مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان ایگنور

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#هیجانی #قتل #شکنجه

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان ایگنور

رمان ایگنور یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم گیسو خزان در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان ایگنور

رمان ایگنور روایت دختریه که بعد از مرگ پدرش به خاطر مشکلاتی که با زن باباش داره تصمیم می گیره ازشون جدا بشه ولی تو یه شب زندگی و برنامه هاش به هم می ریزه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان ایگنور

نشان دادن مشکلاتی که برای بچه های طلاق پیش میاد و صحبت درباره حرص و طمعی که می‌تونه زندگی آدما رو به نابودی بکشونه.

پیام های رمان ایگنور
  • فاصله گرفتن از تصمیمات و پیش داوری های عجولانه.
  • نداشتن اعتماد بیش از حد به آدم های نزدیک زندگی.
خلاصه رمان ایگنور

یه دختر بودم مثل همه دخترا، با یه دنیای ساختگی از فانتزی های رنگارنگم که توش آرزوهام و دنبال می کردم. آرزوهایی که قرار نبود آرزو باقی بمونه. امید و انگیزه داشتم که تک تکشون و به دست بیارم. وسط راهم چاله بود. دست انداز بود. حتی چند بارم افتادم و باز بلند شدم تا برسم به اون جایی که می خوام. به ساده ترین خواسته های یه دختر بیست ساله از زندگی… اگه یهو تو یه شب، یه صاعقه نمی زد وسط دشت سرسبز آرزوهام و همه جا رو به آتیش نمی کشید… حالا دیگه از اون رویا و فانتزی های رنگارنگ، فقط دو تا رنگ برام مونده، یکی سیاه، یکی هم قرمز، به رنگ خون!

مقداری از متن رمان ایگنور

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر گیسو خزان، رمان ایگنور :

با اولین صدای رعد و برقی که شنیدم.. کلاه هودیم و جلوتر کشیدم و سرعت دوییدنم و بیشتر کردم.. ولی شدیدتر شدن بارون و برخورد قطره های درشتش با سر و صورتم و بادی که داشت خلاف جهتم می وزید.. ناخواسته جلوی شتابم و می گرفت!

شاید شب خوبی برای فرار نبود.. حداقل می تونستم اون قرص و تو یه روزی که آسمون صاف بود به خوردش بدم و زمینه فرارم و مهیا کنم! ولی برای این تصمیم چند روز برنامه ریزی کرده بودم و تنها چیزی که ذره ای برام اهمیت نداشت وضعیت جوی و آب و هوا بود!

اصلاً بذار بباره بارونی که همیشه من و به خیابون می کشید تا با لذت زیرش قدم بزنم.. مگه نه این که معنی اسم خودمم روز بارونیه؟ پس چرا ازش شاکی باشم؟

شاید.. شاید می باره تا کمکم کنه.. می باره تا سیاهی های چسبیده به زندگی و بخت و اقبالم و بشوره و من و وارد دنیای سفید و تمیز قبلیم کنه.. می باره تا.. سایه های سنگین شده روی سرم و از بین ببره و من و دوباره تبدیل به همون دختر آزاد و بی دغدغه کنه.. نه این موجود مفلوک و بخت برگشته ای که براش هیچ چاره ای جز فرار از خونه خودش باقی نمونده!

با تیر کشیدن یهویی ساق پام.. درست همون نقطه ای که دیروز لگد محکمش روش نشست.. یه گوشه ای وایستادم و حین نفس نفس زدن به مسیری که اومده بودم زل زدم.. این همه دوییدم و هنوز از کوچه درازی که تهش به خونه امون می رسید بیرون نرفته بودم!

خونه امون! چه جوری هنوز اون جا رو خونه ام می دونستم وقتی شبانه روز داشتم توش شکنجه می شدم؟ وقتی توش بدترین تجربه های عمرم و گذروندم و برای بیشتر نشدن این خاطرات تلخ.. بدون هیچ ایده و پشتوانه ای.. فقط با یه کوله که توش پر بود از وسایل به درد نخور.. تصمیم به فرار گرفتم؟!

یه کم که نفسم جا اومد و پام بهتر شد.. بندای کوله ام و سفت تر کردم و دوباره شروع کردم به دوییدن.. با پشت دست موهای کوتاه و خیس روی پیشونیم و کنار زدم و سعی کردم آبی که داشت دیدم و مختل می کرد از رو صورتم پس بزنم.. هرچند که فایده نداشت و شدت بارون رفته رفته داشت بیشتر می شد!

توهم این که هر لحظه یکی پشت سرم شروع کنه به دویدن و دنبالم بیاد.. نمی ذاشت با خیال راحت به مسیرم نگاه کنم و مجبور می شدم هر چند ثانیه به عقب برگردم و با ترس به اون کوچه تاریک و خلوت زل بزنم!

آخرین باری که سرم و به عقب برگردوندم.. قبل از این که بخوام خودم و به خیابون اصلی برسونم.. تنه ام محکم با یکی برخورد کرد و پاهام رو زمین خیس سر خورد!

همین که خواستم پخش زمین بشم بازوهام و محکم گرفت و نگهم داشت.. با این که مطمئن بودم اون الآن داره هفت پادشاه و خواب می بینه و محاله که این جا باشه ولی سرم و با نهایت ترس و وحشتی که حتی باعث بلند شدن صدای ناله های پر از درموندگیم بود بالا گرفتم و به محض دیدن قیافه بهت زده و نگران «رُهام» نفس حبس مونده ام و با عجز و بدبختی و گریه بیرون فرستادم!

وقتی تصمیمم و باهاش در میون گذاشتم.. بهم گفت که کمکم می کنه.. ولی من نمی خواستم تو دردسر بندازمش و از طرفی هم فکر کردم همین طوری یه چیزی گفت که دلم گرم بشه.. ولی حالا خودش و تو این بارون رسونده بود و این یعنی.. بالاخره یه نفر تو دنیای اون آدم پیدا شد که طرف من باشه!

– مگه بهت نگفتم وایستا تا بیام؟ چرا این جوری بی عقلی می کنی؟!

نفس نفس نمی ذاشت حرف بزنم و بارون نمی ذاشت چشمام و زیاد باز نگه دارم و بهش نگاه کنم.. اونم وقتی دید این جوریه من و کشید زیر یه درختی که تقریباً جلوی بارون و می گرفت و وقتی نفسام یه کم آروم تر شد لب زدم:

– دیگه.. دیگه نتونستم بیشتر از این.. اون جا بمونم.. داشتم.. داشتم خفه می شدم!

– مگه ندیدی نگهبان گذاشته واسه خونه؟ ممکن بود ببیندت و بیفته دنبالت.. قرار شد من بیام سرشون و گرم کنم و بعد تو بری!

نگاه دوباره ای به ته کوچه انداختم و نالیدم:

– تا الآن که.. کسی من و ندیده.. بریم زودتر.. تو رو خدا!

تمام اجزای چهره اش.. درموندگی و نگرانی رو فریاد می زد.. اون برای من و آینده ای که معلوم نبود چی می خواد بشه نگران بود و من برای دردسری که ممکن بود با فرار من براش پیش بیاد.. اگه اون می فهمید که رهام تو این راه کمکم کرده!

واسه همین گفتم:

– نمی خوام.. تو دردسر بندازمت.. خودم می رم!

– گور بابای من.. درد من الآن تویی! چی قراره به سرت بیاد؟!

– هرچی باشه.. بهتر از موندن تو اون خونه و تحملِ.. شکنجه های اونه! دیگه نمی کشم رهام.. به خدا نمی کشم!

– پیدات می کنه.. هرجا بری پیدات می کنه.. اون موقع وضعت بدتر می شه!

– این تنها شانسمه.. حتی اگه پیدام کنه.. باید تا تهش برم و.. امتحانش کنم! تو هم اگه نمی خوای کمکم کنی.. حداقل جلوم و نگیر!

با نهایت کلافگی دستی رو صورتش کشید و نگاهش و به دور و برش دوخت! نمی دونم پشت سرم چی دید که یه لحظه ماتش برد و قبل از این که من بخوام سرم و برگردونم سریع دستم و گرفت و دنبال خودش کشید..

– یکی داره میاد.. برو تو اون کوچه تا من ردش کنم و بیام!

با دیدن کوچه ای که داشت بهش اشاره می کرد.. سرم و تند تند به تایید تکون دادم و قدم هام و به سمتش تند کردم.. یه کوچه بن بست باریک بود که از اون سرش هیچ راهی برای فرار نداشت و اگه اون آدمی که رهام می گفت داره میاد و بعید نبود از نگهبانای اون خونه باشه.. تا این کوچه هم برای پیدا کردنم می اومد.. راهی برای فرار نداشتم!

اعتماد بیش از حدم به رهام.. باعث شد که وارد کوچه بشم و همون جا منتظرش بمونم.. ولی صدای نزدیک شدن قدم هایی که به گوشم خورد.. وادارم کرد تا وسطای کوچه برم.. چون تو اون قسمت انگار چراغ سوخته بود و باعث می شد تاریک تر از سر کوچه باشه و منم شاید می تونستم خودم و تو اون تاریکی چند دقیقه ای مخفی کنم!

ولی هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که از وسط همون فضای تاریک.. یه نفر بیرون اومد و من با هین بلندی که کشیدم همون جا خشک شدم و حاضر بودم قسم بخورم که همه اعضای بدنم واسه چند ثانیه از کار افتاد!

با این که لباس های سر تا پا مشکیش تو این فضای تاریک گم شده بود.. من از صد فرسخی می تونستم چهره این آدم و تشخیص بدم!

کی اگه جای من بود.. با دیدن کسی که تو چند هفته اخیر زندگیش کابوس شب و روزش شده.. کسی که ثابت کرد.. بر خلاف ظاهر آرومش یه قلب سنگی و یه وجدان غرق خواب داره.. کسی که با شکنجه هاش باعث و بانی فرار من از خونه خودم شده.. درجا سکته نمی کرد؟!

من مطمئناً خیلی جون سخت بودم که هنوز به مرحله سکته نرسیدم و حتی تلاشم کردم تا قبل از رسیدن قدم های آروم و خونسردانه اش به خودم.. روم و برگردوندم بزنم بیرون از این کوچه لعنتی!

یه صدای مزاحمی مدام تو گوشم می گفت دیگه هیچ شانسی نداری.. می گفت این آدمی که فکر می کردی با اون قرص خوابا بیهوش شده.. از نقشه ات با خبره که الآن این جاس.. یا شایدم از قبل با خبر بوده که موقع فرار انقدر شانس باهات یار بود که هیچ کس ندیدت..  این یعنی.. تو دیگه واسه همیشه اون فرصت و از دست دادی..

ولی با نهایت حماقت هنوز امید داشتم که رهام من و از این مخمصه نجات بده و نذاره به همین راحتی.. این برگ برنده ام و مسیری که نیمه سختش و گذرونده بودم سوخت بشه!

هرچند که خیال خامی بود و مغز به خواب رفته ام.. با دیدن رهامی که با چهره بی نهایت گرفته و داغون سر کوچه وایستاده بود و داشت به بدبختی من نگاه می کرد.. بالاخره به خودش اومد و بهم فهموند که این مدت.. به یه سراب دل خوش کرده بودم!

چی با خودم فکر کردم؟ که رهام به پسرخاله اش خیانت می کنه به خاطر من؟ منی که هیچ نسبتی باهاش نداشتم و فقط هربار نگاه های پر از ترحم و دلسوزیش و نصیبم می کرد؟ این آدم واقعاً لایق اعتماد بود؟!

با قرار گرفتن دستی روی شونه ام تو جام پریدم و بدنم و منقبض کردم.. رو به روم وایستاد و باعث قطع ارتباط چشمیم با رهامی که از صد فرسخی داشت شرمندگیش و فریاد می زد شد!

صدای بارون و نفس های تندم و ضربان قلبی که کاملاً تو گوشم حس می کردم.. مانع قوی و محکمی نبود برای نشنیدن صداش که این مدت با اولین کلمه رعشه به اندامم مینداخت و خودشم این و.. خوب می دونست!

– من نمی دونستم انقدر قدم زدن زیر بارون و دوست داری! زودتر بهم می گفتی خودم میاوردمت بیرون.. دیگه احتیاجی به این همه نقشه و بدو بدو کردن نبود!

سرم و تا حد ممکن پایین گرفته بودم که باهاش چشم تو چشم نشم و خیره شدم به کتونی های خیس آب خودم و کفش های بزرگ اون که دو طرف پاهای لرزونم قرار گرفته بود تا اجازه کوچک ترین حرکتی رو ازم بگیره!

سرش و که برای دیدنم خم کرد و پایین آورد.. ناچار شدم نگاهی به صورتش بندازم که نگاه کردن همانا و سوت کشیدن گوشم در اثر ضربه محکمی که رو صورتم نشست.. همان!

شنیدم که رهام با اعتراض صداش کرد و خواست نزدیک بشه.. ولی با اشاره دستش بهش فهموند جلوتر نیاد.. در حالی که نگاه خیره اش هنوز رو صورت وحشتزده من و فکی که از شدت ترس یک لحظه ثابت نمی موند قفل بود!

– مرسی که بهم فهموندی لیاقت آزاد بودن و نداری و باید مثل یه سگ تو خونه زنجیرت کنم تا هر وقت موقعیت و مناسب دیدی دست صاحبت و گاز نگیری و نزنی به چاک!

قدرت تکلمم و تو اون لحظه به طور کامل از دست داده بودم.. من تو این چند روز.. بارها صحنه فرارم و حتی بعدش که قراره کجا برم و چی کار کنم و مرور کرده بودم.. ولی حتی یک درصدم فکر نمی کردم که نقشه ام این شکلی نقش بر آب بشه و حالا هیچ حرفی در جواب توهیناش نداشتم که بزنم!

حال خرابم و لرزی که تو وجودم بود و استرسی که راه نفس هامم بسته بود.. این اجازه رو بهم نمی داد.. اونم این و فهمید که ترجیح داد بقیه بازجویی رو توی خونه انجام بده!

بازوم و توی دستش گرفت و من و دنبال خودش کشوند.. نگاه مات مونده و تو خالیم و از فضای رو به روم که داشت جلوی چشمم می چرخید چرخوندم سمت رهام که هنوز همون جا وایستاده بود و درجه شرمندگی و ناراحتیش لحظه به لحظه بیشتر می شد..

ولی برام ذره ای اهمیت نداشت و برای این که حس عذاب وجدانش و شدیدتر کنم.. وقتی داشتم از جلوش رد می شدم با همه وجودم گفتم:

– فکر نمی کردم انقدر نامرد و بی وجدان باشی!

دهنش و باز کرد و خواست توضیح بده که دستم بیشتر کشیده شد و وادارم کرد تا جلوش راه برم و هرازگاهی از پشت هلم می داد که سریع تر حرکت کنم و چند باری هم در اثر ضربه هاش.. با کف دستام و زانوم افتادم رو زمین که حتی به اندازه ثانیه ای بهم فرصت استراحت و تجدید قوا نمی داد.. دوباره از یقه ام می گرفت و بلندم می کرد و به سمت چند قدم جلوتر هلم می داد!

دیگه خیالم راحت بود که دارم با زور دستای اون و هل دادن هاش حرکت می کنم که چشمام و بستم و سرم و به سمت آسمون بالا گرفتم و گذاشتم قطره های بارون این بار مستقیم رو صورتم بخوره..

چه دل خوشی داشتم که این بارون و به فال نیک گرفتم و گفتم لابد به قصد کمک کردن داره می باره.. ولی تصوراتم زیادی احمقانه بود که با نهایت درموندگی.. این بار تو دلم بهش گفتم:

«تو هم کمکم نکردی! تو هم دلت برام نسوخت!»

تا وقتی برسیم تو خونه.. صدای اعصاب خورد کن رهام که مثلاً سعی داشت این ببر وحشی رو آروم کنه تا بلایی سرم نیاره تو گوشم بود و من و بیشتر آزار می داد از تصور اتفاقات چند دقیقه بعد!

اگه انقدر برام نگران بود.. باید تو فرار کمکم می کرد.. یا حداقل یکی از پاهام و می شکوند و اجازه فرار و ازم می گرفت و نمی ذاشت کار به این جا بکشه!

نه این که با نقشه بهم نزدیک بشه و حرفا و درد دلایی که من تو اوج تنهایی و بی کسی به گوشش می رسوندم و بذاره کف دست پسرخاله اش و حالا بخواد جلوی خشمی که قرار بود روی من خالی بشه رو بگیره!

این بار که روی سنگریزه های کف حیاط پرت شدم رو زمین.. سعی کردم یه کم از توان و انرژیم و جمع کنم و بلند شم..

اون بیرون دیگه راهی برای فرار نداشتم.. حداقل این جا خودم و از دستش نجات می دادم و زودتر از هر اقدامی می رفتم تو اتاقم و در و به روش می بستم..

ولی اون آمادگی بیشتری از من داشت و سرعت و قدرتش هم.. انقدری بود که نذاره خیالات خام توی سرم و عملی کنم..

از قفس سگا و سایه بون و ردیف ماشین های پارک شده اش که رد شدیم.. این بار به جای یقه لباسم گردنم و از پشت گرفت و من و کشوند سمت راهرویی که به سمت استخر پشت ساختمون می رفت!

از تصور این که می خواد من و تو آب استخر خفه کنه پاهام و رو زمین محکم کردم و سرم و تند تند به چپ و راست تکون دادم و نالیدم:

– نه.. نه نمی خوام.. نمی خوام برم اون جا.. نمیـــــام!

شک نداشتم که این دفعه هدفش نابودیه.. گناه کارم در نظرش انقدری زیاد بود که بخواد همچین حکمی برام صادر کنه و من حاضر بودم برای نجات جونم حتی بهش التماس کنم!

ولی به جای رفتن سمت استخر.. من و از پله های پشت ساختمون پایین برد و موج بعدی ترس و وحشت و بهم وارد کرد!

حالا داشتم می دیدم که پرت شدنم تو اون استخر و دست و پا زدنم وسط آب و تموم شدن زندگیم تو همین نقطه.. می تونست خیلی اتفاق خوشایندتری باشه از چیزی که توی این زیرزمین تنگ و تاریک منتظرم بود!

این دیگه چیزی نبود که هرکسی ازش اطلاع داشته باشه.. مگه این آدم چقدر من و می شناخت که حتی از ترس و فوبیایی که می تونست من و تا چند قدمی مرگ پیش ببره خبر داشت که حالا.. این راه و برای مجازات کردنم انتخاب کرده بود!

من تو فضای بسته و تاریک زیرزمین.. چند دقیقه بیشتر دووم نمی آوردم..  ولی دیگه جونی هم برای مقاومت یا حتی التماس تو تنم نبود و گذاشتم بشه.. هرچی که می خواد بشه!

تا وقتی از پله ها پایین بریم.. رهام هنوز دنبالمون بود و سعی داشت منصرفش کنه و اون فقط تو سکوت حرفاش و گوش می داد که بالاخره صبرش لبریز شد و داد کشید:

– رهام برگرد برو بالـــا..

اونم متقابلاً داد زد:

– نمی رم! برم که هربلایی که دلت خواست سرش بیـــــاری؟

– به تو ربطی نداره!

– چرا ربط داره.. چون به من قول دادی!

– من قولی به تو ندادم!

– کلمه قول و به زبون نیاوردی.. ولی حرف که زدی.. رو حرفت وایستا!

– اوکی.. چه حرفی زدم؟ دقیقاً عین همون حرفی که زدم و تکرار کن!

اون دو تا داشتن بحث و بگو مگو می کردن درباره بلایی که قرار بود سر من بیاد و منم تو سکوت به زمین خیره بودم و دیگه برام اهمیت نداشت طرفداری کردنای رهامی که نگاه خیره اش و روی نیمرخم حس می کردم!

– گفتی کاری باهاش ندارم! منم فقط با همین شرط راضی شدم حرفاش و به گوشت برسونم!

سرم و بلند کردم و نگاه سرشار از تاسفم و به صورتش دوختم.. واقعاً همچین شرط احمقانه ای گذاشته بود در ازای جاسوسی از من؟ خودش نمی تونست حدس بزنه بعد از گیر افتادنم دیگه این دیو دو سر و نمی شه مهار کرد و جلوش و گرفت؟

هرچند که ته دلم بهش حق می دادم بابت انتخابش و بیشتر.. از حماقت خودم متاسف بودم!

– خب؟ الآنم کاری باهاش ندارم که این جاست.. وگرنه همون جلوی در.. خوراک سگا می شد!

نگاه تندی به صورتم انداخت و با نفرت ادامه داد:

– هرچند که حتی دلم نمیاد خون سگام با خوردن گوشت این.. کثیف بشه!

– تمومش کن! تو رو خدا تمومش کن.. این کارا مال یکی مثل تو نیست! تو همچین آدمی نیستی.. کار و به جایی نکشون که بعداً یه تریلی نتونه بار پشمونیت و بکشه! تو رو روحِ…

– رهــــــــــام! گمشو برو بالا تا حرص تو هم سر این خالی نکـــــــــردم! می دونی که می کنم این کارو پس اگه خیلی دلت براش می سوزه همین الآن بــــــرو.. نذار مجازاتش و سنگین تر کنـــــــــم!

با عربده ای که کشید.. نگاهم و از چشمای پر از غم رهام گرفتم و تو خودم مچاله شدم.. دیگه صدایی از رهام نیومد و لابد فکر می کرد جدی جدی این بار قراره با رفتنش به من کمک کنه که یه کم بعد صدای دور شدن قدم هاش به گوش رسید!

اگر رمان ایگنور رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم گیسو خزان برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ایگنور
  • یاشگین: درونگرا، حساس، صبور.
  • آیین: مغرور، خنثی، منطقی.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید