مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان چشمان

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#واقعی #بزرگسال #پایان_خوش #مثبت_15 #طلاق #تجاوز #ازدواج_مجدد #خیانت #سقط

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان چشمان

برای دانلود رمان چشمان به قلم مشترک نگار و بنفشه نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شویم و با جستجوی نام آن یا نام یکی از نویسندگان به صفحه رمان دسترسی خواهیم یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسندگان این اثر اجازه ی انتشار رمان چشمان را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده اند.

موضوع اصلی رمان چشمان

رمان چشمان سرگذشت دختریه که حاصل یک تجاوز بوده…

پایان خوش

هدف نویسنده از نوشتن رمان چشمان

هدفم از نوشتن رمان چشمان بیان زندگی متفاوت افراد متفاوت و انتقال تجربه زندگی راوی داستان است.

پیام های رمان چشمان

مهم ترین پیامم در رمان چشمان اینه که مهم نیست از چه خانواده ای باشی، شرافت و انسانیت به ذات و انتخاب آدم هاست.

خلاصه رمان چشمان

رمان چشمان داستان واقعی زندگی دختریه که حاصل یک تجاوزه و با مرگ پدرش که یک تاجر بدنام بود، مجبور میشه به خونه همکار پدرش بره تا تکلیف اموال و بدهی های پدرش مشخص شه!

اما این اقامت پر دردسر تو خونه بهزاد باعث میشه متوجه رفتار های عجیب بهزاد بشه و کم کم راز هایی از گذشته چشمان و بهزاد رو میشه! رازهایی که باعث یه رابطه ممنوعه میشه… رابطه ای که تازه شروع ماجراست!

مقداری از متن رمان چشمان

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان چشمان اثر مشترک نگار و بنفشه :

تو تاریکی، قفل در پشت بوم رو باز کردم و آروم رفتم رو پشت بوم… برق هارو روشن نکردم، که همسایه ها متوجه من نشن.

سقف ساختمون ما، تقریبا پایین تر از همه بود. یه ساختمون سه طبقه سی ساله! تو منطقه شلوغ و پر تردد طرشت…

رفتم کنج پشت بوم. به حیاط نگاه کردم و نفس گرفتم. برای یه بار هم که شده خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم…

بی اراده اشکم راه افتاد. اشک هام تو اون سرما، صورتم رو گرم کردن.  دستم رو گذاشتم لبه حفاظ و خودم رو بالا کشیدم. خواستم پامو بزارم لبه حفاظ و وایسم، که با تک سرفه ای از جا پریدم و تقریبا افتادم رو سقف.

برگشتم سمت در! تو تاریکی، فقط یه حاله دیدم.

فقط دعا کردم بابا نباشه… از ترس، نزدیک بود از حال برم که برق رو روشن کرد.  نور افتاد رو کل سقف و صورتش پیدا شد.  بابا نبود!

نفس گرفتم. اما دوست بابا بود… زیاد میومد خونه ما . خیلی کم سن تر از بابا بود. هرچند باز هم سن دار حساب میشد!

درسته موهاش مشکی بود، اما ته ریش صورتش تار های سفید داشت. صورت مردونه و زیادی جدی داشت. از اونا که منو بیشتر از بابا میترسوند…  آب دهنم رو قورت دادم. سریع بلند شدم.

دقیق نگاهم کرد. اومد سمتم و گفت

– داشتی چکار میکردی؟

جواب سوالش رو ندادم و گفتم

– اتفاقی افتاده؟

دقیق به چشم هام نگاه کردو گفت

– تو باید بگی!

من معمولا با دوستای بابا حرف نمیزدم! اونا یا از تجارت حرف میزدن یا از بساط تریاک…  منم فقط هر وقت بابا صدام میکرد، پذیرایی میکردم. در حد قهوه یا چای!

حتی فامیلیش یا اسمش هم نمیدونستم! نزدیک تر اومد و گفت

– بیا پایین… پدرت حالش بد شده…

شوکه لب زدم

– حالش!؟

سر تکون داد و گفت

– زنگ زدیم آمبولانس… بیا مدارکش رو بیار!

با این حرف، خودش چرخید رفت بیرون.  شوکه دوییدم پشت سرش. نمیدونستم از بد شدن حال بابا خوشحال باشم یا ناراحت…  ته قلبم یه صدایی میگفت :

کاش بمیره… اما میدونستم بدون بابا، اوضاعم خیلی خراب میشه.

پا تند کردم از پله ها تند تر برم پایین اما لبه دمپاییم پیچید زیر پام. پرت شدم پایین. منتظر بودم بخورم تو سنگ! اما رفتم بغل همون مرد… دستش رو انداخت دورم تا منو بگیره.  دستش درست زیر سینه هام نشست.

نفسم رفت. هین گفتم، که کامل بغلم کرد تا تعادلم حفظ شه. اما زود هم رهام کرد. انقدر زود، که فکر کردم الان میفتم!  ودمو کنترل کردم.  صدای آمبولانس اومد و هر دو، باقی پله ها رو رفیم پایین.  کنار در ایستاد. من رفتم داخل. بابا بیهوش رو مبل بود. دو نفر دیگه، از همون رفیق های قدیمی و تاجرش هم بودن.

با دیدن من، همایون خان که میشناختم گفت:

– چشمان جان… مدارک بابات کجاست؟

هنگ ایستاده بودم، فقط به بابا و صورت رنگ پریده اش نگاه میکردم. که با قرار گرفتن دستی رو شونه ام، از جا پریدم…  نگاهش کردم. صورت جدی و سردش، قلبمو دوباره خالی کرد و گفت

– بدو چشمان!
سر تکون دادم. رفتم از داخل کمد، کیف قدیمی بابا رو بیرون اوردم. گذاشتم رو اوپن و سعی کردم بازش کنم . اما قفل قدیمیش باز نمیشد. همایون خان گفت

– بهزاد… کمک کن…

بهزاد! اسمش بهزاد بود. اومد کنارم و کیف رو از رو اوپن گرفت. قفلش رو راحت باز کرد و داد به من. دفترچه بیمه و کیف پول بابا رو بیرون اوردم، که مامور های آمبولانس هم رسیدن.

اومدن به چک کردن بابا. کیف مدارکو گذاشتم سر جاش و با تردید رفتم جلو همایون خان داشت تعریف میکرد چی شده.

– داشت در مورد گمرک حرف میزد. جنساش تو گمرک موندن… با حرص بلند شد چیزی بگه. یهو دوباره نشست. فکر کردیم پاش خالی کرد افتاد، اما… چشم هاش رفت‌.

من عقب تر ایستاده بودم.  مردی که در حال چک بابا بود، یهو برگشت سمت من و گفت

– شما نوه اش هستی؟

فقط شوکه سر تکون دادم نه که بهزاد گفت

– دخترشونه!

سر تکون دادم آره! درسته سنی به نوه اش میخورم! اما دخترشم‌!

متاسفانه… دخترشم…  با دست لرزون، مدارک رو بردم جلو و گفتم

– باید بستری بشه؟

مرد مجدد نگاهم کرد. انگار میخواست چیزی بگه، اما نگفت.  به بهزاد نگاه کرد و گفت:

–  شما هم نسبتی دارید؟

خواستم بگم نه! اما بهزاد گفت

– بله…

مرد بلند شد و گفت

– ایشون فوت شدن متاسفانه…

با این حرف، به من نگاه کرد. دستم هنوز جلو بود! مدارک هنوز تو دستم بود…  پلک زدم.

اول همه چی تار شد بعد… سیاه… سیاه شد و سیاه… با سر درد بیدار شدم. لامپ اتاقم، بالا سرم روشن بود.  حس کردم همش یه خواب بد بود…  سرم رو گرفتم و با درد نشستم.

اما اولین چیزی که دیدم، بهزاد بود!  رو به روی من . خیره و دقیق، نشسته بود.  شوکه لب زدم

– خواب دیدم؟

با تکون سر گفت نه . بلند شد و گفت

– کنارت آب قنده… بخور!

با این حرف، بلند شد و رفت از اتاق بیرون.  فقط نشستم. خیره به دیوار خالی رو به روم بودم.

مُرد؟ بابا مرد؟

خب پیر بود… همیشه از تو مدرسه همه بهم میگفتن پدرت پیره! اما… اما اماده نبودم بمیره!  ازش متنفر بودم…  اما… اماده‌ نبودم بمیره! بهزاد برگشت تو اتاق . نگاهم کرد و گفت

– فکر میکردم دوستش نداری!

نگاهش کردم. از کجا میدونست؟  اومد نزدیک  اینبار پای تخت نشست.  دستشو گذاشت رو پای من از این حرکتش جا خوردم! اما تکون نخوردم. بهزاد گفت

– من تو دلداری خوب نیستم… کسی رو داری بری پیشش؟ مادرت، خاله ای، عمه ای، کسی؟

فقط نگاهش کردم. سر تکون دادم نه. من اگر کسی رو داشتم‌ هرگز یک ثانیه هم اینجا زندگی نمیکردم… بهزاد مشکوک نگاهم کرد و گفت

– مادرت که زنده است!

لبخند تلخی زدم و گفتم

– از ۱۰ سال پیش که پدرمو ترک کرد، دیگه هیچی ازش نمیدونم.‌

چشم بهزاد گرد شد و گفت

– بقیه چی؟

– من هیچی نمیدونم. اگر کسی باشه… بابا به من چیزی نمیگفت!

سر تکون داد و گفت

– میدونم‌… چند سالته؟

– ۱۷! از کجا میدونی؟

لبخند محوی زد و گفت

– پدرت میگفت.

دقیق نگاهش کردم و گفتم

– تو شریکشی؟

خندید و گفت

– نه… پدرت شریکی نداشت چشمان… اون ورشکسته بود.‌.. سالهاست ورشکسته است، اما نمیخواست قبول کنه…

دهنم باز موند. لب زدم

– یعنی من هیچ پولی ندارم؟

با تکون سر گفت نه . نفس عمیقی کشید.  دوباره بلند شد. به اتاقم نگاه کرد و گفت

– متاسفانه جز بدهی، فکر نکنم برات چیزی گذاشته باشه… البته جنس های گمرکش آزاد شه، شاید بدهی ها صاف شه اما… خب…

به من نگاه کرد و گفت

– باید مادرتو پیدا کنیم…

رفت دوباره بیرون و گفت

– بیا… من میخوام برم خونه… تورو هم که نمیشه تنها گذاشت… با من بیا…

هنگ، به قاب در خالی نگاه کردم. باهاش برم؟ کجا؟ بلاخره جرئت کردم. بلند شدم

اما سرم گیج رفت. سریع آب قند رو خوردم تا نیفتم. پشت سر بهزاد رفتم و گفتم

– من خونه میمونم… خیلی وقت ها خونه تنها میموندم!

لب گزیدم نگم من هفته ها تو خونه تنها بودم، با در قفل شده! بهزاد برگشت سمتم و گفتم

– الان… ام… بابام کجاست؟

بهزاد یه تای ابروهاشو داد بالا و گفت

– سردخونه… فردا پزشک قانونی سکته رو تایید کنه دفن میشه.

هینی گفتم و بهزاد گفت

– احیانا خبری از حساب بانکی پدرت داری برای هزینه دفن و اینا؟!

با شوک سر تکون دادم

– نه!

اما بهزاد، ریلکس سر تکون داد و گفت

– حدس میزدم!

به اتاقم اشاره کرد و گفت

– یه کوله ای چیزی بردار، وسایل شخصیت و ارزشمندو بردار. خبر برسه پدرت مرده، طلبکارا پشت در خونتونن! شایدم بریزن تو خونه!

تنم مور مور شد. یه بار قبلا یه نفر اومده بود جلو در خیلی وحشتناک بود… داد و عربده…  اخر، بابا چک داد که رفت. نمیدونم بعدش چی شد… اون منو در جریان نمیگذاشت!

اما خودم میفهمیدم اوضاع خوب نیست. از سیگار هایی که بابا میکشید…

داد های پشت تلفن و سخت گیری بیشتر رو من… بهزاد خسته، نگاهم کرد و گفت

– چشمان… برو دیگه…

سر تکون دادم.  سریع برگشتم اتاق دو دست لباس و چندتا طلا بچگیم رو برداشتم. دیگه چیزی نداشتم.  گوشیم رو هم برداشتم. یه گوشی ساده بود، که جز زنگ و مسیج کار دیگه ای نمیکرد.

چرخیدم تا برم بیرون دیدم بهزاد تو قاب دره! داره منو نگاه میکنه. اما بدون حرف رفت بیرون… با شرمندگی گفتم

– من نمیخوام مزاحم شما بشم…

خیلی ریلکس گفت

– مزاحم نیستی… فقط عجله کن!

کلید خونه رو از رو جا کلیدی برداشتم. بهزاد هم کیف مدارک بابا رو برداشت. با هم از خونه خارج شدیم. در رو قفل کردم. سه طبقه رفتیم پایین . بهزاد دزد گیر ماشینش رو زد و با دیدن شاسی بلندی که چراغش روشن شد ابروهام بالا پرید. بهزاد برعکس بابام، انگار وضعش خوب بود!

سوار شد و منم به سختی سوار شدم. عادت نداشتم سوار ماشین به این بلندی بشم… از این بی تجربگی خودم شرمنده شدم. بهزاد راه افتاد و با خجالت گفتم

– همسرتون ناراحت نش…

نذاشت حرفم تموم شه و گفت

– خونه من خالیه چشمان…

ناخداگاه گفتم

– اوه!

خودش گفت

– همون سال که مادر تو، پدرت رو‌ ترک کرد… همسر من هم، منو ترک کرد…

هینی گفتم و بی اراده پرسیدم

– شما هم بچه داشتین؟

با تکون سر گفت نه و من زمزمه کردم

– خداروشکر…

بهزاد پرسید

– چرا؟

بی تعارف گفتم

– چون آدم بمیره، بهتره تا زندگی مثل من داشته باشه… پدر و مادری که نمیخوانت…

بهزاد سکوت کرد. آروم گفت

– پدرت تورو دوست داشت… فقط راهش رو بلد نبود!

پوزخند زدم و گفتم

– نمیخوام بهش فکر کنم…

دوست داشتم داد بزنم تو، توی زندگی من نبودی!  اما سکوت کردم.  بهزاد گفت

– دوستی… کسی رو داری باهاش حرف بزنی؟

سر تکون دادم اره که گفت

– اگر خواستی دوستات بیان پیشت، من از نظرم مشکلی نیست.

آروم گفتم

– اونا کنکور دارن… نمیتونن بیان…

بهزاد گفت

– مگه تو نداری؟

– من ثبت نام نکردم.

– چرا؟

– یه نفر دوست نداشت من برم دانشگاه!

ابروهاش بالا پرید.  آروم گفت

– اینو نمیدونستم.

با کلافگی گفتم

– مسلما خیلی چیزارو نمیدونین!

هومی تو گلو کرد و گفت

– اره اما، خیلی چیزارو هم میدونم!

با این حرف، جلو در یه خونه ایستاد.  کمی خم شدم نگاه کردم. تو یه کوچه بن بست بودیم. دقیقا در، ته کوچه بود و تو این کوچه، فقط همین در بود.

با ریموت، بهزاد در رو باز کرد.  وارد خونه شدیم و من دهنم باز موند. یه حیاط بود.  با یه استخر نقلی. با یه خونه دوبلکس مدرن، وسط حیاط… خونه دیوار بتنی با پنجره های تمام قد داشت.

استخر کوچیک بود و خالی. درخت ها بلند و پاییزی . چندتا چراغ گوشه کنار حیاط بود و دور تا دور… ساختمون های ده ۱۵ طبقه!  بهزاد از ماشین پیاده شد و گفت

– مواظب ترنج باش!

ترنج؟ در رو باز کردم تا بپرسم ترنج کیه… اما قبل اینکه بپرسم، چیزی پرید رو سرم و جیغ زدم. در رو گرفتم تا نیفتم و اون موجود پشمالو رو، یه نفر از روم برداشت.

بهزاد با خنده گفت

– گفتم بهت مواظب باش دختر!

چرخیدم سمتش یه گربه نارنجی بغلش بود. گربه پرید رو دیوار و رفت.  هنگ گفتم

– گربه داری؟

خندید و گفت

– مال همسایه است، گاهی میپره رو مهمونای من!

اشاره کرد بیا.  کیفم رو برداشتم. در رو بستم. شالم که از رو موهام افتاده بود رو مرتب کردم و رفتم داخل من از بعد ده سالگیم، هیچ جا مهمونی نرفتم…

حس عجیبی داشتم.  انگار از قفس آزاد شده بودم… بهزاد در رو باز کرد.  کنار ایستاد تا برم تو و گفت

– از سگ که نمیترسی!؟

خواستم بگم نه  اما با صدای پارس بلند یه سگ، از جا پریدم و نفهمیدم چطور رفتم تو بغل بهزاد…  بهزاد خندید. پشتم رو نوازش کرد و گفت

– نترس… کاری نداره!

سریع ازش فاصله گرفتم. از این تماس خجالت کشیدم…  اما تا نگاهم افتاد به اون سگ ژرمن بزرگ. هینی گفتم و چسبیدم به بهزاد…  خندید دوباره  درسته خنده هاش عمیق نبود  اما بیشتر از خنده های بابا، شبیه به خنده بود…

بازوم رو نوازش کرد. رفت سمت ژرمن و گفت

– بیا اینجا رکس!

رکس سریع دویید سمت بهزاد و دورش چرخید. بهزاد نوازشش کرد و گفت

– پسر خوبیه… باهات کاری نداره چشمان…‌ بیا…

مردد رفتم جلو . دستمو دراز کردم و بین چشم هاش رو نوازش کردم. رکس چشم هاشو بست و بهزاد گفت

– دست گذاشتی رو نقطه حساسش…

خندیدم و مثل بهزاد، زیر پوزه رکس رو نوازش کردم. صدای ناله مانندی از رکس در اومد و بهزاد کفت:

– بسه دیگه رکس! داری زیادی لوس میکنی خودتو!

رکس رو فرستاد سمت کلبه چوبیش و رو به من گفت

– فردا پایین رو نشون میدم بهت… بیا بریم بالا.

از پله ها رفت بالا. منم سریع پشت سرش رفتم. کلا خونه ساده و مینیمال و سفید و طوسی بود . طبقه بالا یه نشیمن کوچیک داشت با سه تا در . بهزاد ایستاد و گفت

– اتاق من اینجاست!

به در وسط اشاره کرد. در کنارشو باز کرد و گفت

– اتاق تو…

به در سوم اشاره کرد و گفت:

– سرویس…

زیر لب گفتم

-مرسی.

بهزاد گفت

– بخواب، صبح باید بریم سرد خونه!

دلم پیچید.  بهزاد دقیق نگاهم کرد و گفت

– ببخشید… من زیاد تو حرف زدن و این چیزا خوب نیستم…

لبخند بی جونی زدم و گفتم

– منم!

لبخند محوی زد. سر تکون دادیم. هر دو وارد اتاق خودمون شدیم. در اتاق رو بستم. من با یه مرد غریبه اومدم خونه اش… جایی که کسی نیست جز من و اون… حماقت بود!

اما کسی رو ندارم…  اونم جای پدرم بود! خب البته جوون تر از پدرم! خیلی جوون تر از پدرم… و برای من… جایی نیست جز اینجا!

من که ده ساله دعا کردم بمیرم، اما زنده موندم….  اینجا هم قرار نیست بلای بدتری سرم بیاد!

نگاهم تو اتاق گذشت. یه تخت خواب. کمد دیواری. آینه . پنجره قدی . نرفتم سراغ پنجره. کیفمو گذاشتم کنار تخت و لباس راحت پوشیدم. بلوز و تیشرت.

شال و لباسمو آویزون کردم و دراز کشیدم. سرم درد میکرد.به سقف خیره شدم.

بابا… مرده! بی اختیار اشکم ریخت. درسته عذابم میداد…  اما بهتر از این حال بود که! نبود؟

سر تکون دادم.. نه نه نه نبود… نبود… . چشم هامو بهم فشار دادم.  کاش میخوابیدم و زندگیم هم تموم میشد….

خیلی غلت زدم تا بلاخره خوابم برد . اما تو خواب، بابا رو تو قبر دیدم که میخواست منم بکشه پایین… . جیغ زدم و رو تخت نشستم.. همین لحظه، در باز شد و بهزاد اومد تو…

از دیدنش هینی گفتم و خودش گفت

– خوبی؟ چرا جیغ کشیدی؟

عرقم رو پاک‌کردم و گفتم

– خواب بد دیدم.

سری تکون داد و گفت

– میخوای بیای اتاق من؟

هنگ نگاهش کردم. خیلی جدی اخم کرد و گفت

– پنج صبحه! لطفا جیغ نکش یا اگر میترسی، بیا اون سمت رو کاناپه اتاق من بخواب.

سر تکون دادم و لب زدم

– چشم.

خوبه ای گفت و رفت بیرون. درم بست. هنگ بودم. بهزاد هم یکم غیر عادی بود!

البته شاید اون منو به چشم بچه میدید. برا همین اینجوری باهام رفتار میکرد…

چرخیدم سمت آینه. خب… من شبیه بچه ها هم بودم. با این اندام ریز و صورت دست نخورده… کمتر از سنم به نظر میرسیدم.

دوباره دراز کشیدم. پتو انداختم رو خودم.  سرد بود! کاش روم میشد میرفتم پیشش…  چشم هامو بستم. خودمو زیر پتو بردم.

اون تورو جای بچه اش ببینه تو که اونو جای پدرت نمیبینی… پس بمون سر جات!

کم کم دوباره خوابم برد. اما دوباره همون خواب تکرار شد و صدای جیغم، ناخواسته کل اتاق رو پر کرد…

اما دیگه خبری از بهزاد نشد. منم دوباره زیر پتو کز کردم. خواب و بیدار، تا ۷ صبح صبر کردم. ۷ که شد، پا شدم رفتم سرویس همه چیز این خونه مدرن بود.

توالت ایرانی نداشت.  مایع و دستمالش، اتومات بود. از پله ها رفتم پایین . دیدم برق های پایین روشنه و بوی قهوه میاد.

بهزاد کاملا لباس پوشیده در حالی که داره تلفنی حرف میزنه، قهوه هم میخورد.  با دیدن من ابروهاش بالا پرید.  به میز اشاره کرد. نگاه کردم دیدم رو میز صبحانه چیده. تماسش رو قطع کرد و گفت

– با همایون صحبت کردم. اون پیگیر کار پزشک قانونیه. چون پدرت خیلی طلبکار داره، صلاح نیست همه خبردار شن فوت شده. اونوقت میریزن سر خاک! دفن که شد، خونتو جا به جا میکنیم، بعد خبر میدیم.

نگران گفتم

– چطوری باید بدهی هاش رو بدم؟

ابروهاش دوباره بالا پرید. پشت میز نشستم.  بهزاد با تاسف، سر تکون داد و گفت

– فکر نکنم بشه… حالا فردا بریم موجودی اموال پدرتو بگیریم، ببینیم چه خبره!

بلند شد و گفت

– من امروز خیلی شلوغم. همایون خبر داد، بهت خبر میدم. راحت باش تو خونه، فقط بیرون نرو.

زیر لب گفتم

– چشم، مرسی.

بهزاد یه کارت گذاشت رو میز و گفت

– کار داشتی بهم زنگ بزن. راستی رمز اینترنت…

گوشی داغونمو آوردم بالا و گفتم

– رمز اینترنت به کارم نمیاد…

سری تکون داد و پرسیدم

– کتاب رمان داری؟

با تکون سر گفت نه. به یه تبلت، رو کانتر اشپزخونه اشاره کرد و گفت

– با اون کار کن. کتابخوان هم داره.

تشکر کردم و بهزاد رفت.  کارتش رو برداشتم.  نگاه کردم.

– بهزاد بهروز! مشاور صادرات و واردات، سرمایه گذار پروژه های دانش محور! مدرس دانشگا ! مدیرعامل شرکت بهصنعت!

ابروهام هی بالا تر میرفت.  خب گویا برعکس بابای من، بهزاد مرد موفقی بود!

دلم خیلی گرفته بود. کمی صبحانه خوردم.  رفتم تو حیاط قدم زدم. ترنج اومد دور پام‌ چرخید.  سعی کردم نوازشش کنم اما رفت…

بغض داشتم. اما اشکم نمیریخت… اخه عاقبت من چی میشه؟ الان باید چکار کنم؟

یاد کیف مدارک بابا افتادم.  شاید اون تو شماره تماس یا چیزی از بقیه خانواده باشه! به فرض هم باشه… چکار کنم؟ زنگ بزنم بگم پدرم مرد، من بیام پیش شما؟ بلاخره اشکم ریخت.

سرمو بلند کردم. رو به آسمون زمزمه کردم

– خدایا… نمیشه منم میکشتی؟

اگر رمان چشمان رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها نگار و بنفشه برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان چشمان

چشمان دختر تنهایی که زیر دست یه پدر مشکل دار تنها بزرگ شده.

بهزاد تاجری که تو گذشته شکست های احساسی بدی داشته و از صداقتش آسیب دیده.

عکس نوشته

ویدئو

۱۲ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید