مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان مهرآفرین

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#پایان_خوش #مثبت15 #سنتی #هیجانی #بر_اساس_واقعیت

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان مهرآفرین

برای دانلود رمان مهرآفرین به قلم باران نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان مهرآفرین را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان مهرآفرین

مهرآفرین ، زنی که در اوج جوانی همسرش رو از دست داده ، وقتی با پیشنهاد دوستش که در خواست میکنه رحمش رو اجاره بده (مادر جانشین) مواجه میشه ، موقعیت رو مناسب می‌بینه تا به آروزی که داره برسه و بارداری رو تجربه کنه . اما همه چیز اونجوری که باید باشه پیش نمیره ! زندگی مهرآفرین دچار تحول میشه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان مهرآفرین
  • ایجاد سرگرمی.
  • کمک کردن به همنوع.
  • ایجاد انگیزه برای نهراسیدن از مشکلات کوچک و بزرگ.
  • به تصویر کشیدن انسجام در خانواده.
پیام های رمان مهرآفرین
  • شناخت نوعی درمان ناباروری (رحم جایگزین یا جانشین مادر)
  • آگاهی از خطرات و صدمات رابطه‌ی خارج از ازدواج.
  • مقاومت در برابر مشکلات و سختی ها نهراسیدن از پستی ها و بلندی ها.
  • گذر از فراز نشیب های زندگی با درایت و انتخاب درست.
  • عشق بهانه‌ای برای زندگی بهتر.
خلاصه رمان مهرآفرین

فرانک به دنبال رحم اجاره‌ ای هست، یه زن که مورد اعتماد باشه، زنی سالم مخصوصا از لحاظ اخلاقی. بعد از کلی جستجو به نتیجه مطلوب نمیرسه، خیلی سخت پسند هست و نکته بین، یکی از دوستان صمیمیش مهرآفرین رو معرفی میکنه.

مهرآفرین دوست دوران دانشکده‌ی اونا، دختری زیبا، اصیل و خانواده دار. آخرین بار دو سال پیش در مراسم ختم شوهرش شرکت کرده بودند، همسرش برای نجات جان دختر داییش به دریا میزنه ولی خودش هم تو دریا غرق میشه.

زندگی اونا عمری کوتاه داشت، به کوتاهی فصل پاییز. فقط سه ماه با هم زندگی کرده بودند بعدش دیگه مهرآفرین خودش رو از زندگی اجتماعی کنار کشید، فقط گاهی جواب پیام یا تماس‌ها رو می‌داد. زندگی مهرآفرین با پیشنهاد فرانک برای همیشه دچار تحول بزرگی میشه و  مهرآفرین درگیر و ناچار به زندگی‌ای میشه که حتی تصورش رو نمی‌کرده…

مقدمه رمان مهرآفرین

سخن نویسنده :
رمان مهرآفرین زندگی خیلی از ما ها رو به تصویر میکشه.. داستانی که حرف اولش رو عشق میزنه ، عشق به خانواده .. عشق به معشوق .. عشق به فرزند .. عشق به همنوع .. در پستی و بلندی های زندگی مهرآفرین همراهش باشید…

اميدوارم از خوندش لذت ببرید و مثل همیشه با نظراتتون بهم انرژی بدید.

باران

مقداری از متن رمان مهرآفرین

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر باران، رمان مهرآفرین :

صدای زجه‌های زنی در کوچه پیچیده بود ، آنهم درست اول صبح !

در این یخبندانی که ماحصل این چند روز بارش برف سنگین بود ، کسی جرات نداشت پایش را بیرون بگذارد . منم اگر امروز مجبور نبودم ، از کنار بخاری گازی تکان نمی‌خوردم .. صدای زن انقدر دردناک بود که دلم را ریش کرد ‌.

با احتیاط چند قدمی جلوتر رفتم ، صدایش از کوچه‌ی فرعی می‌آمد ، جلوی در ایستاده بود و با مشت به درب آهنی رنگ و رو رفته‌ای می‌کوبید! متعجب از اینکه در این یخبندان لباس مناسب که هیچ ، حتی کفشی هم پایش نبود ! التماس میکرد ، تا درب را برایش باز کنند ‌. پشت سرش که رسیدم گفتم :

+خانوم به کمک نیاز دارید؟

به یکباره سکوت کرد ، به سمتم برگشت. زن میانسالی بود ، موهایش ژولیده دور صورتش را قاب گرفته بود , چشمانش کشیده اما ریز بود . بینی زیبایی داشت که از شدت سرما سرخ شده بود . لبانش خط باریکی بود که به شدت بی رنگ بود . با دیدنم ملتمس نگاهم کرد . گفت :

_شوهرم از خونه بیرونم کرده. الان بچه‌هام بیدار میشوند ، من نباشم از ترس سکته می‌کنند.

به سمتش رفتم ، شال ضخیم دور گردنم را باز کردم ، بر روی سرش انداختم . گفتم :

+نگران نباش ، الان با پلیس تماس میگیرم.

چشمانش لباب ترس و وحشت شد . گفت :

_نه تروخدا .. میخوایید منو به کشتن بدی؟

متعجب گفتم :

+مگر از خونه‌ی خودت بیرونت نکرده ؟ باید قانون باهاش برخورد کنه .

زن دوباره حرفش را تکرار کرد ، دوباره با مشت به جان در افتاد .

هیچ صدایی از آنطرف در نمی‌آمد ‌. سرم را چرخاندم شاید همسایه‌ای برای کمک پا پیش بگذارد . اما دریغ از آنکه یک درب باز شود!!

دست دراز کردم ، و انگشتم را بر روی زنگ فشردم ، صدای ممتدش تا کوچه رسید . انقدر دستم بر روی زنگ ماند ، تا درب با شتاب باز شد ! مردی چهارشانه که چشمانش کاسه‌ی خون بود ، از زن خیلی جوان‌تر بود !

زن خودش را پشت من پنهان کرد . سرم را چرخاندم متعجب نگاهش کردم که متوجه‌ی لرزشش شدم .برگشتم خیره در چشمان مرد عصبانی نگاه کردم ، گفتم :

+شما خجالت نمی‌کشید ، همسرتون رو با این سر و لباس در این یخبندان از خونه بیرون کردید ؟

مرد جوان ، نیشخندی زد ، یک دستش به درب بود ، دست دیگرش به کمرش . نگاهش تحقیر آمیز بود ، از آن نگاه‌ها که سردت میشد .حالا تصور کن با این حجم از برف و هوای یخبندان چه بر روز آدمی می‌آورد این نگاه منجمد !

هنوز جوابم را نداده بود ، که صدای ضمخت مردی از حیاط به گوش رسید ، گفت :

_مظاهر راهش نمیدی خونه ، بگو بره گمشه شیره کش خونه‌ی باباش.

مظاهر ؟ این اسم برایم آشنا بود . آب دهانم را به سختی فرو دادم ، دست در جیب پالتوم کردم ، کارت را از جیبم خارج کردم ، با فونت طلایی بر روی کارت ویزیت حک شده بود ، مظاهر پورمند . سرم را بالا گرفتم ، چشمش با همان پوزخند خیره‌ی ام بود ‌.

تمام اعتماد به نفسم را جمع کردم ، گفتم :

+جناب پورمند؟

مرد بدون آنکه جوابم را بدهد ، رو به زن گفت :

_نرگس برو طبقه‌ی پایین ‌. بالا نمیری تا خودم بیام .فهمیدی که چی گفتم :

زن با شتاب از پشتم در آمد و بدون توجه به من یا خود مظاهر وارد خانه شد .

چشمانم از تعجب خیره‌ی دویدنش بود ‌. مرد گفت:

_من به شما دیشب پیام دادم ، گفتم قرار امروز کنسل هست . چرا توجه نکردید ؟

جای جا زدن نبود ، گفتم :

+ما دو ماه دیگه دادگاه داریم ‌. پرونده ی ما خیلی حساس هست ، به من حق بدید .

دکتر پورمند دستی بین موهایش کشید ، با چشمان سرد و لحنی سردتر گفت :

_کی به شما آدرس خانه‌ی پدری منو داده ؟ به شما یاد ندادند این کار بی‌ادبی هست ؟ من دفتر ندارم ؟

جسور بودنم دود شد و به هوا رفت .

جرات نداشتم که بگویم از فرانک زن برادرش آدرس گرفته‌ام . گفته بود اخلاق خوبی ندارد ، برعکس اخلاق حرفه‌ای که در محل کارش داشت ، میگفت در بین خانوداه و فامیل به داشتن زبان تند و تیز معروف است ، کسی جرات نزدیک شدن به حریمش را ندارد، مخصوصا خانمها ! نگاه و لحنش به نرگس تحقیرآمیز بود ! اما در برابر من سرد و برنده ..

فرانک میگفت ؛ ریشه در نوجوانی او دارد ،  وگرنه تا قبل از آن خیلی شر و شیطان بوده ، همیشه شاد بوده و پایه‌ی رفت و آمد ها ..

گفتم :

+جناب پورمند ، خواهش میکنم به من یک فرصت کوتاه بدید . قول میدم مزاحمتی ایجاد نکنم .

دکتر پورمند با کنایه گفت:

_یک نگاه به ساعتتون بکنید ، یک نگاه به اینکه بدون قرار قبلی تا خانه‌ی پدری من آمدید بکنید ‌. متوجه میشد که همین حالا هم مزاحمت ایجاد کردید یا نه ؟

زبانم بند رفت ، کاش با سجاد یا حسین آمده بودم .

گفتم :

+ما ، بعد از کلی پرس و جو شما رو پیدا کردیم ، کلی منتظر روز جلسه‌ای که با شما داشتیم بودیم ، دیشب که پیامتون رو دیدم ، نتوانستم به آقاجانم بگم قرار بهم خورده . قول میدم وقتتون رو زیاد نگیرم .

خیرگی نگاهش تنم را به لرز کشانیده بود ، گفت :

_من امروز دفتر نمیرم . پرونده‌ی شما هم اونجا هست ‌.

با عجله گفتم :

+من کپی پرونده رو همراهم آوردم . خواهش میکنم کمکمون کنید .

بغضی که از عجز در گلویم نشست . باعث شد صدایم شکسته بشود . گفتم :

_علی ما بیگناه هست ، ولی دستمون به هیچ کجا بند نیست . خواهرم افتاده تو رختخواب ، شوهر خواهرم به هر کجا که عقلش می‌رسیده رفته و به هر که می شناخته التماس کرده . کمکمون کنید علی داره از بین میره . اون همش بیست و سه سالشه ..

دکتر پورمند بعد از کمی تعلل گفت :

+کی آدرس اینجا رو به شما داده؟

دوباره برگشت به خانه‌ی اول !

نگران فرانک شدم ، قول داده بودیم اسمی از او نیاورم .

سرم را به طرفین تکان دادم . مظاهر سری تکان داد و خواست درب را ببندد که ، وحشت زده گفتم :

_میگم ، ولی جان عزیزانتون کاری بهش نداشته باشید . به روح مادرم من پا پیچش شدم ، انقدر رو مخش رفتم تا مجبور شد . هرچند قول گرفت اسمشو نیاورم.

گفت ؛ امروز سالگرد مادرتون هست ، منزل پدری هستید . میدونم جسارت کردم ، میدونم بد وقتی رو انتخاب کردم . ولی منشی شما گفته بود تنها وقت خالی امروز هست و بعدش شما میرید سفر .

دکتر پورمند گفت :

+فرانک؟

دستپاچه در جایم تکانی خوردم . متوجه شد . گفت :

+فقط اون و برادرم هستند که میدونستند امروز اینجا هستم ‌. بیا تو .

نفس راحتی کشیدم ، پشت سرش راه افتادم . خانه‌ی خیلی قدیمی بود . سه طبقه بود ، حیاطی بزرگ که دو طرفش باغچه‌ داشت ، درختانش لخت و عور بودند ، وسط حیاط هم حوض دو طبقه‌‌ای بود که بدون آب! .

از چند پله بالا رفت ، وارد بالکن باریکی شد ، پشت سرش بالا رفتم .

وارد راهرو شد ، اشاره کرد وارد اتاقی بشوم ، گفت :

+شما بفرمایید تا من بیام .

پوتین هایم را از پایم در آوردم ، وارد اتاق شدم . فرش دستباف لاکی وسط اتاق پهن بود ، دور تا دور اتاق پتو با رویه‌ی سفید انداخته بودند ، بالشت های بزرگی به جای پشتی بر رویشان ، تکیه به دیوار داده بودند .

گوشه ی  اتاق میز سماور و بساطش بود . هر چند که خاموش بود . یک طرف دیوار هم طاقچه‌ای بود که بالایش عکس زنی در میان قاب خودنمایی میکرد . زنی که لبخند بر روی لبانش بود ، چشمان مشکی گرد و درشت .

موهایش از کنار روسری آویزان بود ، مدل خاصی روسری را دور سرش بسته بود ، موهایش مشکی بود و تاب دار .

مظاهر و طاهر شوهر فرانک شباهت عجیبی به زن درون قاب عکس داشتند . بر روی طاقچه آیینه و شمعدانی قدیمی بود . انقدر سر چرخاندم و همه جا را برسی کردم ، تا حوصله‌ام سر رفت .

درب که باز شد ، از جایم پریدم.

به احترامش از جایم برخاستم ، آمد و کمی آنطرف تر نشست. گفت :

+قبل از اینکه ، پرونده رو بخونم خودت کامل موضوع رو توضیح بده .

کاش قبلش یک نوشیدنی گرم میهمانم میکرد . گفتم :

_علی خواهر زادم هست ، اون پسر خیلی آروم و موجهی هست . حالا اگر شما پرونده ما رو قبول کنید و باهاش آشنا بشید متوجه اخلاقش می‌شوید . لیسانس کشاورزی داره ، یعنی از بچگی عاشق گیاه و زمین بود . آقا جانم هدیه تولد بیست سالگیش یه باغ بزرگ تو کردان بهش داد ، سرش گرم اونجا بود .

دو سه نفر از بچه‌های دانشگاه دورش رو گرفتند و این بچه‌ هم بهشون پیشنهاد کار داد . یکیشون متاهل بود اسمش کسری هست ، علی قسم خورده که همسر کسری همیشه براش مزاحمت ایجاد میکرده . دنبال رابطه‌ی نامتعارف بوده ، علی هر چی کوتاه میاد اون زن وقیح تر میشه ،تا جایی که وقت و بی وقت میرفته کردان .

یک روز که کسری باید می‌رفته جهاد کشاورزی ، فریبا میره باغ ، علی میگه حال درستی نداشت ، لباس مناسبی هم تنش نبوده . شروع میکنه حرفهای عاشقانه زدن و تمام سعی خودش رو میکنه تا به علی نزدیک بشه .

علی داشته مقاومت میکرده که ، کسری از راه میرسه ، یعنی اصلا به اون جلسه‌ی جهاد نرفته ، چون بین راه یادش میفته یکی از پرونده‌های مهم رو جا گذاشته . علی میگه برای کسری سو تفاهم پیش اومد . فکر میکنه علی در حال تعرض به فریبا بوده .

در گیر میشن ، اون وسط خدا میدونه کی و چه جوری ، قیچی شمشاد زن ، کسری رو میزنه . علی میگه من دیدم کسری یک لحظه مکث کرد و برگشت ، میگه قیچی رو که دیدم از پشتش کشیدم بیرون . تا اورژانس بیاد ، کسری تموم میکنه .

فریبا هم به همه گفته ؛ من رفته بودم شوهرمو ببینم که علی قصد تعرض با من و کرد ، و بعد که شوهرم سر رسید دعواشون شد ‌. کارگرهای علی رو هم به شهادت گرفت که قیچی خونی دست علی بوده .

از همه بدتر دوست مشترک علی و کسری هست که برعلیه علی شهادت داده و گفته خیلی سعی کرده اونا رو از هم جدا کنه . ولی هر دوی اونا هیچی حالیشون نبوده تا اینکه کسری اون اتفاق براش افتاده .

با سکوتم مظاهر گفت:

+باید پرونده رو بخونم ، علی رو هم ببینم . بعدش با پدرتون تماس میگیرم .

با عجز نالیدم ، گفتم :

_خواهش میکنم ، علی ما رو نجات بدید . وکیل قبلیش خیلی خونسرد عمل می‌کرد . انگار که زندگی یه آدم بی گناه اصلا براش مهم نیست .

اصلا بیشتر طرف فریبا بود تا علی .

مظاهر دستی به صورتش کشید، گفت :

+من هر پرونده‌ای رو قبول نمیکنم . مگر اینکه مطمعن بشم برنده میشم .نه اینکه پرونده‌ی راحتی باشه برام . پیچیدگی های پرونده‌ برام دلچسب هست ، تا آخر هفته من با پدرتون تماس میگیرم. شماره تماس ایشون رو برام بفرستید .

پرونده را از کیفم بیرون کشیدم . یکی از کارت‌های ویزیت آقا جانم را هم رویش گذاشتم ، پرونده را به سمتش گرفتم .

از دستم گرفت ، بدون توجه به آن ، کنارش بر روی زمین گذاشت . درب اتاق زده شد ، مظاهر گفت :

+بفرمایید .

درب باز شد ، همان زن با سینی چایی وارد اتاق شد ‌. مقابلم خم شد ،عطر مطبوع چایی مرا به هوس انداخت . با تشکر برداشتم ، سمت مظاهر خم شد ، مظاهر حین برداشتن چای گفت :

+بالا نمیری ، تا خودم برم اول باهاش حرف بزنم .

زن خیلی ناگهانی کنار پای مظاهر دو زانو نشست. گفت:

_ارواح خاک مادرت ، بهش بگو منو طلاقم نده . من سه تا بچه‌ی قد و نیم قد دارم ، اونا خواهر و برادرهات هستند . تو بگی گوش میکنه .

سرم را پایین گرفتم ، نمیخواستم شاهد این موقعیت باشم .

مظاهر گفت :

+خانوم شما بفرمایید. من با پدرتون تماس میگیرم .

بدون آنکه لب به چایی‌ام بزنم ، از جایم برخاستم .تشکر آرامی کردم ، و بعد از خداحافظی کوتاهی از آن خانه‌ی پرماجرا خارج شدم .

دوباره برف شروع به باریدن کرده بود . یادم رفت شال گردنم را پس بگیرم ، تا سر کوچه‌ی اصلی با احتیاط قدم برداشتم . سوار ماشینم که شدم ، دلم به یاد علی شکسته شد .. یاد خاطرات کودکی ام افتادم ..

فرزند چهارم خانواده بودم .

هر سه خواهرم ازدواج کرده بودند و فاصله سنی زیادی با من داشتند . تا آنجا که با بچه‌های  خواهرانم تقریبا هم سن و سال هستم .

وقتی به دنیا آمدم که کسی منتظرم نبود ، پدرم تازه از اداره بازنشسته شده بود، مردی معتقد و مهربان که بعد از مرگ همسرش ، اجازه نداد  شبی را در منزل کسی جز خودشان بگذرانم .

هرچه خواهرانم سعی کردند مسئولیت دختر کوچولوی خانواده رو به عهده بگیرند آقا الیاس اجازه نداد . این که ته تغاری خونه ، دختر آرام و مهربانی بود باعث شده بود ، همه‌ی آنهایی که می‌شناختنش اقرار کنند که شباهت عجیبی چه از نظر ظاهر چه از نظر اخلاق به اون خدا بیامرز داره .

مهرآفرین خاطرات خیلی کمی از مادرش مرضیه خانم به یاد داشت . که اکثرا دوران بیماری مادرش بود ، آن روزها که همش در رختخواب دراز کشیده بود ، موهایش را شانه میکرد،  می‌بافت و برایش شعر می‌خواند ..

یک روز رختخواب مادر جمع شد و دیگر از مادر خبری نبود !

خواهرانش همیشه گریان بودند ، پدرش گوشه‌ی حیاط زیر درخت توت بر روی تخت چوبی می‌نشست و تند تند دانه‌های تسبیح را پشت سر هم رد میکرد ..

خانه‌ی بزرگشان ، پر از مهمانان سیاه پوش بود ، میهمانانی که با دیدنش سری از تاسف تکان می‌دادند و خیلی از آنها گریه میکردند .

از خیلی ها سراغ مادرش را گرفت ، ولی هیچکس جواب درستی نمیداد !

پسر آبجی مینا که سه سال از مهرآفری بزرگتر بود سخت گریه میکرد ،  سجاد همیشه حواسش به مهرآفرین بود ولی این روزها در گوشه‌ای از حیاط غمگین می‌نشست ..

مهرآفرین به خوبی آن روز را به یاد داشت ، وقتی به میان بچه‌های فامیل رفت تا با آنها بازی کند ، زیبا ، دختر عمه شمسی  گفته بود ؛ تو مامانت مرده ، نباید با ما بازی کنی .

خواهرزاده‌های بزرگترش به حمایت از مهرآفرین برخاسته بودند ، و بین بچه‌ها کتک ‌کاری به وجود آمده بود ..

یادش بود ، آن روز مثل گنجشک بی پناهی که در زیر باران خیس شده باشد ، می‌لرزید.

یعنی چه که مادرش مرده ؟ در آن بین برادر زیبا ، که هم سن سجاد بود ، به طرفداری از خواهرش آمده بود ، گفت ؛ زیبا حرف بدی نزده ، زن دایی مرده . مهرآفرین که دیگه مامان نداره  بخواد با ما بازی کنه ، بیفته زمین مامانش نیست خوبش کنه . بابام گفته حواسمون باید باشه که دلش نشکنه چون بچه یتیم هست .حالا که قراره لوس بشه ، پس بهتره بازی نکنه .

در میان آن دعوا .

تا مدتها سوالم این بود که چرا مامانم مرده ؟

اگر رمان مهرآفرین رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم باران برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان مهرآفرین

مهر آفرین : مهربان، زنی مستحکم، صبور و عاشق.
مظاهر : پر تلاش، مغرور، عاشق و موفق.
صفامنش : دمدمی مزاج و خودمحور.
بهمن : عصبی، مغرور، ضعیف‌نفس و خودخواه.
آقا جان : مهربان و رئوف، بخشنده، عاشق.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید