مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان سمپو

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#پایان_خوش #کوری_چهره #هالیو

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان سمپو

برای دانلود رمان سمپو به قلم بهاره غفرانی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان سمپو را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان سمپو

رمان سمپو سرگذشت دختریه که در حساس‌ ترین برهه‌ ی زندگیش، به کوری چهره مبتلا می‌شه. بیماری خاصی که شخص در تشخیص چهره‌ ی افراد و یا حتی خودش، ناتوان می‌شه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان سمپو

مهم ترین هدفم از نوشتن رمان سمپو اینه که یک طرفه به قاضی نرفتن و همچنین هرچیزی که با چشمامون می‌بینیم، تمام واقعیت نیست.

پیام های رمان سمپو

1- مسائلی وجود دارند که ما فکر می‌کنیم برای فرزندانمان خوب نیست، اما باعث می‌شود جوان‌ها انگیزه بگیرند.
2- به نقل از کتاب شازده کوچولو: «آنچه اصل است، از دیده نهان است.»
3- فاصله‌ی رسیدن و نرسیدن به آرزوها و اهداف، فقط یک نفس است.

خلاصه رمان سمپو

چون دختر افسانه بودم، از من بدشون می‌اومد. خنده داره که بگم حالا مجبورم از دختر دیگه‌ی افسانه مراقبت کنم و به همه بگم که مادرِ خواهر ناتنی‌ام هستم. از رؤیاهام دست کشیدم و آینده‌ امو به باد دادم برای خواهرم؛ اما کاش همه‌ش همین بود. کاش همه‌ش همین بود! الان حتی نمی‌تونم خودمو توی آینه ببینم و بشناسم!

مقداری از متن رمان سمپو

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر بهاره غفرانی، رمان سمپو :

ـ شک ندارم که تو زندگی قبلیم، به کشورم خیانت کردم؛ وگرنه چرا باید تو زندگیم فعلیم، ایرانی باشم؟ من تمام هدفم اینه که دور شم از این آب و خاک. نه که دوستش نداشته باشم، نه؛ اما حتم دارم که متعلق به اینجا نیستم.

ستین پوفی کشید و نی پاکت آبمیوه رو تو دهنم گذاشت.

ـ وای چقدر حرف می‌زنی مایا! تا حالا صد بار اینا رو گفتی. خب می‌گی من چی‌کار کنم؟

پاکت رو از دهنم دور کردم و دستشو گرفتم. خودش می‌دونست چی می‌خوام بگم که با درموندگی نگاهم کرد.

ـ نمی‌شه؛ به خدا نمی‌شه!

یه پامو زمین کوبیدم و نالیدم:

ـ خب آخه چرا؟ من که با «اوپا» ی تو کاری ندارم. تازه ساسان‌اوپا، صبح می‌ره شب می‌آد. منم فقط یه جا می‌خوام که شبا کپه‌ی مرگمو بذارم. خودت که می‌دونی کسیو ندارم بهم پول بده. باید چی‌کار کنم آخه؟

لب‌برچیده نگاهش کردم. اصرارم بی‌فایده بود. حتی اگر ستین رو هم راضی می‌کردم، خانواده‌ش راضی نمی‌شدن. حتی خود ساسان هم راضی نمی‌شد؛ چون یادمه هیچ وقت از من خوشش نمی‌اومد.

ستین سر به تأسف تکون داد و پرآه بازدمشو بیرون فرستاد.

ـ من نمی‌دونم این همه اصرارت واسه چیه. تو که هنوز مدرک زبانت تکمیل نشده. تاپیک سه‌تو بگیر اول. بعد هم مگه خودتو واسه کنکور نکشتی؟

سر به تأیید تکون دادم.

ـ چون نامجون همیشه رو درس خوندن تأکید داره.

ـ خیلی خب. الان هم دانشگاه تهران قبول شدی. مشکل چیه دختر؟‌ درستو بخون، در کنارش کار هم بکن، پول‌هاتو جمع کن برو کره. واسه تحصیلات تکمیلی برو.

بی‌راه هم نمی‌گفت؛ اما موندن رو نمی‌خواستم. دلم می‌خواست زودتر برم.

ـ تو فکر می‌کنی تو کره برات ریختن؟ می‌دونی ساسان چقدر اونجا سگ‌دو می‌زنه؟

پوزخند زدم و نگاه از ستین گرفتم. خیره به درخت‌های پارک شدم و گفتم:

ـ ترجیح می‌دم سگ‌دو بزنم و کیفیت زندگیم بالاتره بره، تا اینکه روزبه‌روز بدتر بشه. ستین، من هر روز دارم به‌خاطر چیزی که مقصرش نیستم، سرکوفت می‌شنوم. فکر کنم همین کافی باشه برای رفتن.

ستین از جاش بلند شد و بند کوله‌ی منو هم سمت خودش کشید.

ـ پاشو دیگه بریم. هوا داره تاریک می‌شه.

پاکت آبمیوه رو داخل سطل زباله انداختم و راهی خونه‌هامون شدیم. وسط راه از هم خداحافظی کردیم. امیدوار بودم قبل از رفتنش به شهرستان دوباره ببینمش؛ چون ستین دانشگاه اردبیل قبول شده بود و با رفتنش، بینمون فاصله می‌افتاد.

برادرش تو کره‌ی جنوبی دندون‌پزشک بود و هرچند که اوایل دوست نداشت بره، اما خب درآمد بالاش، باعث شد که وسوسه بشه. کسی که به برادر ستین الفبای کره‌ای رو یاد داد، من بودم؛ با این حال ساسان هیچ وقت چشم دیدن منو نداشت.

بیخود و بی‌جهت از من بدش می‌اومد؛ مردیکه‌ی روانی خوش‌شانس. چرا باید کسی که کره رو دوست نداره، اونجا باشه و من که دوست دارم، نتونم برم؟

به قول ستین، اگر می‌خواستم برم کره، باید یه منبع درآمدی برای خودم جور می‌کردم. تنها چیزی که بلد بودم، زبان کره‌ای بود. مدرک تاپیک دو داشتم و این یعنی حداقل یه تاپیک دیگه لازم بود برای مهاجرت.

باید زودتر دوره‌مو تموم می‌کردم و آزمون می‌دادم. کاش سفارت اون‌قدر برای ثبت‌نام آزمون لفتش نمی‌داد. به هر حال باید شروع می‌کردم به آماده‌شدن.

تو همین فکرا بودم و داشتم به در خونه‌ی پدربزرگم نزدیک می‌شدم که کسی از پشت سر، صدام زد.

ـ مایا!

لحظه‌ای خشکم زد. نمی‌دونستم درست شنیده بودم یا نه. صدای، صدای مادرم بود یا توهم زده بودم؟ می‌ترسیدم بچرخم و نگاهش کنم، اما بعد از چند ثانیه، بالاخره جسارت به خرج دادم و سمتش برگشتم. خودش بود. افسانه قنبری؛ مادرم!

اشکم چکید از دیدنش. بعد از ده سال، اومده بود که چی؟ چطور به خودش جرئت داده بود که دوباره سراغم بیاد. مگه رهام نکرده بود؟ منو دم خونه‌ی پدربزرگم تنها ول کرد و رفت سراغ عیاشیش. حالا چی می‌خواست از من؟ با این چهره‌ی داغون معتادش، چرا اومده بود که آبرومو تو محل ببره؟

نگاهم سمت همراهش چرخید. دختری کوچیک که شبیه بچگی‌های خودم بود. لبمو گاز گرفتم. عین من مو‌هاش مشکی و صاف، چشماش سیاه و کشیده و درشت و بینیش کوچیک بود. تنها تفاوتمون لب‌هامون بود. لب‌های اون غنچه‌ای بود و لب‌های من نازک. صورتش کثیف و لباس‌هاش کهنه بود. اون کی بود؟

همون‌طور محوومات دختربچه مونده بودم که افسانه جلو اومد.

ـ مایا!

یک‌دفعه دست دختر رو تو دست من گذاشت. چمدون کوچیکی که همراهش بود رو هم جلوی پاهام قرار داد.

ـ کسی رو ندارم. مواظبش باش.

پوزخند زدم.

ـ چی داری می‌گی؟ حالت خوشه؟

اشکش روی صورت چرکش چکید و ردی کثیف به جا گذاشت. دهن بدبوشو باز کرد و دیدم که دندوناش سیاه شدند. دست دودیشو به صورتش کشید. دور ناخن‌هاش سیاه شده بودند.

ـ خواهرته. مایا من ایدز گرفتم… دارم می‌میرم. مراقبش باش.

نمی‌فهمیدمش. اصلاً نمی‌فهمیدمش. چی داشت برای خودش می‌گفت؟ ایدز گرفته که گرفته؛ به من چه؟ اما اون دختر، واقعاً خواهرم بود؟!

همون طور گیج‌وگنگ نگاهمو بین بچه و افسانه نوسان می‌دادم. افسانه فین‌فینی کرد و با صدای لرزونش ادامه داد:

ـ باباش مرده.

دستشو به بینیش کشید و پاکش کرد.

ـ اونم ایدز گرفته بود. منم از اون تخم‌جن گرفتم؛ اما بچه سالمه.

ابرو تو هم کشیدم و گذشته‌ای که داشت تو ذهنم کم‌رنگ می‌شد، دوباره تمام مغزمو پر کرد. اون هیچ ابایی نداشت که جلوی من، اون کارا رو بکنه؛ هیچ ابایی!

ـ باباش کیه؟ همون که باهاش به بابام خیانت کردی؟

نگاهشو دزدید و سر به تأیید تکون داد. تک‌خنده‌ای تمسخرآمیز زدم و گفتم:

ـ انتظار داری از بچه‌ی هوشنگ مراقبت کنم؟ اونم تو خونه‌ی بابابزرگ؟! حالت خوش نیست انگار. مواد بهت نرسیده لابد. اینا از منم به‌خاطر اینکه دختر توام بدشون می‌آد. عمراً بذارن این بچه رو ببرم پیششون. اصلاً تازه به من چه؟ بچه پس انداختی خودت مراقبش باش.

رومو چرخوندم و سمت در رفتم. مراقب بودم که همسایه‌ها ما رو نبینن، می‌خواستم زودتر برم داخل خونه. کلیدو تو قفل چرخوندم و قبل از اینکه داخل بشم، نگاهی سرسری به جایی که افسانه و بچه‌ش بودند، انداختم. بچه بود، اما افسانه نه.

تو جام خشکم زد. هاج‌وواج اطرافمو نگاه کردم. نبود که نبود. تا انتهای کوچه دویدم و درست لحظه‌ی آخر، دیدم که سوار یه موتور سه‌چرخه شد و رفت. اونم لابد یه مرد دیگه بود که باهاش رابطه داشت. کثافت نمک‌به‌حروم. نفس‌زنون و درمونده، رفتنشو نگاه کردم.

چرخیدم و به دختربچه خیره شدم. باید چی‌کار می‌کردم؟ وسط کوچه وایستاده بود و چشمای درشتشو به من دوخته بود. افسانه‌ی عوضی. بعد از اون همه بلایی سر من و بابام آورد، با چه رویی اومده بود تا از من بخواد از بچه‌ش نگهداری کنم؟ آخه چطوری باید این کارو می‌کردم؟

آروم‌آروم سمت دختر قدم برداشتم و یاد بچگی خودم افتاد. باباذبیح، برخلاف مخالفت مامان‌بزرگ‌طاهره، با افسانه ازدواج کرد. از اول معتاد بود. فقط وقتی با بابام ازدواج کرد، یه مدت کوتاه ترک کرد؛ به اندازه‌ی زمان ازدواج تا به‌دنیااومدن من.

بعد، دوباره معتاد شد. بی‌خبر از بابام مواد می‌کشید؛ جلوی من. با اون هوشنگ کثافت که معشوقه‌ش بود، رابطه‌ داشت؛ باز هم جلوی چشم من.

شب‌ها کابوس می‌دیدم. از مادرم بدم می‌اومد. روزبه‌روز منزوی‌تر می‌شدم. چیزایی دیده بودم که یه بچه نباید ببینه. بابام منو برد پیش روان‌پزشک و روان‌شناس. آخرش لو دادم. همه چیزو گفتم. بابام که فهمید دق کرد و مرد. ای کاش دهنمو می‌بستم و چیزی نمی‌گفتم.

افسانه بلافاصله بعد از فوت بابام، منو گذاشت جلوی در خونه‌ی بابابزرگ‌صابر. پدربزرگی که منو فقط یه بار، اونم تو مراسم ختم بابام دیده بود. باورشون نمی‌شد که من نوه‌شون باشم. آزمایش دادیم، اما مامان‌بزرگ‌طاهره هنوز هم چشم دیدن منو نداره. حق هم داره. من دختر افسانه‌ بودم؛ کسی که پسرشو بدبخت کرده بود.

سه سال تمام، به‌خاطر مشکلات روحی‌روانی نتونستم درس بخونم. بعد از اون هم باز به‌سختی امتحان‌هامو قبول می‌شدم. بابابزرگ باز هم منو می‌برد پیش روان‌پزشک و مشاوره، اما من مدام به فکر خودکشی بودم. چیزی که نجاتم داد، عجیب‌وغریب بود. نه تنها برای بقیه، حتی برای خودمم تعجب‌برانگیز به نظر می‌اومد.

این‌ها به کنار؛ اگر افسانه سر این دختربچه‌ هم همون بلاها رو آورده باشه چی؟ بهش که رسیدم، دیدم چشماش پر از اشک شده. بغضم گرفت و دلم براش سوخت. باید باهاش چی‌کار می‌کردم؟ جلوش خم شدم و دستمو روی شونه‌ش گذاشتم.

ـ اسمت چیه؟

لب‌هاش داشت می‌لرزید و جوابی نمی‌داد. نچی کردم و با کلافگی بیشتری، سؤالمو تکرار کردم؛ اما اون با صدای بلند زیر گریه زد. دست‌به‌کمر سر جام وایستادم. به نظر سه‌چهارساله می‌اومد؛ اما انگار نمی‌تونست حرف بزنه.

ـ آیگو ! دختر، اسمتو بگو. فقط یه اسم.

مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و حرفی نمی‌زد. دست چرکشو گرفتم و دسته‌ی چمدون رو کشیدم.

ـ فعلاً خوبه که حرف نمی‌زنی. می‌تونم یه چاخانی سر هم کنم.

کلید رو تو قفل چرخوندم و در خونه‌ی حیاط‌دار بابابزرگ رو باز کردم. پاورچین‌پاورچین داخل رفتم و دختربچه و چمدون رو هم دنبال خودم کشوندم؛ اما چرخ‌های چمدون، سکوت خونه رو به هم زده بود و مامان‌بزرگ‌طاهره برخلاف هم‌سن‌وسالای خودش، گوش‌هاش خوب کار می‌کرد.

ـ صدای چیه؟

لحن اعتراضیش یعنی اینکه می‌دونست من داخل خونه شدم.

ـ هالمونی جونم سلام، منم.

ـ نحسیت قبل از خودت اومد؛ می‌دونم تویی. پرسیدم صدای چه کوفتیه!

به نوع حرف زدنش عادت کرده بودم و دیگه مثل گذشته برام مهم نبود. سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و با لحن بشاش همیشگیم جوابشو بدم.

ـ صدای چرخ‌های چمدون.

ـ کجا به سلامتی؟

بعد توی ایوون اومد و خیره به من و دختربچه و چمدون شد. گلومو صاف کردم و لبخندی به چهره‌ی عبوسش زدم.

ـ چیز، خواهر دوستمه. یه مشکل خانوادگی پیدا کردند؛ دوستم ازم خواست یکی‌دو روز نگهش دارم.

کنار بینیش چین خورد و جوری نگاهم کرد که انگار از من چندشش می‌شه.

ـ به خیالت همه مثل خودت نفهمن؟ کیه این؟ از کجا آوردیش؟

فرز و سریع از پله‌های ایوون پایین اومد و خودشو به ما رسوند. خم شد و با چشمایی تیزشده به بچه نگاه کرد.

ـ اینکه ریختش مثل خودته. چقدر هم کثیفه!

نمی‌دونستم چی بگم. زیاد تو دروغ گفتن مهارت نداشتم. یه‌کم بو کشید و عقب رفت.

ـ چرا بو می‌دی بچه؟

دلم به حال خواهرم سوخت. سمت خودم کشیدمش و گفتم:

ـ ببرمش حموم تمیز می‌شه.

مامان‌بزرگ لنگه‌ابرویی بالا انداخت و نگاه بروبرش رو به من دوخت.

ـ ببریش حموم؟! با اجازه‌ی کی؟

برای حموم‌ بردن، باید اجازه می‌گرفتم؟

ـ پرسیدم این بچه، کیه؟ لالی؟ نمی‌تونی جواب بدی؟

لب روی هم فشردم و نگاه ازش گرفتم.

ـ گفتم که هالمونی، خواهرِ دوس…

میون کلامم اومد و جیغ کشید:

ـ ای مرض هالمونی. هالمونی و کوفت. چرا مثل آدمیزاد حرف نمی‌زنی تو؟

بعد چشم به چمدون دوخت و از دستم کشیدش. فوری زیپشو باز کرد و نگاهی به وسایل داخلش انداخت. چند تا لباس پاره‌پوره بود و شناسنامه و یه تیکه کاغذ. نباید دستش به

شناسنامه می‌رسید. سریع خم شدم و شناسنامه رو برداشتم.

ـ هال… مامان‌بزرگ چرا این‌جوری می‌کنید؟ بچه‌ی بیچاره می‌ترسه ها!

پر واضح بود که مشکوک شده. وایستاد و سعی کرد شناسنامه رو بگیره.

ـ بده من اون کوفتی رو.

عقب رفتم و با نگرانی به دختر نگاهی انداختم. داشت از ترس می‌لرزید.

ـ تو رو خدا اذیت نکنید! چیزی نیست این. چرا همچین می‌کنید؟

صداشو روی سرش انداخت و فریاد زد:

ـ کفر منو در نیار. بده من اون شناسنامه رو!

هم‌زمان در خونه باز شد و بابابزرگ داخل اومد.

ـ چه خبره خانم؟ صدات تا سر کوچه هم می‌آد! چی شده باز؟

دست دختر رو گرفتم و سمت بابابزرگ رفتیم. دختر بیچاره حالا بی‌صدا اشک می‌ریخت و پشت من مخفی شده بود.

ـ هارابوجی به خدا چیز خاصی نیست. نمی‌دونم چرا هالمونی شلوغش می‌کنه.

مادربزرگم با شنیدن کلمه‌ی «هالمونی» دوباره به بینیش چین انداخت و زهرماری زیرلب گفت. بعد با حالتی دریده به من نگاه کرد و خطاب به بابابزرگم گفت:

ـ صابر، این دختره‌ی گیس‌بریده برداشته این بچه رو از نمی‌دونم کجا آورده خونه، هرچی هم می‌پرسم کیه و چیه، جواب سربالا می‌ده.

بزاقمو قورت دادم و رو به بابابزرگ گفتم:

ـ جواب سربالا چیه؟ بابا این بچه، خواهر دوستمه. خونواده‌شون یه مشکلی پیدا کرده، واسه همین خواهرشو به من سپرده چند روزی.

پدربزرگم نگاهی به خواهرم انداخت و بهش لبخند زد.

ـ اسمت چیه کوچولو؟ چرا گریه می‌کنی؟

ـ بابا دختره داره سیامون می‌کنه. کدوم احمقی خواهر کوچیکشو می‌ذاره پیش دوستش تا ازش مراقبت کنه؟‌

راست می‌گفت؛ ولی دروغ بهتر بلد نبودم بگم. بابابزرگ نگاهی ملامت‌گرانه به من انداخت و دوباره به خواهرم چشم دوخت. دستی به سرش کشید و گفت:

ـ دخترم اسمتو نمی‌گی؟

ـ نمی‌تونه حرف بزنه که. بلد نیست.

بابابزرگ با تعجب منو نگاه کرد.

ـ خب تو بگو. اسمش چیه؟

نگاهش کردم و پلک زدم.

ـ اسمش… چیز… اسمش چیزه…

مادربزرگ پوزخندی صدادار زد.

ـ حتی اسمش هم نمی‌دونه. صابر، شناسنامه‌ی بچه دست این خیرندیده است. بگیر ببین بچه‌ اسمش چیه. اصلاً از کجا اومده. ننه‌باباش کی‌ان.

بابابزرگ دستشو سمتم دراز کرد تا شناسنامه رو بهش بدم. نفسی عمیق کشیدم و با ترس‌ولرز، شناسنامه رو تحویلش دادم. بابابزرگ نگاهی به اسم و فامیلش انداخت و با صدای بلند گفت:

ـ ماهک یاحقی. اسمش ماهک یاحقیه. اسم پدر هوشنگ، اسم مادر افسا…

مادربزرگ کف حیاط وارفت.

یک ساعت بعد، روی تختم نشسته بودم و به ماهک که کنارم بود، خیره شدم. اهمیتی نمی‌دادم که سرووضعش روتختیمو کثیف می‌کنه. چیزی که برام مهم بود، ترسش از جیغ‌های مادربزرگم بود.

هر بار که اون جیغ‌وداد می‌کرد، ماهک بیچاره به خودش می‌لرزید. باهاش هم‌ذات‌پنداری می‌کردم. منم یه روزی حال‌وروز اونو داشتم.

اگر رمان سمپو رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم بهاره غفرانی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان سمپو

مایا: پرانرژی، عاشق موج کره‌ای، سختکوش، مهربون، با انگیزه.

ایلماز: جدی در کار، اهل قضاوت، کم‌حرف، در مواقع عصبانیت، رفتار نادرستی نشان می‌دهد.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید