مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان دختر دایی‌سیاوش

هشتگ ها :

#پایان_خوش #رازآلود #خاطرات

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان دختر دایی‌سیاوش

برای دانلود رمان دختر دایی‌سیاوش به قلم ز.بیگدلی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان دختر دایی‌سیاوش را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان دختر دایی‌سیاوش

رمان دختر دایی‌سیاوش روایت پای عشق ایستادن است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان دختر دایی‌سیاوش

هدفم از نوشتن رمان دختر دایی‌سیاوش خلق یک داستان عاشقانه و تعهدهای پشت‌ بندش است.

خلاصه رمان دختر دایی‌سیاوش

رمان دختر دایی‌سیاوش به خاطر شخصیت دختر شیطون قصه حالت طنز به خود گرفته. دختری که به حمایت از خواهرش شب خواستگاری دوست داماد رو با داماد اشتباه میگیره و برای پروندنش کلی بلا سرش میاره. اما همین شیطنتش شروع یه حس خوب تو وجود اون پسر میشه و داستان احساسی این دو نفر شروع میشه. شروعی که رازهای زیادی رو از دل گذشته بیرون میکشه و…

مقداری از متن رمان دختر دایی‌سیاوش

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر ز.بیگدلی، رمان دختر دایی‌سیاوش :

-ریحان نمیای اینور؟

-اوم! چرا میام. وایسا اف اف و بزنم به مامانم خبر بدم.

به سمت خونشون رفت. ریحان بهترین یا بهتره بگم تنها دوستم بود. خونشون روبروی خونه ما بود، ولی بیشتر اوقات خونه ی ما بود.

کنار خونه ی ما یه باغ انار بزرگ بود که از حیاط ما توسط یه در کوچیک به هم راه داشتند. علتش هم این بود که خونمون قبلا برای صاحب باغ بوده که پدر بزرگم ازشون خریده بود.

یه خونه نسبتاً بزرگ با سه سالن مجزا که بعدها به صورت سه سوئیت تغییر شکل داد، به این صورت که از داخل هر سالن یه آشپزخانه و دو اتاق کوچیک ساخته شد، بعدها هم که بزرگتر شدیم پسرها تصمیم گرفتند طبقه بالا تعدادی اتاق بسازند که هرکس یه اتاق داشته باشه.

این پسرها که میگم سامان و سعید پسر های دایی محمدم و حامد و نیما پسرهای خاله طیبه ام اند که همگی تو همون خونه ی کنار باغ زندگی می کردیم.

دایی محمد همراه زندایی سمیرا و سامان و سعید و سمانه دخترشون در سالن سمت چپ، خاله طیبه به همراه همسرش علی آقا و حامد و نیما و هورا دخترشون در سالن سمت راست.

و من همراه مامان ناهیدم و شش خواهرم به ترتیب با نامهای نسرین، نرگس، نیره ،نازگل، نیوشا ونوشا در سالن روبه‌رویی که قبلاً متعلق به عزیزجون و آقاجون بود زندگی می کردیم.

بعد از مرگ آقا جون، عزیز جون هم زیاد دوام نیاورد واین دنیا روترک کرد، البته من هیچ کدوم رو ندیدم‌. مامانم میگه بعد از دنیا اومدن من به این خونه اومدیم . ولی نمیدونم قبلا کجا زندگی می کردیم. ‌

یه حیاط نسبتاً بزرگ هم بین سالن ها بود .سامان با بیست و هشت سال سن بزرگترین پسر خانواده و من با هفده سال سن کوچک ترین عضو بودم. تقریباً همه بچه ها با یکی دو سال اختلاف به دنیا اومده بودند و به خاطر همین جمعمون همیشه خیلی صمیمی بود.

همراه ریحانه داخل حیاط شدیم. در بین باغ و حیاط باز بود. بی دلیل تعجب کردم و گفتم: در چرا بازه؟

ریحانه نگاهی بی تفاوت به جهت نگاه من انداخت و گفت: حتماً از بچه ها کسی اونوره.

با بچه ها زیاد تو باغ جمع می شدیم.

به سمت باغ حرکت کردیم. با دیدن نیما و هورا و نرگس داخل باغ، به سمتشون رفتیم . روی زمین نشته بودند و زانوی غم بغل کرده بودند.

-سلام.

سرهاشون به سمت ما چرخید و آروم سلام کردند.

از وضعیتشون تای ابروم بالا پریده بود گفتم: چرا پنچرین؟

هورا شانه ای بالا انداخت و گرفته گفت:

-بازم واسه ی نرگس داره خواستگار میاد. این بیستمین خواستگارشه که تو این دو ماه بی دلیل داره رد می کنه.

– خب رد نکنه .

نیما چشم غره ای بهم رفت.

گفتم: مگه دروغ میگم بیست و پنج سالته بجنب خب. خواهر من تا کی بشینه به پات؟! اگه میخوای پا پیش بذار .

اخم هاش تو هم شد.

– جوجه آخه تو چی سر در میاری که نظر میدی؟

اخمی کردم و دلم خواست تلافی کنم.

-جوجه تویی بی‌عرضه.

نیما به سمتم خیز برداشت که با خنده پریدم بغل نرگس و جیغ زدم.

– به این شوهر آینده ات بگو دستش بهم بخوره نخورد ها!

نرگس با حرص از خودش جدام کرد.

– آروم باشید دیگه تو این وضعیت!

– چه وضعیتی خواهر من؟! نیما بیاد خواستگاری بله رو بده قال قضیه رو بکن دیگه!

نیما پوفی کشید و دو مرتبه سر جای قبلیش نشست و بی خیال زدن من شد.

-با کدوم پول!؟ فقط یه سال نرگس خاله و خواستگار هاش رو دست به سر کنه برام کافیه. کارام دارن می افتن رو غلطک.

حرصم می گرفت از افکارش.

-آخه از اون بوتیک مسخره چی میخوای در بیاری؟ نیما چرا درست رو ول کردی !؟

توجهی به لحن شماتت گرم نکرد.

-کار خودته باران. تو یه فکری بکن. خاله این دفعه به نرگس تشر زده که پسره هیچ عیب و ایرادی نداره ،حق نداری بدون دلیل ردش کنی.

نرگس نالید:

آخه من چه عیبی روش بزارم بهترین پسر دانشگاهمونه. چه از نظر درسی و ادب، چه از نظر پول و ثروت.

گفتم: قیافش چی؟

– خوبه.خانوادشون رو هم میگن از اشرافن. چه میدونم از این بازمانده های قاجار و اینا.

هورا چشمکی زد و گفت: بابا ولش کن این نیما بیکار ما رو بله رو بده بذار ما هم بریم قاطی آدم حسابیا.

با ریحان پقی زدیم زیر خنده. گفتم: خاک بر سرت هورا.یعنی الان اعتراف کردی که آدم حسابی نیستی !؟

قیافه ی جدی و با مزه ای به خودش گرفت.

-تو رو هم گفتم. کلهم خانوادگی!

نیما گفت :

یعنی خاک بر سرت. پاشو برو سر درس و مشقت، از تو یکی نظر نخواستیم.

رفته بودم تو فکر قاجارگفتم : میگم بچه ها بریم تو سایت ثبت احوال شجره نامه مون رو در بیاریم ببینیم واقعا به کجا میرسیم؟! یهودی دیدی  آدم حسابی ایم و خبر نداریم.

نرگس پوف عصبی ای کشید و گفت: وای باران تو رو خدا!

تازه متوجه شدم که باز موضوع اصلی رو فراموش کردم و رفتم تو حواشی! عادت به مسخرگی داشتم که گفتم:

-باشه بابا نمیریم دنبالش.والا یهو گندش در میاد که از نوادگان آفتابه لگن گیر فتحعلی شاه ایم آبرومون جلو خاستگارها میره.همین تو بی خبری ادم ناحسابی باشیم بهتره.

هورا و ریحان از ترس نرگس ریز ریز میخندیدن.

جدی شدم و گفتم: خب چه کاریه به مامان بگید که به همدیگه علاقه دارید. مامان آدم غیر منطقی ای نیست قبول میکنه. یه مدت نامزد میمونید تا کارهای نیما جور بشه.

نیما گفت:

خاله خیلی سخت گیره فقط کافیه بفهمه که ما به هم علاقه داریم دیگه سلامم  نمی تونیم به همدیگه بدیم چه برسه به بگو بخند. من تحملشو ندارم .مطمئنا میگه عقد کنید که چه فرقی میکنه من تا دست و بالم باز نشه و یه خونه جور نکنم پا پیش نمی ذارم نرگس اخلاق گندم رو میدونه.

هورا گفت: شما دیگه خیلی اعجوبه این. من رفتم سر درس و مشقم. هرکاری میخواید بکنید.

دست من و ریحانه رو گرفت و کشید. دستم رو تکون دادم تا آزادش کنه و گفتم: یه دقیقه وایسا بیشعور. از بازماندگان خوارجیا!

رفتم سمت نیما.

-فقط این یه بارو می پرونم بعدی ب من چه.

نیما لپم رو با خوشحالی کشید و گفت: به خدا نوکرتم.

– باش تا اموراتت بگذره .

آخه من  متخصص خرابکاری بودم و نیما توقع داشت که یه گندی بزنم که خواستگارها خود به خود بپرن و اصلا نیازی به جواب نرگس نباشه!

مثل هفته ی قبل که تو کوچه، خودم رو همسایه ی نرگس جا زدم و تو جواب پرس و جوی خواستگار هاش کلی حرف برای نرگس در آوردم و جوری با آب و تاب براشون باز گو کردم که دو پا داشتن حدود ده دوازده پای دیگه هم قرض کردن و از کوچه‌مون در رفتن.

این روش برای همکلاسیش جواب نمی داد چرا که با شناخت به نرگس علاقه مند و پیش قدم شده بود. دلم هم کمی شیطنت می خواست که با حورا نقشه کشیدیم و منتظر روز موعود موندیم و بالاخره رسید اون روز

اون روز قرار بود خاستگار ها بیان. همراه هورا پشت درختی که کنار درب باغ بود کمین گرفته بودیم.تفنگ ساچمه ای دستم بود.اماده ی شلیکش کردم و منتظر موندم. صدای زنگ که اومد هر دو ساکت شدیم در باز شد و یک زن همراه دو مرد وارد حیاط شدند .هورا گفت: حالا کدومشونه؟

موشکافانه هر دو مرد رو از نظر گذروندم.

– به اون کت قهوه ایه که نمیاد از نوادگان فتحعلی شاه باشه! باز اون کت مشکیه یه خورده شبیهشه.

هورا به شوخی بی موقعم خندید .زدم تو سرش و گفتم: خفه شو الان جامون رو لو می دی.

طبق نقشه ی قبلیمون، نشونه گرفتمش و با هورا شمردیم: یک. دو. سه.تق…

ساچمه مستقیم خورد تو هدف یعنی ران پاش. از صورت جمع شده ش معلوم شد که حسابی دردش اومده. دستی به رون پاش کشید و به سمت من نگاه کرد. هورا سریع پشت درخت مخفی شد ،ولی من با پررویی بهش اشاره زدم: بیا اینجا.

حاضرم قسم بخورم، چشم هایش از تعجب دو برابر شد. داشت خرابکاری می کرد چون مامان و خاله برای استقبال اومده بودند .فوری اشاره دادم که تابلو نکن بیا .

سریع کنار هورا ایستادم تا مامان متوجهم نشه‌‌. صداشون و می شنیدم بعد ازسلام و احوالپرسی و خوش آمد گویی همون آقا خوشگله گفت: ببخشید شما بفرمایید من گوشیم داخل ماشین جا مونده باید بیارمش.

بعد از رفتن مامان اینا شاه دوماد که مثلا داشت می رفت سمت در حیاط گوشیش رو بیاره، به سمت ما راه کج کرد. با پررویی جلوش ایستادم و به در باغ اشاره کردم. نمی دونم چرا خنده اش گرفته بود. تو دلم گفتم بخند گریه تو هم در میارم .

-شما اول بفرمایید خانم ها مقدم ترن.

پشت چشمی نازک کردم و داخل باغ رفتم. دنبالم اومد. هورا دم در باغ وایساد تا حواسش به لو نرفتن نقشمون باشه. اگه حامد میفهمید پوستمون رو میکند.

چند متری که از در باغ دور شدیم ایستادم و به سمتش چرخیدم. متوجه شدم که داشت موهام رو نگاه می کرد. لبم رو به دندون گرفتم و تو دلم گفتم: اوه خداجونم ببخشید اصلا حواسم نبود باید روسری می‌پوشیدم.

نگاه از موهای بلندم که دم اسبی بسته بودم گرفت و به صورتم نگاه کرد. دست هاش رو داخل جیب شلوارش فرو کرد و با یه ژست قشنگ ایستاد و گفت :خوب من در خدمتم.

طلبکارانه گفتم: برا چی اومدی خاستگاری نرگس؟

چشماشو گرد کرد و گفت :من ؟!

-نه پس من! نرگس قصد ازدواج نداره برو تو خونه بگو نمیخوامش پشیمون شدم.چه میدونم تفاهم نداریم و از اینجور حرفا.

با زبون لبشو تر کرد و گفت: که اینطور.اون وقت شما از کجا میدونی که جواب نرگس نه ست؟

– من آبجیشم .میدونم نرگس کس دیگه ای رو دوست داره.

باحرص ادامه دادم: تو واسه چی اومدی خاستگاریش؟! اصلا میدونی چیه ما خانوادگی از قاجار بدمون میاد مخصوصاً فتحعلیشاه! ببینم تو که مثل اون نیستی؟!

لب هاش رو به هم فشرد تا نخنده .بی توجه بهش ادامه دادم: مرتیکه عیاش زن باره ی خوش گذرون… میدونی جدت چه بلایی سر مملکت ما آورد؟! نصف کشور رو به خاطر بی عرضگیش از دست دادیم. چطور اینقدر با افتخار توی مملکت می چرخید و هوار می‌زنید که از نوادگان قاجارید؟! یه نگاه به کار باباجونت بنداز.

از صدای خنده ی بلند و یهوییش چشمام ‏ گرد شد.

گفتم: آروم تر! به چی میخندی؟الان سه میشه اینجاایم.اومدیم دوتا کلام حرف حساب بزنیم میان نمیزارن!!! جدی گفتم ما از شماها خوشمون نمیاد خودت با پای خودت برو خواستگاری رو به هم بزن، تا هرچی از دهنم در نیومده بار اون مرتیکه عیاش نکردم.

بعد از اینکه حسابی خندید گفت: خب خانوم کوچولو الان میگی چیکار کنم ؟!من از طرف فتحعلی شاه شخصاً معذرت خواهی کنم حله؟

– چی چیو حله! میدونی جدت با امضای اون عهدنامه های نفرین شده کل سرزمین های کشور عزیزمون رو به تاراج داد ؟!چه جور میخوای جبران کنی؟

با خنده گفت :

غلط کرد تو ببخشش.

– مسخره می کنی!؟

-من غلط بکنم. الانم اگه اجازه بدی برم.سه میشه ها .

داشت مسخره م میکرد. پسره ی پررو از چشمهای سیاهش شیطنت چکه میکرد. چه خوشگل ام بود.

تو ذهنم اومد شبیه کیه ؟!کی بود تو قاجار خیلی خوشگل بود؟! تمام کتاب تاریخ رو تو یه ثانیه تو ذهنم مرور کردم !اهان اقامحمد خان بود همون که اخته ش کردن.

یهویی بی فکر گفتم :

قیافت شبیه آقا محمد خانه. تو که اخته نیستی ؟!

حاضرم قسم بخورم چشمهاش ازاون بازتر نمیشد با تعجب مات صورتم شد. جوری نگاهم می کرد که ترسیدم نکنه از بهت در اومد بزنه شل و پلم کنه.

سریع و بی فکر تر از قبل گفتم :چیزه خوب حس کردم شبیهشی.یه درصد فکر کن موفق بشی و نرگس رو بگیری.خب نباید نگران آینده نرگس باشم خواهرمه ها !

یهو زد زیر خنده . خیلی خوشگل می خندید. پوستش گندمی بود با چشمای درشت مشکی ،ابروهای پرومشکی ،بینی قلمی و لبهای کوچیک ولی گوشتی، موهای لخت و پر و مشکی.صورتش وقتی حرف می زد و می خندید یه جذابیت خیلی خاصی پیدا می کرد. تو دلم گفتم نرگس خاک تو سرت اینکه صد تاسره به نیما.

وسط خنده هاش هورا دست پاچه و ترسون اومد تو باغ و به سمتمون دوید.

-باران باران بدبخت شدیم .

هر دو به سمتش قدمی برداشتیم.

-چیه هورا چی میگی؟ حامد اومد ؟

-نه بابا .کاش حامد امده بود .داماد اون کت قهوه ایست. کت مشکیه نیست.

دهنم باز موند .بدون اینکه پلک بزنم زل زدم به پسره.

لبخندی زد و با انگشت اشاره زد زیر چونه م که دهنم بسته بشه و شد…

تازه از شوک خارج شدم و چهارزانو نشستم رو زمین گفتم:

وای…

***

هر دو نگران کنارم نشستند .هورا گفت: چی شد؟

کش موهام رو خیلی سفت بسته بودم. رو مخم بود. عصبی کشیدم و موهام رو آزاد کردم سرم رو چند بار تکون دادم .هورا می دونست حرکت بعدیم چیه! قبل از اینکه از کلافگی و ناراحتی به عادت همیشگی جیغ بزنم دستش رو روی دهانم گذاشت تا صدام به خونه نرسه.

پسره ترسون پرسید: چی شد؟ چرا جیغ میزنی؟

به سمتش چرخیدم موهام رو پشت گوشم زدم و گفتم: پس تو کی هستی؟ چرا یک ساعته دارم حرف میزنم نمیگی که داماد نیستم!

– من استاد دانشگاه نرگس ورامینم .خانواده رامین تهران زندگی میکنن فقط خواهرش شیرازه رامین ازم خواست که همراهش بیام تا اگه جواب نرگس اوکی بود دفعه بعدهمراه خانواده اش بیاد.

– تو روحت!!! به توچه اخه.

با خنده گفت: جان؟!!

-هیچی بابا. تو که نمیری بگی که من تهدیدت کردم.

-من؟!

با انگشت اشاره اش به پیشونیم زد و گفت: مادر نزاییده هنوز کسی بتونه من رو تهدید کنه. حالا هم تا سه نشده من برم .

بلند شد که بره .داد زدم: وایسا.

با خنده ای که سعی در مخفی کردنش داشت گفت: بفرما تگرگ خانوم .

اخم هام توهم شد و گفتم: بارانم .

-ببخشید بفرمایید باران خانم .

داشت مسخره ام میکرد .شیطونه می گفت جفت پا برم تو صورت خوشگلش داغونش کنم ولی خودم رو کنترل کردم چون کارم گیرش بود فعلا.

گفتم :شتر دیدی ندیدی؟

خندید و گفت :نه ندیدم.خیالت راحت اگه خود نرگس خانوم به رامین بگه که دوستش نداره رامین خیلی راحت قبول میکنه.

– خودم می دونم اینو. مگه میتونه قبول نکنه والا زوری که نمیشه بگیردش.ما میخوایم رامین بگه که نمیخوام با نرگس تفاهم ندارم و از این جور بهونه ها تا مامان نرگس رو  ماخزه نکنه که چرا همش خواستگاراشو رد میکنه. شما بهش میگید؟

چشمکی زد و گفت :حله.

و با خنده از باغ خارج شد .

هورا گفت: وای چه خوشگل بود.

 

– خاک تو سرت آبروی ما رفته گند زدیم! تو هیز بازیت گرفته!؟ اگه بره بگه بیچاره ایم.

ترسی کودکانه دلم رو آشوب کرد. فکر اینکه بخواد برای تنبیه یا تلافی کارم رو به بقیه بگه باعث شد سریع شال حورا را از سرش بکشم و روی موهام بیندازم. با ورود پرشتابم به سالن سرها سمتم چرخیدند. سلام کردم و بی توجه به اخم های در هم رفته ی مامان کنار خاله طیبه و روبروی پسر کت مشکیه نشستم تا حواسم به دهنش باشه که بی موقع باز نشه. از حالت جدی ای که به خودش گرفته بود متعجب شدم. حتی یه لحظه فکر کردم شاید اون پسری که تو باغ خفتش کردم این پسر پر اخم و اتوکشیده نیست!

بالاخره میهمانی تموم شد و نفس حبس شده‌م رو با راحت شدن خیالم آزاد کردم.

غروب تو باغ جمع بودیم. خیالم راحت شده بود که با آب و تاب در حالی که تازه به فضاحت جفنگ‌هایی که بار پسر مردم کرده بودم پی می‌بردم و نمی‌تونستم خنده‌م رو مهار کنم تمام ماجرا رو برای نیما نرگس و خواهرام تعریف کردم. با اینکه کلی شماتتم کردن اما حسابی هم خندیدن‌ برای صرف شام قصد بیرون رفتن از باغو داشتیم. هنوز چند قدمی به در مونده بود که حامد تو چهارچوبش ظاهر شد. به مسیر شاره کرد.

– دیر اومدم؟ دارید می آید بیرون؟

با حالتی جدی گفتم: نه حامد جان داریم دنده عقب میگیریم بریم تو باغ. دستت درد نکنه یه فرمان بده نخوریم به درخت ها!

دختر ها و نیما بلند خندیدند و حامد لب هاش به خنده کش اومد و خواست تلافی سرکار رفتنش رو روی گردنم دربیاره که از زیر دستش فرار کردم.

باورش کمی سخت بود که اون پسر جوون کم سن و سال استاد دانشگاه باشه! من دامون اتابک، رتبه ی یک کنکور و بورسیه و فارغ التحصیل شده ی دکترا از بهترین دانشکده امریکا و در حال حاضر استاد برجسته دانشگاه مهندسی شیراز رو تو باغ خونه‌مون تهدید کرده بودم و حالا نمی دونستم واقعاً راجع به من با اون حرف های بی سر و تهی که تحویلش داده بودم چه فکرهایی می‌کنه! البته مهم هم نبود کلی خوش گذشت خخخخ.

اگر رمان دختر دایی‌سیاوش رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ز.بیگدلی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان دختر دایی‌سیاوش

دامون : شخصیتی مثبت و عاقل، محکم، حامی، عاشق.

باران : شیطون و سربه‌هوا اما عاشق و احساساتی.

سالومه : زنی صبور اما اسیب‌ پذیر.

سیاوش : پایبند اصول و درون‌گرا و محکم.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید