مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان ترنم

سال انتشار : 1395
هشتگ ها :

#ازدواج_مجدد #افسردگی #مواد_مخدر #حجله #حجله_مراکشی #پایان_خوش #مثبت_15 #بر_اساس_واقعیت

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان ترنم

برای دانلود رمان ترنم به قلم مشترک پونه سعیدی و رعنا نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام یکی از نویسندگان به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسندگان این اثر اجازه ی انتشار رمان ترنم را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده اند.

موضوع اصلی رمان ترنم

رمان ترنم داستان یک عشق ممنوعه و دردسر های ورود به یک خاندان بزرگ مراکشی و پر حاشیه است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان ترنم

انتقال تجربه، نه صبر زیاد خوبه، نه اعتماد به نفس زیاد!!! تعادل تو زندگی و گرفتن حقت از هر چیزی مهم تره.

پیام های رمان ترنم

انتقال آگاهی در مورد تعصبات اشتباه خانوادگی، افسردگی، مواد مخدر و دروغ.

خلاصه رمان ترنم

همیشه صبور بودن، آرامش و موفقیت نمیاره! گاهی هر چقدر صبوری به خرج بدی، فقط حقت و خودت رو از دست میدی… همونطور که گاهی غرور و اعتماد به نفس بیش از حد میتونه تو رو تو دردسر بندازه …

وقتی نوه یه تاجر بزرگ مراکشی که سالها تو تهران زندگی میکرد، عاشق یه دختر ممنوعه شد، فکر نمیکرد قراره وارد بازی بشه که هم مجبوره در مقابل رفیقش قرار بگیره، هم در مقابل خانواده!

فکر نمیکرد رسومات مراکشی خاندانش قراره مسیر سختش رو سخت تر کنه! فکر نمیکرد گذشته و دشمنی های قدیمی بتونه آینده رو سخت تر از سخت کنه، اما زندگی همیشه پر از سوپرایزه… مخصوصا وقتی که عاشق میشی…

 

مقدمه رمان ترنم

رمان ترنم در سال 1395 نوشته شده و یک عاشقانه خانوادگی و پر ماجراست، لحظه های درام ، نفس گیر و شادی داره که در نهایت به پایان خوش میرسه. ماجرای رمان ترنم بر اساس یه اتفاق واقعی در قالب رمان، نگارش شده ، اما تمام اسم ها، مکان ها ، روابط و … ، مستعار و انتخاب نویسنده هاست.

مقداری از متن رمان ترنم

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان ترنم به قلم مشترک پونه سعیدی و رعنا :

داستان از زبان امیر:

به دختری که نگران وسط کافه ایستاده بود نگاه کردم. معمولا نگاهم رو هیچ دختری ثابت نمیشد؛ اونم اینجا تو کافه خودمون؛ اما یه چیزی تو چهره این دختر آدمو مجبور میکرد دوباره بهش نگاه کنه …

شاید معصومیت صورتش؛ یا نگرانی چشم هاش… دقیق شدم به صورتش تا بتونم رنگ چشم هاش رو تو نور کمسو کافه تشخیص بدم. میدونستم مشکی نیست؛ اما نمیشد رنگشو فهمید.

چشم های درشتی داشت و موهاش روشن بود؛ از یه طرف شال یشمی که سرش بود یه گیس بلند رو شونه اش بیرون افتاده بود. موهاش روشن بود. بر عکس بیشتر دختر هایی که تو این کافه می اومدن؛ نه لباس تنگ و بدن نمایی تنش بود؛ و نه خیلی پر زرق و برق؛  اما میشد کاملا حس کرد تیپش گرون قیمت و سنگینه…

از اون تیپ ها که دوست داشتم. دوست داشتم کشفش کنم؛ چشمش تو جمعیت چرخید. میدونستم اینجا که من نشستم به اندازه کافی تاریک هست که دیده نشم. برای همین همچنان به آنالیزش ادامه دادم.

به خودم خندیدم؛ شاید از عواقب هم نشسنی با سامه که منم به این روز افتادم! نشستم تو کافه و دختر مردمو دید میزنم. خواستم نگاهمو ازش بگیرم که در باز شد و سام اومد تو. بلاخره بعد از نیم ساعت تاخیر رسید …

اما به جای اینکه به سمت من بیاد مستقیم به سمت اون دختر رفت. یعنی شاخک های دختر بازیش به این سرعت سوژه جدیدو تشخیص داد؟!

قبل از اینکه بخوام حدسی بزنم به هم سلام کردن و نیش سام تا بناگوش باز شد. اعتراف میکنم شوکه شدم؛ همو میشناختن و این دختر منتظر سام بود ! بهش نمیخورد انقدر احمق باشه که به سام پا بده !

پوزخندی به افکارم زدم؛ دیگه به هیچ تیپ دختری نمیشه اعتماد کرد. با هم به سمت من اومدن و به اجبار بلند شدم. سام با همون نیش باز شده گفت

– امیر؛ خیلی منتظر موندی …

لبخند زدم و گفتم

– من که دیگه عادت دارم

دستشو گذاشت پشت دختر که به طرز واضحی دختره خودشو جلو کشید تا از تماس دست سام با بدنش جلو گیری کنه . سام با افتخار گفت

– معرفی میکنم؛ ترنم؛ نامزدم …

میدونستم از صورتم تعجبم پیداست . درسته سام دختر باز بود ! اما واقعا انتظار نداشتم در این حد؛  پس نامزدی شیوه جدید مخ زنی سام بود .

به زور لبخند زدم و سلام کردم . دستمو جلو بردم تا دست بدم که ترنم با خجالت سلام کرد و معذب گفت

– معذرت میخوام دست نمیدم .

حالا باید به زور ابروهامو پائین میفرستادم سریع گفتم

– خواهش میکنم؛ هر جور راحتین؛

به سام که نیشش باز تر شده بود نگاه کردم و به صندلی ها اشاره کردم تا بشینن . هر سه نشستیم و سام گفت

– دو هفته بیشتره که ندیدمت امیر؛ انقدر سرمون شلوغ بود اصلا یاد کافه ها نبودم .

پوزخند زدم و گفتم

– البته الان برای مشکل کافه ها بهت زنگ نزدم میدونی که …

سوالی نگاهم کرد ! منو سام دو تا کافه و یه رستوران داشتیم .

هم دانشگاهی بودیم و روز اول که شریک شدیم پول از سام و ایده از من بود؛  اما کافه اول گرفت و تو کار های بعد، نصف نصف شریک شدیم؛ هرچند من الا خیلی بیشتر از این کافه ها و رستوران دارم .

اما شراکتم با سام با وجود بی خیالی هایی که داره بهم نخورده . دوست ندارم چیزیکه با هم شروع کردیم و باعث پیشرفتم شده هیچ وقت خراب بشه و از بین بره. دوست ندارم فراموش کنم با چه سختی به اینجا رسیدم . رو به سام گفتم

– راجع به قرار داد ساختمون رستوران قرار بود تصمیم بگیریم

– اوه .. اوه؛ آره؛ خب تمدیدش میکنیم …

ترنم سرش پائین بود و انگار وجود نداشت .  رو به سام به مِنو اشاره کردم که از نامزد دروغیش پذیرایی کنه . خیلی رفتارشون برام عجیب بود؛  دوست دختر های سام مدام از سر و کولش بالا میرفتن.

پول چیزیه که بخاطرش خیلی ها هر کاری میکنن و راجع به سام دختر ها همیشه دنبال همین گزینه بودن ! هرچند سام از اول که با هم شروع کردیم اینجوری نبود؛ اما چند سالی بود که خیلی عوض شده بود.

سام پوفی کردو مِنو رو برداشت . رو به ترنم روی میز گذاشت و گفت

– سفارش بده عزیزم …

خودمم برای خالی نبودن عریضه منو رو باز کردم هرچند همه رو حفظ بودم . بدون نگاه کردن به سام گفتم

– میخوان ساختمون رستوران رو بفروشن؛ قرار دادو تمدید نمیکنن؛ فکر کنم بهت گفتم

سام محکم زد رو پیشونیشو گفت آخ؛ گفتی؛ دستشو گذاشت رو پای ترنم و گفت

– این همون رستورانه بهت گفتم ها

ترنم سریع پاشو کنار کشید و این حرکتش اصلا از نگاه من مخفی نموند. ناخوداگاه لبخند نشست رو لبم . از اینکه بلاخره یه دختر خودش رو در اختیار سام نذاشت لذت عجیبی بردم.

اما نمیفهمیدم چرا برام لذت بخش بوده. ترنم مودبانه گفت

– آها رستوران خیابون بهار؟

سام با اینکه ضد حال خورده بود اما به روی خودش نیاورد و سر تکون داد . تکیه داد به صندلیش و گفت

– من یه آب پرتقال میخورم

ترنم هم آروم گفت

– منم همون

دست تکون دادم و سفارشات رو گفتم . خودم سه تا کیک شکلاتی هم اضافه کردم . ترنم با رفتن گارسون آروم از سام پرسید

– سرویس کجاست؟

سام با دست سرویس رو نشون داد و ترنم مارو تنها گذاشت. با رفتنش رو به سام گفتم

– نامزد ؟ برنامه جدیده ؟ دو هفته پیش درگیر حامله شدن مینا بودی ؟ یهو با ترنم برگشتی!

با این سوالم بلند خندید و گفت

– کار باباست دیگه؛ گفت اون گندتو جمع میکنم به شرط اینکه اینو بگیری

– اوه …

لبخند زدم. نمیدونم چرا از اینکه فهمیدم ترنم خودش پا نداده به سام لبخند زدم. به من هیچ ربطی نداشتن. برام هم مهم نبودن . اما انگار اینکه دختری با این ظاهر حداقل آویزون یه پسر و پولش نیست حس بهتری بهم میداد.

شاید امیدوارم میکرد هنوزم میشه آدم درست پیدا کرد. هرچند زود بود برای نظر دادن . سام گفت

– دختر آقای احمدیانه …

– شریک بابات ! دختر انقدری داره؟

–  آره

– مگه ۳ سال پیش عروسیش نبود ؟  تو باغ شما؟

– چرا دیگه؛ دختر زن اولشه؛ تو اون مراسمم بود اگه یادت باشه . البته یه گوشه نشسته بود . کلا محوه؛ کلافم کرده این یه هفته هر بار رفتیم بیرون نه درست حرف میزنه نه یکم نرم میشه…

میدونستم چرا سام کلافه شده. اون آدمی نبود که بعد از دوبار بیرون رفتن کسیو نبره رو تخت. حالا بعد یه هفته حتی هنوز نمیتونه بهش دست بزنه. سوالی پرسیدم

– کی نامزد کردین. بی خبر؟

– نکردیم که اینجوری میگم اون یخش باز شه . بله رو گرفتما . همون اول باباهه گفت حله. فقط کلاس میذارن دیگه؛ میگه آشناشین بعد؛ حالا از خداشه دختره رو زودتر بفرسته بره؛ هر کی ندونه دیگه بابای من در جریان زندگیش هست …

از حرفای سام حس بدی داشتم . مگه میشه یه پدر دخترشو نخواد! شاید بشه ! اما اگه واقعا اینجوری باشه و سام باز خالی نبسته باشه اسم اون آدم پدر نیست؛ هنوز کلی سوال داشتم از سام که بلند شد و گفت

– دیر کرده؛ چیزیش نشده باشه …

با رفتن سام به جای خالیش خیره شدم.  زندگی سام و اطرافیانش واقعا به خودشون مربوطه . درسته آدم کنجکاوی هستم ‌. اما تو این یه مورد فکر کنم کنجکاوی نکنم و سرم به کار خودم باشه بهتره .

موبایلمو بیرون آوردم و زنگ زدم به الناز. خیلی وقت بود با هم نرفته بودیم بیرون و میدونستم حسابی شاکیه …

 

دو هفته قبل :

سام :

ماشینو پارک کردم و کلافه رفتم بالا . همه دردسر ها با هم میاد سرم .  اون از مینا که آویزونم شده بود . این از غزاله که میگه باید بیای خواستگاری تا باهات بیام خونه ات؛  اگه قرار بود برم خاستگاری هر کسی که تا الان ناصرالدین شاه رو رد میکردم . دختره احمق؛ در خونه رو باز کردم و با دیدن مینا رو مبل کنار بابام شوکه شدم . بابا بلند شدو داد زد

– بلاخره اومدی بی آبرو

مینا هق هق کرد و اشکش رو پاک کرد . مامان هم عصبانی از تو آشپزخونه اومد بیرون و گفت

– با دختر مردم چکار کردی ؟

کلافه و بلند تر از همه رو به مینا داد زدم

– اینجا چه غلطی میکنی دختره؛

بابا اومد سمتمو محکم کوبید تو دهنم

– من نون حروم بهت دادم انقدر حقیر شدی؛ چکار کردی با این دختر هان ؟

اولین بار بود بابا این کارو با من میکرد. عصبانی گفتم

– دروغ میگه؛ مگه فقط با منه؛

مینا هق زد و گفت

– بریم دی ان ای بدیم؛ من دروغ ندارم بگم به خدا؛

کلافه عقب رفتم و گفتم

– دختر نبود اما…

مینا دوباره گریه کرد که مامان گفت

– اون دختر نبود؛ تو باید سو استفاده میکردی ؟ خاک بر سر من با این تربیتم؛

کلافه بودم . از کنار بابا رد شدمو گفتم

– خب غلط کردم؛ حالا چه گهی بخورم؛ بچه از منه؛ دختره رو که من از اول اینجوری نکردم بگیرمش؛ گفتم بچه رو بندازه  دیگه مگه دفعه اولشه …

بابا بلند تر از من داد زد

– تو گمشو تو اتاقت نمک به حروم؛ نمیخواد برا من راهکار بدی

این یعنی بابا خودش درست میکرد؛  لبخندم رو بروز ندادم و به سمت اتاقم رفتم . یه ساعتی گذشت که بابا اومد تو . در اتاقو محکم کوبید و دست به سینه ایستاد . شاکی گفت

– تو عمرت اینهمه خراب کاری کردی گفتم عیبی نداره سام؛ اما این دیگه نه؛ از این بی آبرویی و کثافت کاریت نمیگذرم؛ یا این دخترو عقد میکنی؛ یا خودم برات زن میگیرم .

نشستم رو تخت و عصبانی گفتم

– من زن نمیخوام

– جدا ؟ پس برا چی  افتادی دنبال دختر مردم ؟ حامله اش کردی؛

– چه ربطی داره؛ اون برا تفریح بود

بابا سرخ شد. میدونم ما از این بحث ها با هم نداشتیم. اما یهو افتاده بودم وسط یه منجلاب! با عصبانیت گفت

– تفریح؛ با عفت دختر مردم بازی میکنی میگی تفریح ؟

– من که دختر مردمو از راه به در نمیکنم؛ خودشون پایه ان …

بابا پوزخندی زد و گفت

– پس پسر من این کاره است؛ اولین بارش نیست؛ چی تربیت کردم؛ چی…

پریدم وسط حرفش و گفتم

– بابا

اما  دستشو بالا گرفتو گفت

– دیگه به من نمیگی بابا؛ تا وقتی جوابتو به من بدی؛ یا این دختر؛ یا کسی که من میگم؛

بیرون رفتو محکم درو کوبید …. دقیقا همینو کم داشتم. مینا که مورد رد شده ای بود . خودم آمارشو داشتم .  قبل من با نصف دوستام بود . مورد بابا هم مسلما یکی از دخترای دوستاش بودن . سنتی و…

پوفی کردم و رو تخت دراز کشیدم . میشه بهش به دید سرگرمی نگاه کرد. یه مدت به بهونه عروسی باهاش باشم بعدم بگم بهم نخوردیم . اصلا یه کاری کنم دختره بگه نمیخوام. بعد هم حله .

با ذوق این فکر نشستم رو تخت. فقط خداکنه قیافه اش در حدی باشه که بشه باهاش بیرون رفت .  بلند شدمو از اتاقم زدم بیرون . تو راه پله بلند گفتم

– بابا؛ موردِ مورد نظرت کیه ؟

بابا و مامان تو آشپزخونه بودن . هر دو با اخم اما سوالی نگاهم کردن که نیشم باز شد و گفتم

– چیه خب؛ خودت گفتی مورد دارین برام!

– به همین زودی تصمیم گرفتی؟

– آره . پیشنهاد خوب رو نمیشه رد کرد. خودمم از این تنهایی خسته شدم .

مامان پوزخند زد و گفت

– چقدرم تنها بودی

میدونستم حالا حالا ها طول میکشه تا باز دل مامانو بدست بیارم. اما فعلا گندی بود که زدم . بابا گفت

– بهت خبر میدم . اول با پدرش صحبت کنم

– خب کیه؟

– دختر احمدیان

– دختر داشت مگه ؟

مامان برگشت سمت یخچال و گفت

– ترنم؛ تو ندیدیش؛ از بس که نیستی با کسی معاشرت کنی…

هیچوقت تو اینجور مهمونی های همکارای بابا شرکت نمیکردم. حوصله کسب و کار بابا رو نداشت. برای همینم خودم کار و بار جدا زدم. از بورس و سهام سر در نمی آوردم .  بابا گفت

– سام؛ بهت گفته باشم؛ خیال اینکه منو بپیچونی از سرت بیرون کن؛ وگرنه دیگه پدرت نیستم…

– پدر من سی سالمه ها؛ این چه طرز حرف زدنه آخه

بابا با تاسف سر تکون داد برام و گفت

– رفتار مهمه؛ سن که عدده؛ با این کارت مارو نابود کردی؛ روت بیشتر از اینا حساب میکردیم …

کلافه برگشتم سمت اتاقم . انگار آدم کشته بودن؛ یه دختر هر جایی بود دیگه؛ دروغم میگفت تازه…

ترنم راوی داستان :

چند قدم عقب رفتم و خیره شدم به بوم . باز یه جای کارش درست نبود.  جدیدا هرچیزی میکشیدم به دلم نمی نشست .  خواستم رنگ سفید بپاشم رو بوم که در کارگاه باز شد و بابا اومد تو ..

کم پیش می اومد به من اینجا سر بزنه . اما ماهی یکبار حتما می اومد پائین.  خونه ما یه خونه قدیمی حیاط دار با یه زیرزمین بزرگ بود که نصف زیر زمین  کارگاه من بود. با لبخند به بابا نگاه کردم و گفتم

– سلام بابا. زود اومدین خونه؟

نگاهی به تابلوم انداخت و گفت

– آره؛ گفتم امروز یکم استراحت بدم؛ چی کشیدی؟

– هیچی؛ میخواستم پاکش کنم

بابا به پرتره ای که کشیده بودم خیره شد و گفت

– به من که حس خوبی میده . بذار باشه برای نمایشگاهت

– باشه اگه شما خوشتون میاد میذارم باشه

بابا لبخند زد و به مبل های قدیمی که تو کارگاه چیده بودم اشاره کرد و گفت

– بیا بشین ترنم؛ میخوام باهات صحبت کنم

چشمی گفتم و نشستیم. بابا گفت

– از وقتی هنرستانت تموم شده خیلی گوشه گیر شدی

گوشه گیر نشده بودم . فقط دوست داشتم مزاحم نباشم . یک سال بیشتر میشد که هنرستانم تموم شده بود و خونه موندن احساس بدی بهم میداد. حس میکردم مزاحمم . برای همین همش میومدم کارگاه .  آروم گفتم

– نه؛ اینجا کار دارم .

بابا نگاهی به تابلو های دورمون انداخت و گفت

– تو اندازه ۵ سال کار کردی

لبخند زدم و چیزی نگفتم که بابا ادامه داد

– آقا رضا زنگ زد خبرتو گرفت

– خبر من؟

آقا رضا همکار بابا بود و زیاد رفت آمد داشتن . منم همیشه می اومدن میرفتم بالا. چون بابا اینجوری دوست داشت. بابا گفت

– آره؛ برای پسرشون میخوان بیان خواستگاریت

شوکه به بابا نگاه کردم و ساکت شدم که ادامه داد

– بلاخره هر دختری باید یه روزی ازدواج کنه . تو که خودت جایی نمیری و معاشرتی نداری ‌ . رضا اینام که من سالهاست میشناسم و تائید شده هستن . برای همین گفتم چه گزینه ای بهتر از اینا . البته نظر نهایی باتوئه . اما برای فرداشب قرار گذاشتم که بیان

هاج و واج فقط به بابا نگاه کردم . الان نظر نهایی با منه . اما چه گزینه ای بهتر از اینا ؟  هزارتا فکر و حرف تو ذهنم چرخید .

من تازه ۲۰ سالمه . ۲۰ سال زود نیست برای ازدواج اونم تو این دوره؟  هرچند دورادور میشنیدم که الهام به بابا میگه منو زودتر راهی خونه شوهر کنن.  اما سعی میکردم با دور کردن خودم از خونه و موندن تو کارگاه ، فضای لازمو به بابا و الهام بدم که راحت باشن.

هرچند برام سخت بود اما من از ده سالگی تنها بودم و عادت داشتم به تنهایی.  ولی فکر نمیکردم به این زودی بابا بخواد موضوع ازدواج منو مطرح کنه؛ با احترام گفتم

– اگه شما موافقین و گفتین بیان من حرفی ندارم‌. اما اصلا پسر ایشون رو نمیشناسم که …

بابا نذاشت ادامه بدم و گفت

– من سام رو میشناسم پسر خوبیه . حالا اگه در نگاه اول خوشت اومد میتونین آشنا شین

باز تا خواستم حرف بزنم خود بابا گفت

– البته هیچ اجباری نیست ها . اما موقعیت خوبیه از نظر من .

– نمیدونم حالا …

با باز شدن در کارگاه و صحبت الهام دوباره حرفم موند

– بیاین شام؛ خبریه خلوت کردین دوتایی ها؟

همین حرف و لحن الهام برای بلند شدن بابا کافی بود؛  بحثمون از نظر من تموم نشده بود. اما گویا از طرف بابا تموم بود…

اگر رمان ترنم رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها پونه سعیدی و رعنا برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ترنم

ترنم، درونگرا، احساساتی، صبور.
امیر، پر تلاش، مغرور، تا حدودی دیکتاتور حتی در عشق.
سام، خوشگذرون، کینه ای، دروغگو.
ملک حسان، مغرور ، خود رای، دیکتاتور، سنتی.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید