مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان افسون سردار

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#ازدواج_اجباری

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان افسون سردار

رمان افسون سردار به نویسندگی مهری هاشمی که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و رایگان مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان افسون سردار

رمان افسون سردار روایت زندگی بهم ریخته‌ی مردیه که تو نوجونی توسط عموی ناتنیش مورد آزار جنسی قرار گرفته، بعداز چند بار خودکشی نافرجام با یه مشکل روحی بزرگ و فوبیای لمس شدن به زندگیش ادامه داده.

هدف نویسنده از نوشتن رمان افسون سردار

هدفم از نوشتن رمان افسون سردار نشون دادن مشکلات کودکانی که مورد آزار جنسی قرار میگیرن و راه هایی که میشه با صبر تحمل بهشون کمک کرد.

خلاصه رمان افسون سردار

سردار یه خلافکار خشن و بداخلاقه که با هیچ کس رابطه نداره و همیشه تو عمارت خودش تو خلوت زندگی می‌کنه. اون از لمس کردن و لمس شدن متنفره و این باعث شده تو تمام عمرش هیچ زنی رو وارد زندگیش نکنه و تو هم صنفاش به عنوان یه مرد باکره شناخته شده.

و کلی شایعه پشتشه. تا اینکه افسون به اشتباه پاش به زندگیش باز می‌شه و پا رو خط قرمزاش می‌ذاره. با زیبایی و مهربونی ذاتیش این مرد زیادی خشک رو تا حدی وسوسه می‌کنه که تبدیل به هات ترین مرد تو اطرافیانش می‌شه. حالا کی جواب گوی بر طرف کردن این نیاز سرکوب شده‌ ست؟

این آتیش زیر خاکستر که تازه زبونه کشیده و داره همه رو می‌سوزونه و اون می‌خواد امتحان کنه هر چیزی رو که ازش محروم‌ شده.

مقدمه رمان افسون سردار

همه چیز از یه اشتباه شروع شد.

یه سوءتفاهم.

من اشتباه تو بودم، یا تو اشتباه من نمی‌دونم ،فرقی هم نداره مهم اینِ من این اشتباه رو دوست دارم، تو این اشتباه رو دوست داری، اصلاً ما دو تا آدم اشتباهی هستیم واسه هم ولی همینه که شیرینش می‌کنه.

من با تو همونی شدم که می‌خوام تو با من همونی شدی که باید باشی،،،ما با هم از اشتباه در اومدیم و شدیم درست ترین چیزی که باید باشیم.

مهری هاشمی

 

مقداری از متن رمان افسون سردار

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان افسون سردار اثر مهری هاشمی :

صورتم رو تو‌ یقه‌ی پالتویِ قرمز آیناز که به اجبارش پوشیدم، فرو کرده بودم و داشتم از سرما یخ می‌زدم.

تو همون حالت چشم‌هام رو به اطراف چرخ دادم، یه کوچه‌ی تاریک با یه تیر چراغ برق سالم که نورش فقط همین نقطه که من ایستادم رو روشن کرده بود، محل قرار همین‌جا بود دقیقاً زیر سوسوی‌ نور زرد رنگ تیر برق.

سر تا سر کوچه ماشین پارک شده بود و کمی عقب تر دو تا گربه مشغول بهم ریختن آشغال‌هایی که یه بی‌فرهنگ جای سطل مکانیزه دقیقاً کنارش روی زمین انداخته بودن.

برف ریز ریز می‌بارید و حتی مژه‌های بلندمم از ریزش این مروارید‌های سفید در امان نبود، اما خوب بود، چه اشکالی داشت، من عاشق برفم البته اگه کف کتونیم مثل الان سوراخ نبود و سرما پام رو به گز‌گز ننداخته بود.

نگاهم رو از نزاع گربه‌ها گرفتم، نفس عمیقی کشیدم که از بویِ گندِ سیگار جا مونده رو لباس‌های آیناز عق زدم، لعنتی بدرد نخور، بارها بهش گفتم من حالم از بویِ سیگار بهم می‌خوره ولی کو گوش شنوا، هر بار که به دیدنم میاد خودش رو توی سیگار خفه کرده و من آخرش نفهمیدم کار این دختر چیه که این قدر مشکوکه!؟

هنوز نمی‌دونستم، این وقت شب، منتظر کی بودم، فقط می‌دونستم باید کیف مشکی که از محتویات توش هیچ اطلاعی نداشتم رو به یکی تحویل بدم.

فرقی هم نمی‌کرد، اصلاً به من ربطی نداشت این یه کمک به همسایه‌ی یه سالم بود.
کاری که ازم خواسته رو واسش انجام می‌دم، به جبران تموم خوبی‌هایی که در حقم کرده، به جبران همه‌ی روز‌هایی که بی‌کسی و تنهایی عذابم داد و اون با مزخرفاتش و حضور هر چند کمرنگش آرومم کرد.

اما اینا دلیل نمی‌شد حالم خوب باشه چون حسابی شاکیم، هم از سرما و گشنگی، هم از این انتظار کش اومده‌ی تموم نشدنی.

پوف کلافه‌ای کشیدم و نگاهی به ساعت دور مچم انداختم، دقیقاً دو ساعت و چهل و پنج دقیقه‌ بود که این جا ایستادم و هیچ خبری نیست.
مگه آیناز نگفت اینا دقیقن؟
مگه نگفت مو لا درز کارهاشون نمی‌ره پس کوشن؟
شاید باید وقتی اومدن دلخوریم رو نشون بدم و با چند تا متلک پدر‌ مادر دار حالشون رو جا بیارم؟

اه لعنت بهت آیناز، من باید صبح زود سر کار باشم، پس چرا نمیان؟
کاش حداقل بدونم چرا با لباس‌هایِ یکی دیگه این جام؟
چرا آیناز قسمم داد که حتماً همینایی که بهم داده تن کنم؟

گوشه‌ی لبم بالا می‌ره از این شانس‌ها هم نداریم که بگم قراره یه شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفید بیاد و من‌و با خودش ببره.

نیشم و بستم، اللحساب باید یه کاری واسه این سرمای لعنتی می‌کردم، خدایا دست‌هام داشت یخ می‌بست.

از توی جیبم بیرون آوردمشون و جلویِ دهنم گرفتم و سعی کردم با دمیدن کمی گرمش کنم اما نفسمم دیگه قصد انجماد داشت.

امروز هواشناسی دما رو ۱۲ درجه زیر صفر اعلام کرد این یعنی من چند دقیقه دیگه اینجا وایستم یخ می‌زنم.

نگاهم رو به آسمون و اون دونه‌هایِ سفید برف دادم، چشم غره ای به آسمون رفتم، من امشب با همه سر جنگ داشتم.

– خدایا شکرتا ولی تو که داری رحمت الهی‌تو می‌ریزی رو سرمون، دستتم درست ولی قبلش یه نگاه به ما فقیر فقرا هم بنداز یخ زدیم جون عزرائیلت.

سرم رو پایین انداختم و حین پاک کردن صورتم از برف، عصبی لگدی به سنگ ریزه‌ی زیر پام زدم.

خسته از این انتظار خواستم راهم رو بکشم و برم که ون مشکی از انتهایِ کوچه به این سمت پیچید و چشم‌های من روش خیره موند.

پوزخند زدم پس بالاخره انتظار به پایان رسیده بود، احتمالاً خودشه چون من تو این کوچه جنبنده‌ی دیگه ای نمی‌دیدم.

اشکال نداره اگه دیر کردن لااقل بعد تحویل کیف می‌تونستم به اون اتاق بیست متری که فقط یه رخت خواب توشه برگردم و خودم رو به یه چایی داغ و یه نیمرو مهمون کنم.

ون زیادی مرموز، جلویِ پام متوقف شد. سعی کردم داخل رو ببینم ولی از شیشه‌هایِ دودیش هیچی مشخص نبود، تقه ای به شیشه زدم.

– هوی عمو، از پشت ابرا بیا بیرون ببینمت.
دیر کردی رونما هم می‌خوای تا رخ نشون بدی؟

تنها زندگی کردن باعث شده بود گستاخ بشم، تا بتونم از خودم دفاع کنم، تا هر کسی از راه رسید به جرم زن بودن و ضعیف بودن بهم ظلم نکنه، من یاد گرفتم که از خودم ضعف نشون ندم.

تقه‌ای دیگه به شیشه زدم که در ریلی باز شد و قبل از اینکه بتونم به خودم بیام و احتمالاً یا جیغ بزنم یا فرار، دستی سمت یقه‌م دراز شد و جوری تو چنگ گرفتش که نفس کشیدن سخت شد و با ضرب توی ماشین پرت شدم.

انگار مغز کوچیکم تازه بهم اخطار داد که جیغ بکشم:

– ولم کن… کی هستین شما؟! کمک…

تلاشم زیاد ثمر نداشت، چون دستمالی رو بینی و دهنم گرفته شد و من فقط تونستم پوزخند مرد کچله زیادی بزرگِ روبه روم رو ببینم و سیاهی مطلق…

****

سعی کردم چشم‌هام رو باز کنم ولی هیچی جز سیاهی نبود، انگار که یه گونی مشکی رو سرم کشیده و دست‌هام هم از پشت بسته بود.

تو یه لحظه همه‌ی حس‌های منفی تو وجودم تزریق شد و لرز بدی به تنم نشست.
چه بلایی سرم اومده بود؟
اون ون مشکی، دو تا مرد درشت هیکل و اون دستمال… خدایا من دزدیده شده بودم اما چرا؟
چرا من باید واسه کسی مهم باشم که بدزدنم؟

صدای صحبتشون به گوشم رسید و یه چیزی توی دلم تکون سختی خورد، وحشتناک بود که همه‌ی صداها مردونه بود و این لرزش تنم رو بیشتر کرد.

جایی رو هم نمی‌تونستم ببینم ولی تصورم از جایی که به پهلو روی زمین افتادم یه جای کثیف و نمور بود و احتمالاً کلی جنازه و خونی که همه جارو گرفته،
ترسناکترش این بود تصورم از مردهایی که هر کدوم با یه آلت قتاله تو دستشون بالای سرم ایستادن… ولی چرا چند نفر به خدا یکی شون هم من لاجون و می‌تونه سربه نیست کنه…

فکرم درگیر بود اما بوی خوبی که به مشامم می‌رسید مغزم رو دچار یه دوگانگی چالش برانگیز می‌کرد، این بوی خوشی که تمام ریه‌هام رو پر کرده از کجاست؟
احتمال اینکه تو زیر زمین یه کارخونه‌ی عطر سازی باشم خیلی کمه اما هر چی که هست فاصله‌ش رو باهام حفظ کنه تا آلرژیم‌…..

با دردی که تو پهلوم پیچید، از توهماتم بیرون پرت شدم و لبم رو گزیدم، آخ آرومی که از گلوم خارج شد، نشون داد که نباید باز شروع کنم مزخرفات بافتن توی ذهنم.

لعنت به کسی که این‌جوری با نامردی بهم لگد زد و لعنت به اون صدایِ زمختش.

– پاشو ببینم انتر…

صورتم جمع شد، هنوز نمی‌دنستم موقعیتم چیه اما اینقدر وجود داشتم که با همه‌ی ترسی که نفسم رو قطع کرده بود، ساکت نشینم پس با نفرت جوابش رو دادم:

– انتر خودتی عوضی…

بلافاصله صدایِ بلند خنده ایی تو اتاق پیچید و یه صدایِ خش دارِ زخمی که فقط یه کلمه گفت:

– خفه.

صدایِ خنده قطع شد اما ضربان قلب من بالا رفت اینجا دیگه کدوم جهنمی بود؟
همون یه کلمه این قابلیت‌و بهم داد که از وحشت چشم‌هام درشت بشه‌و تو همون حالت دراز کش روی پهلوی راستم کف زمین سردی که من‌و یاد قطب می‌نداخت، تمام تلاشم‌و بکنم که از لای تار‌و پود گونی که روی سرمه لااقل یه چیزی ببینم‌و بتونم منبع اون صدا رو پیدا کنم
اما هیچی به چشمم نمیومد.

لگد دیگه‌ای به پهلوم کوبید و من تمام سعیم رو کردم که واسه جیغ کشیدن از روی درد خودم رو کنترل کنم اما ناموفق بودم و جیغ دردناکم مصادف شد با دستی که به شونم چنگ‌و از روی زمین بلندم کرد.

تک تک موهای تنم به اعتراض به پا خواستند و صورتم جمع شد، چقدر بدم میاد کسی بهم دست بزنه، من دختر حاج بابام محرم نا‌محرمی حالیمه، چرا این حیوون بهم دست می‌زنه اونم با این فشار که بازوم رو داره له می‌کنه،
به تقلا افتادم و سعی کردم دستش رو پس بزنم.

– ولم کن لعنتی، دست نزن بهم.

اهمیتی به تقلاهام نداد، خفه شو رو آروم زمزمه کرد و به جاش محکم گفت:

– چشم قربان.

حتماً طرف صحبتش من نبودم چون این رو گفت و گونی که روی سرم بود و منو تا مرز خفگی برده بود رو با وحشی گری کشید که موهای زیادی لَختم تو صورتم پخش شد.

چقدر از این که شالم سرم نیست معذبم.
سرم رو کمی تکون دادم تا موهام که جلویِ دیدم رو گرفته بود رو کنار بزنم.
حالا که واسه دیدن اطرافم ولع داشتم، نور اتاق این قدر زیاد بود که چشمم رو زد و مجبور شدم ببندمش تا از پاره شدن عصب‌های بیناییم جلوگیری کنم.

– این دیگه کدوم خریه؟

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که این صدا اون صدای واهمه برانگیز و زخمی نیست و دومیش اینکه همه‌ی آدم‌هایِ اطراف من از ادب هیچ بویی نبردن.

چشم‌هام رو به سختی باز کردم و نگاهم رو به مردی که رو به روم ایستاده بود و با بهت این حرف رو زد دادم.

قدِ زیادی بلند و هیکل چهارشونه‌اش با اون لباس‌های تماماً سفید و موهای بلندی که پشت سرش بسته زیادی تو چشم بود.

اما این بهت واسه چیه؟
می‌خوام چیزی بگم که مرد کچل کناریم زودتر به حرف اومد.

– قربان خودشه دیگه، اومده بود سر قرار، پالتویِ زرشکی کوله مشکی.

اینبار مرد سفید پوش عصبی شد که یه قدم جلو اومد و پشت دستش رو روی کتف کچل بدقواره کوبید و داد زد:

– هر الاغی که پالتوی زرشکی تنشه رو باید بیاری اینجا؟

نه، این دیگه خیلی بی‌شعوره، نگاهم رو تو چشم‌هاش دوختم و سعی کردم لرزش صدایی که به وضوح مشخصه رو نشون ندم و با تشر گفتم:

– هی تو، هر چی که لایق خودته رو به من نسبت نده.

خیره بهش بودم که با مکث سمتم چرخید، یه قدم فاصله رو با لبخند پر کرد و من از لبخندش جوری وحشت کردم که آنی به سکسکه افتادم.

– هیع…

هنوز با لبخند خیره‌ی من بود و من نمی‌تونستم چشم‌هام رو بدزدم، صورت جذابی داشت ولی نگاهش ترسناک بود، خیلی ترسناک.

کاش یکی بهم حالی می‌کرد که این دهن رو اینقدر بی‌مورد باز نکنم، انگار این وظیفه به عهده‌ی خودش بود که با آرامش گفت:

– می‌دونی من با آدم‌هایی که زبونشون درازه چیکار می‌کنم؟

سکسه‌ی بعدی بهم فرصت تجزیه تحلیل نداد مشتش رو توی دهنم کوبید و من از پشت رو زمین پرت شدم.
آخ خدا لعنتت کنه.

فریادش بیشتر از مشتش درد داشت وقتی سمتم خم شد خشمش رو توی صورتم کوبید.

– اصل اول، جلویِ حبیب زبونت کوتاه باشه این‌و همه می‌دونن، مگه نه؟

مگه نه رو فریاد زد و من نگاه به اشک نشسته‌م رو به جمع پنج نفره‌ی اطرافم چرخ دادم.
چند نفر خیلی زود تأیید کردن و من خون جمع شده توی دهنم رو روی پارکت‌های قهوه ای صیقل داده شده تف کردم.

هیچ وقت نخواستم ضعیف باشم، هیچوقت واسه هیچ دردی تا جایی که شد اشک نریختم، اما الان این موقعیت وحشت زده‌م کرده، من اصلاً هیچی از اتفاقی که افتاده نمی‌فهمیدم ولی باز سعی کردم بدون آه و ناله تو جام بشینم و با صدایی که از درد می‌لرزید گفتم:

– اگه دست‌هام باز بود می‌دونستم چی کار کنم، کسی‌و با دستِ بسته زدن هنر نیست جناب حبیب خان.

اسمش رو خودش گفته بود و منم ازش استفاده کردم، یه پوزخندم ته حرف‌هام گذاشتم تا حسابی کفریش کنم و اونم انگار آتیشش زدم که جلو اومد و تو موهام چنگ زد و به کمکشون از جا بلندم کرد ” لعنت بهش، حس کردم حجم زیادی از موهام از ریشه کنده شد” تو صورتم فریاد زد ولی طرف صحبتش همون کچل کناری بود.

– بیا دست این‌ زپرتی‌و باز کن ببینم چه گوهی می‌خواد بخوره؟

– بسه حبیب.

بازم اون صدا و نفس منی که باز واسه بیرون  اومدن به التماس افتاد، چی داره این صدا که لرز به تنم می‌ندازه؟
شبیهه صداییه که از فریاده زیادی خش برداشته، زخمیه زخمی، ترسناک و واهمه برانگیز.

قلبم دیگه نزد وقتی نگاهم تو نگاه خشن مرد رو به روییم قفل بود و نمی‌تونستم صاحب اون صدایی که وقتی بلند می‌شد تک تک اعصاب گوشم رو به بازی می‌گرفت ببینم.

– ولش کن.

نفس‌های خشمگین حبیب توی صورتم پخش می‌شد و بالاخره با هول، من‌ رو به عقب پرت کرد.

واسه بار چندمه که امروز با پشت به زمین خوردم نمی‌دونم ولی این رو خوب می‌دونم که پوست سفیدم حتماً کبود می‌شد و تا مدت‌ها دردش امونم رو می‌برید.

– با این لباس‌ها اون جا چی کار می‌کردی؟

این بار موفق می‌شم ببینمش، روی صندلیه سلطنتیه سفید رنگ بزرگی که سمت راستم قرار داره نشسته، تکیه داده و دست‌هاش روی دسته‌ی مبل فیکس شده، سرش روی شونه خم شده و نگاه لعنتیش با اون چشم‌های مرموز با اخم به منه.

اولین چیزی که به ذهنم رسید، کلمه‌ی جذابه، آره واقعاً جذابه، هیکل بزرگی داشت با موهای قهوه ای خوشرنگی که رو پیشونیش ریخته و تیشرت و شلوار مشکی.

– تا حالا که خوب زبون درازی می‌کردی، لال شدی چرا؟

نفسم رو بیرون دادم، باورم نمی‌شد تو این وضعیت داشتم اعتراف می‌کردم که این جانی که من‌ رو دزدیده جذابه و بدتر از اون زبونمم بند آورده.

حرصم رو با چشم غره ای به مرد خشن کناریم که انگاری زیادی عصبانیه و با انگشت به پیشونیم ضربه می‌زد خالی کردم.

خب بیراهم نمی‌گفت، چرا لال شدم و جواب نمی‌دم؟

نگاهم رو به همون مرد که انگار درصد خشمش کمتره دادم، سؤال پرسیده و منتظر جوابه.

– من اومده بودم اون کیف‌و تحویل بدم.

یه تای ابروش بالا پرید، با دست اشاره ای کرد و یکی از اون مردهای حاضر تو جمع کوله ای که قبلاً مال من بود و الان دست اوناست رو سمتش گرفت.

– چی تو این کوله هست که می‌خواستی تحویلش بدی؟

شونه ای بالا انداختم و بی‌خیال جواب دادم منکه دروغی نداشتم.

– نمی‌دونم، اهمیتی نداره، آیناز گفت امروز نمی‌تونه بیاد سر قرار‌و من به جاش اومدم.

سری تکون داد و اهوم رو زمزمه کرد.
نگاهم‌‌ رو به دست‌هایِ بزرگ و قویش با اون انگشتر‌ها و دستبندهایی که بهش جلوه‌ی خاصی داده بود بخشیدم و اون در کوله رو باز کرد.

نیم نگاهی بهم انداخت و محتویات توش رو روی زمین خالی کرد.

بهت زده چشمم رو دادم به اون دو تیکه لباس و چند تا دونه سنگ بدرد نخور، واسه این سه ساعت انتظار کشیدم؟
اونم تو سرما و با شکم گرسنه.

چشم‌های متعجبم رو که دید کوله رو روی زمین پرت کرد و دست راستش رو زیر چونه‌ش جک کرد.

– خب؟

واقعاً نمی‌دونم اینجا چه خبره؟
من لعنتی چرا قبل از رفتن سر قرار اون کیف رو باز نکردم!؟
یعنی چی سنگ گذاشته توش؟

چشم‌هام رو تو چشم‌هایِ منتظرش قفل کردم و محکم گفتم:

– به من گفت اونجا وایستم‌و کوله رو تحویل بدم، همین.

نمی‌دونم کجایِ جمله ام این قدر باعث عصبانیت حبیب خان شد که با خشم اسلحه رو از پشت کمرش بیرون آورد و دقیقاً وسط ابروم گذاشت. نه، دیگه نمی‌شه محکم بود، اینا کی هستن من گیرشون افتادم؟
زندگی یکنواخت و روتین من کجا و اسلحه کجا؟

فشاری به پیشونیم آورد و جوری فریاد زد که تو جام پریدم‌.

– آشغال ما رو مسخره کردی؟ تا سه می‌شمرم، پولایِ من کجاست؟

دیگه بیشتر از این واسه ترس جایی نداشتم،
پول، چه پولی؟ من فقط به جبران کمک‌هایی که آیناز بهم کرده بود قبول کردم این کار رو بکنم.

چه بلایی داره سرم میاد؟ دستم رو بالا آوردم و با لب‌های لرزون گفتم:

– من… از چیزی خبر… ندارم… کدوم پول؟

ضامن اسلحه رو که کشید من از ترس جیغ زدم:

– نه… تو رو خدا من چیزی نمی‌دونم.

بدتر از قبل فریاد کشید و من چشم‌هام رو روی هم فشار دادم خدایا این جهنم دیگه کجا بود….

– می‌کشمت.

– حبیب؟

نگاهش به من بود ولی طرف صحبتش مرد پر ابهت مشکی پوش.

– بذار بکشمش، اگه چیزی نمی‌دونه پس به چه دردی می‌خوره؟

– صبر کن اونم به وقتش، بذار ببینم چی می‌دونه؟

حبیب عقب کشید و من نفس حبس شدم رو آزاد کردم.

مردِ مرموز از رو صندلی بلند شد و سمتم قدم‌ برداشت، قدم‌های محکمی که با برخورد هر کدوم از پاشنه‌های کفش چرم مشکیش وحشت رو به جونم می‌نداخت و باعث می‌شد تمام تنم یه صدا ناله رو فریاد بزنه.

نگاهم رو دادم به اون قدِ زیادی بلند، اینقدر بلند که واسه دیدن صورتش باید سرم رو بالا می‌نداختم بهم رسید، دورم چرخید و من بند دلم از نگاه زیادی دقیقش پاره شد.

واسه اولین بار به خودم اجازه دادم که ضعیف باشم و اشکم از گوشه‌ی چشم‌هام جاری بشه، من ازش می‌ترسیدم…

رو به روم ایستاد و خیره شد تو چشم‌های پر از اشکم و با صدای آرومی گفت:

– هر چی می‌دونی بگو، به نفعه خودته، اینجا چیزهای خوبی در انتظارت نیست، پس مثل دخترهای خوب راستش‌و بگو، اونجا با این لباس‌ها چی کار می‌کردی؟

نفس عمیق می‌گیرم.
فاصله‌ش با‌هام یه قدمه نفس عمیق می‌گیرم‌ و بلافصله عطسه، تازه منبع اون عطر زیادی خوش رو کشف می‌کنم، این حجم از عطر از تن این مرده، لعنتی الان وقتش نیست ولی واقعاً دارم به این فکر می‌کنم که با عطرش دوش گرفته.

آب دهنم رو پر صدا فرو دادم و به حرف اومدم و با گریه گفتم:

– به خدا راستش‌و گفتم، ظهر آیناز اومد سراغم، ” عطسه‌ی بعدی” گفت باید یه کیفی‌و ساعت ۱۰ شب به یه شخص مهمی برسونه، من هم قبول کردم، ” یه عطسه‌ی دیگه” آخرشم مجبورم‌ کرد پالتوی اون‌و بپوشم، گفت عاشق بارونیه منه‌و خواست چند روز عوضشون کنیم باهم، همین.

عطسه‌ی بعدی و فریاد بلند حبیب…

– دِ داره زر می‌زنه…

باز حبیب اسلحه رو روی شقیقه ام گذاشت و من تو خودم جمع شدم.
هیچ وقت فکرشم نمی‌کردم این جوری بمیرم، فقط امیدوارم خیلی درد نداشته باشه، لااقل مرگم آروم و بدون عذاب باشه.

– غلافش کن.

اگر رمان افسون سردار رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مهری هاشمی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان افسون سردار

سردار حاتم: مردی زخم خورده و خشمگین با فوبیای لمس شدن.
افسون حشمت: دختری تنها، مهربون و البته زبون دراز، که از خانواده ترد شده و گیر مافیای ترسناک میفته.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید