مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان نیلوفری در مرداب

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان نیلوفری در مرداب

این کتاب قبلا توسط انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک موجود در اپلیکیشن باغ استور با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

خلاصه رمان نیلوفری در مرداب

لی‌لی‌فر عشقی اسطوره‌ای به سهراب دارد.مردی که فکر می‌کند به زودی می‌تواند در کنار یار قرار بگیرد؛ اما نمی‌داند زمانه برایش بازی عجیبی چیده است و برادرش سپندیار هم عاشق یارش شده،داستان درست از زمانی آغاز می‌شود که سپندیار قدم جلو می‌گذارد و به دست شاهین برادر لی‌لی‌فر کشته می‌شود.حالا همه چیز عوض شده است.سهراب دیگر عاشق لی‌لی‌فر نیست ولی‌لی‌فر قرار است خون‌بس مرگ سپندیار شود. آیا لی‌لی‌فر می‌تواند با تکیه بر عشقش از زیر بار تهمت‌های سهراب نجات پیدا کند؟

مقداری از متن رمان نیلوفری در مرداب

بعد از طی مسافتی حال به مقصد رسیده بود. به خانه‌ی بختیاری‌ها. هنوز هم بعد از گذراندن فرسنگ‌ها صدای شیون مادر در گوشش پژواک می‌شد. چادر سفید را که تنها زینتش بود چنگ زد و به راه افتاد. از این طرف و آن طرف با صداها احاطه شده بود. صدای نفرین‌هایی که خود و خونواده‌اش را لعنت می‌کردند. بعضی هم با چشمانی نامهربان به پیشوازش آمده بودند و بعضی دیگر با هیچ تاسف و ناراحتی تنها از راه دور نظاره‌اش می‌کردند. گویی کارناوالی از کنارشان می‌گذشت و دیدنش خالی از لطف نبود. دستی بازویش را کشید و او مثال طفلی صغیر از زیر چادر، ترسان و لرزان قدم برداشت. صدای نفرین زن‌ها چهارستون بدنش را می‌لرزاند. دلش می‌خواست دستش را روی لب‌هایشان بگذارد و بگوید:
ـ آی ایهاالناس! جان جدتان نفرینم نکنید. مگر وضع و حالم را نمی‌بینید؟! به نظرتان وضع من مثل همین نفرین‌هایتان نیست؟! دست‌هایم را ببینید؛ به خدا پاک پاکم. پاک‌تر از برگ گل. درست است نامم را خون‌بس گذاشته‌اند و سر تا پایم برای شما بوی خون می‌دهد ولی به قداست همان گل‌سرخ قسم، دستم به خون هیچ احدالناسی رنگین نشده. شما را به خداوندی خدا قسم می‌دهم چشمانتان را باز کنید. به والله من بی‌گناه ترینم.
پیرزنی با عصایش به‌شانه‌اش کوبید. تلوتلویی خوردم و به سمتش آب دهان انداخت. بچه‌های قد و نیم قد مثال کولی‌های سرگردان به دورش چرخیدند و دری وری خواندند. عجب خوش‌آمد گویی شاهانه‌ای.
بالاخره به در بازی که پارچه‌های سیاه تنها آذینش بود، رسید. عکس بزرگ سپندیار روی پارچه‌ی مشکی جا خوش کرده و نفسش را بند می‌آورد. خدایا قسمتت را شکر! تو خوب می‌دانی او را همچو شاهین دوست داشت. چه بسا بیشتر از شاهین. او برادری مهربان بود که همیشه از دور مراقبش بود. تا همین چند روز پیش هم زنده بود و نفس می‌کشید اما حال زیر سنگلاخ‌ها دفن شده. با آنکه به چشم برادری به او می‌نگریست و سپندیار به چشم خواهری او را نمی‌دید اما راضی به آن فرق شکافته‌اش نبود. خودت که بهتر می‌دانی. لی‌لی‌فر حاضر بود خودش جان بدهد و او زنده بماند.
قدم به داخل حیاط گذاشت. نه صدای کل کشیدن آمد و نه شاباش و نقل به سرش ریختند. تنها بوی اسفند فضا را پر کرده بود و نوای ملایم قرآن. همه سکوت کرده و منتظر شروع طوفان بودند. هرچه می‌گذشت بیشتر از قبل از پوشیدن چادر سفید معذب بود. لعنت به رسم ورسومات! او در حالی چادر سفید به سر داشت که حتی بیست روز هم از مرگ پاره‌ی تن این خانواده نمی‌گذشت. قدم دیگری برداشت که صدایی میخکوبش کرد.
ـ صبر کن صدیق.
زنی که صدیق را خطاب کرده بود با صدای خش‌خش سنگریزه‌های زیر پایش جلو آمد. صدیق سلامی کرد و او هم به رسم ادب سلام کرد ولی سلامش هیچ علیکی به همراه نداشت. فقط شنید :
ـ خون‌بس تویی، آره؟!
موهای تنش از تنفرِ خوابیده در پس کلمات زن سیخ شد. خدایا آیا مفری از این همه نفرت هست؟ به آرامی جواب داد اما تاج‌گل که با دیدن چادر سفید دختر عصبی شده بود لگدی حواله‌ی زانوی دختر خون‌بس کرد و کلامش را نیمه‌تمام گذاشت. دختر مثل بلمی بی‌تکیه‌گاه روی زمین افتاد و با ترس نگاهش کرد. مادر سهراب با صلابت گفت:
ـ وقتی باهات حرف می‌زنم، می‌خوام صدات رو قشنگ بشنوم. شیرفهم شد؟!
ـ بله!
خدایا این دختر سفید پوش او را عاصی می‌کرد و به مرز دیوانگی می‌رساند. با عصبانیت لگد دیگری حواله‌ی ساق پایش کرد و درد تا ته قلب دختر پیش رفت.
ـ نشنیدم. شیر فهم شـــد؟!
ـ بله… بله شیرفهم شد.
و اشک‌های دخترک قطره‌قطره جاری شد. از زیر چادر سفیدش قدم‌های زن را می‌دید که به دورش می‌چرخید.
ـ می‌دونی من کی‌ام؟! تاج‌گل. مادر سپندیار. همونی که برادر نامردت، نفسش رو برید.
و همزمان با گفتن آخرین کلمه، چادر سفید و موهای دخترک را در دست مشت کرد. با حالی عصبی و لجام گسیخته صورتش را به دختر نزدیک کرد و با آرامشی عجیب گفت:
ـ وقتی داشتی خون‌بس می‌شدی و بله رو می‌گفتی، به این فکر نکردی تو این خونه همه به خونِت تشنه‌ان؟ وقتی داشتی چادر سفید به سر می‌کردی، یادت نبود دیگه برده‌ی این خونه‌ای نه عروسش؟ پس یه برده، حق نداره با چادر سفید پاش رو تو خونه‌ی من بذاره.
و به ناگاه چادر را از سرش کشید و موهای بافته شده‌ی لی‌لی، همراه چادر کشیده شد و سرش به سوزش افتاد. همانند موشی هراسان نگاهش به قدم‌های آن زن ترسناک بود و اشک‌های بی‌امانش مجالی برای شفاف دیدن زن را نمی‌داد. تاج‌گل که از دیدن وضعیت رقت بار دختر بدتر از قبل عصبانی شده بود، باز هم به دورش چرخید. روی زانو خم شد و چانه‌اش را با شقاوت بالا آورد. صورت دختر را مثال یک جنس فروشی به چپ و راست چرخاند؛ گویی او یک گوسفند است و قیمتش را ارزیابی می‌کند.
ـ نه خوشم اومد! معلومه اون برادر بی‌صفتت کلی براشون ارزش داشته که دختر گیسو کمندشون رو دو دستی دادن.
بلند شد و دوباره شروع به گز کردن اطرافش کرد و کف دستانش را به آرامی روی موهای لی‌لی کشید. افکار مالیخولیایی در ذهنش تاب می‌خورد. این‌که برادر این دختر سر پسرش را به جدول کوبیده و نفسش را بُریده و حال این دختر با حماقت تمام آمده تا جان برادرش را نجات دهد. با این فکر به آنی موهای دختر را جمع کرد و گفت:
ـ می‌دونی اولین چیزی که تو این خونه مهمه چیه؟! این‌که موی بلند به درد کار تو خونه‌ی من نمی‌خوره. صدیق!
صدای زنی که با چشم‌های ترسان گوشه‌ی حیاط ایستاده به گوشش رسید.
ـ اون قیچی رو بیار.
چشمای لی‌لی‌فر گشاد شد. در باورش نمی‌گنجید. مادر سپندیار می‌خواست با قساوت موهای زیبایش را کوتاه کند؟! آخر چرا؟ موهای او چه گناهی کرده بودند؟! از این حجم نفرت و کینه به خودش لرزید و این لرزش از زیر چشم تاج‌گل در نرفت. همین‌که ترسِ لانه کرده در چشمان اشکبارش را دید، لبخندی زد. در آن لحظه… آن لبخند پلیدترین لبخندی بود که به عمرش دیده بود. از چشمان تاج‌گل می‌خواند از دیدن اشک‌ها و ترس در چشمانش لذت می‌برد. گویی با این کار، دل داغدارش تسکین پیدا می‌کرد. دیگر چشمانش از گریه‌ی زیاد جایی را نمی‌دید. درخود فرو خورده و ساکت، تنها اشک می‌ریخت و برای موهای زیبایش غصه می‌خورد. تاج‌گل با افکاری مجنون‌وار روبان پایین موهای سرش را باز کرد و با طمأنینه و خیال راحت شروع به باز کردن بافت موهایش کرد. موهای قشنگ و طلایی دخترک مثال موج‌های مواج روی ‌شانه‌اش جاری شد. یک طرف تمام شد و به سراغ سمت دیگر رفت. بافته‌ی بعدی باز شد و صدیق با قیچی استیل قدیمی سر رسید. تاج‌گل قیچی را در دست گرفت. نگاه ترسان لی‌لی‌فر روی تیغه‌ی براق قیچی در جریان بود که بی‌هوا بدون آنکه حتی فکرش را هم کند، تاج‌گل لبه‌ی تیز قیچی را به چشمانش نزدیک کرد طوری که یک لحظه نفسش برید و فکر کرد قصد چشمانش را دارد. تاج‌گل با لحنی عجیب امر کرد.
ـ بهتره هرکاری می‌کنم، سر جات ساکت و آروم بمونی. چون اگه صدات در بیاد، من می‌دونم و… تو و این قیچی!
تکه‌ای از موهایش را چنگ زد و…

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید