مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان دختر هزار ساله

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#افسانه_ای

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان دختر هزار ساله

برای دانلود رمان دختر هزار ساله به قلم الناز دادخواه باید اپلیکیشن رمانخوانی باغ استور را بصورت رایگان نصب کنید و سپس از اپلیکیشن رمان را با رضایت نویسنده تهیه و مطالعه کنید. مراقب دیگر سایت های متخلف و کلاهبرداری های آن ها باشید.

موضوع اصلی رمان دختر هزار ساله

رمان دختر هزار ساله روایت دختریه که موهبتی بهش داده شده تا هزار سال عمر کنه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان دختر هزار ساله

هدفم از نوشتن رمان دختر هزار ساله اینه که هر دختری به تنهایی بدون نیاز به هیچ مردی قهرمان زندگی خودشه.

پیام های رمان دختر هزار ساله

مفهوم مرگ زندگی و عمر طولانی و پیامدهاش.

خلاصه رمان دختر هزار ساله

چه حسی داره وقتی بدونی عمری هزار ساله داری بدون پیری، بدون درد، بدون بیماری و بدون مرگ؟

هزار سال فرصت برای قدم زدن روی این کره خاکی…

آیا این واقعاً یه موهبته؟ یا یه مجازات!

به ربکا فرصتی برای هزار سال زندگی داده می‌شه…

هزار سال برای دیدن و تجربه کردن

با دختر هزار ساله در اعماق تاریخ قدم بزنید.

در پایان رمان دختر هزار ساله از خودتون بپرسید حاضرید عمری هزار ساله داشته باشید؟

مقدمه رمان دختر هزار ساله

رمان دختر هزار ساله قبلا توسط نشر موج به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک موجود در اپلیکیشن باغ استور با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

برای تهیه نسخه فیزیکی (خرید پستی کتاب چاپی) به سایت www.mowjbook.com مراجعه کنید.

مقداری از متن رمان دختر هزار ساله

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان دختر هزار ساله اثر الناز دادخواه :

نسیم خنک پاییزی بدنم رو نوازش می‎کرد. چشم‎هامو بستم و پاهای برهنه‎ام رو داخل آب خنک رودخونه فرو بردم. از سرمای آب نفسم به شماره افتاد و با لذت انگشت‎های پام رو بازوبسته کردم تا شاید التهاب و خستگیم کم‌تر بشه.

«ربکا! ربکا! هوا داره تاریک می‎شه… بیا بریم…»

با شنیدن صدای دخترهایی که سبدهای لباس رو برداشته بودن و کم­کم از کنار رودخونه پراکنده می‎شدن؛ چشم‎هامو باز کردم و به سنگ‎های ریز و درشت رنگی کف رودخونه که به خاطر جریان آب صیقلی‎تر شده بودن و برق می‎زدن، چشم دوختم.

از بین سنگ‎های رنگارنگ، چشمم به چند سنگ سفید با خطوط قهوه‎ای مایل به نارنجی افتاد؛ سنگ‎های آتش­زنه و کمیابی که گاهی مدت‎ها دنبالشون می‎گشتیم تا بتونیم آتش کوچکی روشن کنیم.

دستم رو داخل آب فرو بردم و سنگ‎ها رو از بین گل‎ولای کف رودخونه جدا کردم. دست خیس و گل­آلودم رو با لباس کهنه و رنگ‎ورو­رفته‎ام پاک کردم و سنگ‎ها رو توی دستمال کوچکی پیچیدم و توی لباسم جا دادم.

سبد بزرگ و خالی رو جلو کشیدم و لباس‎هایی رو که ساعت‎ها برای شستن­شون وقت صرف کرده بودم داخل سبد ریختم. آب از گوشه­کنار سبد پایین می‎چکید و لباسم رو خیس می‎کرد. احساس سرمای بیش‌تری کردم و حالا کف پاهام به سوزش و زُق­زُق افتاده بود.

«ربکا؟»

مری خودش­ رو کنارم رسوند و با لحنی رییس­مأبانه و عصبانی گفت:

«مگه صدات نکردم؟ می‎خوای پدر به­خاطر دیررسیدن تنبیه‎مون کنه؟ تام و جان هیزم جمع کردن، خیلی­وقته منتظرن؛ یالا زود باش راه بیفت!»

از پشت ضربة محکمی به کمرم زد و منو هل داد جلو. نفس عمیقی کشیدم و در سکوت دنبال مری راه افتادم. قدم به قدم مسافت رودخونه تا کلبه رو می‎شمردم.

یک، دو، سه…

صدوبیست، صدوبیست­ویک…

دقیقاً سیصدوبیست­وسه قدم راه بود از رودخونه تا کلبة محقر و کوچکمون. به خونه که رسیدیم خورشید کم­کم انوار طلایی­رنگش رو از آسمون آبی جمع می‎کرد و پشت ابرهای تاریک و سیاه پنهان می‎شد.

مامان دم در با اخم منتظر بود. با دیدن مری صدای عصبانیش بالا رفت: «چرا اینقدر دیر کردین؟ آب آوردین؟»

مری با اخم گفت: «ربکا خیلی طول داد تا بیاد؛ ما همه به موقع آماده بودیم.»

سطل پر از آب رو دست مادر داد و داخل شد. جان و تام برای خردکردن هیزم­ها پشت کلبه رفتند؛ من موندم با سبد سنگینی که حمل­کردنش نفسم رو بند می‎آورد و برای دستای ظریف من بیش از حد وزن داشت.

به­ سمت طناب‎های آویزون به درخت‎ها رفتم تا لباس‎ها رو پهن کنم. دست‎های مادر مانعم شد، گوشت بازوم رو بین دوتا انگشتش گرفت، پیچ محکمی داد و با خشم گفت:

«بازم رفتی کنار رودخونه وقت تلف کردی؟ مگه نمی‎دونی چقدر کار داریم؟ فردا باید بریم سر مزرعه و لباسا باید خشک بشن تا بتونیم کار کنیم و محصولات رو درو کنیم!»

«ببخشید مامان…»

دستم رو ول کرد و داخل کلبه رفت. آستین رنگ‎ورورفته و ریش‎ریش­شدة لباسم رو بالا دادم، گوشت دستم قرمز شده بود؛ مطمئن بودم به ­زودی جای نیشگونش کبود می‌شه.

با چند نفس عمیق سعی کردم جلوی اشکام رو که مثل یه پرده مقابل چشمام گرفته بود، بگیرم. لباس‎های خیس رو یکی­یکی روی بند پهن کردم. باد سردی شروع به وزیدن کرده بود و آسمون کم‎کم تاریک می‎شد.

دست‏هام یخ‌زده بود و به­خاطر خیسی لباس‎ها انگشتام بی‎حس شده بودن. یکی از لباس‎های سفید از بین انگشتای بی‎حسم لغزید و روی زمین افتاد؛ لبم رو گزیدم و به لباسی که حالا با لکه‎های قهوه‎ای کثیف شده بود، چشم دوختم. اگه مادر می‎دید…

«ربکا؟»

دستم با سرعت به عقب کشیده شد و به عقب پرت شدم. تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم. مری با عصبانیت لباس گل­آلود رو توی دستش گرفت و گفت: «عمداً این کارو کردی مگه نه؟ تو از عمد لباسمو خراب کردی!»

«نه، من…»

به­ طرف خونه دوید و لباس گل‎آلود رو همراه خودش برد.

به ­سختی از جا بلند شدم و نگاهم روی زخم پام و به قطرات خونی که آهسته پایین می‎چکید و لباسم رو کثیف می‎کرد؛ خیره موند.

آویزون­کردن لباس‎ها رو تموم کردم و با پاهایی لرزون به­ خونه برگشتم. آخرین بچة خانواده بودن اصلاً خوب نبود.

ما خانواده­ای هفت نفره بودیم. جان، پسر ارشد خانواده بود و بیست­وسه سال داشت؛ دو سال پیش با هانا ازدواج کرد و حالا با همسر حامله ‎اش کنار ما زندگی می‎کردن و به عبارتی یه نون­خور به خانواده اضافه کرده بود. جمله‎ای که مامان مدام به طعنه به کار می­برد و هربار چهرة هانا رنگ‎پریده‎تر می‎شد.

تام، یک سال از جان کوچک‎تر بود؛ سال پیش عاشق یکی از دخترهای دهکده شد، اما دختر بیچاره موقع جمع­کردن گل‎های بهاری از بالای کوه سقوط کرد و مُرد. مری، دختر ارشد خانواده بود و امسال بیست­ ساله می‎شد، چندماهی بود که نامزد کرده بود و انتظار می­کشید تا با اومدن بهار عروسی کنه و از خونه بره.

من، اما کوچک­ترین دختر خانواده بودم؛ دختری که با اولین برف زمستونی به­دنیا اومده بود و فردا هجده­ساله می‎شد. مادر از وضع بد و شرایط ضعیف خانواده ناراضی بود و من توی بدترین شرایط متولد شده بودم؛ پس عجیب نبود که همیشه نگاهش به من پر از نفرت باشه.

من بچه ‎ای بودم که نمی‎خواست؛ بچه ‎ای که فقط وبال گردنش بود و باعث شده بود بیش‌تر توی این زندگی نکبت فرو بره!

پامو که داخل خونه گذاشتم، مامان دست به­کمر‌زده و با اخم­های درهم­رفته منتظر بود. لباس گِلی رو بالا گرفت و گفت: «دست و پا چلفتی! یه کار ساده رو نمی‎تونی انجام بدی؟»

لب‎های خشک­شده و ترک خورده­ام رو خیس کردم و گفتم: «من نمی‎خواستم…»

«برو تو اتاقت… همین حالا ربکا! از شام خبری نیست… تنبیهی باشه برات تا از این به بعد بیش‌تر مراقب باشی!»

گرسنه بودم و معدة خالیم از صبح چیزی جز تکه‎ای نون خشکیده نصیبش نشده بود. مری موقع کار سهم غذای منو بین دوستانش پخش کرده بود تا به محبوبیت خودش بین دخترهای روستا اضافه کنه و حالا به­قدری گرسنه بودم که حس می‎کردم پاهام دیگه توان نگه­داشتن وزنم رو نداره.

با این حال چیزی نگفتم و به­طرف اتاق کوچکم که طبقة بالا بود و حکم انباری رو داشت، رفتم. صدای بازوبسته­­شدن در و صدای خستة پدر به گوشم رسید.

«بچه­ ها کجان؟»

مامان با بدخلقی گفت:

«مری داره میز شام رو آماده می­کنه و تام و جان دارن هیزم می­شکنن تا آتیش بیش‌تری داشته باشیم. هوا داره سرد می‎شه.»

«ربکا؟»

«تنبیه شده؛ فرستادمش توی اتاقش.»

«جین! شاید گرسنه باشه…»

«حقشه! تا تنبیه نشه یاد نمی‎گیره باید چطور کار کنه…»

چشم‎هام رو بستم و تصور کردم که بابا کنار شومینه نشسته و چکمه‎های بلند قهوه‎ای و گل‎آلودش رو از پاهاش درمی­آره و پاهای خیسش رو مقابل شومینه می‎گیره تا شاید کمی گرم‎تر بشه.

اتاقم سرد و نمور بود و تقریباً با سرمای هوای بیرونِ خونه فرقی نداشت. کفش‎های کهنه و خیسم رو با خستگی از پاهام درآوردم و به این فکر کردم که به­خاطر رد کفش‎های خیسی که مامان امون نداده بود از پام درشون بیارم هم قراره تنبیه بشم.

به دیوار تکیه دادم و از پنجرة خاک­گرفته به بیرون خیره شدم. تار عنکبوت بزرگی از گوشة سقف پایین اومده بود و نصف پنجره رو پوشونده بود، اما تار خالی بود و معلوم نبود عنکبوت چاق و چله‎ای که چندین­بار حین شکار حشرات دیده بودم، کجا پنهان شده بود.

به فردا فکر کردم، فردایی که تولد هجده سالگیم بود. تولدی که مطمئن بودم هیچ‎کدوم از اعضای خانواده یادشون نبود؛ اگه هم یادشون بود تمایلی به جشن گرفتنش نداشتن.

هرگز از اعضای خانواده­ام هدیه نگرفته بودم، قطعاً تولد من به­قدر کافی براشون ناخوشایند بود که نخوان وقتشون رو صرف تهیة هدیه‎ای هرچند کوچک کنن!

شنیده بودم زندگی در شهر با زندگی مایی که در حاشیة روستا ساکن بودیم، فرق داشت. پسرهایی که گاهی همراه گاری با پدرانشون برای فروش محصولات به شهر می‎رفتن چیزهای جالبی تعریف می‎کردن، از خوراکی‎هایی که دیده بودن و حتی لباس‎های نو و زیبای مردم و من تنها سرگرمی­ای که داشتم تصورکردن زندگی دخترانی بود که مثل من نبودن!

درِ چوبی اتاق با صدای جیرجیری باز شد و هانا نفس­زنان داخل شد، شال دستبافتی رو که روی شونه‎هاش افتاده بود بالاتر و روی شکم برآمده‎اش کشید و گفت:

«بیا سهم غذای من برای تو، من اصلاً گرسنه نیستم.»

لبخند کمرنگی زدم و گفتم:

«نیازی به این کار نیست هانا؛ تو بارداری نباید گرسنه بمونی برای بچه خوب نیست.»

به ­زحمت کنارم روی زمین نشست و در حالی‎که با محبت روی شکمش دست می‎کشید گفت:

«این بچه هم قراره یه دختر زمستونی باشه و من برای نگه­داریش حتماً به کمکت نیاز دارم. برای همین برای این‌که بتونی عمة خوبی باشی باید قوی باشی!»

«از کجا می‎دونی دختره؟»

نگاهش رو به شکمش دوخت؛ می‎تونستم حرکت ضربات آهسته‎ای رو که به شکمش می‎خورد، ببینم. با صدایی لبریز از عشق و محبت گفت:

«حسش می‎کنم.»

«اسمشو چی می‎ذاری؟»

«نینا.»

با تردید گفتم:

«جان ترجیح می‎ده پسر داشته باشه. این‌جا کسی از یه دختر استقبال نمی‎کنه هانا؛ دعا کن اون یه پسر باشه!»

«برام مهم نیست جان چی دوست داشته باشه. من این بچه رو چه دختر باشه چه پسر با همة وجودم دوست دارم.»

دستم رو گرفت و روی شکمش گذاشت و گفت:

«نمی‎خوای حسش کنی؟»

با هیجان به شکمش چشم دوختم. هانا فقط چند ماه از من بزرگ‎تر بود و داشت مادر می‎شد، اما از لحاظ روحی به­نظر می‎رسید خیلی­ خیلی بزرگ­تر از من باشه. من هنوز غرق دنیای کوچک و دخترونة خودم بودم.

با ضربة آهسته‎ای که به زیر دستم‌ زده شد با هیجان گفتم:

«اون یه کوچولوی قوی و سالمه!»

سینی رو به­ سمتم کشید و گفت:

«زود باش بکا داره سرد می‎شه؛ من می‎رم که راحت باشی.»

مچ دستش رو گرفتم و چشم به سینی کوچکی دوختم که برام آورده بود. اندازة یک کف دست نون و یه کاسه سوپ. با دست نون رو دو قسمت کردم و گفتم:

«پس باهم بخوریم.»

لبخندی زد، نون رو از دستم گرفت و در حالی­که توی ظرف سوپ می‎زد گفت:

«تولدت مبارک بکا!»

آهی کشیدم و گفتم:

«همیشه تو تنها کسی هستی که یادت می‎مونه!»

نگاهی به چهرة غمگینم انداخت و گفت:

«نباید بذاری این‌طوری باهات رفتار کنن؛ عادلانه‎ نیست!»

سرمو آهسته تکون دادم و گفتم:

«زندگی عادلانه‎ نیست هانا!»

ظرف سوپ خالی رو توی سینی گذاشتم و لباسم رو تکون دادم تا ذرات نون از روی لباسم پاک بشه. با شنیدن صدای پایی که بالا می‎اومد، هانا با رنگی پریده کاسه رو پشتش پنهان کرد.

در اتاق باز شد و هیکل جان بین چارچوب قرار گرفت. با سوء ظن به چهرة رنگ­پریدة هانا خیره شد و گفت:

«همه­ جارو دنبالت گشتم. این‌جا چیکار می‎کنی؟»

هانا نگاه مضطربی به من انداخت و گفت:

«می‎خواستم یه­کم با بکا حرف بزنم.»

جان نفس عمیقی کشید و آهسته گفت:

«بکا؟ خوبی؟»

سرمو تکون دادم و گفتم:

«خوبم.»

«به ­خاطر رفتار مری متأسفم؛ حقت نبود تنبیه بشی!»

«مهم نیست جان، من عادت کردم.»

هانا که کمی خیالش راحت شده بود دستش رو پشتم گذاشت و گفت:

«من دیگه می‎رم، بهتره بخوابی.»

قدرشناسانه بهش لبخند زدم. جان کمکش کرد سرپا بایسته و همون‎طور که از اتاق بیرون می‎رفتن نگاه عمیقی بهم کرد و گفت:

«تولدت مبارک ربکا!»

در بسته شد و من دوباره در خلوت اتاقم تنها موندم. سروصداهای پایین کم­کم قطع می­شد و همه آماده می­شدن تا بخوابن و فردا صبح برای کار به مزرعه برن.

نوبت مالیات و خراج نزدیک بود و ما هنوز به­حد نصاب لازم برای خراج نرسیده بودیم. ماه گذشته داروغه به­ خاطر به­ حد نصاب نرسیدن خراج، پدرم رو شلاق‌ زده بود و این­بار اگه بازم خراج کامل نمی‎شد، اونو با خودشون به زندان سلطنتی می‎بردن.

اگر رمان دختر هزار ساله رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم الناز دادخواه برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان دختر هزار ساله

ربکا : پزشکی با یک دنیا تجربه و خاطره، صبور، شجاع و مقاوم.

دنیل: کاپیتان کشتی، باهوش، حامی و مهربون.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید