل زد:
– اون‌وقت مثلا خسته بشم بهت بگم چی میشه؟ خدا معجزه می‌کنه؟

– نه خب به کیانا میگم بیاد پیشم بمونه یا یجوری به مامانم خبر میدم اون ….

عصبی دست در موهایش کشید و ابروهایش در هم گره خورد.

– تمومش کن,من خسته نمیشم زمانی‌که میام خونه تو رو شاد ببینم من هم سرحال و شاد میشم فقط با این اراجیف‌هایی که تو سرت هست داستان نساز  که بری رو مخم این‌ها بیشتر خستم می‌کنه.

به سختی بغضش را فرو خورد و لبخند بی‌جانی زد.

– بعد به دنیا اومدن بچه جبران می‌کنم.

– آها این شد حالا پاشو تا بیش‌تر از این گرسنه‌م نشد و سگ نشدم.

لبخند مصنوعی تحویلش داد و با کمک کیان بلند شد و از اتاق بیرون رفت. دستش را از دست او بیرون کشید و با شرمساری سرش را پایین انداخت.

-باید برم دستشویی تو برو بشین من میام.

می دانست اگر ازاو بخواهد تا حیاط همراهی‌اش کند قبول نمی کرد. سرش را تکان داد و فقط آرام گفت:

-باشه مواظب باش حیاط بارون اومده سره.

لبخند زد و آرام از در بیرون رفت.
با احتیاط دمپایی‌هایش را پوشید و سمت سرویس بهداشتی رفت. جلوی روشویی ایستاد و در آینه نگاهی به چشم های پف‌دارش انداخت آب را باز کرد و مشت_ مشت آب روی صورتش پاشید.

کمی آرام شده بود. بعد انجام کارش دوباره با احتیاط سمت پله‌ها رفت یک دستش را زیر دلش گرفت و با دست دیگر از دیوار کمک گرفت تا پله‌ها را بالا برود بالای پله‌ها ایستاد نفسی تازه کرد و  بی‌سر و صدا وارد خانه شد آرام سمت آشپزخانه کوچک‌شان رفت.

با دیدن میز غذا و چیدمانش لبخند زد:

– وای ببین چیکار کرده دیگه برای خودت یه پا آشپز شدی فکر نکنم دیگه به من نیاز داشته باشی.

کیان سرش را پایین انداخت و خجل و شرمسار سرش را به طرفین تکان داد.

-کاش می تونستم بهترین زندگی رو برات بسازم. هر سال به خودم می گم سال بعد درست می شه  انگار طلسم شدم به جای پیشرفت و به جایی رسیدن دارم پس رفت می کنم.

مهوا  صندلی کنارش را عقب کشید و روی آن نشست.

-ناشکر نباش، ببین این خونه رو!  قابل قیاسه با اون خونه ای که توش مستاجری نشسته بودیم؟

خدا روشکر تونستیم این خونه رو بخریم ماشین هم که با وام خریدیم تو هم که الان کار داری، دیگه چی می خوایم؟  یادته ما به هم قول دادیم تا تهش کنار هم بمونیم؟ حتی اگه سقف روی سرمون آسمون باشه و فرش زیرمون سنگ و کلوخ باشه.

الان ببین کجاییم! تو خونه ی خودمون، یادته وقتی کلید انداختیم رو در و وارد خونه شدیم چقدر حسش خوب بود. بخدا من هنوزم مثل اون سال ها خوشحالم فقط الان همه دلنگرانیم این بچه ست، خدا کنه سالم و سلامت باشه دیگه هیچی از دنیا نمی‌خوام.

کیان لبخند زد و دستش را فشرد و پیشانی‌اش را به پیشانی او چسباند و لب زد.

-مرسی که با اون همه سرمایه و زندگی عالی حاَضر شدی زن من یه لا قبا شی. نه اخلاق درستی دارم نه مال و سرمایه ای فقط خودم بودم و لباس های تنم.

مهوا لبخند زد لب‌هایش را روی لب های کیان گذاشت و بوسید:

-از آسمون سنگ بباره، از دل زمین آتیش فوران کنه، دریا طوفانی شه با خشم با امواجش همه جا رو ویران کنه، کل دنیا جلوی روم بایسته و برای نابودیم دست به هر کاری بزنه، من باز هم با تمام وجودم تو رو انتخاب می‌کنم و می‌پرستم

می دونی که چقدر دوست دارم پس بر نگرد به عقب به جلو نگاه کن به آینده ای که قراره با هم بسازیم.

کیان عاشق عاشقانه‌هایی که گاهی مهوا زیر لب زمزمه می‌کرد بود. کنار او ماندن برایش لذت بخش بود. در خوابش هم نمی دید این فرشته ی زیبا روزی ملکه ی خانه حقیرانه‌اش شود.

-خیلی دوست دارم مهوا بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی. خودت می دونی به خاطرت حاضرم با کل دنیا در بیفتم.

من مثل تو نمی تونم جمله های قشنگ و عاشقانه بگم. ولی یه چیز وجودم رو سرشار از شادی و عشق می کنه اونم وجود توئه همینکه تو رو دارم همینکه برای یکی مثل تو تلاش می‌کنم و کار می‌کنم برام لذت بخش ترین چیز تو دنیاست.

مهوا فقط لبخند زد.کیان برایش غذا کشید و جلو‌ی او  گذاشت.مهوا با حس کردن بوی غذا آب دهانش را تند تند پایین می داد که سر میز تمام محتویات معده‌اش را بالا نیاورد دستش را جلوی دهانش گرفت و بلند شد.

با قدم های بلند از آشپزخانه بیرون رفت و با شدت در را باز کرد روی ایوان کوچک‌‌‌شان نشست سردی سرامیک برایش لذت بخش بود  یقه لباسش را پایین کشید و احساس خفه‌گی می‌کرد روی پله نشست و تند تند نفس کشید.

کیان وقتی حالش را دید بلند شد و دنبالش رفت. کنارش نشست و پشتش را ماساژ داد.

-خوبی؟

لبخند بی جانی زد و سرش را به علامت مثبت تکان داد.

-برو غذات رو بخور من نمی تونم بخدا اشتها ندارم. این ویتامین هایی که می خورم جای غذاهایی که نمی‌خورم و پر می‌کنه .

تازه دکتر گفته مشکلی نیست یه چند ماه اول عادیه و حالت تهوع دارم بعد اون خوب میشم.

کیلن بی توجه به حرف های او دستش را دور شانه‌اش انداخت سعی کرد فکرش را سمت دیگری بکشاند.

-فردا جنسیتش مشخص میشه دوست داری چی باشه؟

لبخند زد و دستش را روی شکمی که کمی برآمده شده بود کشید.. حتی حرکت آرامی را حس کرد و باعث خندیدنش شد..

-فرقی نمی کنه دلم می خواد فقط سالم باشه دختر باشه یا پسر مهم نیست،  برای تو مهمه؟

کیان سرش را بوسید و مهوا با عشق در چشم‌هایش خیره شد و منتظر بود تا جوابش را بشنود.

-برام مهم نیست، ولی دوست دارم شبیه تو باشه. رنگ چشم هاش مثل تو باشه همین‌جوری کشیده باشه وقتی تو چشم هاش نگاه می کنم یاد تو بیفتم،  لب‌هاش مثل تو سرخ باشه، گردی صورتش مثل تو باشه سرخی گونه‌هاش که وقتی خجالت می کشی و گل می ندازه مثل تو باشه موهاش مثل تو طلایی و فر  باشه رنگی که هنوز هم باورم نمی شه رنگ موهای خودته!

مهوا خندید و ابرو بالا انداخت.

– تو اولین نفر نیستی که برات غیر قابل باوره خوبه عکس‌ها بچه‌گیم رو دیدی از بچه گی که دیگه رنگ نمی کردم!

لپش را کشید و قربان صدقه‌اش رفت.

-من اگه جای بابات بودم شوهرت نمی دادم تا آخر عمر ور دلم نگهت می داشتم.

مهوا خندید و دستش را روی گونه ی او گذاشت :

-پس خدا کنه بچه م به من نره وگرنه از اون بابا بدجنس ها میشی که دخترش رو  تو دبه ترشی می ندازه.

هر دو بلند خندیند،. نمی دانستند که غم حسود است و گوشه‌ای کز کرده و نگاهش را به آن‌ها دوخته لحظه شماری می کند تا نوبت او برسد و کارش را شروع کند.

– اگه بچه دختر بود شبیه من باشه،اگه پسر بود شبیه تو، من دوست دارم مثل تو چشم‌هاش مشکی باشه صورتش مثل تو کشیده باشه لب‌هاش به درشتی لب‌های تو باشه موهاش هم  مثل تو مشکی پر کلاغی باشه مردونگی و معرفتش هم به تو بره،  اصلا ای کاش دو قلو بود یه دختر و یه پسر اون‌وقت هم از تو یک جفت داشتیم هم از من.

کیان دندان روی هم سایید همیشه وقتی مهوا را خوشحال و خندان می‌دید یا مهوا حرفی میزد که به دلش می‌نشست با حرص قربان صدقه‌اش می‌رفت.

– آخ یعنی میشه من برات بمیرم، آخه چرا بعد این‌همه مدت نباید دوست داشتنم ذره‌ای نسبت بهت کم بشه تو چی هستی؟ چجوری میشه انقدر خوب باشی آخه.

مهوا اخم ریزی روی پیشانی‌اش نشست.

– خدانکنه عه دوباره لوس شدی مگه نگفتم دیگه از مرگ حرف نزن.

دستش را محکم به چشمانش کوبید و گفت ))چشم(( ،دوباره هر دو به این حرکتش خندیدند.

با اصرار مهوا کیان غذایش را خورد و میز را جمع کرد. مهوا روی تخت دراز کشید  موبایلش را دستش گرفت و ایمیل هایش را چک می‌کرد. کسی جز بچه های دانشکده و دوست های نزدیکش ایمیل نداده بود. هنوز چشم انتظار کسی بود که روزی همه دنیایش بود ولی …

اگر رمان سقوط یک مرد رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم فاطمه رنجبر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان سقوط یک مرد

کیان : مرد خشن و خوش‌گذرانی که هیچ چیزی و هیچ کس براش مهم نیست.
مهوا : دختری جسور و زیبا که با صبر  و آرامشش  از کیان یه مرد می‌سازه.
ریحانه: رفیقی که حسادت و کینه از اون شخصیتی منفور می‌سازه.
حامد : رفیق و مردی که خیلی کم میشه ازش دید.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید