مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان ژینکو

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پایان_خوش #جنایت #ترنس #اوتیسم #فقر #ثروت #طمع #وسوسه

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان ژینکو

رمان ژینکو به نویسندگی بهاره غفرانی که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان ژینکو

رمان ژینکو سرگذشت دختریه که سرپرست خانوار است و برادری مبتلا به اوتیسم دارد و داستان پسری که قبلاً دختر بوده است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان ژینکو

تغیر دید منفی مردم نسبت به اوتیسم و افراد ترنس.

پیام های رمان ژینکو

آگاه سازی مردم از مشکلات افراد ترنسجندر و همین طور افراد مبتلا به اوتیسم.

خلاصه رمان ژینکو

پایین شهر، آسمان و حبیب توی یه خونه‌ی حیاط‌ مشترک زندگی می‌کنن و دربه‌در دنبال پولن تا خرج عروسیشونو بدن. آسمان پدر و مادرش رو از دست داده و سرپرست خانواره. حبیب هم بی‌پول و آس‌ و پاسه.

بالای شهر، کاملیا که بچه‌ اشو تازه از دست داده و برادرش بردیا که قبلاً ترنس بوده و مادرش پسش زده، زندگی می‌کنن.

چی می‌شه که سرنوشت حبیب و آسمان، به تقدیر این خواهر و برادر گره می‌خوره؟

مقداری از متن رمان ژینکو

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان ژینکو اثر بهاره غفرانی :

«فصل اول»

خم شد و بند کفش آرمان را بست. یک بار دیگر هم گره زد تا مطمئن شود که دیگر باز نمی‌‌شود. لبخندی بر لب نشاند و برخاست و نگاهش را به او داد:

ـ دیگه سفارش نکنم‌ها! امتحانتو که دادی، سریع بیا بیرون. من باید برم سرکار. باشه؟

آرمان آرام سر تکان داد و باشه‌ای زمزمه کرد. آسمان روی پنجه‌ی پاهایش ایستاد و با همان لبخندی که انگار چسب لبش شده بود، گونه‌ی برادرش را بوسید.

آن روز، برادرش آخرین امتحانش را می‌داد تا دیپلم بگیرد و آسمان از شدت ذوق، اشک در چشمانش حلقه بسته بود. می‌دانست که پدر و مادرشان به آرزویشان می‌رسند؛ هر چند که یک سال پیش چشم از دنیا فروبسته بودند!

سرانجام دل از آرمان کند و اجازه داد که او به‌سمت مدرسه‌اش برود. با عشق به او نگاه می‌کرد که حبیب از پشت سرش پوفی کشید و چنگی به موهایش زد. گاهی از این عشق بی‌حدومرز آسمان به آرمان حرصش می‌گرفت.

ـ نمی‌خوای دل بکنی؟ رفت دیگه.

آسمان سمت حبیب چرخید و چشم به او دوخت. خندید و سمتش رفت.

ـ دل بکنم؟ امروز آخرین امتحانشو می‌ده و بعدش هم دیپلم می‌گیره. می‌دونی مامان و بابام چقدر دلشون می‌خواست این لحظه رو ببینن؟

اشکی را که می‌خواست روی گونه‌اش چکه کند، زدود و نگاه به چشمان غضبناک حبیب انداخت.

ـ تو برو حبیبیم. منم خودم می‌آم… برو به کارت برس عزیزم.

حبیب نیشخندی زد و دست‌به‌سینه رویش را سمت دیگری چرخاند.

ـ با هم می‌ریم. کی شده جداجدا بریم؟

آسمان لبش را گزید.

ـ نمی‌شه که. از کارت می‌مونی؛ برو، خب؟

حبیب پر آه نفسش را بیرون فرستاد. به درستی نمی‌دانست که در برابر رفتارهای آسمان با آرمان چه واکنشی نشان دهد. تنها حسش این بود که دختر دوست‌داشتنی رؤیاهایش، بیشترین وقتش را به برادرش اختصاص می‌دهد. هر چند که گاهی حق می‌داد؛ اما واقعاً از این مسئله ناراحت بود. چانه بالا داد و گفت:

ـ نه، منتظر می‌مونم. آرمانو می‌رسونیم خونه، بعد می‌ریم.

آسمان با درماندگی نگاهش را بین در مدرسه و حبیب چرخاند. مرغ حبیب یک پا داشت و وقتی می‌گفت صبر می‌کند، یعنی این کار را بی‌بروبرگرد انجام می‌دهد. کنارش رفت و مثل او به دیوار آجر سه‌سانتی پشت سرشان یله داد. سرش را بالا گرفت و به آسمان آبی و خورشید سوزانش نگاهی انداخت. پلک بست و سرش را پایین انداخت.

ـ دخلم به خرجم نمی‌خوره حبیب. کلافه شدم به خدا.

حبیب که انگار منتظر این حرف بود، مثل کبریتی که روشن می‌شود، شعله کشید.

ـ معلومه که نمی‌خوره. چند بار گفتم بی‌خیال اون کلاس‌های مسخره و روان‌پزشک شو؟ کو گوش شنوا؟!

خون آسمان از شنیدن آن حرف‌های تکراری به جوش آمد. تکیه‌اش را از دیوار برداشت و با دلخوری به نامزدش نگاه کرد.

ـ نمی‌خوای بس کنی؟‌ چند بار بگم لازمه که ببرمش؟ ها؟‌ چند بار آخه؟

حبیب خواست بگوید که بردن آرمان به آن کلاس‌ها هیچ فایده‌ای ندارد، اما از گفتنش پشیمان شد و سکوت اختیار کرد. آسمان که جوابی نگرفت، پشت چشمی نازک کرد و لب جدول نشست. حبیب هم کنارش جای گرفت و خواست دلجویی کند. سرش را خم کرد تا چهره‌ی مهتابی و چشمان آبی آسمان را ببیند.

ـ می‌خوای همین جا بساط کنیم آسی؟

چشمان گرد آسمان، خیره به دهان او شد.

ـ اینجا؟ جلوی مدرسه‌ی آرمان؟!

حبیب خندید و سر به بله جنباند.

ـ آره خب، ایرادش چیه؟‌

آسمان نگاه چپی حواله‌اش کرد و روی از او برگرداند.

ـ می‌خوای همه بفهمن خواهر آرمان دست‌فروش و بدبخته؟ انتظار داری آرمانو جلوی هم‌کلاسی‌هاش سکه‌ی یه پول کنم؟

حبیب شانه بالا انداخت و به غرورش برخورد. نگاه از آسمان کند و نجواکنان به زبان آورد:

ـ باشه هر طور میلته، ولی دست‌فروشی عار نیست. من و حجت از بچگی دست‌فروشی و حمالی می‌کردیم. حمید هم که الان دیگه چهارده سالشه، داره دستفروشی می‌کنه. چیز بدی نیست که بابتش خجالت بکشی.

دلش خنک نشد که ادامه داد:

ـ البته خب ما مثل شما لای پر قو بزرگ نشدیم که این چیزا رو عار بدونیم.

آسمان با کتانی نیمه‌سالمش، لگدی به ساق پای حبیب زد.

ـ من لای پر قو بزرگ شدم؟‌! بابای بی‌چاره‌ی من یه کارگر ساده بود که دستش موند زیر دستگاه و از کار بی‌کار شد. بعدش هم اومدیم ور دل خودتون توی اون خونه مستأجر شدیم. به این می‌گن لای پر قو؟

حبیب بدون اینکه نگاهی به او اندازد، پوزخندی پر صدا زد.

ـ نسبت به ما پادشاهی می‌کردین خب. یه بار بابات خونه‌ی سابقتونو بهم نشون داده بود. از این نقلی حیاط‌دارا بود؛ نه مثل الان که همه‌مون توی اون گودی کثافت کپه‌ی مرگمونو می‌ذاریم. آسی آخرش کپک می‌زنیم و بو می‌گیریم؛ میان لاشه‌مونو جمع می‌کنن به قرآن.

آسمان سرش را خم کرد تا تمام‌رخ حبیب را ببیند. تبسمی روی لب هایش نشاند و گفت:

ـ این‌جوری نگو دیگه. خدا بزرگه. بده الان کنار همیم؟ همسایه‌ی اتاق به اتاقیم؟ بقیه دختر پسرا از خداشونه با زیدشون همسایه اتاق به اتاق بشن.

حبیب از نمک حرف او به خنده افتاد. سرش را پایین گرفت و نگاهش به کفش‌های نامزدش افتاد.

ـ باز اینا رو پوشیدی؟

آسمان چشمانش را از حبیب دزدید و سر به زیر شد. حبیب پر غیظ افزود:

ـ امشب می‌ریم خودم واسه‌ت کفش می‌خرم. به تو باشه همه‌ی پولاتو خرج دوادرمون آرمان می‌کنی.

آسمان سر بلند کرد و دهانش به مخالفت باز شد که حبیب دستش را بالا برد و دعوت به سکوتش کرد.

ـ هیچی نمی‌گی ها! به اندازه‌ی کافی از دستت شاکی‌ام.

آسمان از روی ناچاری لب روی هم فشرد و ساکت ماند. نمی‌دانست چقدر باید صبر کند تا حبیب و آرمان با هم کنار بیایند! یکدیگر را دوست نداشتند و مدام به هم حسادت می‌کردند. سرانجام پس از نیم ساعت، آرمان از مدرسه خارج شد. چهره‌اش نه خوشحال بود و نه ناراحت. آسمان به‌سمتش پا تند کرد و بازوهایش را گرفت.

ـ آرمان‌جان، چطور بود امتحانت؟

آرمان چشم به او دوخت و سر تکان داد.

ـ بد نبود.

آسمان با نگرانی نگاهش کرد.

ـ قبول می‌شی؟

آرمان که سر تکان داد، نفسی از سر آسودگی خیال کشید و دست در دست برادرش، سمت حبیب چرخید، اما آرمان تکان نمی‌خورد و سر به زیر با انگشتانش روی ران پایش ضرب گرفته بود. این یعنی چیزی آزارش می‌داد و به احتمال زیاد، آن مسئله‌ی آزاردهنده، حضور حبیب بود. با این حال آسمان سعی کرد خودش را به آن راه بزند.

ـ چرا نمی‌آی؟ وسایلتو جا گذاشتی؟

آرمان سر به نه تکان داد و از نگاه کردن به حبیب امتناع ورزید.

ـ خودمون بریم… من و تو.

آسمان آهی جان‌سوز سر داد و با ملایمت دست آرمان را کشید.

ـ باز شروع کردی؟ آرمان‌جان، حبیب نامزدمه؛ باید بهش عادت کنی.

آرمان بدون هیچ حسی، سرش را به جهت مخالف چرخاند و نگاه از خواهرش کند. حبیب که احتمال داد بحث آسمان و آرمان به‌خاطر حضور اوست، جلوتر رفت و با لبخندی گشاد رو به آرمان گفت:

ـ آرمان‌جون پس چرا نمی‌آی بریم داداش؟

آرمان نگاهش نکرد و هدفونش را از داخل کوله‌اش درآورد و روی گوش‌هایش گذاشت. آسمان با درماندگی نگاهی بین او و نامزدش ردوبدل کرد و با بغضی نهفته، رو به حبیب گفت:

ـ تو برو. من خودم آرمانو می‌رسونم می‌آم. خداحافظ.

دست برادرش را گرفت و راه افتاد. حبیب هم از سمت دیگر او، هم‌گامش شد. سرش را سمت آسمان خم کرد و میرغضب از میان دندان‌های چفت یکدیگرش گفت:

ـ از این کارت اصلاً خوشم نیومد.

آسمان نگاه خیسش را به حبیبی که داشت لحظه به لحظه از او دورتر می‌شد داد. بغضش را پس زد و دست برادرش را محکم‌تر گرفت.

ـ بستنی می‌خوری آرمان؟

آرمان نگاهش کرد و سر به بله تکان داد. آسمان اخمی کم‌رنگ تحویلش داد و گفت:

ـ نگفتم با سر جواب نده؟ حرف بزن آرمان! حالا بگو ببینم بستنی می‌خوری؟

آرمان چون مردهای پا به سن گذاشته و مثل همیشه ربات‌گونه و مؤدب، اما مغرور پاسخ داد:

ـ بله، می‌خورم.

آسمان با عشق خندید. گذشتن از خرج ناهارش در برابر شادی آرمان، کم‌ترین کاری بود که می‌توانست انجام دهد. جلوی آبمیوه‌فروشی ایستاد و سفارش سه اسکوپ بستنی داد. همراه برادرش پشت میزی نشست و ظرف را جلوی او گذاشت. آرمان نگاهی به ظرف و سپس خواهرش انداخت.

ـ خودت؟

آسمان با لبخند سر تکان داد.

ـ من نمی‌خورم. چاق می‌شم واسه عروسیم.

چشمکی حواله‌ی برادرش کرد و او مشغول خوردن شد. چند ثانیه بعد، قاشق پلاستیکی پر از بستنی‌اش را جلوی دهان آسمان گرفت.

ـ یه قاشق.

آسمان بود و شور و شوقش از صحبت کردن آرمان. چند سالی بود که آرمان توانسته بود آن‌قدر واضح و کامل صحبت کند.

قبل‌ترها جمله‌هایش را کامل ادا نمی‌کرد. به همین خاطر به‌هیچ‌وجه راضی نمی‌شد که قید کلاس‌ها و روان‌پزشک را بزند. روان‌پزشک و مشاورش می‌گفتند که برادرش یک اوتیسم ساوانتی است.

اعتقاد داشتند در زمینه‌ی موسیقی استعداد خارق‌العاده‌ای دارد، اما پدرشان پول کافی نداشت تا آرمان را به کلاس موسیقی بفرستد؛ مخصوصاً بعد از آنکه دستش زیر دستگاه قطع شد و کارخانه‌ای که درش مشغول بود، با دوز و کلک هزینه‌ای برای زندگی آن‌ها متقبل نشد.

آسمان هم با درآمد بخور و نمیری که داشت، نمی‌توانست هزینه‌ی سنگین کلاس موسیقی را پرداخت کند. با یادآوری این موضوع، تلخندی روی لبش نشست و گفت:

ـ فقط چون نمی‌خوام دستتو رد کنم.

دهانش را جلو برد و شیرینی بستنی را زیر زبانش مزه‌مزه کرد. آخرین بستنی‌ای که خورده بود، یک سال پیش بود. روز قبل از فوت پدر و مادرش در آن اتوبوسی که چپ کرد و… .

نمی‌خواست به آن موضوع فکر کند. روان‌پزشک آرمان گفته بود که روحیه‌ی او مهم‌ترین مسئله است. باید حال خوبش را حفظ می‌کرد.

پس از اینکه بستنی‌ برادرش تمام شد، او را به خانه برد و مثل همیشه به زیورخانم، مادر پیر و فرتوت حبیب سفارش کرد که حواسش به آرمان باشد. سیب‌زمینی آب‌پزی را هم که صبح پخته بود، با کمی پیاز سرخ‌شده قاتی کرد و جلوی آرمان گذاشت.

ـ بشین غذاتو بخور، بعد هم بگیر یه‌کم بخواب تا من برگردم.

روی موهای آرمان را بوسید و رفت.

***

همان جملات همیشگی را می‌گفت. نگاهش به کابین عمومی بود که رستم را دید. بساطش را دست یکی از مسافران که داشت قیمت می‌گرفت، سپرد و سمت رستم رفت. از پشت در شیشه‌ای خم شد و صدایش زد:

ـ داداش‌رستم… داداش!

رستم برگشت و نگاهش کرد و بلافاصله گفت:

ـ احتمالاً تو خط تجریش-کهریزکه.

آسمان سری تکان داد و نومیدانه سمت بساطش برگشت. زن یکی از دستبندها را برداشته بود و نگاهش می‌کرد. آسمان گفت:

ـ می‌خواین ببندم دستتون؟

زن سر تکان داد و آسمان شروع به بستن دستبند کرد. کارش که تمام شد، زن نگاهی به مچ دستش کرد و با لبخند رضایت، سر تکان داد.

ـ خوبه. چقدر می‌شه؟

آسمان قیمت را گفت و پول را گرفت. ساکش را جمع کرد و چند قدمی جلوتر رفت. نزدیک در خروج ایستاد تا در ایستگاه بعد پیاده شود و پی حبیب رود. هنوز چند دقیقه‌ای به توقف مانده بود که زنی داخل مترو داد زد:

ـ وایستا ببینم دختر! کجا داری می‌ری؟

آسمان برگشت و با کنجکاوی به زنی که سمتش می‌آمد، نگاه کرد. انگار که مخاطب او، آسمان بود! ابرو بالا انداخت و پرسشگرانه زن را که صورتش از شدت خشم به سرخی می‌زد نگریست. به آسمان که رسید، بازویش را گرفت و تکانش داد. با یک من اخم تشر زد:

ـ دستبند منو رد کن بیاد.

آسمان لبخند زد و خواست با ملایمت دستش را بیرون بکشد.

ـ دستبندتون که دستتونه خانم. همین چند لحظه پیش خودم دور مچتون…

زن میان کلام آسمان پرید و جیغ‌جیغ‌کنان گفت:

ـ نخیر عزیزم. دستبند طلامو بده. چه‌جوری زدی که من نفهمیدم؟ ها؟

و بلافاصله ساک آسمان را از دستش قاپید و زیپش را باز کرد. آسمان نمی‌دانست چه‌کار کند! هاج‌وواج خیره به حرکات زن بود. بغض گلویش را می‌فشرد و اشک را پیشکش چشمانش می‌کرد. زن تمام زیورآلات دستساز آسمان را روی زمین خالی کرد و آسمان با چشمانی گریان خم شد و کف قطار نشست. هق‌هق‌کنان گفت:

ـ خانم تو رو خدا نرو روش… خانم… مواظب باش. آخ خدا!

در قطار باز شده و همهمه‌ای شده بود. زیورآلاتش خراب و از هم گسسته شدند و کسی زن را از پشت سر صدا زد.

ـ خانم، دستبندتون به مانتوتون گیر کرده.

آسمان دیگر نه چیزی می‌دید و نه چیزی می‌شنید. زن بدون هیچ حرفی سریع از قطار خارج شد و آسمان با چشمانی اشکبار، تکه‌های باقی مانده از زحمات دستش را جمع می‌کرد و توی ساکش می‌ریخت.

مردم با ترحم نگاهش می‌کردند و گاهی نچ‌نچی زیر لب می‌گفتند. زیپ ساکش را که کشید، برخاست و اشک‌هایش را پاک کرد. دختری که کنارش بود گفت:

ـ چیزی داری من بخرم؟

آسمان لبخندی زد و سر به نه تکان داد.

ـ نه، همه‌شون موندن زیر دست و پا خراب شدن.

پیرزنی از سمت دیگر گفت:

ـ خدا نگذره از آدمایی که با آبروی مردم بازی می‌کنن. دخترم بیا اینجا من همه رو ازت می‌خرم.

آسمان باز هم سر تکان داد.

ـ ممنون، ولی من جنس خراب به کسی نمی‌فروشم.

دختری که از دستگیره آویزان بود، گفت:

ـ خب تقصیر ماست که زدیم جنساتون رو خراب کردیم. بگو هر چقدر می‌شه بدیم. ها؟

آسمان ساک را روی دوشش انداخت. خوشحال بود از اینکه هنوز هم انسان‌های خوبی دوروبرش هستند.

ـ تقصیر اون خانم بود، نه شما.

قطار به ایستگاه رسید و او پیاده شد. میان خیل عظیم جمعیت پاکشان جلو رفت و روی نزدیک‌ترین صندلی نشست. تن خسته‌اش را به تکیه‌گاه چسباند و چشمانش را بست.

سرش را بالا گرفت و نفسی عمیق کشید. بوی عرقی که کل سالن را گرفته بود، شامه‌اش را آزار داد. دلش شکسته بود اما نگذاشت که اشکش چکه کند. او را متهم به دزدی کرده بودند، زحمات دستش را به باد داده بودند و نتوانسته بود چیزی کاسب شود.

به خودش گفت که باید دنبال یک شغل دیگر بگردد. شغلی که کمتر آسیب ببیند، کمتر متهم به دزدی شود و کمتر زجر بکشد. در همین افکار غوطه‌ور بود که صدایی آشنا او را به زمان حال پرت کرد.

ـ آبجی تویی؟!

چشم گشود و سرش را به‌سمت صدا چرخاند؛ حمید بود. با دیدن آسمان، سمتش پا تند کرد و به او رسید. نفس‌زنان ساکش را روی زمین گذاشت و پرسید:

ـ اینجا چی‌کار می‌کنی؟ مگه با داداش نبودی؟

آسمان سر به نه تکان داد و بغضش را بلعید. لبخندی تلخ بر روی لب‌های غنچه‌ای صورتی‌رنگش نشست و گفت:

ـ یه زنگ بزن بهش ببین کجاست. با من قهره جواب نمی‌ده.

ابروهای حمید بالا پرید.

ـ باز هم قهر کردین؟

آسمان آهی کشید و بند کیف خود را میان مشتش فشرد.

ـ بهش بگو تمام زیورآلاتم نابود شد.

دهان حمید از فرط تعجب باز ماند و تند و سریع، با گوشی قدیمی و نیمه‌خرابش شماره‌ی حبیب را گرفت. دلش به حال آسمان می‌سوخت و گاهی به شدت از دست برادرش کفری می‌شد. رسمش نبود که حبیب، نامزدش را در این بحبوحه تنها بگذارد. پس از چند بوق سرانجام حبیب پاسخ داد.

ـ سلام، سریع بگو.

حمید اخمی کرد و با این حال سعی کرد ادب را رعایت کند.

ـ سلام داداش، جنسای آبجی همه‌شون نابود شده.

صدای فریاد حبیب گوش حمید را پر کرد.

ـ چی؟ چی شده؟!

حمید موبایل را از گوشش فاصله داد و یک چشمش را تنگ کرد.

ـ گفتم که. بساطش داغون شده.

حبیب پر غیظ‌تر از قبل پرسید:

ـ چرا آخه؟ گیج‌بازی در آورده؟

حمید گوشی را سمت آسمان که داشت با چشمان آبی پرتلاطمش او را نگاه می‌کرد، گرفت.

ـ بیا بهش بگو چی شده.

آسمان نفسی عمیق کشید و با تردید، تلفن همراه او را گرفت و دم گوشش گذاشت. آرام و محتاطانه لب زد:

ـ سلام.

حبیب تند و حرصی پرسید:

ـ چی شده بازم؟ همه زلم‌زیمبوهات به فنا رفتن؟

پربغض پچ زد:

ـ یکی فکر کرد دزدی کردم. ساکمو برگردوند کف قطار. در قطار هم همون موقع باز شد و همه لهشون کردن.

حبیب عربده زد:

ـ چی؟ کی بوده؟ صبر کن بیام جد و آباشو بیارم جلو چشمش. دزد خودشه و فک و فامیلش. نگهش دار بیام ببی…

قند در دل آسمان آب شد. لبخندی شیرین میان شوری اشک‌هایش خودنمایی کرد و میان کلام او رفت.

ـ حبیب‌جان، زنه رفته. حرص نخور این‌قدر.

حبیب مثل لاستیکی که پنچر شده باشد، وارفت و بادش خوابید. صدایش نیز تحلیل رفت و زمزمه‌وار به زبان راند:

ـ باشه. کجایی بیام اونجا؟

آسمان نشانی را گفت و حمید را راهی کرد. زیپ کیف را باز کرد و دوباره نگاهی به زیورآلاتش انداخت. تصمیمش قطعی شد؛ دیگر نمی‌توانست دستفروش بماند. زیپ را کشید و به صندلی تکیه داد. بعد از نیم ساعت حبیب پیدایش شد. سراسیمه سمت آسمان رفت. آسمان با دیدن او، بغضش ترکید و حبیب روبه‌رویش روی زانو نشست.

ـ چی شدی تو آخه؟ عیب نداره، فدای سرت خانمم. الان می‌رم واسه‌ت جنس می‌خرم، تا فردا دوباره یه عالمه درست می‌کنیم. هان؟ گریه نکن دیگه… آسی!

اگر رمان ژینکو رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم بهاره غفرانی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ژینکو

بردیا: مهربانی و مردانگی.
آسمان: تلاشگر و سختکوش.
حبیب: طماع و حسود.
کاملیا: ساده‌لوح و زودباور، مهربان.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید