مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان آشوک

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#پایان_خوش #خانواده_محور #آموزنده

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان آشوک

رمان آشوک یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم سحر مرادی در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان آشوک

رمان آشوک روایتگر زندگی دختری به نام ساره ست که اسیر دست پدر معتادش، مجبور است به کارهایی تن بدهد که در گذشته کودکی‌‌ اش را تباه کرده و حالا قرار است جوانی‌‌ اش را هم به تاراج ببرد.

کار به جایی می‌رسد که ساره چیزی برای از دست دادن ندارد و بین مرگ و زندگی دست به انتخاب می‌زند، اما همبازی‌ کودکی‌ هایش به موقع از راه می‌رسد تا برای بار دوم، او را از تله‌ی شرارت پدرش نجات دهد اما…

راز یک قصه‌ی سیاه قدیمی، با حضور محمدرضا، از پشت پرده‌ی مصلحت بیرون می‌افتد و باید دید زور عشق می‌چربد یا سیاهی…؟

هدف نویسنده از نوشتن رمان آشوک

هدفم از نوشتن رمان آشوک القای تجربه است.

خلاصه رمان آشوک

شبی که قرار شد به آن مردِ افغان فروخته شوم، منجی زندگی‌ام شد… پسر غد و تلخ محله‌مان بود… از آن آدم‌هایی که با سایه‌ی خودش هم سر جنگ داشت… تازه پشت لب‌هایش سبز شده بود و یک جوش بزرگ هم وسط پیشانی‌اش زده بود…

اولین باری که عمیقاً حس کردم دوستش‌دارم همان موقع بود… با عاطفه وسط کوچه مشغول بازی بودیم… برایمان بستنی خریده بود به من که رسید جدی و آهسته کنار گوشم لب زد: “دیگه هیچ وقت نذار لباس پسرونه تنت کنن”

تنها کسی بود که آشوک صدایم نمی‌کرد… بزرگتر که شدیم او مرد کامل و جذابی شده بود و من هنوز سردرگم هویتم مانده بودم… وقتی خبر نامزدی‌ اش را شنیدم دنیایم تیره و تارتر شد…

یک شب که از زندگی نابسامانم بریده و دست به مرگ خودخواسته زده بودم، بالای سرم رسید و نگذاشت که بمیرم… مرا رساند بیمارستان و درخواستی داد که محال‌ترین اتفاق ممکن بود! از من خواست تا باهاش ازدواج کنم و…؟

***

گذشته برای ساره در یک شب تاریک و وحشتناک در خانه‌ی همسایه جا مانده است. شاهد اتفاق‌هایی می‌شود که روح و جسم هشت‌ ساله‌ اش را متزلزل می‌کند.
اکنون پانزده‌ سال از آن روزها گذشته و این‌بار پدرش می‌خواهد نبض زندگی او را با بی‌رحمانه‌ ترین تصمیمش، قطع کند.

ساره قرار است به پای بدهی‌ پدرش، زن یک مرد افغان شود اما این دختر دیگر توان قربانی شدن، ندارد. در یک اقدام غیر منتظره دست به یک انتخاب تلخ می‌زند.

انتخابی که در اوج ناباوری او را با عشق قدیمی و همیشگی‌اش رو در رو می‌کند. اما عذاب وجدان گناه قدیمی‌ و وحشتش از آن خانه، لب‌هایش را به گفتن یک نه‌ی سخت و تلخ باز می‌کند.

اما محمدرضای قصه، قهرمان دورِ زندگی ساره به راحتی از این نه نمی‌گذرد و می‌خواهد که کنار هم وارد یک زندگی مشترک شوند. پیوندی که در کنارش تمام رازهای پنهان و مدفون گذشته را فاش می‌کند و…؟

***

محمدرضا، پسر غد و تلخ محله، لوکوموتیوران قطار است.

یک شب وسط کوچه‌ ی تاریک دختر همسایه را که تریاک خورده تا خودش را بکشد، پیدا می‌کند و می‌رساندش بیمارستان… وقتی می‌فهمد که پدرِ ساره به خاطر بدهی‌اش می‌خواهد او را به یک مرد افغان بفروشد، ناجی‌اش می‌شود…

چون برای پنهان کردن رازش نیاز به یک همراه داره و چه چیزی بهتر از ازدواج، تا هر چه حرف و حدیث پشت سرش است خاتمه پیدا کنه و…؟ حالا باید دید راز محمدرضا چیست؟!

مقدمه رمان آشوک

دلی که درونش عشق جاریست

خون دل ریختن حرام است

باشد… ما صبوری می‌کنیم

جرممان اگر دل سپردگی‌ست

چیزی میان قلبم سقوط کرده است که نمی‌شناسمش… آشوبی به دل دارم که بعدِ دیدن تو به آن مبتلا شده‌ام. تو اگر درمانی یا رهایی‌ای حاصل کنی، اگر فرصتی بدهی برای دیدنت سرپا می‌شوم… با شوق به تماشایت می‌ایستم و از پس طولانی‌ترین زمستان به پایان‌مان نگاه می‌کنم.

سوت قطار را می‌شنوم… قامتت را از میان دودها‌ی ریل نمایان می‌‌بینم… سرت پایین است.

همان مردِ قطاریِ ناآرامی هستی که لب‌هایش با خنده غریبه‌اند، اما چشم‌هایت…

چشم‌هایت همان امیدِ رسیدن به آخرین واگنِ قطارند که بی‌وقفه می‌دود… بی‌نفس می‌ایستد و دستِ مسافرش را میان آخرین ایستگاهِ مقصد هم رها نمی‌کند…

امضاء برای لوکوموتیوران

آشوک

سحر مرادی

مقداری از متن رمان آشوک

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر سحر مرادی، رمان آشوک :

پرده اول

دآغ یک عشق قدیم‌و اومدی تازه کردی…

مشت‌هایش، درِ زپرتی و شیشه‌ی‌ لقش را لرزاند. از ترس در خودم جمع شدم و هوار کشید:

-باز کن این لعنتی‌و.

هراسان از چیزی که اتفاق افتاده بود، مشتم را با درد باز کردم. صدای شکستن شیشه و دیدن صورت برافروخته‌اش دلم را در هم پیچاند. از کنار شکستگی شیشه دست دراز کرد و دستگیره را چرخاند. داخل آمد و سمتم یورش آورد.

_کجا فرار کردی عنتر؟

زبانم الکن شده بود:

-پلیسا… او… مَدن.

با پشت دستش به صورتم کوبید:

-بِدش من… صدبار بهت گفتم مث آدم رفتار کن کسی بت شک نمی‌کنه.

پشت دستم را به چشم‌هایم کشیدم. داشتم خفه می‌شدم وسط این همه نکبت و سیاهی. دوباره گفت:

-نشنیدی چی گفتم… رد کن بیاد.

زبانم به سقف چسبیده بود. مردم و زنده شدم تا گفتم:

_افتادش.

نگاهش هاج‌و‌واج روی صورتم ماند. مشخص بود که باورش نشده. فقط یک کلمه پرسید:

_کجا؟

لال شدم. جرات گفتن نداشتم. ردِ نگاهم را گرفت و به کاسه توالت رسید. ناباور گفت:

-تو کُر؟

سر تکان دادم. دستم را روی دهانم فشار دادم و اشک از کنج چشم‌هایم راه گرفت. صدای خش‌دارش پرده‌ی گوشم را لرزاند:

_درش بیار.

نگاهم بین او و زمین سرگردان بود. دستم را گرفت و پشت کمرم پیچاند.

درد در تمام جانم پیچید، اما نفسم بالا نمی‌آمد که حتی داد بکشم! صدای هوارش پرده‌ی گوشم را لرزاند:

_خم شو… درش بیار.

به خودم لرزیدم و نالیدم:

_دستم شکست.

_به فنار پدرسگ… جون بکن.

از تعفن صدایش و بوی دستشویی، عقم گرفت. جانم داشت بالا می‌آمد. نالیدم:

-تو این کثافت چطوری پیداش کنم؟

فشار دستش سرم را خم کرده بود. مجبور شدم روی زانوهایم بشینم تا دردم کمتر شود. اگر شانس داشتم و مامورها نمی‌رسیدند… اگر شانس داشتم و همین حالا که او دیوانه شده بود، خانه خالی نبود… این بلا هم سرم نمی‌آمد. هر چه می‌کردم از پسش برنمی‌آمدم.

خسته بودم از خودم و عذاب‌هایی که به جانم می‌داد. دنبال راه فراری بودم. لحظه‌ای رهایم کرد و بیرون رفت. وقتی برگشت نایلونی دستش بود و گفت:

-بیا… دستتو بکن تو این.

دست از سرم برنمی‌داشت. سرش خم بود و حواسش لحظه‌ای پرت شد، کمی هُلش دادم و از توالت بیرون رفتم. فرز نبود، اما آنی بیرون آمد و کمربندش را بیرون کشید.

-آدمت می‌کنم.

هق زدم و زودتر از رسیدن ردِ کمربند به تنم، آتش گرفتم. پشت کمرم با اولین ضربه‌اش تیر کشید و التماس کردم:

-نزن بابا.

این‌قدری آن جنس کوفتی برایش مهم بود که متوجه‌ی کارش نبود. جلو آمد و دستش در هوا چرخید. خواستم فرار کنم، اما انتهای موهایم اسیر دستش شدند. انگار پوست سرم یکجا کنده شد. زور زدم و دردِ بیشترش را به جان خریدم. در حیاط را باز کردم و از سوزش تنم جیغ کشیدم:

-تو رو خدا، نزن…

صورتم با ضرب کوبیده شد به چیزی و کسی با قدرت عقبم کشید! نفهمیدم چه شد؟ فقط تا به خودم آمدم صدای آشنایش روی سرم آوار شد.

-علی آقا، بس کن.

پاهایم به زمین چسبیده بودند و گوش‌هایم صدایش را بلعیدند. خودش بود؟ بابا نه شرم داشت. نه آبرو برایش اهمیتی داشت. وسط کوچه و پیش چشم‌های او، هوار زد:

-برو کنار مَم‌رضا… اینو آدمش می‌کنم.

یک دستش حائل من بود و با دست دیگرش مانع بابا شده بود. آرام و محتاط بابا را به آرامش دعوت کرد:

-خوبیت نداره اینجوری.

سمتم برگشت. نگاهم از قامت بلندش کنده شد و به چشم‌هایش رسید. اخم داشت و سیاهی مردمک‌هایش خاطره‌ای کهنه و آشنا را فریاد می‌زدند. حسِ نگاهش، پلک‌هایم را بست و شنیدم:

-برو خونه‌ی ما.

تنم لرزید و قلبم تیر کشید. درد جسمم را از یاد بردم، وقتی با دیدنش یادم آمد در این دنیا زخم بزرگتر و عمیق‌تری هم داشتم. صدای ناسزا گفتن بابا دوباره مجبورش کرد، حرفش را تکرار کند:

_دِ برو تا آرومش کنم! چیو نگاه می‌کنی دختر؟

من که رانده‌ و مانده‌ی این سرنوشت و زندگی بودم، کجا می‌‌رفتم؟ اگر پا به خانه‌شان می‌گذاشتم، روح و جسمم یک‌بار دیگر باهم آتش می‌گرفت. تعللم را که دید با شماتت صدایم کرد:

-ساره!

درِ خانه‌شان باز بود و ماشینش وسط حیاط روشن مانده بود. از مرز ترس و آبرویم گذشتم و پا به خانه‌شان گذاشتم. خانه‌ای که سنگ بزرگی روی سینه‌ام بود و نفسم را تنگ کرد. نگاهم با هراس و وحشت دور تا دور حیاط‌شان چرخید و به باغچه و درخت پرتقالش رسید. زانوهایم سست شدند.

-عاطفه یه لیوان آب بیار.

همان‌جا به پشت در چسبیده بودم و شنیدم که از پشت آیفون چه گفت. وقتی داخل آمد و من را دید، با ابروهای جمع شده‌اش، گفت:

-چرا اینجا وایسادی! برو تو.

دست‌هایم مشت شدند تا روی سینه‌ام بالا نیایند. نمی‌توانستم نگاهش نکنم، اما از صورت درهمش چشم گرفتم. خودش را که نداشتم، نگاه کردنش را هم گذاشته بودم پنهانی و از پشت پنجره‌ی خانه‌مان. عاطفه که آمد، سمت ماشینش رفت. نه حرف دیگری زد، نه بابت کاری که کرده بودم شماتتم کرد. انگار عادتش بود، بی‌سروصدا نجاتم بدهد.

عاطفه دستم را نگران گرفت و  گفت:

-ساره!… تویی عزیزم؟

اما حواسم پی او بود که رفت. حتی نایستاد، تشکر کنم.

***

نگاه از خیابان و شلوغی‌اش گرفتم. زیپ کوله‌ام را باز کردم و از لابه‌لای خرت و پرت‌های داخلش اسکناس مچاله شده‌ را بیرون کشیدم.

از بین دو صندلی کمی به جلو خم شدم و توی دلم برای چندمین بار به مرد راحت‌طلب و فربه‌ی کنارم دشنام فرستادم.

-پیاده می‌شم.

نگاه مردِ راننده به کهنگی پولم کج بود و به زور  زیر لب ” به سلامت”ی زمزمه کرد.

پیاده شدم و برای چندمین بار به ساعت بلیتم نگاه کردم، و تمام فاصله‌ام تا ورودی راه‌آهن را دویدم.

از سر حواس پرتی و تندتند دویدنم نوک کتانی آدیداسِ فیکم به لبه‌ی ورودی گیر کرد. اگر لحظه‌ی آخر به چادرِ خانم کناری‌ام دست نمی‌آویختم، بدون شک نقش بر زمین می‌شدم.

با «ببخشید»ی اوضاع را جمع کردم و حتی نایستادم تا غرولند زن را بشنوم! موبایلم را روشن کردم و اولین اسم در لیست مخاطبینم را برای دهمین بار گرفتم. بوق آخرش با لحن کلافه‌اش همزمان شد.

-اَه… بسه دیگه چقدر زنگ می‌زنی؟

لبم را جویدم و پشت اکیپی از دخترها و پسرها پناه گرفتم.

-خیلی بدی عاطی… من دارم سکته میکنم بعد تو هی برام افاده بیا!

نفسم را کشدار و از سر اضطراب پوف کردم و شنیدم:

-ساره به خدا هنوز نرسیده… گفتم به محض این‌که اومد بهت خبر می‌دم دیگه… تو نگران چی هستی؟

بهتر بود بپرسد که نگران چه چیزی نیستم!

-صبح ازت پرسیدم تا باز مطمئن بشم… رفتی لیستشو نگاه کردی و گفتی شیفتش نیست… بعدش گفتی مشخص نیست امشب بیاد یا نه… خدای من اگه یک درصد… فقط یک درصد منو ببینه چی میشه؟

-خب ببینه… مگه جرم کردی یا داری خلاف میکنی؟

دلم در هم پیچید و برای خودم زار زدم: «جرمو پونزده سال پیش کردم نه حالا.»

صدایم از فرط استرس لرزید. ادامه دادم:

-اگر شانس داشتم که اسمم‌ رو می‌ذاشتن شمسی.

حرصم از خنده‌ی رها شده‌‌اش بیشتر شد و زیر لب غریدم:

-کوفت بخندی… کاری نداری؟

-نه برو… مراقب خودت باش شمسی خانوم.

دکمه‌ی بینوای موبایلِ زپرتی‌ام را محکم‌تر از همیشه فشار دادم و برای آخرین بار به در خروج کارمندان راه‌آهن نگاه انداختم.

-خدایا کوچیکتم… هوامو داشته باش.

نمی‌دانستم هوای دلم را باید داشته باشد یا آبرویی که تمام این سال‌ها خواستم در برابر او حفظش کنم و نشد. تنها کاری که از پسش برآمدم، فرستادن چند تا صلوات بود. دور خودم فوت کردم و پشت دختر بچه‌ای که داخل صف ایستاده بود از گیت رد شدم.

برخلاف دیگران که پله‌ برقی کارشان را راه می‌انداخت، من سمت پله‌های سیاه و ممتد رفتم.

کف دست‌های عرق کرده‌ام را به مانتوام کشیدم و مثل بچه‌ها از دیدن قطار ذوق کردم. ذوقی که میان تاروپود دلنگرانی‌هایم به آنی دود شد و به هوا رفت.

هر چه می‌کردم نمی‌توانستم دست از ملامت خودم بردارم. پشیمان بودم از راهی که انتخابش کرده بودم. از این که هر آن ممکن بود با او رودررو شوم و ندانم چه کنم. قرار نبود جز عاطفه و سحر شخص دیگری از کارم باخبر باشد.

بلیتم را به مهمان‌دار نشان دادم و با راهنمایی‌اش پا به داخل واگن گذاشتم.

کوپه‌ها را برای پیدا کردن شماره‌ی داخل بلیتم گشتم و تا به شماره‌ی پنج رسیدم متوقف شدم. در ریلی‌اش را کشیدم و از دیدن صندلی‌های خالی‌ نفسِ مضطربم را آسوده رها کردم. خوشحال بودم که اولین نفر آمده بودم و می‌توانستم خودم صندلی‌ام را انتخاب کنم. بند کوله را از سرشانه‌ام پایین فرستادم و کنار پنجره خودم را روی صندلی رها کردم. به تنقلاتی که بین دو صندلی روی میز کوچک چیده شده بود، نگاهی انداختم. موبایلم را بیرون آوردم و پیام فرستادم: «سوار شدم… تو کجایی؟»

بطری آب معدنی را برداشتم و خوش خیال بودم که تصور می‌کردم با خنکی‌اش می‌توانم روی پریشانی‌ام سرپوش بگذارم. جواب پیامم همان لحظه آمد: «رسیدم پیش هانیه… مراقب خودت باش.»

جنس دلنگرانی‌هایش را دوست نداشتم. نه برای این که واقعی نباشد… دوست نداشتم، چون پشتش سراسر توبیخ و سرکوفت بود. با تعلل تایپ کردم: «مامان که شک نکرد؟»

جواب تندی آمد:

«نه مامان… نه بابات.»

چقدر از آن “ت” اضافه‌ای که سحر به انتهای بابا می‌چسباند بیزار بودم.  صفحه‌ی پیام‌مان را بستم و همان لحظه در کوپه با صدای بلند مردی باز شد که داشت به همراهش می‌گفت:

-اینجاست… مرضیه ننه رو بیار.

سر و نگاهش سمتم برگشت. با دیدنم تایِ ابرویش بالا پرید و نیشش شل شد.

-سلام علیکم.

وارد شد. پشت بندش دختری که مرضیه صدایش کرده بود، همراه پیرزنی بود داخل آمدند. مرد که سبیل‌های کلفت و نامرتبی داشت، روی صندلی روبه‌رویم نشست. تصور این که تمام مسیرِ دوازده ساعته را باید با چند غریبه و زنی که مشخص بود حال و روز خوشی ندارد هم‌ سفر باشم، حالم را به‌هم ریخت.

خودم را سرگرم موبایلم کردم و به پچ‌پچ‌هایشان توجهی نشان ندادم.

-آبجی خانم کافی درست کنم براتون؟

سر بالا گرفتم و به زور لب‌های کشیده‌اش را از زیر خروارِ سبیلش دیدم.

تمام تلاشم را کردم که استرسم را لو ندهم. فقط نگاه بی‌حرفم را از او گرفتم و به کوه‌هایی که در مجاورتمان پشت سر می‌گذاشتیم خیره شدم!

کمی بعد خواهرش زیر لب با پُق خنده‌اش زمزمه کرد:

-زرشک داداش مصیب‌… خوبه ننه گوشاش سنگینه و نشنید چطور ضایع شدی.

از گوشه چشم نگاهشان کردم. هوای داخل کوپه روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد. شاید دیدن بسته‌ی سیگاری که دست مرد بود، این حس خفگی را بیشتر تشدید کرد.

باید به بهانه‌ای بیرون می‌رفتم تا بلکه کمی با شانسِ نداشته‌ام کنار بیایم. کوله‌ام را برداشتم، اما قبل از بلند شدنم در کوپه زده شد و با باز شدنش مامور قطار برای کنترل مدارک‌مان سلام کرد.

-لطف کنید بلیت‌هاتون رو بدید.

نگاهِ عاجزم را به صورتِ منتظرش رساندم تا بلکه نارضایتی‌ام را بخواند و ببیند، اما مگر شناختی از من داشت که بتواند تعبیری داشته باشد؟ اعتراضی هم نمی‌توانستم با حضور دو خانم دیگر در کوپه داشته باشم تا جایم را عوض کند.

مامور طبق روال کاری‌اش پیش رفت و در نهایت با آرزوی سفری خوب، سراغ کوپه‌ی بعدی رفت.

منصرف شدم از بیرون رفتنم و یادم آمد که سال‌های قبل وقتی برای اولین بار همراه مامان‌‌رعنا و بابا‌ایوب برای رفتن به مشهد سوار قطار شدیم، تاکید کرد که تا چک نکردن بلیت‌ها از کوپه‌ها خارج نشویم.

سحر که پرسید چرا؟ باباایوب گفت نباید کسی بیرون باشد. حتی درِ سرویس‌ها را هم تا بعد از کنترل کردن قفل می‌کنند تا مسافری بدون بلیت یا اشتباهی سوار نشده باشد.

تنها کاری در آن لحظه و زمان از پسش برمی‌آمدم زل زدن به مانیتور روشن روبه‌رویم بود. به ساره‌ی جمع شده‌ی درونم دلداری دادم که کمی صبر کند؛ بعدش به هوای پخش کردن پرسش‌نامه از شر سنگینی این نگاه‌های بی‌حیا نجاتش بدهم.

***

کارتم را به مهمان‌دار نشان دادم و فرم‌های پرسشنامه را بیرون آوردم.

-چقدر زمان می‌بره؟

ساعت دقیق را نمی‌دانستم. روی هوا گفتم:

-یک ساعت.

سرش را تکان داد و تاکید کرد:

-چهل و پنج دقیقه فرصت داری… مسافرا میخوابن دیگه نمیشه بری فرم‌ها رو جمع‌آوری کنی.

-چشم… با اجازه.

از کنارش عبور کردم و بعد از ضربه زدن به کوپه‌ی اول، دمِ عمیقی گرفتم.

-بله؟

ابتدا صدای ریز و دخترانه‌ای را شنیدم و بلافاصله تصویرش مقابلم قد کشید.

-کاری داشتین؟

لبخندم را روی صورتم نشاندم و با لحنی آرام گفتم:

-می‌تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟

سر که تکان داد، از پشت شانه‌هایش خانواده‌اش را دیدم و ادامه دادم:

-شرکت ارزیابی استاندارها به منظور ارائه خدمات بهتر و آگاهی از میزان رضایت شما مسافرین عزیز سوالاتی رو طراحی کرده که در صورت جواب دادن بهشون می‌تونیم کیفیت خدمات رو در سفرهای آتی برای شما عزیزان ارتقا بدیم.

یک نفس هر آنچه را که سحر روی برگه برایم نوشته و خواسته بود تا حفظش کنم، گفتم و خودم را از این شغلی که هیچ چیزیش از سر علاقه و انتخابِ قلبی‌ام نبود، خلاص کردم.

کوپه به کوپه… مسافر به مسافر همین توضیحات را دادم و در نهایت خودم را داخل سرویس انداختم. مشت پر آبم را به صورتم پاشیدم و ساره‌ی بی‌رنگ داخل آینه برایم دهن‌کجی کرد.

انگار خودم هم باور نداشتم که برای اولین‌ بار کیلومترها از خانه دور شده‌ام… برای اولین بار آشوک را از بابا گرفتم. فکر کردم، امشب خودش به ته آن کوچه‌ی تنگ و تاریک می‌رفت یا در نبودم چاره‌ی دیگری می‌اندیشید؟

سرم از هجوم فکرهای بی‌دروپیکرم سنگین شده بود. باید به خودم قول می‌دادم، حداقل در این ساعت‌های دوری کمی به خودم و رویاهایم فکر کنم.

فرم‌ها را که جمع کردم، بیشتر مسافرها آماده‌ی خواب شده بودند و از رفت و آمد بچه‌های کوچک داخل راهرو، دیگر خبری نبود.

به کوپه برگشتم و از دیدن خاموشی‌اش صورتم جمع شد. خوابیدن با این آدم‌های ناشناس و غریبه برایم سخت بود. فقط مانده بودم که چطور پیرزن را با آن احوال ناخوشش بالا برده بودند و به جای دخترش، سبیل کلفت روی تخت پایین خوابیده بود! یعنی ذره‌ای درک نداشتند تا بفهمند چقدر معذبم کرده‌اند؟

سر جایم نشستم و به پیام تازه رسیده‌ام چشم دوختم. نمی‌خواستم به روی خودم بیاورم که دیوارهای کوپه مثل قبری تنگ، وزنه شده و روی سینه‌ام افتاده بودند. همان قبرِ تنگ و تاریکی که انگشت‌های کوچکم از چادر آن زن رها شد و با وحشت داخلش افتادم.

سحر برایم نوشته بود: «ساندویچ گذاشتم برات… یادت نره بخوری.»

دیدن جلدِ قرمز ساندویچ هایلا هم نتوانست از ترس و معذب بودن دورم کند.

وسایلم را مرتب کردم و فرم‌ها را با دقت داخل پوشه‌های طلقی دسته‌بندی کردم. باید زمان می‎‌خریدم تا بلکه با سنگین شدن خواب‌شان، بتوانم صندلی‌ام را بکشم و با تخت شدنش، پاهایم را دراز کنم.

خودم را سرگرم کارهای بیهوده‌ام کرده بودم. حتی سرم را بالا نمی‌گرفتم تا مبادا نگاهم به هیکل دراز شده‌اش بیفتد، اما باشنیدن زمزمه‌اش نفسم بند رفت و قلبم نکوبید:

-چرا نمی‌خوابی خوشگله… جات نامیزونه؟

مردمک‌هایش میانِ تاریکی محیط بزرگ‌تر و براق‌تر به نظر می‌رسیدند.

کمی جا به جا شد و نیم‌خیز شده خنده‌ی گشادی روی صورتش نشاند:

-پاشو بیا اینجا بشین تا صندلیتو برات درست کنم.

زبانم بند رفت، حتی نا نداشتم نفس بکشم. ترس سلول به سلول تنم را احاطه کرده بود و داشتم از وحشت پس می‌افتادم. چانه‌ام را با ته مانده‌ی جانم سفت کردم تا با تکان خوردنش دندانک نزنم. بند کوله‌ام میان انگشت‌هایم مانده و پوشه‌ها روی پاهایم بودند. خواست نیم‌خیز شود که با تمام توانم سمت در جستم و دستگیره‌اش را کشیدم.

-چرا رَم میکنی تو… مگه خوابت نمی‌آد؟

از شدت وحشت به گریه افتاده بودم. دیدن خالکوبی روی سینه‌اش که از بین دکمه‌های باز پیراهنش هویدا شده بود، بیشتر به‌هَمم‌ریخته بود.

قدرت انتخابم را از دست داده بودم. با این که از سمت چپ به واگن بعدی زودتر می‌رسیدم، از طرف راستم دویدم. قدم‌هایم را بی‌وقفه و پی‌درپی برمی‌داشتم و نشمردم که چند واگن دور شده‌ام.

ترس قدرتِ فکر کردنم را سلب کرده بود. تمام حرکت‌هایم از سر حس خطر و بی‌قراری بود. دویدنم زمانی متوقف شد که به در بسته‌ای خوردم. واگن یک را هم رد کرده و رسیده بودم به سر قطار.

تکان‌های شدید لرزشم را بیشتر کرده بود و سرم گیج می‌رفت. دستم را به دیوار گرفتم و برای چندمین‌بار خودم را برای حضورم در این قطار شماتت کردم. از این که باز هم به بن‌بست رسیده و باید برمی‌گشتم به همان تکرارِ تمام نشدنیِ سرنوشتم بیزار بودم.

آبِ راه گرفته از بینی‌ام را بالا کشیدم و برای برداشتن پوشه‌های رها شده‌ از دستم خم شدم.

عذابِ پنهان‌کاری از مامان آنقدر در مغزم بزرگ شده بود که گمان می‌کردم بابت همان تنبیه شده‌ام. منی که کل دروغ‌هایم به اجابت خواسته‌های بابا ختم می‌شد، چطور دنبال راه نجات افتاده بودم؟

چرا یادم رفته بود که چه کسی هستم؟ همان ساره‌ی بله‌گو و مطیعی که «نه» گفتن بلد نبود و هویتی از خودش نداشت. چرا خیال کردم که می‌توانم از بابا دور شوم و برسم به آزادی؟

-نگرانم نباش عزیزم… الانم بهتره که بخوابی.

با شنیدن صدای آشنا و نزدیک محمدرضا، انگشت‌هایم روی پوشه‌ها بی‌حرکت ماندند. دیگر برای امشب توانِ شوک بعدی را نداشتم. کمرم خم مانده بود و می‌خواستم هم نمی‌شد که سرپا شوم.

سرپا شوم و با اویی رودررو شوم که بلاجبار فراری بودم از دیدنش و آهنگِ صدایش که سال‌ها از حفظش بودم. نباید من را می‌دید و با خودش هزاران فکر از حضورم می‌کرد.

هزاران فکری که میان‌شان جان داده بود و برای آبروی نداشته‌ام مرده بود… برای حسِ حقارتِ درونم و خجالتم از او… برای گناه‌کار بودنم و به چشمش مجرم آمدنم.

-مشکلی پیش اومده؟

مشکل خودش بود و سینه‌ی پرآشوبم. مشکل حضورش بود و سرازیر شدن سیل احساساتِ ضد و نقیضم.

-کمک می‌خوایید؟

بچه که بودم بارها از خدا خواسته بودم معجزه کند، یک بارش همان وقتی بود که مامورها به دست‌هایش دستبند زدند. او را بردند و من ثانیه به ثانیه‌‌ از پریشانی حالش سوختم و خاکستر شدم.

کم سن‌ و سال بودم و حتماً صدایم به خوبی به گوشش نرسیده بود، اما حالا چه؟ حالا که می‌توانست محوم کند و ناپدید، باز هم به خواسته‌ام گوش نمی‌داد؟

-خانم شنیدید چی گفتم؟

لبم را به دندان گرفتم و کمرم با صدا راست شد. نه صدای ساییده شدن مهره‌های ستون فقراتم به‌هم، بلکه فریادِ شرم و آشفتگی بود.  نه راه پس داشتم و نه پیش. قدرتش را هم نداشتم، خودم را پیش نگاهش غیب کنم. جایی ایستاده بودم که هیچ راه گریزی وجود نداشت.

سر بالا گرفتم. مضطرب نگاهش کردم و آهسته سلام کردم.

با نگاهی جا خورده براندازم کرد:

-تویی!… اینجا چه کار میکنی؟

چه خوب که مثل غریبه‌ها رفتار نمی‌کرد. کمی دستپاچه دورِ خودم چرخیدم و بی‌جواب دست‌هایم را بالا آوردم. نمی‌دانستم چه بگویم. اصلاً از کجا توضیح می‌دادم که انتهایش برسد به اینجا بودنم.

-گریه کردی؟

هنوز که چیزی نگفته بودم، پس از کجا رسید به طوفانِ چشم‌هایم؟

کلافه از سکوتم گفت:

-بیا ببینم.

برگشت و تا دید هنوز سرجایم ایستاده‌ام تاکید کرد:

-راه بیفت دیگه.

قدم برداشتم و از مرزِ میان دو واگن رد شدیم. با دستش به کوپه‌ی اول اشاره کرد و منتظر ماند تا ابتدا وارد شوم. نگاهم روی فضای داخلش که شبیه کوپه‌ی مسافرها نبود ماند. از یک طرف قفسه بندی بود و پایینش کابینت‌های به رنگ آبی و سینک وجود داشت.

-بشین.

لازم بود به تاکیدش تا یادم بیفتد همچنان سرپا ایستاده‌ام. روی صندلی نشستم و حرکاتش را دنبال کردم. هنوز سِر بودم و دریچه‌های کهنه‌ی خیالم بسته مانده بودند، و‌گرنه که قلبِ بینوایم این شکلی مثل گنجشک دل دل نمی‌زد.

باید یادش می‌انداختم او یک سال پیش برای همیشه ثابت کرد که تا ته این دنیا برایم همان منجی باقی می‌ماند و بس. یادآوری می‌کردم که هر شب و روز ذکر بگویم : «نمی‌شود و نمی‌شود که بشود.»

-اینو بخور و به‌م بگو چه خبره؟

آنقدر معمولی برخورد می‌‌کرد، انگار دو آشنای قدیمی در مکانی جدید فقط هم را دیده‌اند و این برخورد طبیعی‌ترین اتفاق ممکن است. یا همین دیروز نبود که با آن آشفته بازار و بلوایی که بابا به راه انداخته بود، وسط کوچه پناهم شد!

لیوان را از دستش گرفتم و غمِ این همه سال عادی بودنم را جرعه جرعه با درد بلعیدم. حلقه‌ی انگشت‌هایم را تنگ‌تر کردم و لیوان را بین‌شان فشار دادم.

-خواب‌زده شدم اومدم بیرون… نفهمیدم چطور رسیدم اینجا.

-تنهایی یا کسی همراهته؟

ترسم از دیدنش برای همین بود. او که خوب می‌دانست هیچ وقت تنهایی جایی نمی‌رفتم. یعنی اجازه‌اش را نداشتم که سوار قطار شوم و از تهران تنهایی راه بیفتم و بروم مشهد.

-کسی باهام نیست.

جای نگاه کردنِ مستقیم به صورتش، خیره‌ی انعکاسِ تصویرش در شیشه‌ی پنجره بودم.

-اگه بهتری برگرد داخل کوپه‌‌ت.

قدرت برگشتن نداشتم.اگر لازم بود که یواشکی داخل دستشویی بمانم دیگر داخل آن کوپه‌ی لعنتی برنمی‌گشتم.

دست دراز کردم و لیوان را روی سینک کنار فلاسک‌های جمع شده از داخل کوپه‌ها گذاشتم.

-بابت آب ممنون.

جز سکوت جوابی نگرفتم و راه آمده را در پیش گرفتم. اولش فکر کردم می‌خواهد از رفتنم مطمئن شود که دنبالم راه افتاده است، اما هر چه جلو رفتم، او هم به همراهی‌اش ادامه داد. میانه‌ی راه ایستادم و با لبخندی بی‌هویت گفتم:

-خودم می‌رم مزاحمتون نمیشم.

نزدیکم دست به میله‌ گرفت و جواب داد:

-زحمت نیست می‌آم… واگن چندی؟

-هشت.

تای ابرویش را بالا داد. باید هم از طی کردن این همه فاصله متعجب می‌شد.

چاره‌ای جز سکوت نداشتم. سرم را به زیر انداختم و جلوتر به راهم ادامه دادم. یک واگن که پیش رفتیم با خودم فکر کردم که بگویم رسیدیم. مقابل یکی از کوپه‌ها بایستم و تشکر کنم تا برود، اما اگر می‌ماند که داخل شدنم را ببیند چه؟

کل فکرهای بیهوده‌ام را کنار گذاشتم و دستگیره‌ی کوپه را گرفتم. فضای تاریک داخلش موجب می‌شد تا هم‌سفرهایم را نبیند و بعد از رفتنش دوباره می‌توانستم بیرون بزنم.

کمی به هوای مرتب کردن پوشه‌هایم داخل شدنم را طول دادم که صدای نحسِ سبیل کلفت به گوشم رسید:

-برگشتی!… نخوابیدم بیا تو.

مردمک‌های گریزانم بین او که حالا جلو آمده و داشت به داخل سرک می‌کشید و مردکِ وقیحی که با بالا تنه‌ی بی‌پیراهنش روی تختش نشسته، در گردش بود.

دستش را از کنار سرم به کلیدهای برق رساند و اتاقک کوپه روشن شد.

از دیدن نیم‌رخِ جدی‌اش پوشه‌هایم را محکم‌تر به آغوش کشیدم و شنیدم:

-این چه وضعشه… لباس چرا تنت نیست؟

سبیل کلفت با پررویی جواب داد:

-می‌خوام راحت بخوابم، باید جواب پس بدم؟

دست راستش را بالاتر از شانه‌اش به درگاه گرفت. با خشم به تخت‌های بالا نگاه کرد و جدی گفت:

-با حضور یک خانم غریبه بله! باید جواب پس بدی… بپوش سریع تا اطلاع ندادم تو ایستگاهِ بعدی پیاده‌ت کنن.

بلافاصله بعد از اتمام حرفش در را کشید و بست.

-برگرد.

با همان لحنِ آمرانه که به مرد گفت، خطابم کرد و منتظر حرکتم ماند. چرا باید هر جا که پا می‌گذاشتم گیر آدم‌هایی می‌افتادم که به خودشان اجازه می‌دادند آزارم بدهند و بدتر از آن هیچ‌وقت نفهمیدم که چرا در لحظه‌های سخت و بی‌ریخت زندگی‌ام او هم باید حضور داشته باشد؟

دلم برای خودم سوخت با این برنامه‌ریزی‌ای که کرده بودم. بازهم همه چیز به هم ریخت. از قبل اطلاعات سفرش را  از عاطفه گرفته بودم و تاریخ بلیتم را شبی هماهنگ کردم که مطمئن شده بودم شیفت کاری‌اش نیست، اما حالا پشت سرم داشت قدم برمی‌داشت.

-اینجا بمون تا برگردم.

به همان کوپه‌ی قبلی برگشتیم و منتظرش ماندم. انتظاری که برخلاف همیشه زود به پایان رسید. همراه با یک پکِ رختخواب برگشت و گفت:

-کسی مزاحمت نمی‌شه… در رو قفل کن و بخواب.

نگاهم نمی‌کرد… می‌کرد هم فرقی نداشت. سال‌های سال سردی و بی‌حسی را در چشم‌هایش دیده بودم. بی‌حرف و سوالِ دیگری چرخید که برود.

-آقا محمدرضا.

نفمیدم چرا صدایش زدم. ایستاد و بله‌ی خشکی از بین لب‌هایش خارج شد. پلک‌هایم را روی هم فشار دادم و دنبال دلیل صدا کردنش گشتم. استرس، تارهای صوتی‌ام را مرتعش کرده بود.

-ببخشید که… باعث زحمتتون شدم.

اگر رمان آشوک رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم سحر مرادی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان آشوک

محمدرضا : لوکوموتیوران… به ظاهر بااراده و قوی، اما شکننده و آسیب دیده از اتفاقی تلخ. بسیار مهربان. مرموز و حامی.

ساره : سرخورده و آسیب‌دیده. عاشق و دل‌خسته. قربانی ناتوانی در نه گفتن‌های زندگی‌اش. قربانی فرزند پسری که هرگز در خانواده به دنیا نیامد.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید