مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان آتش محبوس

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#پایان_خوش #اختلاف_سنی_زیاد #خدمتکار #نقاش #معمار #ازدواج_سفید

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان آتش محبوس

برای دانلود رمان آتش محبوس به قلم مشترک نگار و بنفشه نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسندگان این اثر اجازه ی انتشار رمان آتش محبوس را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده اند.

موضوع اصلی رمان آتش محبوس

رمان آتش محبوس سرگذشت دختریه که از کودکی برای کار به تهران فرستاده میشه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان آتش محبوس

القای تجربه در کنار یک سرگرمی ارزشمند، بالا بردن آگاهی شخصی و خانوادگی.

پیام های رمان آتش محبوس

آگاهی مردم از اتفاقاتی که تو سکوت تو جامعه رخ میده، روابط و افکار مسموم زیر پوست شهر.

خلاصه رمان آتش محبوس

دریا از ۱۵ سالگی به شهر میاد و در خونه گیتی خانم به عنوان پرستار و خدمتکار همه نوع کار انجام میده تا بتونه به زودی به استقلال برسه، زندگی روتین جریان داشت تا اینکه همسایه جدیدی تو خونه مجاور ساکن میشه. کسی که از ابتدا گیتی خانم باهاشون مشکل داره، یک مادر و پسر، که رفتار های عجیبی دارن، مخصوصا با دریا!

اما راز این رفتار های جدید با برملا شدن رابطه این دو نفر فاش میشه، رابطه ای که هیچ ربطی به مادر و پسر بودن نداره و متاسفانه حالا دریا هم آلوده به این ارتباط شده …

مقدمه رمان آتش محبوس

با یک داستان واقعی و رئال دیگه به اسم آتش محبوس همراه شما عزیزان هستیم. سبک رمان آتش محبوس روایت نویسی و خاطره نویسیه، پایان داستان خوشه و هدف ما بیان اتفاقات بدون سانسور برای انتقال تجربیات شخصیت های واقعی هست، هیچ کدوم از شخصیت ها زاده تخیل نویسنده ها نیست .

دریا دختری که ده ساله تو خونه خانم سرمد کار میکنه با اومدن همسایه های جدید متوجه رفتار عجیب مادر و پسر همسایه میشه، پسری که رفتار معقولی با دریا داره و مادری که میخواد سر دریا رو از تنش جدا کنه!

اما با دعوای خانم سرمد با دریا و بیرون کردنش از خونه، تازه دریا متوجه راز این همسایه های عجیب و رابطه ای که دارن میشه!!!

اما دیگه خیلی دیر شده، دریا هم آلوده این رابطه شده، دریا تو یه گرداب بزرگ قرار داره، گردابی که بیرون اومدن ازش به تنهایی شاید ممکن باشه، اما انتخاب دریا نیست…
دختری که همه زندگیش جنگیده، حالا حاضر نیست بدون نبرد، عقب نشینی کنه…

نگار و بنفشه

مقداری از متن رمان آتش محبوس

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر نگار و بنفشه، رمان آتش محبوس :

دونه های بارون تیشرت نازکی که تنم بود رو خیس میکرد و باد سرد، لرزه به اندامم مینداخت، صدام تو سرم تکرار شد که با التماس گفتم

– میشه بعد بارون بقیه حیاط رو بشورم!؟

پلک زدم و از خواب پریدم!

کلافه نشستم رو تخت و نفسم رو خسته از ریه هام بیرون دادم، حواسم نبود و پنجره رو باز گذاشتم، اتاق حسابی سرد شده بود… شاید سردم شد این خواب رو دیدم!؟

به بیرون نگاه کردم. کف حیاط در حال خیس شدن بود.

پس بیخود نبود این خواب تکرار شد. بارون رو دوست دارم اما بوی خاک بارون خورده سالهاست با یه خاطره برای من همراه شده…

خاطره ای که سرما و مریضی بعدش هنوز بعد ۱۰ سال از جونم بیرون نرفته.

در حالی که پنجره رو میبستم ، به ساعت نگاه کردم! تازه ۴ صبحه!

از اتاق خوابم خارج شدم و برق راهرو روشن کردم. باید میرفتم سرویس اما دوست دارم بعد رفتن سرویس یه راست برم زیر پتو جمع شم.

پا تند کردم و پله های نیم طبقه ام رو سریع بالا اومدم.

تمام پنجره های طبقه هم کف رو چک کردم. همه بسته بود.

پاورچین پاورچین خودم رو به طبقه دوم رسوندم. گیتی خانم خوابش خیلی سبک بود و یه صدای کوچیک کافی بود تا بیدار شه، اونوقت تا یه هفته روزگار من سیاه بود. همه پنجره ها بسته بود. از لای در نیمه باز اتاقش چک کردم. پنجره اتاقش نیمه باز بود.

بد شانسی از این بزرگ تر!؟

یه نگاه به خودش که با چشم بند وسط تخت دو نفره و بزرگش خواب بود انداختم و آروم در رو بیشتر باز کردم.

نفسم رو سعی کردم به بی صدا ترین وضع ممکن بیرون بدم و خودم رو رسوندم به پنجره!

از پشت شیشه تراس بزرگ طبقه دوم خونه رو به رویی رو دیدم که یه خانم و آقا روی تراس بودن‌

مرد که به نظر ۳۰ ساله می اومد با بالا تنه لخت در حال سیگار کشیدن بود.

زن که پشتش به من بود و یه پالتو رو شونه اش انداخته بود در حال خط و نشون کشیدن با انگشتش بود!

این خونه خیلی وقت بود خالی بود! یعنی اسباب و وسایل داخلش بود اما کسی داخلش زندگی نمیکرد. برام جالب بود که اینا کی اومدن !

پنجره رو کاملا بی صدا بستم و نگاهم رو از این صحنه جالب به اجبار گرفتم.

بی صدا از اتاق خارج شدم و نفس راحتی کشیدم.

با همون حساسیت خودم رو رسوندم به اتاق خودم و در سرویس رو باز کردم. هوای سرد به استقبالم اومد.

آهی کشیدم و وارد شدم. هنوز زمستون نشده این لعنتی انقدر یخ شده.

سرویس این طبقه زیر پله قرار داشت.

چون نیم طبقه زیر زمین بود کلا نم و رطوبت و سرمای بیشتری داشت اما سرویس چون سه طرفش محبوس تو زمین بود سرماش دیگه تمومی نداشت. مثل یک سرداب تابستون ها خنک و زمستون ها…

آه از نهادم بلند شد. سریع کارم رو کردم و بیرون اومدم. درش رو کامل بستم تا بوی چاه و سرما بیرون نزنه و خزیدم زیر پتو.‌

گوشیم رو چک کردم.

از دیدن پیامک واریز لبخند زدم.

گالری آشور دیشب پول کار های فروش رفته ام رو واریز کرده بود.

از دیدن مبلغ مانده حسابم یه لبخند دیگه زدم و چشم هام رو بستم.

تا ۸ هنوز وقت هست که یکم دیگه بخوابم.

چشم هام رو بستم و به این فکر کردم اگر بقیه هم مثل آشور خوش حساب بودن چقدر وضع من الان خوب بود.

اما خیلی از گالری ها و شهر کتاب ها تا چند ماه بعد اینکه کار های منو میفروشن، تسویه نمیکنن.‌..

با این افکار خوابم برد و اینبار با صدای اَره برقی از خواب پریدم!

اَره برقی!؟

شوکه نشستم رو تخت، ساعت روی دیوار میگفت هنوز چند دقیقه به ۸ مونده! صدای اَره برقی دوباره بلند شد و من از جا پریدم.

کدوم احمقی این وقت صبح تو این منطقه ویلایی اَره برقی روشن میکنه!

ژاکتم رو پوشیدم و بافت موهام رو انداختم رو ژاکتم ، دوییدم برم تو حیاط که صدای گیتی خانم بلند شد

– دریااااااا دریاااااا این صدای کدوم حیوونی!؟

بیخیال حیاط شدم. دوییدم بالا و گفتم

– صدای اَره برقیه گیتی خانم!

رسیدم به جلو در اتاقش که شاکی در حال بلند شدن بود و گفت

– خودم میدونم صدای اَره برقیه دختره احمق! برو خفه اش کن!

رفت جلو پنجره و من از پشتش دیدم که یه نفر از درخت نخل حیاط بغل بالا رفته و با اَره برقی داره  برگ های زرد رو هرس میکنه!

گیتی خانم با حرص گفت

– روانی ها! کدوم احمقی تو تهران درخت نخل میکاره که حالا بیاد هرس کنه!

دوست نداشتم صبحم رو با بحث با همسایه ها شروع کنم. اما چاره نبود.

تا من برم پایین گیتی خانم از پنجره داد زد

– چه خبرتونه سر صبح!؟

کلاه ژاکت سیاهم رو، سر کردم و با عجله رفتم تو حیاط، خونه های این محله شبیه هم بودن. دور تا دور حیاط داشتند و حیاط جلو خونه بزرگ و باغچه کاری بود.

اما گیتی خانم چون با گل و گیاه و ریختن برگ مشکل داشت کل حیاط رو داده بود موزاییک کنن!!

از در آشپزخونه که نزدیک تر بود به دیوار همسایه بیرون رفتم و به مردی که از بالای درخت داشت به گیتی خانم میگفت الان تموم میشه نگاه کردم.

مرد مجدد اَره رو روشن کرد و گیتی خانم داد زد

– دریا! پس چه غلطی میکنی!؟

با این حرف پنجره رو کوبید.

واقعا چکار کنم!؟ پرواز کنم برم جلو مرد رو بگیرن؟

از جایی که ایستاده بودم داد زدم

– میشه بذارید دیر تر این بخش کار رو انجام بدین!؟

صدام تو صدای اره گم شد

داد زدم

– آقا!

اما همین لحظه یه برگ بزرگ نخل از بالا سقوط کرد تو حیاط ما!

دیگه چاره نبود از کنار خونه رد شدم و رفتم زیر درخت نخل که یه برگ دیگه افتاد، جیغ خفه ای کشیدم خودم رو کنار کشیدم، گیتی خانم رو دیدم  داره مجدد پنجره رو باز میکنه، برای همین مکث نکردم و  رفتم سمت در…

قبل از اینکه بتونه دوباره سرم داد بزنه از حیاط رفتم بیرون و پا تند کردم سمت در همسایه. به جای زنگ در ، با کلید تو دستم زدم به در، صدای اَره برقی قطع نمیشد.

این منطقه اکثرا خونه ها سرایدار و خدمتکار داشت. مهسا، خدمتکار خونه رو به رویی هم اومد بیرون و امین آقا سرایدار مسن خونه بعد از ما هم داشت میومد.

دوباره در زدم و تو صدای بلند اَره برقی بلاخره کسی گوشش متوجه صدای در شد.

پسر کم سن و سالی در خونه رو باز کرد و هاج و واج نگاهمون کرد.

مهسا که دیگه رسیده بود کنار من با عصبانیت گفت

– عملیات ساختمانی صدا دار تو شهرک ۹ شروع میشه تا ۱ از اون سمت ۴ تا ۶! باقی ساعات صداتون در بیاد خلاف قوانینه!

پسر فقط هاج و واج نگاهمون کرد.

صدای اَره برقی قطع شد و مرد رو درخت گفت

– کیه مجتبی؟

مجتبی با همون حالت گنگ برگشت به مرد نگاه کرد و چیزی نگفت.

امین آقا دیگه رسیده بود. با عصبانیت در رو هول داد و از جلوی ما رد شد. وارد حیاط شد و مجتبی رو عملا کنار داد. شاکی گفت

– حاجی قانون شهرک رو میدونی یا خودم بهت یاد بدم!؟

مرد در حالی که از درختی که حالا کاملا هرس شده بود پایین می اومد گفت

– من باغبونم! صابکارم میگه برو درخت هارو هرس کن منم انجام میدم! به قانون مانون کاری ندارم.

مهسا پشت سر امین آقا رفت و گفت

– صاحبکارت کو؟

مجتبی سریع گفت

– بیرونه رفت وسایل صبحونه برامون بخره!

طوری این جمله رو با ذوق گفت که دلم براش سوخت ، قبل بقیه گفتم

– کار های بی صدا رو تا ۹ صبح انجام بدید . ۹ تا ۱ فقط میتونید آلودگی صوتی درست کنید.

باغبون گفت

– نمیشه که اول باید هرس کنم بعد برم سراغ بقیه کارا

امین آقا با عصبانیت گفت

– باشه پس قبل ۹ دوباره اون لکنده رو روشن کن تا من با نگهبان بیام جمعتون کنم!

مرد توجه نکرد اما پسر رنگش پرید.

امین آقا بدون اینکه منتظر جواب کسی بمونه از خونه زد بیرون و مهسا گفت

–  اول کاری شر درست نکنید امین آقا دست به مامورش خوبه!

با این حرف چشمی چرخوند و رفت. اما حق با مهسا بود. امین آقا سر هر چیزی که از نظرش خلاف قانون شهرک بود مامور می آورد. حتی چیز های کوچیک.

رو به باغبون کلافه کردم و گفتم

– چندتا برگ نخل افتاده تو حیاط ما میشه بیاید جمع کنید!

سری تکون داد و گفت

– بله آبجی!

به مجتبی اشاره کرد و گفت

– بدو بچه!

چرخیدم تا برم بیرون اما با دیدن همون پسر که دم صبح رو پشت بوم دیدم جا خوردم.

بیشتر از تیپ شیک و صورت جذابش جا خوردم تا از حضورش!

موهاش قهوه ای روشن بود که به یه سمت مرتب حالت داده شده بود ، ابروهاش تیره تر از موهاش بود و چشم هاش با اینکه خیلی درشت نبود اما رنگ روشنش از همین فاصله هم پیدا بود.

یه خط قائم بین ابروهاش بود که نشون میداد زیادی گره به ابروهاش میندازه.

پیراهن سفید که آستینش رو تا کرده بود پوشیده بود با یه شلوار خاکستری!  دوتا کیسه بزرگ خریدی که تو دست هاش بود منو به واقعیت برگردوند و مجتبی از پشت سرم گفت

– آقای محب اومد!

با صدای مجتبی نگاهش از کنار ماشین به ما افتاد و طبق انتظارم سریع اخم کرد! اون خط قائم مال همین اخم ها باید باشه!

مجتبی پا تند کرد رفت سمتش و یه سبد رو از دستش گرفت. با این حرکت نگاه آقای محب به من رسید و چشم هاش ریز شد. حتی شاید کمی بیشتر اخم کرد.

حق داشت!

من با لگ صورتی! یه ژاکت بافت قدیمی مشکی که کلاهش رو انداخته بودم رو سرم.

چون قدم کوتاه بود خیلی پیش میومد منو با یه بچه اشتباه بگیرن و حتی بعد اینکه میگفتم ۲۵ سالمه! باز هم کسی باور نمیکرد.

حدس میزدم با این تیپ یه چیزی تو مایه های بچه های سر چهار راه شده بودم!

آقای محب رسید جلو ما و باغبون از کنارم گفت

– من برم برگ های نخل رو از حیاط خونه خانم جمع کنم!

ابروهاش بالا پرید . نگاهش بین من و باغبون چرخید و من تازه اتصالات مغزم فعال شد. گفتم

– سلام. ما همسایه مجاور شما هستیم. تو شهرک ساعت کار های ساختمانی با آلودگی صورتی ۹ تا ۱ بیشتر نیست. عصر هم ۴ تا ۶ . تو باقی ساعات نباید صدایی مزاحم بقیه بشه!

ابروهاش بالا پرید و گفت

– بله در جریانم. مگه اتفاقی افتاده آقای فغانی!؟

باغبون که تازه فهمیدم فامیلیش فغانیه گفت

– من باید از بالا هرس کنم دیگه. اَره روشن کردم نخل رو هرس کنم.

مجتبی کیسه اول رو برده بود داخل. اومد و کیسه دوم رو از دست آقای محب گرفت و گفت

– میشه من یه چیزی بخورم!؟

آقای محب سریع نگاهش کرد و گفت

– البته!

به من نگاه کرد و گفت

– نگران سر و صدا نباشید مدیریت میشه!

با این حرف به آقاي فغانی نگاه کرد و گفت

– حیاط خانم رو تمیز کنید و سریع تر برگردید.

با چشم تندی که آقای فغانی گفت من فقط یه با اجازه گفتم و به سمت خونه چرخیدم.

کلید انداختم و در رو باز کردم.

کنار ایستادم آقای فغانی بیاد داخل اما دل تو دلم نبود برم جلو آینه و ببینم تیپم واقعا جلو چنین آدمی چطوری بوده!

به خودم تشر زدم، چه فرقی داره چطوری بود! باز جو گیر شدی!

به آقای فغانی نگاه کردم که برگ های نخل رو دسته میکرد تا ببره بیرون.

تو ده سال گذشته که اینجا بودم، هیچوقت، هیچکسی، شک نکرده بود که من خدمتکار این خونه نباشم!

همیشه فکر میکردم بخاطر تیپ و ظاهرمه، که مسلما اینم بود.

اما مدتهاست به این باور رسیدم بخاطر نگاه ماست! نگاه من…

تو یه کتاب خونده بودم نوع نگاه آدم ها به شخصیت اون ها برمیگرده و حتی بعد از اینکه شخصیت فرد تغییر کرد، نوع نگاهه خیلی سخت تر و دیرتر عوض میشه.

با صدای آقای فغانی از افکارم جدا شدم که گفت:

– این برگ خرده‌ها رو هم میام خودم جمع می‌کنم!

نگاهی به زمین و تیکه‌های برگ باقی مونده انداختم و گفتم لازم نیست من خودم جارو می‌کنم.

جارو خاک انداز رو از کنار در برداشتم.

آقای فغانی با برگ‌هایی که روی دوشش انداخته بود به سمت در اومد و گفت

– دستت درد نکنه اگه بازم کاری بود حتماً بهم بگو.

تشکر کردم و گفتم

– کاری نیست فقط لطفاً سر و صدای کارها رو بگذارید برای بعد ساعت ۹ خانم سرمد رو خوابش خیلی حساسه!

آقای فغانی به خونه نگاه کرد و گفت

– یعنی ۸ بشه ۹ دیگه مشکل نداره!؟

مضطرب خندیدم. گیتی خانم تا ساعت ۱ ، ۲ ظهر ترجیح میداد تو رختخواب باشه و بخوابه اما وقتی که از ساعت ۹ به بعد سر و صدا میشد حداقل منو دیگه نمی‌فرستاد دنبال اینکه ساکتش کنم .چون طبق قانون شهرک چاره‌ای جز تحمل نبود!

هرچند خشمش رو سر من خالی میکرد.

اما فقط به آقای فغانی گفتم

– آره انشالله!

آقای فغانی سری تکون داد و از خونه رفت بیرون.در رو پشت سرش بستم و با جارو و خاک انداز باقی مونده برگ‌ها رو تمیز کردم. وقتی برگشتم خونه دیگه نزدیک ۹ بود می‌دونم الان دوباره سر صدا بلند میشه و باید کل روز یه گیتی بدخلق رو تحمل کنم. اما چاره نبود.

سماور رو روشن نکردم. از نظر من صدای سماور از طبقه همکف هیچوقت به طبقه اول نمی‌رسید. اما گیتی خانم خیلی حساس بود من قبل اون چای و صبحانه نخورم!!

حتی رو گاز هم آب جوش می‌آوردم میگفت بوش میاد بالا! یا میگفت بوی چایی اومد!

اون اوایل که بچه بودم مدام تلاش میکردم یه راه حل پیدا کنم.

اما الان یه لیوان آب میخورم و یه لقمه نون پنیر! دیگه بیخیال چایی صبح میشم.

هرچند چایی شیرین صبح برام کلی خاطرات شیرین داره.

این فکر قلبم رو مچاله کرد اما زود کنار گذاشتمش و برگشتم اتاقم.

تو آینه قدی بی قابی که برای سفارش گرفته بودم و باید دور تا دورش رو طرح ترنج کار میکردم، خودم رو چک کردم.

بافت موهام رو ژاکتم بود و از جلوش که باز بود تیشرت مشکیم پیدا بود…

کلاه هم رو سرم خیلی بد نبود.

درواقع به عنوان کسی که بودم خوب بود.

به فکرم آروم خندیدم. خداروشکر دارم دیوونه میشم‌. از داخل کمدم رنگ های نقاشی رو شیشه رو بیرون آوردم و کارم رو شروع کردم.

معمولا ماهی یکی دو بار بهم کار سفارشی می‌خورد.

کار های سفارشی پول خوبی داشتند اما اینکه باید در زمان مشخص تحویل بدم قضیه رو سخت میکرد. چون هیچوقت نمیشد رو هیچ رفتار گیتی خانم حساب باز کرد و یهو ده روز صبح تا شب با من کار داشت‌.گاهی هم یه هفته خیلی آروم و بی دردسر بود..‌

سالهای اول خیلی شر و شور داست، منم بچه بودم خیلی اذیت میشدم.

اما دو سه ساله آخر درسته بدجنس تر شده! اما یکم از تک و تا افتاده! بلاخره ۸۵ سالش شده!

غرق کار بودم که صدا اَره برقی مجدد اومد. گوشم رو تیز کردم ببینم گیتی خانم صدام میکنه!؟ اما خبری نشد. تا ۱۱ کار کردم و ۱۱ رفتم آشپزخونه تا مواد نهار رو بار بذارم.

گیتی خانم صبح ها فقط چای می‌خورد و با نهار کلا روزش رو شروع میکرد. همین خصلت زیاد خوابیدنش باعث شد من بتونم برم صبح مدرسه و دیپلم بگیرم. دوره نقاشی روی شیشه هم صبح ها رفتم و از فنی و حرفه ای گرفتم.

همیشه میگم کاش دانشگاه هم میشد فقط صبح ها کلاس داشته باشه تا من میتونستم برم.

اما خب…

آرزوی فعلا محالی بود. چون هم نزدیک ترین دانشگاه باز هم به ما دور بود و هم هزینه اش برام سنگین میشد.

داشتم برنج رو آبکش میکردم که صدای سقوط چیزی کف حیاط منو از جا پروند.

صبر نکردم گیتی خانم چیزی بگه خودم دوییدم تو حیاط.

با دیدن گلدون سنگی که از روی نمای دیوار بین دو خونه سقوط کرده بود کف حیاط آه کشیدم.

موزاییک های حیاط کاملا واضح شکسته بودن و گلدون سنگی با خاک داخلش تقریبا فرو رفته بود داخل زمین.

صدای پنجره اومد و داد گیتی خانم که بلند گفت

– دریااااا این چه افتضاحیه راه افتاده !؟

کمی از خونه فاصله گرفتم تا بتونم از رو پنجره ببینمش و گفتم

– الان میگم بیان درست کنن!

پنجره رو با حرص بست و من سلانه سلانه رفتم سمت در‌…

تا در رو باز کردم مجتبی رو پشت در دیدم. نگران گفت

– چی شد؟ گلدون افتاد چی شد!؟ شکست!؟

بی حوصله گفتم

– نه چرا بشکنه! صاف و سالم اون وسطه!

لبخند زد و اومد تو انگار حرفم رو باور کرده بود. اما با دیدن شاهکار کف حیاط قیافه اش وا رفت و گفت

– ئه! خورد شده که! دیگه بدرد نمیخوره!

خواست بره که گفتم

– کجا! بیا جمعش کن ببرش! به کف حیاط هم خسارت زده!

قبل اینکه مجتبی چیزی بگه صدای آقای محب اومد که گفت

– میشه میزان خسارت رو ببینم!

جا خوردا به سمتش برگشتم، در رو بیشتر باز کردم تا بیاد داخل و گفتم

– سرامیک کف شکسته! البته ما نمونه سرامیک رو داریم! اما باید خودتون یه نفر بفرستید بیان درست کنن!

سر تکون داد و وارد شد. نگاهش تو کل حیاط چرخید.

حق میدادم بهش تعجب کنه.

اینکه یه نفر حیاط خونه ویلایی به این بزرگی رو سرامیک کنه و یه دونه گل هم باقی نذاره چیز واقعا عجیبی بود.

نگاهش رو گلدون کف زمین ثابت شد و گفت

– مجتبی برو وسیله بیار خاک و گلدون رو جمع کن.

مجتبی چشم گفت و رفت.

منم به تیپ جدیدی که زده بود نگاه کردم. شلوار جین و یه هودی مشکی پوشیده بود و بوی عطرش حس میشد.

اونوقت من همچنان با همون لباس ها بودم و البته بوی قرمه سبزی که پختم هم حس میشد!

لب هام رو به هم فشردم تا به فکر خودم نخندم و آقاي محب برگشت سمت من و گفت

– بنا ما فردا میاد، صبح اول وقت میفرستمش بیاد براتون درست کنه!

سریع گفتم

– خیلی اول وقت نیاد! ما مریض داریم رو خواب صبح حساسه! زنگ هم نزنن بهتره! من خودم ساعتی که میاد در رو باز میکنم فقط حدودش بهم بگید.

چشم هاش ریز شد و گفت

– سر و صدای خاصی نداره! میخواید شمارتون رو بدید من بگم با خودتون هماهنگ کنن کی بیان.

گوشیش رو بیرون آورد!

مردد بودم چکار کنم

اما  شماره ام رو گفتم و اون تو گوشیش زد.

خواستم بگم شما هم شمارتو رو بدید مسئله ای بود بهتون خبر بدم اما روم نشد.

هنوز آقای محب شماره رو سیو نکرده بود که گیتی خانم پنجره رو باز کرد و با عصبانیت گفت

– یه ساعته اونجا چکار میکنی دریا!

مجتبی با یه سطل اومد و مشغول جمع کردن گلدون های شکسته شد. به گیتی خانم نگاه نکردم و جواب ندادم.

باز بد خواب شده بود و رفته بود رو مود تخریب من، کلا هم میدید من با کسی دارم حرف میزنم حرصش می‌گرفت! حتی وقتی میدونست در مورد کار های خودش دارم صحبت میکنم!

سکوت من با صدای آقاي محب شکسته شد که گفت

– سلام من محب هستم، همسایه مجاورتون، بابت مزاحمت پوزش میخوام، فردا صبح یه نفر میاد براتون درست میکنه!

گیتی خانم سری تکون داد و گفت

– خوبه! لطفا دیگه تکرار نشه!

مجتبی با سطل پر از گلدون و خاک بدو بدو رفت بیرون و گیتی خانم به من نگاه کرد و گفت

– تو هم برو تو دیگه چرا وایسادی، به سلامتی کَر شدن هم به مرض هات اضافه شده؟!

من بخاطر اینکه خدمتکار این خونه هستم هیچوقت شرمنده نشدم. بلاخره این شغلم بود. اما از اینکه جلو بقیه با من اینجوری حرف می‌زد شرمنده میشدم .

سعی کردم تمام خشمی که از این رفتار گیتی خانم داشتم رو عقب بفرستم و با آرامش به آقا محب نگاه کردم، گفتم

– به بنا بگید فردا زنگ بزنه من خودم میام درو باز میکنم!

آقای محب نگاهش رو از گیتی خانم گرفت و به من نگاه کرد. از حجم عصبانیت تو نگاهش جا خوردم.

فقط سر تکون داد و بیرون رفت. در رو پشت سرش بست و من خیره به در بسته ایستادم. این حجم عصبانیت برای چی بود!؟ کسی به اون که توهین نکرد!

برگشتم داخل، گیتی خانم اومده بود پایین و جهنم روی زمین رو برام ساخته بود.

اگر رمان آتش محبوس رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها نگار و بنفشه برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان آتش محبوس

دریا: دختره جسور و بی پروا، خودساخته و مهربان‌.
گیتی: زن بی حوصله و لجباز، زورگو و بی منطق.
میترا: زنی قدرت طلب، دروغگو و بی انصاف.
کامیار: خودخواه و بی توجه.
سام: مغرور، ساکت، صبور.
کاوه: بی عزت نفس، ضعیف، خودباخته.
معصومه: خودخواه و دروغگو.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید