مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان پارتنر

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#بر_اساس_واقعیت #روابط_خاص #مثبت_15

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان پارتنر

برای دانلود رمان پارتنر به قلم ستین باید اپلیکیشن رمانخوانی باغ استور را بصورت رایگان نصب کنید و سپس از اپلیکیشن رمان را با رضایت نویسنده تهیه و مطالعه کنید. مراقب دیگر سایت های متخلف و کلاهبرداری های آن ها باشید.

موضوع اصلی رمان پارتنر

رمان پارتنر روایت عواقب تصمیمات اشتباه و اعتماد به افرادی که شناخت زیادی بهشون نداریم است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان پارتنر

هدفم از نوشتن رمان پارتنر بازگویی آسیب‌ های اجتماعی و روایت قصه‌ ی واقعی افراد است.

خلاصه رمان پارتنر

رمان پارتنر داستان واقعیه دختری به نام تاراست که در یک مهمانی شبانه با آزاد، مرد جوان خوشتیپ و پولداری آشنا میشه و فکر می‌کنه روزگار تلخش رو به اتمامه. رابطه‌ ی باز تارا با آزاد اونو وارد مسیری می‌کنه که بهش می‌گن سوئیچ‌پارتی… تارا به فکر فرار می‌ افته اما…

مقدمه رمان پارتنر

من تارام و این قصه‌ی زندگی منه.

ممنون از ستین عزیز که زحمت نوشتن داستان من‌و به عهده گرفته.

مقداری از متن رمان پارتنر

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر ستین، رمان پارتنر :

داشتم از خشم به خودم می‌لرزیدم.

نگاه غضبناکمو دوختم به زن‌عموم و زدم تو کانال سلیته‌بازی.

– اگه افشین امشب بیاد خواستگاریم یه کاری دست اون و خودم و شما می‌دم. گفته باشم؟

لبش‌و به تمسخر برام کج کرد و دستش را به معنای برو بابا در هوا تکون داد.

– راسته که می‌گن میمون هرچی زشت‌تر بازیش بیشتر.

رسما داشت توهین می‌کرد.

کاری که پنج سال می‌شد بهش عادت کرده بودم.

بغضم گرفت و یه گوشه نشستم.

– خانم یه جوری قیافه می‌گیره که انگار دختر فلان‌الدوله‌س.

بعد صداشو بالا برد و با اخمی پررنگ تشر زد:

– مگه افشین داداشم چشه که اینطوری لب و لوچه‌تو آویزون کردی؟!

سرمو بلند کردم تا واضح نگاهش کنم.

نمی‌شد.

اشک جلوی چشمامو گرفته بود و نمی‌ذاشت صورت زن‌عموی بدجنس‌مو خوب نگاه کنم.

خوب می‌دونستم که از خداشه هرچی زودتر شرم از خونه و زندگی‌ش کم بشه.

از پونزده‌سالگی که پدر و مادرمو همزمان از دست دادم و عمو منو آورد تو خونه و زندگی‌شون چشم دیدنمو نداشت.

– چش نیست گوشه. ولمون کن بابا. دارم با زبون خوش باهات حرف می‌زنم آسی‌خانم. نذار امشب بیاد و اِلا…

– چیه؟ می‌خوای پاشو منو بزن.

از عمد صداشو می‌برد بالا و همیشه‌ی خدا طلبکار بود.

تموم این پنج سالی که تو خونه‌شون زندگی می‌کنم روز خوش ندیدم.

هربار که مدرسه می‌رفتم تا دیپلم لعنتی‌مو بگیرم یک مشت حرف بارم می‌کرد که دخترو چه به درس خوندن.

دختر باید آشپزی و خونه‌داری بلد باشه.

درس به چه کارش میاد.

به اندازه‌ی کافی هم تو خونه‌ش ازم کار می‌کشید‌

شده بودم کوزت دوم.

– فکر کنم حرفام تو گوشت نرفته! من می‌خوام برم دانشگاه.

دوباره برزخی شد.

– دیگه داری گه زیادی می‌خوری. البته تقصیر تو نیست. عموت تورو پرو کرده. همش لی‌لی به لالات گذاشته که الان صاف تو چشمام نگاه می‌کنی و دری‌وری می‌گی‌. اما اشکال نداره. من خوب بلدم اون زبونت‌و که دو متر دراز شده چطوری ببرم.

نفسم دیگه بالا نمی‌اومد.

عادت داشتم به توهیناش‌.

خوب بلد بود چطوری با پنبه سر ببره.

اما این‌بار حرف یک عمر زندگی بود.

محال بود کوتاه بیام.

طفلک عمو رحمان که چندسال به‌خاطر حضور من تو زندگی‌ش از زنش حرف خورد و دم نزد.

– می‌خوای چیکار کنی؟ منو بزنی؟ کم تو این سه سال نچزوندی منو. پاشو بیا کتکم بزن. کاری‌م هست تو و اون پسر دیلاقت نکرده باشین؟!

دوباره شروع کرد به کولی‌بازی.

– زبون به دهن بگیر. بشکنه این دست که نمک نداره. چندساله تو خونمون زدی خوردی دوقورت‌ونیمه‌ت باقیه. بذار رحمان بیاد خونه تکلیف‌مو با تو دختره‌ی بی‌چشم‌و رو مشخص می‌کنم.

همینطور حرص می‌خورد و حرف مفت می‌زد که برگشت تو دخمه‌ی همیشگیش.

آشپزخونه پاتوق هر ساعتش بود و خداروشکر می‌کردم که برای لحظاتی ریخت نحس‌شو نمی‌بینم.

زندگی من از اون روزی عوض شد که اون خبر بد و وحشتناک‌و شنیدم.

روزی که طوق سیاه مرگ گردن‌گیر پدرومادرم شد.

مادرم هرسال اردیبهشت که می‌شد بابا رو راضی می‌کرد تا برای مراسم گلاب‌گیری به کاشان برن.

من هم همیشه همراهیشون می‌کردم.

اما بار آخر که رفتن…

لعنت به اون بار آخر.

کاش انتخاب رشته و امتحانات نهایی‌م اونقدر برام مهم نبود که خونه بمونم و پدر و مادرم با هم برن کاشان.

سفری که دیگه برگشتی نداشت.

اون روز قبل از حرکت، مامان زنگ زد و گفت تازه راه افتادن.

منم سریع خونه رو مرتب کردم و چایی گذاشتم تا پدر و مادرم برسن.

حتی گوشت چرخ‌کرده رو هم بیرون گذاشتم تا یخش آب بشه و مامان وقتی اومد از اون کتلت‌های ترد و خوشمزه‌اش درست کنه.

هیچ‌وقت بهم اجازه نمی‌داد دست به سیاه و سفید بزنم.

تو آشپزی هم تقریبا صفر بودم.

فقط می‌گفت باید درس بخونی و برای خودت کسی بشی.

منم سخت درس می‌خوندم و تا تو بهترین دانشگاه قبول بشم.

هروقتم جایی می‌رفتن برام به اندازه‌ی چند روز غذا تو یخچال می‌ذاشت.

می‌دونست که سخت از پای کتاب و درس بلند میشم.

دلم می‌خواست پزشکی قبول بشم.

رویای بزرگم دندون‌پزشک شدن بود.

ساعت از هفت غروب هم گذشته بود که استرس گرفتم.

طبق زمان‌بندی باید ساعت پنج می‌رسیدن و این دیر اومدنش دلشوره به جونم انداخته بود.

چندباری با گوشی پدر و مادرم تماس گرفتم.

اما موبایل هردونفرشون خاموش بود.

دلم گواه بدی می‌داد.

شک نداشتم اتفاق بدی افتاده.

لبم‌و گزیدم و خودمو سرزنش کردم.

حتی می‌ترسیدم بهش فکر کنم.

یکدفعه بغضم گرفت و دعا کردم هرجا هستن خیلی زود پیداشون بشه.

نزدیک غروب زنگ خونمون‌و زدن.‌

از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم.

دویدم تو حیاط و رفتم سمت در. وقتی بازش کردم توقع داشتم با چهره‌ی پدر و مادرم مواجه بشم اما…

عمو رحمان با صورتی گرفته و چشم‌هایی که مشخص بود قبلا گریه کرده سرش‌و انداخت پایین و شونه‌هاش لرزیدن.

زمین از زیر پام کشیده شد بیرون.

دیگه شک نداشتم اتفاقی برای پدر و مادرم افتاده.

دست و پام شل شد و همونجا کنار در افتادم.

اون خبر شوم رسیده بود.

پدر و مادرم موقع اومدن تو جاده قم تصادف کرده بودن.

دنیای من از همون روز تیره و تار شد.

هیچی از خاکسپاری پدرومادرم یادم نمیاد.

از بس حالم بد بود و چندبار موقع گریه و زاری از حال رفتم و عمو دو سه دفعه منو برد دکتر و هربار یکی دوساعتی زیر سرم می‌رفتم.

اصلا نمی‌فهمیدم کی میاد و کی می‌ره.

یا مراسم چطوری داره برگزار میشه.

شبا که خونه ساکت‌تر می‌شد سرم‌و تو بالش فرو می‌کردم و زار می‌زدم.

دلم می‌خواست منم همراه اونا مرده بودم.

دیگه از این به بعد چطوری باید زندگی می‌کردم؟

با کدوم انگیزه؟

همه‌چی‌مو با هم از دست داده بودم.

شده بودم یه موجود افسرده که ساعت‌ها خیره میشه به یه نقطه و حرفی نمی‌زنه.

عمو منو با خودش برد خونه‌ی خودشون.

روزهای اول زن‌عمو مراعات حالم‌و می‌کرد.

شاید چون عزادار بودم و به خیالش موندنم طولانی نمیشه.

اما بعد از چهلم پدر و مادرم اون روی دیگه‌شو نشونم داد.

صبح که عمو سرکار می‌رفت می‌اومد بالا سرم و تشر می‌زد که نباید تو خونه‌شون بخورم و بخوابم.

اون سال بخاطر مشکلات روحی نتونستم برم مدرسه و یکسال عقب افتادم.

زن عمو هم از خداخواسته ازم مثل کوزت کار می‌کشید.

خودش فقط پا رو پا می‌نداخت و دستور می‌داد.

سال بعد موقع پاییز که عمو گفت باید برم مدرسه از طرفی خوشحال شدم چون دوست داشتم آرزوی پدرومادرم برآورده کنم و برم دانشگاه. اما از طرفی زن‌عمو مدام پشت چشم نازک می‌کرد و غر می زد به جون عمو که من‌و چه به درس‌ خوندن.

اما عمو رحمان از حرفش کوتاه نیومد.

تو این مدت از نگاه‌های خیره و هیز پسرعمومم درامان نبودم.

یه بار که جلوی آینه‌ی اتاق وایستاده بودم و موهای بلند و خرمایی‌مو می‌بستم رامبد اومد تو اتاق و با دیدنم گوشه‌ی لبش کج شد.

هرگز دلم نمی‌خواست باهاش تنها بمونم.

خواستم با یه بهونه‌ای برم تو آشپزخونه که دستمو گرفت و مانع شد.

– چرا ازم فرار می‌کنی؟

– باید برم کار دارم.

خواستم دستمو بکشم بیرون که نتونستم.

قدرت رامبد بیشتر بود.

من‌و با یه حرکت کشید سمت خودش.

می‌خواستم دهن باز کنم و زن‌عمو آسیه‌رو صدا بزنم که رامبد زودتر گفت:

– هیس…بهتره ساکت بمونی. سروصدام کنی فایده‌ای نداره.

راست می‌گفت.

فایده نداشت.

زن‌عمو اگه می‌اومد تو اتاق و وضعیت مارو می‌دید بهم تهمت می‌زد که من پسرش‌و اغفال کردم.

رامبد منو برد یه گوشه از اتاق و خبیثانه چشم دوخت بهم.

هلش دادم عقب و گفتم:

– بهم دست نزن عوضی.

ابروهاشو توهم کشید.

بنظر می اومد بدش اومده که بهش گفتم عوضی.

– خفه‌شو. مفت تو خونه‌مون موندی و خوردی اون‌وقت حق ندارم بهت دست بزنم؟

رامبد یه حیوون وحشی بود.

دوباره اومد سمتم که بغضم گرفت.

برام مهم نبود چقدر پست و آشغاله. دلم نمی‌خواست بهم دست بزنه.

با لحن ملتمسانه‌ای گفتم:

– تورو خدا اینطوری نکن.

اشک که تو چشمام جمع شد سرش‌و با رضایت تکون داد.

– آفرین…خوشم اومد…التماس کن که بهت دست نزنم.

حاضر بودم برای اینکه دست کثیفش بهم نخوره بازم بهش التماس کنم.

– تورو جون مادرت…بهم دست نزن.

خندید و من از خنده‌هاش ترسیده بودم.

خودش‌و کشید کنار و گفت:

– باشه برو.

سال آخر دبیرستان بود و اون موقع بیشتر خودم‌و با درس مشغول می‌کردم تا بتونم تو دانشگاه رتبه‌ی خوبی بیارم.

اکثر همکلاسیام کلاسای کنکور شرکت کرده بودن یا کتاب‌های تست می‌خریدن اما من روم نمی‌شد به عمو رحمان چیزی بگم.

یه بار فقط از بچه ها کتاباشونو قرض گرفتم. اونم برای دو سه روز.

عمورحمان کتابارو دیده بود و پرسید برای چیه؟

گفتم: کتابای تستن عمو.

لبخند کوتاهی زد اما زن‌عمو برام پشت‌چشم نازک کرد.

از اون روزی که دعوامون شد دیگه حرف خواستگاری افشین‌و باز نکرده بود.

اما تا خودم‌و با تست کتابا مشغول کردم شنیدم که داشت به عمو می‌گفت:

– بگم داداشم اینا بیان؟

عمو تند جواب داد:

– گفتم نه خانم.

زن‌عمو برزخی نگام کرد و گفت:

– افشین شناسه، بچه‌ی داداشمه. کی از اون بهتر؟

عمو زیر لب استغفراللهی زمزمه کرد و گفت:

– این دختر باید بره دانشگاه.

زن‌عمو با غرغر بلند شد و رفت سمت آشپزخونه.

من سرم‌و پایین انداختم و حرفی نزدم.

خوب می‌دونستم به موقعش بلده تلافی کنه.

بالاخره نتایج کنکور اعلام شد و من تونستم با رتبه‌ی خوبی قبول بشم.

اما نه پزشکی بلکه هنر.

زن‌عمو دوباره غرلندکنان گفته بود هنر هم رشته‌س که بخاطرش بری دانشگاه.

اما من با حمایت عمو رحمان تونستم دانشگاه ثبت کنم و برای ساعاتی از فضای تشنج‌بار خونه دور باشم.

مسیر زندگی من از ورودم به دانشگاه شروع شد.

از روزی که با سلین آشنا شدم.

 

من در دوران دبیرستان دوستان صمیمی داشتم اما بعد از فوت پدر و مادرم و یکسال عقب افتادن از درس و مدرسه ازشون فاصله گرفتم و بعد از اون هم بخاطر اخلاق زن‌عموم جرات نکردم با کسی صمیمی بشم‌. برای همین اکثر بچه‌های کلاس فکر می‌کردن من یه دختر منزوی و گوشه‌گیرم‌.

من فقط می‌ترسیدم کسی از شرایط زندگیم چیزی بفهمه و به گوش بقیه برسه.

پس تصمیم گرفتم در دوران دانشگاه هم فقط حواس و ترمرکزم رو بذارم روی درس خوندن و به چیز دیگه‌ای فکر نکنم.

سلین اما با بقیه متفاوت بود. از همون روزهای اول گرم گرفتنش با دخترها و بلند حرف زدن و خندیدنش تو چشم بود.

گاهی نگاهش بهم می‌افتاد و منم سریع ازش چشم می‌گرفتم.

دلم نمی‌خواست بهم نزدیک بشه. همیشه جوری رفتار می‌کردم که بقیه نخوان باهام ارتباط دوستانه‌ای بگیرن اما سلین با همشون فرق داشت.

یکی از واحدهای درسی‌م جوری بود که جز خودم، فقط سلین و دو نفر دیگه از همکلاسی‌هام دختر بودن.

سلین هم درست کنار دستم نشست و همون طور که توقع داشتم مدام منو زیر نظر داشت.

– میگم اینقدر اخمات توهمه، زود پیر میشیا.

اولین جمله‌ای که بهم گفت باعث شد متعجب نگاهش کنم.

خندید و دستش‌و به طرفم گرفت.

– من سلینم.

ادب خانوادگی‌م اجازه نمی‌داد بهش بی‌محلی کنم.

علی رغم میل باطنی‌م باهاش دست دادم.

– منم…تارا.

– تارا…چه اسم قشنگی داری.

لبخند کوتاهی زدم و گفتم:

– ممنون.

– میگم تو خیلی ساکتی‌ها.

عجیب نبود که اینو بهم می‌گفت.

فکر کنم تقریبا تو این مدت اکثر بچه‌های کلاسمون این‌و فهمیده بودن.

– کلا دیر جوشم.

– اون که مشخصه. میگم چطور شد اومدی گرافیک بخونی؟

انگار خیلی دلش می‌خواست که سر حرف‌و باهام باز کنه.

– نمی‌دونم.

بلند زد زیر خنده.

– نمی‌دونی؟

آهی از سینه‌م بیرون اومد.

– فقط دلم می‌خواست بیام دانشگاه. همین.

– پس خیلی برات مهم نبود چی بخونی!

شونه‌هامو بالا انداختم.

– نه.

کمی بهم نزدیک شد و با دست زد روی شونه‌م.

– بعد از کلاس بریم بوفه دوتایی؟

جا خوردم و توقع نداشتم اینقدر سریع بخواد باهام صمیمی بشه.

داشت وارد خط قرمزم می‌شد.

خواستم بگم نه ممنون.

اما انگار دهنم بسته شد. با خودم گفتم حالا چی میشه باهاش دوست بشی.‌

اون که نمیاد خونتون. فقط یه دوستی ساده توی دانشگاه.

با همین فکر لبخندی به لبم اومد و گفتم:

– باشه.

بعد از تایم کلاس همراه سلین به بوفه‌ی دانشگاه رفتیم.

دختر خوشگلی بود. کمی توپر بود و قد متوسطی داشت.

مثل خودم پوستش سفید بود. تنها فرقمون رنگ چشمامون بود.

من عسلی و سلین آبی.

موهای خوشرنگ خرماییش رو هم  از زیر مقنعه ریخته بود روی پیشونی و جذاب‌ترش می‌کرد.

چندباری دیده بودمش که با ماشین شخصی میاد دانشگاه و بهش می‌خورد که بچه پولدار باشه.

واقعا داشتم زیر قولام به خودم می‌زدم.

از اونجایی که در زمان حیات پدر و مادرم مستاجر بودیم هیچ ارثی بهم نرسید. ماشینمون هم که تو تصادف داغون شده بود.

فقط اثاث خونه رو عموم فروخت و پولش‌و گذاشته بود تو حسابم.

خیلی پول چشم‌گیری نبود. از مادرم فقط یه گردنبند طلا بهم رسید که از ترس آسیه و رامبد جای امنی مخفی‌ش کردم که دست اونا بهش نرسه‌.

آسیه زن چشم و دل سیری نبود و به رامبد هم اعتمادی نداشتم.

همراه سلین پشت میزی نشستیم که بهم گفت:

– چی می‌خوری.

– فرق نمی‌کنه.

– چایی با کیک خوبه؟

گفتم: خوبه.

سلین دوتا کیک از قفسه‌ی بوفه برداشت و دوتا چایی هم گرفت و برگشت سر میز.

– بگو ببینم خواهر و برادرم داری؟

یکم از چاییم خوردم و گفتم:

– نه.

– ای ول مثل خودمی. بدون سر خر.

دوباره خندید و گفت:

– حسابی اربابی می‌کنی تو خونتون.

لبخند تلخی گوشه‌ی لبم اومد.

سلین هم زیادی خوش خیال بود.

– نه…من…راستش…

گفتن از حقیقت برام سخت بود.

هم دوست نداشتم از زندگیم برای کسی تعریف کنم و هم اینکه دلم نمی‌خواست بهم ترحم کنن.

با نگاه منتظر سلین گفتم:

– پدر و مادرم فوت کردن.

چهره‌ش خیلی زود تو هم رفت و گفت:

– آخی عزیزم…خدا رحمتشون کنه.

بغضم گرفته بود.

چقدر احساس دلتنگی می‌کردم.

چقدر به بودنشون احتیاج داشتم.

– ممنون.

– باهم فوت کردن؟

سرمو تکون دادم.

– اره تصادف کردن.

– پس الان پیش کی زندگی می‌کنی؟

– خونه‌ی عموم.

سلین تقریبا چایی‌شو تموم کرده بود که گفت:

– خیلی خوبه که عموت هواتو داشته.

من اون روز چیزی نگفتم اما تو دلم یه پوزخند بزرگ زدم.

سلین چه می‌دونست من تو این سه چهار سال چی کشیدم.

برخلاف تصورم ارتباط من و سلین روزبه‌روز گرم‌تر شد و تقریبا دیگه حرفی نبود که بهم نزده باشیم.

اون تقریبا در جریان تموم مشکلاتم قرار گرفت و یه روز هم سفره‌ی دلش‌و پیشم باز کرد.

بهم گفت که پدرش تاجره و اکثر وقت‌ها خارج از کشور می‌ره و مادرش هم مدام با دوستاش در حال تفریح و سفر و مهمونیه.

تنهایی بهش فشار زیادی آورده بود و میگفت اگه دوستاش نبودن حتما افسردگی می‌گرفت.

تازه فهمیده بودم آدم‌ها اونی که نشون می‌دن نیستن.

همیشه فکر می‌کردم سلین هیچ مشکلی تو زندگی نداره و خوشبخته که مدام می‌خنده و با همه شوخی داره.

درسته که می‌گن نباید آدم‌ها رو از روی ظاهرشون قضاوت کرد.

یک ترم از دانشگام گذشته بود که زن‌عموم دوباره حرف از یک خواستگار تازه به میون آورد.

این بار حرف از نوه‌ی خاله‌ش بود.

من نویدو یکبار بیشتر ندیده بودم و هیچ شناختی ازش نداشتم.

وقتی زن‌عمو با آب و تاب از خواستگاریش حرف زد عمو ترش کرد و گفت:

– من شنیدم نوید معتاده. تا حالام دوبار خوابوندنش کمپ.

با حرف عمو، یخ کردم و ناباور زل زدم به زن‌عمو.

یعنی اینقدر از بودنم زجر می‌کشید که حاضر بود من‌و بده به همچین آدمی.

زن‌عمو با اخم رو کرد به عمو و گفت:

– کم نه بیار رحمان. این دختر دیگه وقت ازدواجش رسیده.

لب پایینم و محکم به دندون گرفتم.

اونقدر محکم که حس می‌کردم هر لحظه خون‌ میاد تو دهنم.

– وقت ازدواج تارا رو خودم مشخص می‌کنم‌.

– اره، فکر کردی همیشه اینقدر خواهان داره. یا قراره چه گلی به سرت بگیره.

کارد می‌زدن خون عموم اگر رمان پارتنر رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ستین برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.درنمی‌اومد.

واقعا شرمنده‌ش بودم که بخاطر وجود من باید مدام با زنش دهن به دهن بشه.

دوباره بغض کردم و به بهونه‌ی درس خوندن بلند شدم.

زن‌عمو با پوزخندش طعنه زد:

– درس بخونیم آخرش باید کهنه بچه بشوری.

اگر رمان پارتنر رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ستین برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان پارتنر

تارا : دختری تنها، شکننده، حساس.
آزاد : مردی مغرور، پولدار، دروغگو.
نامی : مردی صبور، مهربان، حامی.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید