مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان در اسارت او

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#پایان_خوش #بزرگسالان #رازآلود

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان در اسارت او

رمان در اسارت او یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم مهسا صفری در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان در اسارت او

رمان در اسارت او سرگذشت دختریه که برای نجات خانواده‌اش، تن به ازدواجی اجباری می‌دهد.

هدف نویسنده از نوشتن رمان در اسارت او

هدفم از نوشتن رمان در اسارت او ایجاد سرگرمی برای مخاطبام است.

پیام های رمان در اسارت او

مهم ترین پیامم در رمان در اسارت او آگاه‌ سازی افراد از پیامدهای اعتیاد است.

خلاصه رمان در اسارت او

الناز برای نجات خونواده‌ اش از مشکلات، چاره‌ ای جز ازدواج اجباری با پیمان نداره! پیمان، مرد ثروتمند و مغروریه که کابوس الناز شده! درست همون لحظه‌ ای که همه فکر می‌کنن این یه ازدواج عادیه، الناز متوجه‌ی رازهای مشکوکی درباره‌ی این مرد میشه!

وقتی پا میذاره توی دنیای مرموز پیمان، می‌فهمه که همه‌ی آدمای توش غریبه نیستن؛ ولی راه فرار کجاست؟! چیزی که توی این منجلاب الناز رو بیشتر از هر چیزی می‌ترسونه، خواسته‌ی پیمانه که…

مقداری از متن رمان در اسارت او

بیاید نگاهی بندازیم به جدیدترین اثر مهسا صفری، رمان در اسارت او :

« فصل اول: رنج‌زده »

خشکم زده بود.

کوله‌ی سنگینم از پشت روی زمین افتاد و خواستم قدمی بردارم که صدای بغض‌ آلودش مرا متوقف کرد.

– نیا تو… پاهات زخم میشه!

ایستادم و برای اینکه گریه‌ ام را مهار کنم، لبم را به تیزی دندان کشیدم.

باز هم شروع شده بود؛ البته نه! زمان شروع این شیشه شکستن و بد و بیراه گفتن‌ها به خیلی وقت پیش برمی‌گشت!

مادرم خاک‌ انداز مملو را خرده شیشه را توی ظرف‌شویی گذاشت.

– گرسنه نیستی؟

به صورت خیس از اشکش چشم دوختم. گرسنه باشم؟ من کوفت بخورم! من زهرمار بخورم! من درد بخورم از این‌که تمام رنج و بدبختی‌هایش به خاطر پا قدم شر من است!

– نه. ممنون.

سمت اتاقم رفتم. مانتوی سرمه‌ای رنگ را آویزان کردم و مقنعه‌ام را با بی‌حوصلگی پرت کردم به گوشه‌ی اتاق.

توی این دنیا، فقط یک آرزو داشتم!

آرزویی که با من به گور می‌آمد و هیچ‌وقت محقق شدنش را به چشم نمی‌دیدم!

چهره‌ی خندان مادر؛ تنها چیزی که طلب داشتنش را می‌کردم!

از اتاق بیرون رفتم و دستم را روی شکمم فشار دادم که قار و قور نکند. می‌دانستم که سهم خودش را برای من نگه داشته است؛ پس ترجیح می‌دادم برای یکبار هم شده او سیر شود و من گرسنه بمانم.

– بابا کجاست؟

از آوردن اسمش نیز ترس داشتم!

فقط می‌خواستم بدانم کجاست تا جلوی چشمانش نباشم!

دلم نمی‌خواست باز هم با اسمی که البته لیاقتم بود مرا صدا کند؛ عامل بدبختی‌هایش!

شانه‌ای بالا انداخت و اشک‌هایش را پاک کرد.

– کجا میره به نظرت؟ یا دم در خونه‌ی مردمه… یا دنبال یه شیشه از این کوفتی‌ها!

امان از این زهرماری!

کاش می‌شد در زمان سفر کنم و به اولین روزی برسم که پدر لب به این نوشیدنی حرام و کثافت زد!

می‌زدم زیر دستش و به او می‌گفتم که همین کوفتی، در آینده چه بلایی بر سر خود و خانواده‌اش خواهد آورد!

بی‌صدا گریه کردم. صورتم را سمت دیوار چرخانده بودم تا مادر شاهد اشک‌هایم نباشد، اما با صدای فین فین بینی‌ام باید چه می‌کردم؟!

با گرفتگی، لب زدم:

– باید برم از بابابزرگ خواهش و التماس کنم، نه؟

انگار با گفتن این حرف، آتش به جان مادرم انداختم.

– چی؟ بری التماس کنی از اون پیر خرفت؟! اون دیگه تو رو نوه‌ی خودش هم حساب نمی‌کنه! می‌خوای بری چی بگی؟ که قرض و بدهی‌های بابات رو بده؟ اون؟!

دیگر نتوانستم جلوی خشمم را بگیرد و صورت گریانم را سمتش چرخاندم.

– خب میگی چیکار کنیم؟ تا کی این وضع باید ادامه پیدا کنه؟ شاید خر شیطون رو پیاده بشه!

پشتش به من بود و می‌دیدم که توی آشپزخانه‌ی کوچک خانه، چگونه شانه‌هایش می‌لرزند و درد دارند!

– پیاده نمیشه الناز! بدجوری از این سوارکاری لذت می‌بره.

صدایش پر از سوز بود و دهانم را بست. حرف دیگری برای گفتن نمانده بود؛ چون حقیقت همین بود!

پدر بزرگ برای همیشه طردمان کرده بود و التماس از او سودی نداشت! تاب دیدن گریه کردنش را نداشتم و به اتاق پناه بردم. اتاقی که برای من خصوصی نبود و می‌شد انبوهی از کتاب‌های سال آخر دبیرستانم را انباشته در گوشه‌ای از آن دید.

به دیوار تکیه زدم و زانوهایم را به آغوش کشیدم. سردم بود. موهای خرمایی و بلندم را روی شانه‌هایم پریشان کردم و با حسرت، نگاهی کردم به ناخن‌هایم.

چقدر دلم می‌خواست با لاک، رنگین می‌شدند و من هم مانند دخترهای دیگر، از آراستگی دست‌هایم لذت ببرم!

چه چیزها که دلم می‌خواست و داشتن‌شان برایم ممنوعه بود!

نمی‌دانم چقدر گذشت، اما در همان حالت خوابم برد.

درست لحظه‌ای که مایه‌ی عذاب و وحشت‌مان به خانه برگشت و در حیاط را محکم بر یکدیگر کوبید، از خواب پریدم. قلبم طوری می‌تپید که انگار قصد شکافتن سینه‌ام را داشت!

با بدنی که از ترس می‌لرزید، از جا پریدم. صدای فریادهایش که از سر بی‌حواسی بود، کل حیاط و خانه را پر کرده بود و آبروی نداشته‌مان را خاکستر می‌کرد!

دست‌هایم مشت شدند و من از پشت پنجره‌ی مربعی اتاق، نگاهش کردم. سر و وضعش مانند همیشه ژولیده بود. موهای سرش انگار مدت‌ها شانه نخورده بودند و لباس‌هایش شبیه لباس‌های کسی بودند که چندین ساعت توی خاک غلتیده بود!

بغضم با دیدن قدم‌های سست و بی‌اختیارش شکست و لحظه‌ای که مادرم به دادش رسید و زیر بازوهایش را نگه داشت، گریه‌ام بالا گرفت.

آن‌ قدری که مجبور شدم دست بگذارم روی دهانم تا صدای دل شکستگی‌هایم را کسی نشنود.

از پشت در بسته‌ی اتاق، صدای اراجیف گفتن‌هایش را می‌شنیدم. کلمات را دست و پا شکسته ادا می‌کرد و توی توهمات خودش بود.

وای به آن لحظه‌ای که اثر مواد از بین می‌رفت و او دوباره جنون می‌گرفتش!

پاهایم سست شدند و با زانو روی زمین فرود آمدم. هق زدم و هق زدم! به حال خودم، به حال این روزگار و به حال این خانواده‌ای که به خاطر داشتن دختر، از همه چیز محروم شده بودند!

دیگر تحمل این اوضاع، نشدنی بود! باید برای هزار و یکمین بار هم که می‌شد، پا می‌گذاشتم روی غرورم و می‌رفتم سراغش!

سریع از روی زمین بلند شدم و لباس‌هایم را تند تند به تن کردم. هوای سرد پاییز، وادارم می‌کرد آن پاییزی خاکستری رنگم را بپوشم که اصلا دوستش نداشتم! فقط بابت اینکه ارزان بود، خریدمش!

بعد هم روسری شالی سیاه را روی موهایم کشیدم و شلوار جین مشکی را به پا کردم.

دستم برای آراستن چهره‌ام به لوازم آرایش نمی‌رفت! اصلا مگر رژ لب یا کرم، می‌توانست بغض و پریشانی را از صورتم پاک کند؟ مسلما نه!

وقتی از اتاق بیرون زدم، مادرم را دیدم که گوشه‌ای از پذیرایی مربعی شکل کز کرده بودم و پدر بی‌حال و ناهوشیارم را نگاه می‌کرد. همین که سر و وضعم را دید، ابروهایش بالا پریدند و تا توی حیاط دنبالم دویدند.

– الناز!

با صدای ضعیفی صدایم کرد. با این‌حال شنیدم، اما خودم را به نشنیده زدم تا اینکه چنگی به بازویم زد و مرا متوقف کرد.

– کجا میری؟

سمتش چرخیدم. دیدن چشم‌های سرخش کافی بود تا حرصم بگیرد و برای رفتن، مصمم‌تر شوم!

– میرم… یه بار دیگه هم شانسم رو امتحان کنم!

– نرو… نرو دختر! فایده نداره، فقط خودت رو می‌شکنی!

خودم را می‌شکستم؟ نه! شیشه‌ای که شکسته بود و تبدیل شده بود به هزاران تکه که دیگر نمی‌شکست! بازویم را از غلاف دستش آزاد کردم و با طاقتی سر آمده، لب زدم:

– من میرم! جلوم رو نگیر مامان که بی‌فایده‌ست!

دیگر نایستادم و بی‌توجه به صدا زدن‌هایش، از حیاط بیرون رفتم. گام‌های بلندی برداشتم و طول کوچه‌ی خلوت را طی کردم. آسمان ابری بود و به زودی، سیلی از باران را بر سرمان آوار می‌کرد. جیب مانتویم را گشتم تا ببینم به اندازه‌ی کرایه‌ی تاکسی پول با خودم آورده‌ام یا نه، اما دیدم که خوشبختانه کفایت می‌کند.

خیابان‌ها و کوچه‌ها خلوت بودند و خدا خدا می‌کردم که همین‌طور خلوت بماند؛ آشنایی رد نشود و با دیدنم بگویند « دختر میرزا هم از این هرزه‌هاست… ». دهان‌شان فقط جنبیدن و طعنه زدن بلند بود؛ نه چیزی دیگر!

بالاخره توانستم از این ساعت سه ظهر، یک تاکسی گیر بیاورم. نشستم و کرایه‌اش را حساب کردم. تمام مدت توی سکوت بودم و هر از گاهی سنگینی نگاه راننده را بر خود حس می‌کردم؛ بیشتر به چشم‌هایم. چشم‌هایی که همه می‌گفتند بیش از حد سبز هستند و با یک خط چشم ساده، زیبایی‌شان غیر قابل وصف می‌شود!

وقتی به مقصد رسیدم، سریع پیاده شدم و از راننده‌ی میانسال، تشکر کوتاهی کردم. جلوی خانه‌ی پدربزرگ ایستادم؛ خانه‌ای که در برابر خانه‌ی ما قصر پادشاه بود!

نمای رومی آن از هر فاصله‌ای خودنمایی می‌کرد و حتی نرده‌های نقره‌ای رنگش نیز جدیدترین مدل بازار بود! نمای این خانه‌ی دو طبقه، از آن نماهای رویایی بود!

به خودم جسارت دادم و دستم را روی دکمه‌ی آیفن فشار دادم. لحظه‌ای بعد، در باز شد و من در عجب بودم که چگونه این در به همین سادگی‌ها به رویم گشوده شده است. تا اینکه یادم افتادم مادر بزرگم نیز در این خانه زندگی می‌کند و او زمین تا آسمان با پدربزرگم متفاوت بود! او چشم دیدنم را داشت! همچنین علاقه و عشقش را هم!

در را بستم و به سرعت از حیاط بزرگش که دو ماشین مدل بالا در آن پارک شده بود، گذر کردم. لحظه‌ای که دستم سمت دستگیره رفت، در خود به خود باز شد و قامت مادربزرگ میان در، ظاهر!

چشم‌های نگرانش را به صورتم دوخت و من برای لحظه‌ای از شادابی باطن او و پژمردگی خودم حسرت خوردم.

– الناز!

دستانم را اطراف شانه‌هایش حلقه کردم و فریاد کشیدم:

– بذار بابا بزرگ رو ببینم مامان جون!

من را سخت در آغوش کشید و رایحه‌ی عطر گرمش را استشمام کردم. این عطر متعلق به روسری شالی سفید رنگش بود؛ رنگی که با حال من در تضاد کامل بود.

– الناز… اون بهت بد و بیراه می‌گه! نمی‌خوام اذیت بشی! الان هم مهمون داره.

تقلا کردم و از آغوشش بیرون آمدم. به سختی از کنارش رد شدم و به داخل خانه دویدم.

– بابا بزرگ!

در آن پذیرایی بزرگ که گوشه به گوشه‌اش مجسمه‌های تزئینی برق می‌زدند، به دنبال پدربزرگ گشتم و او را نشسته بر روی یکی از مبل‌های سلطنتی‌شان یافتم!

برای لحظه‌ ای، دلم خواست همان‌جا بایستم و به منظره‌ی این خانه بنگرم! شبیه عکس‌هایی بود که از خانه‌های لوکس می‌گرفتند؛ توی اینترنت پخش می‌کردند و چشم‌ها با دیدن‌شان قلبی می‌شدند.

اگر رمان در اسارت او رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مهسا صفری برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان در اسارت او

الناز: دختری آرام، فداکار، رنج کشیده، زیبا.

پیمان: پسری مغرور، غیر قابل پیش‌بینی.

یاسر: پسری مهربان، دلسوز، باهوش.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید