مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان برایش عشق شدم

سال انتشار : 1401

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان برایش عشق شدم

رمان برایش عشق شدم یک رمان رایگان در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم فاطمه محمدی اصل در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان برایش عشق شدم

رمان برایش عشق شدم سرگذشت دختریه که احساساتش از سوی پدر ویران شده؛ اما خودش رو محکم نشون میده. محکم بودنی که در اصل پوچه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان برایش عشق شدم

ایجاد سرگرمی و مهم‌ترینش نشون دادن آسیب‌ های وحشتناکی که والدین میتونن بی‌ رحمانه و بی‌ خبر به فرزندشون بزنن.

پیام های رمان برایش عشق شدم
  • نا امید نشدن.
  • برای عشق و هدف جنگیدن.
  • باور داشتن به هم دیگه.
خلاصه رمان برایش عشق شدم

نادیا یا آنید سازگار دختریست که احساسات و برق چشم‌هایش را در گذشته رها کرده است و برای جنگیدن به میدان آمده. حالا در سن بیست سالگی برای موفقیت و رسیدن به هدف‌هایش از هر دست اندازی پرواز می‌کند تا محبوبیت را به دست بیاورد، اما درست در اوج طوفانی بی‌ رحم از راه می‌رسد که یاد آور گذشته و خاطرت بی‌شمار اوست! خاطراتی که عطر عشق را فریاد می‌کشد…

مقدمه رمان برایش عشق شدم

گاهی به قرمزی خون می‌درخشد.

گاهی به تاریکی شب همه چیز درش ناپیداست.

اینجا همه نقاب به صورت دارند و احساساتشان را پنهان می‌کنند.

یعنی می‌ترسند از محبت، می‌ترسند از نوازش،

می‌ترسند از اعتماد و حرف های عاشقانه

مراقب زن‌ها باشید، اینجا زن ها سرنوشت را می‌نویسند.

اگر کسی بگوید نرقص،

می‌رقصند به آن زیبایی که موهایشان سینه آسمان را بشکافت

اگر بگویند نخوان صدایشان هم نواز آبشار ها می‌شود.

اگر بگویند نخند، بلندتر خنده سر می‌دهند و شیشه غم هارا می‌شکنند.

قبل از عشق باید زن‌هارا زندگی کرد.

چون زن‌ها عشق را می‌سازند.

***

سخن نویسنده :

لازم به ذکر است که بگم رمان برایش عشق شدم دومین کار یا بهتره بگم اولین کار کامل به اشتراک گذاشته شده بنده هست.
پس بابت تمام کم و کاستی‌ ها معذرت می‌خوام و نظر منفی و مثبت شما برای من کاملا با ارزش هست. اینم اضافه کنم من نیمی از ایده داستان‌ هام رو از واقعیت می‌گیرم.

فاطمه محمدی اصل

مقداری از متن رمان برایش عشق شدم

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر فاطمه محمدی اصل، رمان برایش عشق شدم :

مرا ببوس، مرا ببوس

برای آخرین بار تو را خدا نگهدار

که می روم به سوی سرنوشت

بهار من گذشته، گذشته‌ها گذشته

من ام به جست وجوی سرنوشت

در میان طوفان هم پیمان با قایق ران‌ها

گذشته از جان باید بگذشت از طوفان‌ها

به نیمهء شب ها دارم بایارم پیمان‌ها

که برفروزم آتش ها در کوهستان‌ها

شب سیه سفر کنم ز تیره… .

هندزفری از گوش‌هایم کشیده می‌شود و صدای گرم حسن گلنراقی کوچ می‌کند. این آهنگ دوست داشتنی‌ام است که نصف و نیمه در خیال باقی می‌ماند.

بی‌اراده سریع چشمانم را باز می‌کنم و با اخم به صندلی کنار دستم خیره می‌شوم. همان اول کار نگاهم به هلیایی که دست به کمر بالای سرم ایستاده می‌خورد. خیالش که از چشمان بازم راحت شد. هندزفری را سمتم پرت می‌کند و با صدایی که بوی تمسخر می‌دهد سرش را جلو می‌کشد و می‌گوید:

-خوب خوابیدی؟ کلاس تموم شد

گنگ نگاهش می‌کنم. صاف می‌ایستد. کیف کرمی رنگش را روی دوش می‌اندازد و بیخیال نگاه سردرگم من همراه بقیه بچه ها از کلاس بیرون می‌رود. تازه انگار مغزم لود شده باشد. با سرعت بلند می‌شوم. همین سرعت باعث می‌شود.

خودکار آبی رنگم روی زمین پرت شود. مطمئنن اگر کسی بیدارم نمی‌کرد‌. تا فردا هم پتانسیل خوابیدن داشتم.

وسایل‌هایم را جمع می‌کنم و کلاسور طرح دارم را دست می‌گیرم. وقتی تا نصف شب سرگرم دوختن مروارید لباس عروس‌ها باشی نتیجه‌اش هم همین می‌شود، لعنت به چشمانی که بی اجازه گرم خواب شد.

با عجله کیفم را دست می‌گیرم و بدون درست کردن مقنعه‌ام که بسیار عقب رفت است و موهای پریشانم روی پیشانی‌ام می‌رقصد به سمت بیرون حرکت می‌کنم. در دل خدا،خدا می‌کنم که استاد هنوز نرفته باشد.

در کلاس را پشت سرم می‌بندم. دستی به مانتو‌ام می‌کشم و از کنار هلیا و دوستانش که صدای خنده‌هایشان گوش همه را آزار میداد رد می‌شوم؛ اما هنوز او را پیدا نکرده‌ام امیدوارم نرفته باشد.

سالن طبقه بالا بقدری شلوغ است که حتی اگر آنجا باشد. چشم‌هایم قادر به دیدنش نیست. صدای همهمه کلافه‌ام می‌کند. دانشجوها چگونه می‌توانستند بعد از ساعت‌ها درس خواندن اینگونه حرافی کنند.

هوس می‌کنم فریادی از سر بیچارگی بکشم؛ اما عاقلانه به آبروی بیچاره ام فکر می‌کنم و منصرف می‌شوم. قصد دارم سرم را بچرخانم ناغافل نگاهم او را روی پله‌ها می‌یابد.

فکر می‌کردم رفته باشد. برعکس تصوراتم کت سورمه‌ای رنگش را روی دست انداخته بود و بدون خم شدن شانه‌هایش پله‌ها را یکی پس از دیگری منظم پایین می‌رفت. دست خودم نیست بدون اختیار وسط راه رو با هیجان فریاد میزنم:

-آقای شیوانی.

همه‌ی نگاه‌ها با تعجب روی من می‌نشیند؛ ولی نگاه من در پی قامت بلند اوست که هر لحظه دور تر می‌شود. انگار در گوش‌هایش پنبه جا داده است که نمی‌شنود. پوف بلندی می‌کشم. کلاسورم را به سینه می‌چسبانم و اینبار با هدف و سرعت زیاد تر به سویش می‌دوم.

کاشی‌ها لیز هستند و اگر زمین بخورم سوژه کل دانشگاه می‌شوم. اصلا برایم مهم نیست. از دویدن دست نمی‌کشم. با نفس نفس زدن و سینه‌ای که می‌سوزد به پله‌ها میرسم. او میخواهد به راه روی سمت راست بپیچد برای متوقف کردنش تقریباً دوباره دست به دامن جیغ می‌شوم.

-استاد، استاد صبر کنید.

صدای بی‌نوایم را بلاخره می‌شنود و می‌ایستد.

نیاز شدیدی دارم همانجا غش کنم و نفس راحت بگیرم. تمام ماهیچه پاهایم درد می‌کند. بر خلاف میلم با صورتی درهم تند تند پله‌های بلند و مرمری را پایین میروم تا یک وقت پشیمان نشود.

آخر استاد شیوانی مردی دو قطبی تشریف داشت که نمی‌توانست تصمیمی قطعی بگیرد. بلاخره به آن مرد می‌رسم. روی پاشنه پا به سمتم می‌چرخد و با اخم‌های همیشگی‌اش که انگار آدم را کتک می‌زند. نگاهم می‌کند، حتی همین حالا از نگاه جذبه‌دارش گونه‌ام به گز گز می‌افتد.

قد بسیار بلند و بالایی دارد. برای نگاه کردن به چهره‌اش باید سرم را آنقدر بالا بگیرم تا صدای گردنم در بیاید و هر دویمان را به نفرین بکشد. بی‌شباهت به بابا لنگ دراز نیست. هر وقت پشت میز می‌نشیند‌. صندلی را تا جای امکان عقب می‌دهد تا مثلا جای پاهای درازش راحت باشد.

هیچ نمی گوید و این سکوت یعنی هرچه سریع‌تر حرفت را به زبان بیاور. آب دهنم را از روی استرس قورت میدهم و کلاسورم را بیشتر به خود می فشارم. حسابی از این مرد جدی و عبوس رو به رویم میترسم؛ ولی سعی می‌کنم محکم حرف بزنم. ابرو درهم می‌کشم و شاکی می‌گویم:

-حق ندارید منو از این درس حذف کنید استاد!

کنج لب‌هایش بالا میرود و از روی تمسخر پوزخندی میزند. با اینکه سن زیادی ندارد. تمام موهایش سفید پوش شده‌اند و این او را جذاب‌تر نشان می‌دهد. باید از آن دسته مردهایی باشد که سفیدی زودرس موهایشان ارثیست.

حرفی را به زبان میاورد که جدی جدی قصد می‌کنم. یک دل سیر این استاد جذاب را کتک بزنم تا از جذابیت بی‌افتد‌ و من کیف کنم. با نیشخند کنج لبانش می‌گوید:

-حق ندارم خانم سازگار؟ درس خودمه، من استادم و شما یه دانشجوی ضعیف پس حق من بیشتره.

حرص تمام وجودم را فرا می‌گیرد. دستانم بدون آنکه بخواهم مشت می‌شوند. آنقدر محکم دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم که نگرانم یک وقت نشکنند و در صورتش پرتاب نشوند.

او سرخوش از خشم من سرش را برای خدافظی تکان می‌دهد. کورخواندی مردک من به این زودی‌ها تسلیم نمی‌شوم. قدم از قدم که برمی‌دارد. پشت سرش پر حرص می‌گویم:

-من از نگاه هیچ استادی ضعیف نیستم. این تنها شمایی که با من مشکل داری. بنظرم این نقص یه استاد و میرسونه که به استعداد دانشجوش حسادت می‌کنه!

این حرف آبی خنک می‌شود روی تب حرصم! لبانم کش می‌آید و لبخند ملیحی میزنم. جایش بود بندری هم می‌رقصیدم لبخند که جای خود داشت. چشمان براقش جای جای سالن را می‌کاود، او سعی دارد خشمش را پنهان کند و این از زیر نگاه تیزبین من جا نمی‌ماند.

زبان روی لب‌های صورتی‌اش می‌کشد و دست به جیب نزدیکم می‌شود.آرام سرش را روی صورتم خم می‌کند و با چشمانی نازک شده می‌گوید :

-دختر جون تو فکر می‌کنی بخاطر حسودی حذفت کردم؟

ابروهایم را بالا می‌اندازم و کلاسورم را پایین تر از سینه‌ام می‌آورم دیگر لازم به گارد گرفتن نبود. در حالی که به چشم‌های مشکی عجیبش خیره‌ام قاطع جواب می‌دهم:

-فکر نه، مطمئنم دلیلی جز حسادت برای حذف شدنم نمی‌بینم.

مکث می‌کند؛ اما ناگهان بلند زیر خنده میزند. سرش از شدت خنده عقب می‌رود و سیبک گلویش به چشم میاید. متعجب خیره‌اش می‌شوم. این مرد زیادی ترسناک بود. آیا حرف‌های من را جوک حساب می‌کرد.

نگاه سنگین اعضای سالن را روی خودمان حس می‌کنم. الان با خودشان می‌گویند دخترک چه چیز بانمکی تعریف کرده است که مرد از خنده قرمز شده. بلاخره خنده بیهوده‌اش را جمع و جور می‌کند. اینبار جدی دوباره صورتش را نزدیک می‌آورد و انگشت اشاره‌اش را برای تاکید مقابلم تکان میدهد.

-یه دلیل قانع کننده برات میارم که متاسفانه دلت رو حسابی می‌شکنه. تو نادیا سازگار بی‌استعداد ترین و بی‌مصرف ترین دانشجوی این دانشگاهی و من هیچ آینده درخشانی در تو نمی‌بینم. ..

دلم نمی‌خواست این حرفا رو بهت بزنم؛ ولی از اونجایی که خیلی گستاخ و سرخوشی  باید بدونی نقص‌های بزرگی داری که بنظرم باعث جلوگیری پیشرفت یک انسان میشه. بدرود خانم محترم.

بهت زده با دهنی باز خیره رفتنش می‌شوم. آنقدر محکم و تند حرف‌هایش را بارم کرد که به دو ثانیه هم نکشید. لعنتی اجازه دفاع هم نمی‌دهد درجا ریشه‌ات را می‌زند. من چه ساده تنها نگاهش کردم باید همین کلاسور در دستانم را بر سرش می‌کوباندم.

جدی جدی بابا لنگ دراز بی‌شخصیت کنایه‌های خودم را به خود برگرداند؟ با کدام جرعتی به من گفت بی‌ستعداد و بی‌مصرف، دست خودم نیست؛ اما سنگینی بغض را حس می‌کنم.

تا حالا هیچ آدمی جرعت نکرده است. به این صراحت غرور فلک زده‌ام را بشکند. البته نه! یک نفر بود که استاد شیوانی خیلی خوب من را یادش می‌انداخت. او هم به همین راحتی غرورم را له کرد. چشمانم را روی هم فشار میدهم تا بغض لعنتی را قورت بدهم. دستانم می‌لرزد؛ اما زیر لب می‌گویم:

-مردک از یجوری خودمو بالا می‌کشم و تورو کنارمیزنم که بفهمی آنید سازگار کیه!

من نادیا نبودم. حالم از این اسم بهم میخورد‌ من آنیدم، آنیدی که سنگ است. آنیدی که از میان خاکستر‌های نادیای سوخته بیرون کشیدم و برای خودم ساختم.

با این حرف‌ها دوباره جان می‌گیرم و سرپا می‌شوم. همین که سمت پله ها می‌چرخم سینه به سینه فرشاد می‌شوم. هل شده وسیله در دستش را به سمتم دراز می‌کند.

-اینو… اینو یادت رفت، سر کلاس جا گذاشتی.

لکنت زبانش در ذوق می‌زند. نگاهم از چشمان درشت مشکی‌اش که پشت عینک خوش فرمی قایم شده است. پایین می‌رود و به شال قرمز رنگ در دستانش می‌رسد.

خداوندا نشد روزی من چیزی را جایی جا نگذارم؟! دیگر خسته بودم از این حواس پرتی‌هایم، شال را از دستش می‌کشم. بدون تشکر کردن نادیده‌اش می‌گیرم. اینبار سمت در خروجی راه می‌افتم. فرشاد؛ اما انگار تازه من را پیدا کرده باشد. دنبالم میاید و یک نفس صدایم میزند.

-نادیا، نادیا می‌خوام باهات حرف بزنم.

شال را شلخته از روی مقنعه دور گردنم می‌اندازم. بخاطر فریاد زدن‌های بلندش و خیرگی نگاه بقیه‌ کلافه سر جایم می‌ایستم و به عقب می‌چرخم. با اخم نگاهش می‌کنم تا صدایش را خفه کند. خودش را بهم می‌رساند. چشم انتظار بود؛ ولی وقت کافی نداشتم تا با او صحبت کنم. تلخ و گزنده می‌گویم:

-فرمایش.

هنوز هم شبیه بچه‌ای پر از خطا دستپاچه است. با انگشت اشاره عینکش را عقب تر هل می‌دهد و دلم برای چشمانش ‌می‌سوزد. با سری که از خجالت پایین افتاده باز هم زبانش به لکنت می‌رود.

-نادیا، خانم، شما یعنی با شما… .

مِن مِن کردنش را که می‌بینم. سری از تاسف تکان میدهم و بی‌توجه به او باعجله از پله‌ها به سمت پارکینگ می‌دوم. دو سه بار دیگر بلند نامم را صدا می‌زند. فرصتش را سوزاند دیگر وقتی برایش نداشتم.در راه اطراف را نگاه می‌کنم تا شاید پیدایش شود؛ اما هر کسی هست به جز استاد شیوانی،

با رسیدن به پارکینگ یکی یکی ماشین‌ها را از نظر می‌گذرانم. با نبود ماشینش لعنتی زیر لب می‌فرستم. واقعا فرشاد باید همان دقیقه از راه می‌رسید.

زمان دیگری نبود برای حرف زدن؟ آنقدر خجالتی هم هست حرفش را کامل نزد. هر چند آن بچه مثبت چه حرف مهمی باید برای گفتن داشته باشد. کیفم را به دست دیگرم می‌‌دهم و ناامید با لب و لوچه‌ای آویزان از پارکینگ به سمت حیاط دانشگاه با پاهایی که دیگر بی‌حس شدند. حرکت می‌کنم.

بخاطر هوای گرم تابستان افراد زیادی در حیاط نبودند. برای همان زیر سایه یکی از درختان می‌نشینم. البته بهتر است بگویم ولو می‌شوم و پاهایم را تا جای ممکن دراز می‌کنم. حرف هلیا در ذهنم تکرار می‌شود.

همیشه خدا غر میزد که ( تابستون برای خوش گذرونی و مسافرت رفتنه. برای چی ترم برداریم؟ ) این سوال را با‌رها و بارها از جانب هلیا شنیده بودم.

من فقط برای اولین بار ترم تابستان را برداشتم بودم. آن هم بخاطر تدریس‌های استاد شیوانی او هم که دست و دلبازانه تصمیم گرفته بود مرا از کلاس‌هایش اخراج کند. شاید هنوز من را نمی‌شناخت که اهل کوتاه آمدن نیستم‌.

آنید سازگار هیچ وقت اهل کوتاه آمدن نیست. اگر هم می‌خواست کوتاه بیاید. نباید تلاش می‌کرد برای رسیدن به آرزوهایش، نباید می‌جنگید برای هدف‌هایش حالا که نصف راه را آمده‌ام می‌خواهم بهترین باشم برای خودم، می‌خواهم آنیدی باشم که مادرم بیشتر از امروز به او افتخار کند!

با گره خوردن نگاهم به هلیا که با اخم‌های پر رنگ به سمتم می‌آید. از فکر و خیال دور می‌شوم. چشمانم را کلافه در کاسه می‌چرخانم و با سختی بلند می‌شوم.

در حالی که محکم با دست خاک مانتوی سبزم را تکان می‌دهم. قدم‌های خسته‌ام را برمی‌دارم تا هر چه زود‌تر از آن گرما خلاص بشوم. صدای پای هلیا آن هم درست از پشت سر می‌گوید که هنوز دنبالم می‌آید.

با شنیدن صدایش که نامم را به زبون آورده. نفس عمیقی می‌کشم. در آن دقایق حوصله هیچ کس را نداشتم برای همان خودم را به نشنیدن می‌زنم. پیگیرتر از این حرف‌هاست که بیخیال شود. نادیا را طوطی وار تکرار می‌کند.

بدون تحمل با بی‌حوصلگی گردن به عقب می‌کشم و با اخم‌های در هم به او نگاهی می‌اندازم. امروز همه قصد کرده‌اند نادیا را به رخ بکشند. دست به پیشانی‌اش گرفته تا آفتاب چشمانش را نزند. بنظر می‌رسید باز هم عینک آفتابیش را فراموش کرده باشد. به سمتم می‌آید و طلبکار می‌گوید:

-میبینم دیگه صبر نمی‌کنی.

با جمله حوصله ندارم او را از خودم دور می‌کنم؛ ولی هلیا باز به سمتم میاید و کنارم می‌ایستد. آرام به بازویم می‌کوبد.

-عاشق چشم و ابروی کج و کولت نیستم. قرار بود تا آخر دانشگاه باهم بریم و بیام. حوصله ندارم، خستمه هم نداریم.

صدایش بی‌شباهت به وز وز مگس نیست.

دستم را درون کیفم می‌برم و از آن بازار شام گوشی‌ را لمس می‌کنم. به ساعتی که در صفحه نمایش داده می‌شود. خیره می‌شوم. ساعت 11:45 دقیقه است. یعنی هنوز هم وقت دارم.

دوباره گوشی را درون کیفم جا میدهم و دست هلیا را می‌کشم. افکار خوبی در ذهن ندارم کاش کسی جلویم را می‌گرفت. با لبخند مرموزی به هلیا که گنگ خیره‌ام شده می‌گویم:

-اوکی حرافی نکن باید بریم تمرین.

بنده خدا نمی‌داند این تمرین یهویی از کجا در آمده. از دانشگاه بیرون می‌زنیم و سوار اولین تاکسی که جلوی پایمان توقف کرد می‌شویم. با همان لبخند آدرس سالن را می‌دهم.‌ از استرس نمی‌توانم آرام سرجایم بنشینم.

هلیا با کنجکاوی آرنج به پهلویم می‌کوبد و من تنها پشت سر هم هیس می‌کشم. بیخیال نگاه‌های فضول او که قصد دارند سیاه و کبودم کنند. هر چند دقیقه یک بار رو به راننده با بی‌قراری می‌گویم:

-میشه بیشتر گاز بدین خب دیر شد!

اگر رمان برایش عشق شدم رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم فاطمه محمدی اصل برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان برایش عشق شدم

آنید: دختری هست که با تمام مشکلات قوی مونده و اجازه فروپاشی نمیده. احساساتش لنگ میزنه؛ اما به شدت وفاداره.
قباد: مردیه که بر خلاف عقیده آنید میشه بهش تکیه زد و اعتماد کرد. هوش بالایی داره و استعدادش توی بازیگری باعث درخشش هست.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید